تبیان، دستیار زندگی
امدادگر آبادانی دیروز و نویسنده توانمند امروز، درباره شهید سید مجتبی هاشمی ، این فرمانده پرهیبت جنگ‌های نامنظم در سواحل خلیج فارس، تصویری از رشادتهای فرمانده فدائیان اسلام در خرمشهر و آبادان و فضای ویژه‌ای كه او در آن به فرماندهی مشغول بود،
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید  هاشمی به روایت معصومه رامهرمزی


امدادگر آبادانی دیروز و نویسنده توانمند امروز، در باره شهید سید مجتبی هاشمی ، این فرمانده پرهیبت جنگ‌های نامنظم در سواحل خلیج فارس، تصویری از رشادتهای فرمانده فدائیان اسلام در خرمشهر و آبادان و فضای ویژه‌ای كه او در آن به فرماندهی مشغول بود، ترسیم نموده است كه در ادامه تقدیم می‌گردد

شهید سید مجتبی هاشمی به روایت معصومه رامهرمزی

نام معصومه رامهرمزی برای كسانی كه با دنیای كتاب مأنوسند چندان بیگانه نیست. او تا به حال چندین كتاب از خاطراتش درباره روزهای اولیه جنگ منتشر نموده است؛ همچون "یكشنبه آخر"، "اسماعیل"، "راز درخت كاج" و ...

امدادگر آبادانی دیروز و نویسنده توانمند امروز، درباره شهید سید مجتبی هاشمی ، این فرمانده پرهیبت جنگ‌های نامنظم در سواحل خلیج فارس، تصویری از رشادتهای فرمانده فدائیان اسلام در خرمشهر و آبادان و فضای ویژه‌ای كه او در آن به فرماندهی مشغول بود، ترسیم نموده است كه در ادامه تقدیم می‌گردد.

اولین آشنایی شما با شهید هاشمی چگونه رخ داد؟

گمان می‌كنم آذر 59 بود كه برای اولین بار ایشان را دیدم. من امدادگر بیمارستان طالقانی آبادان بودم و پیشتر، از مهر همان سال با بچه‌های فدائیان اسلام كه مرتبا برای ما مجروح می‌آوردند و رفت و آمد داشتند، آشنا شده بودیم. آنها در هتل كاروانسرا بودند و با ما فاصله زیادی نداشتند. آنها ظاهر خاصی داشتند و با بقیه بسیار متفاوت بودند و از همین جهت شاخص بودند. مثلا برخی از آنها شلوار كردی پایشان می‌كردند، یا با زیرپیراهن سفید بودند و روحیات لوطی گرانه ای در برخوردهایشان و صحبتهایشان داشتند. گروه فدائیان اسلام به این واسطه برایمان شناخته شده بود. می‌دانستیم هم كه آقای مجتبی هاشمی فرمانده آنهاست. ایشان مرتبا به بیمارستان می‌آمدند و به مجروحین سركشی می‌كردند و به آنها روحیه می‌دادند. اصلا یك صفا و صمیمیت خاصی در رفتارشان بود كه خیلی ایشان را مورد توجه همه قرار می‌داد.

وقتی من مشغول امداد و پانسمان مجروحان بودم، ناگهان می‌دیدم شهید هاشمی وارد شد و شروع كرد به اشعاری را خواندن و سینه زدن. یادم هست یكی از چیزهایی كه ایشان مرتب می‌گفتند این بود كه " كار صدام تمام است/ خمینی امام است/ استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی/ آخرین پیام است" این را به شكل مداحی شروع به خواندن و سینه زدن می‌كردند. می‌گفت: نبینیم اخم كنید، نبینیم گریه كنید، ما پیروزیم یعنی غوغایی در بخش‌ها می‌كرد و می‌رفت.اتفاقا یك مدت یك دستشان هم شكسته بود، با آن دست دیگر سینه می‌زدند. شروع می‌كردند در بخش با یك صدای بلندی این را می‌خواندند كه در بیمارستان طنین انداز می‌شد و این كارشان موجب روحیه و شادی مجروحین و امدادگران می‌گشت. وقتی می‌آمدند به هم خسته نباشید می‌گفتند و گاهی هم از هدایای مردمی با خودشان می‌آوردند. از آذر تا اسفند 59 كه من در بیمارستان طالقانی بودم. در طول هفته آقای هاشمی 2 تا 3 بار به بیمارستان سر میزدند. جبهه‌شان خرمشهر بود اما فاصله زیادی با آبادان نداشت و ایشان مرتب می‌آمدند به مجروحین سر می‌زدند و ما ایشان را می‌دیدیم.

در بیمارستان ما فقط امداگری نمی‌كردیم بلكه برای مجروحین مثل یك خواهر بودیم، خواهر بزرگتر یا خواهر كوچكترشان. كار ما فقط رسیدگی ومداوا نبود بلكه گاهی اوقات حمایت‌های عاطفی كه در مورد اینها به عمل می‌آوردیم خیلی ارزشمند تر از مداوای ظاهری بود و از این جهت برای این اقدام شهید هاشمی خیلی ارزش قائل بودیم. برای نمونه سید جلال پسر 12 ساله ای بود كه در بیمارستان بستری بود و در كردستان تمام خانواده اش را از دست داده بود هیچ كس را نداشت در یكی از تیپ‌های آبادان كار می‌كرد. همانجا هم زخمی شد و به بیمارستان ما انتقالش دادند. ما خیلی به او علاقه پیدا كردیم خیلی دوستش داشتیم همه ما در مدتی كه او در بیمارستان بستری بود مثل پروانه دورش می‌چرخیدیم از رسیدگی درمانی تا غذا و... به او می‌دادیم. وقتی كه فهمیدیم خانواده‌اش را از دست داده از او سوال كردم: سید جلال چرا در جبهه مانده ای و فعالیت می‌كنی؟ می‌گفت: من كه قدم نمی‌رسد اسلحه در دست بگیرم، زورم هم كه نمی‌رسد با عراقی‌ها بجنگم ام یك حدیثی از پیامبر شندیده ام، كه هر كس به رزمنده‌ها خدمت كند خداوند اجرا جهاد و جنگیدن را به او می‌دهد. من آمدم به اینها خدمت كنم كه خداوند آن اجرا را به من بدهد. می‌گفتیم خوب حالا در گردان و تیپی كه هستی چه كار می‌كنی؟ می‌گفت برای رزمنده‌ها غذا آماده می‌كنم، آفتابه آبشان را پر از آب می‌كنم ودر كنار توالت‌های صحرایی می‌گذارم، جوراب هایشان را می‌شویم و هر كاری كه از دستم بر آید برایشان انجام می‌دهم. او به ما می‌گفت از وقتی با شما آشنا شدم دیگر احساس بی كسی نمی‌كنم. در یكی از عملیات‌های شهید شد فكر كنم یك عملیات بعد از رمضان بود كه بعد از بازگشت نیروها وقتی كه سراغش را گرفتیم. گفتند شهید شده است. ما بیهوده به دنبال رستم و سهراب و اسطوره می‌گردیم. رزمندگان اسطوره بودند، یعنی با حضور افرادی مانند سید جلال با آن سن كم لازم نیست كه به دنبال رستم و سهراب و شاهنامه بگردیم. اینها خودشان شاهنامه‌های ما هستند.

من آمدم به اینها خدمت كنم كه خداوند آن اجرا را به من بدهد. می‌گفتیم خوب حالا در گردان و تیپی كه هستی چه كار می‌كنی؟ می‌گفت برای رزمنده‌ها غذا آماده می‌كنم، آفتابه آبشان را پر از آب می‌كنم ودر كنار توالت‌های صحرایی می‌گذارم، جوراب هایشان را می‌شویم و هر كاری كه از دستم بر آید برایشان انجام می‌دهم. او به ما می‌گفت از وقتی با شما آشنا شدم دیگر احساس بی كسی نمی‌كنم. در یكی از عملیات‌های شهید شد فكر كنم یك عملیات بعد از رمضان بود كه بعد از بازگشت نیروها وقتی كه سراغش را گرفتیم. گفتند شهید شده است. ما بیهوده به دنبال رستم و سهراب و اسطوره می‌گردیم

گویا شما اول انقلاب در آبادان نام مدرسه تان را به فدائیان اسلام تغییر داده بودید، با توجه به این علاقه ای كه به گروه فدائیان اسلام داشتید، این تشابه اسم این گروه با آنها برایتان انگیزه ای نشد كه از رابطه آنها با گروه شهید نواب بپرسید؟

بله، من خودم خیلی شهید نواب صفوی را دوست داشتم. یعنی عملكرد ایشان به روحیه بچه‌های آبادان می‌خورد مخصوصا شجاعت و غیرتش. وقتی انقلاب شد من اول راهنمایی بودم و 12 سال داشتم. اما از همان وقت وقتی با گروه‌های مختلف آشنا شدم، از آن قاطعیت‌شان در برخورد با رژیم و نوع حضورشان در صحنه خیلی خوشم می‌آمد. شخصیت نواب كه ناگهان وسط بازار شروع می‌كرد به سخنرانی و ارشاد مردم و ... و اینكه از دل مردم برخاسته بودند. یك شباهت‌های اینچنینی برایم میان اینها با فدائیان اسلام مشهود بود. بچه‌های گروه شهید هاشمی فوق العاده بی ادعا بودند. نه ادعا داشتند كه در اوج تقوا و مذهبی بودن هستند و نه اعمال ریاكارانه انجام می‌دادند. فوق العاده بچه‌های بی ریایی بودند. مثلا اگر با شلوار كردی راحت تر بود، با همان می‌گشت. حالا هركس هرچه می‌خواهد بگوید. البته در شش ماه اول جنگ این حس وجود نداشت كه اینها را ترد كنند، ولی من بعدها احساس می‌كردم رفتار اینها خیلی مورد علاقه دیگران نیست، ولی اینها خیلی عادی رفتار می‌كردند. من یادم می‌آید كه مثلا یك مجروحی داشتیم در آبادان، وقتی من رفتم بالای سرش و پرسیدم از كجا اعزام شدی، گفت "بچه تهرون هستم، میدون خراسون" گفتم چرا نسبت به میدان خراسان اینقدر تعصب داری؟ گفت "شما بچه تهرون نیستید و نمی‌دونید، میدون خراسان و شوش یه چیز دیگس" یعنی ابایی نداشتند كه چه مرامی دارند و از هویتشان اصلا فرار نمی‌كردند. راحت حرف می‌زدند و راحت برخورد می‌كردند. آدم می‌دید در اوج فداكاری هستند، می‌جنگند، مبارزه می‌كنند، زخمی می‌شوند ولی ابایی ندارند كه بگویند از قشر عادی جامعه هستند و اصلا تظاهر نمی‌كردند.

این تفاوت لباس و ظاهری كه اشاره كردید صرفا تفاوت ظاهر بود یا حاصل یك تفاوت باطنی هم بود؟

فكر می‌كنم عمده‌ترین تفاوت باطنی‌شان صداقت و یك رنگی‌شان بود. هرجور بودند همانگونه بروز می‌كردند. بعدها متاسفانه در جامعه ما آدمها ظاهر باطنشان كمی متفاوت شد. البته این را هم بگویم كه خیلی‌ها هم تحویلشان نمی‌گرفتند. بعدها با ادامه جنگ این حس وجود داشت كه خیلی‌ها شاید اینها را آدمهای مقبولی نمی‌دانستند. ولی واقعا در میان عموم مقبول بودند. مثلا یادم هست در شش ماه اول جنگ، یكی از خواهران همه خانواده اش را در خرمشهر و آبادان از دست داده بود. در اوج جنگ او با یكی از بچه‌های فدائیان اسلام كه خیلی هم چاق بود و به شوخی به او می‌گفتند "چیفتن" عقد كرد تا او بی كس نماند. من البته در عقدشان نبودم اما از بعضی از بچه‌های بیمارستان كه شركت كرده بودند، شنیدم كه عقدشان هم در هتل كاروانسرا برگزار شد و خیلی ساده و معمولی هم بود. این اوج جوانمردی یك فرد است كه در آن شرایط بحرانی بیاید یك فردی كه هیچ كس را ندارد را به عقد خود در آورد و از او حمایت كند. این جوانمردی‌ها و لوطی منشی‌هایی داشتند كه در دیگر آدمها به این شكل دیده نمی‌شد.

ادامه دارد....

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی - گفتگو از مهدی اسلامی