تبیان، دستیار زندگی
«دشت‌بان» حکایت ابتدای جنگ ایران و عراق است و بیانگر سرگردانی و آوارگی مردم در منطقه قصر شیرین و سر پل ذهاب و «پرسه در خاک غریبه» حکایت چند رزمنده با روحیات و رفتارهای گوناگون است که رفتا ر و شرایط شان را از ابتدای حرکت تا انتهای عملیات توصیف می کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با نوای قابلمه...می‌روم آشپزخانه!


«دشت‌بان» حکایت ابتدای جنگ ایران و عراق است و بیانگر سرگردانی و آوارگی مردم در منطقه قصر شیرین و سر پل ذهاب و «پرسه در خاک غریبه» حکایت چند رزمنده با روحیات و رفتارهای گوناگون است که رفتا ر و شرایط شان را از ابتدای حرکت تا انتهای عملیات توصیف می کند.

پرسه در خاک غریبه

انتشارات نیستان دو رمان در حوزه دفاع مقدس از احمد دهقان را با عناوین «دشت بان» و «پرسه در خاک غریبه»، منتشر کرده که علاوه بر دریافت جوایزی در جشنواره های ادبی، تجدید چاپ هم شده است. «دشتبان»، یک رمان تحسین شده برای نوجوانان است که در شانزده فصل تدوین، روایت روزهایی است که همه گمان می کردند «صدای توپ و تیر» حاشیه های سیاست است و زودگذر. دشتبان را شاید بتوان از بهترین رمان‌های نوجوان دانست که در سال‌های اخیر در حوزه ادبیات دفاع مقدس نگارش شده است.

داستان این رمان، در آخرین روزهای تابستان روی می دهد، زمانی که خانواده ناصر (راوی داستان) در تب و تاب باز شدن مدرسه هستند. پدر ناصر، دشت‌بان است و در باغی، در کنار رود الوند (در نزدیکی قصر شیرین) زندگی می‌کند. جنگ به آنها هجوم می‌آورد و به یکباره کوچ مردم شهر و روستا آغاز می‌شود. ناصر و خانواده‌اش نیز به ناچار همراه می‌شوند. نه «ناصر» و نه «پدر» و نه «پدربزرگ» باور نمی کنند جنگ بشود مهمترین موضوع زندگی شان و حتی منتظر روزهایی اند که بتوانند پرچین ریخته باغ را درست کنند. اما این انتظار به سر نمی آید و واقعیت کم کم رخ نشان می دهد.

مردم شهر پیاده از پیش روی دشمن می‌گریزند. اما صبح روز بعد دشمن جاده را می‌بندد و شکار آغاز می‌شود. ناصر و خانواده‌اش به یکی از دره‌های اطراف می‌گریزند و در غاری مستقر می‌شوند. پدر ناصر، برای کمک به مردم شهر می‌رود و ناصر، گلنار (خواهر)، مادر و پدر‌بزرگ می‌مانند. پس از چند روز پدر زخم خورده باز می‌گردد. دشت‌بان همچنان که روایت‌گر مبارزه این خانواده است‌، از سوی دیگر جا‌به‌جا عشق مردم به هم را به تصویر می‌کشد. داستان ماجراهای مختلفی را بازگو می‌کند. زمستان سر می‌رسد و آن‌ها مجبورند با طبیعت خشمگین هم مبارزه کنند. همین واقعیت هاست که ناصر را ظرف چند هفته از یک کودک شوخ و شنگِ بازیگوش به جوانی بالغ بدل می کند که حالا ترس و شجاعت و عشق و نفرت و آوارگی و مبارزه و هزار مفهوم دیگر را زندگی کرده و می شناسد.

راوی در این کتاب به عمد از اصطلاحات بومی و اصطلاحات اصیل فارسی استفاده می‌کند. اصطلاحات غریبی مانند "زیرجُلکی خندیدن"، "فحش چاروادار"، "رُمبیدن دیوار" یا "تَلم شدن انجیرها" را برای مخاطب‌ نوجوانش به طور مستقیم معنی نمی‌کند؛ اما صحنه‌ را به گونه‌ای توصیف می‌کند تا او به بهترین نحو بتواند درباره‌ی آن کلمه تصویرسازی کند. و البته به ‌کارگیری این اصطلاحات آن‌قدری نیست که موجب فرار یا آزار خواننده بشود.

در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:

صدای هواپیمای نامرد مثل گلوله در آسمان ترکید. جمعیت عینهو گله ای که گرگ بهش زده باشه، قروقاطی شد. هرکس به سویی دوید. انگار همه با هم دیوانه شده بودند. بابا هراسان بود. یک دست بقچه را گرفته بود و با دست دیگر گلناز را می کشید. تفنگ که روی دوشش حمایل شده بود، مثل چوب بی پرچم به هر طرف می چرخید. خزیدم در پناه شانه ی خاکی جاده و تپه های لخت و عریان.مادر هر دو دست را روی شانه ی خاکی گذاشته بود و مردم را نگاه می کرد. انگار نگران همه بود.

هواپیما رفت و دور زد و برگشت. رنگ گلنار زرد شد، عینهو کاه. بابا بزرگ در شیب جاده قوز کرده بود و درست مثل موقعی که می خواست سوزن نخ کنه، چشمش نمی دید. زل زده بود به بالای سرش. دائم پلک می زد و آسمان را می کاوید. هواپیما یک وری شد و مثل لاشخور، رو زمینه ی آبی آسمون پیش آمد. خودم را تو هم جمع کردم. شده بودم مثل جنینی که عکسش رو توی تکه روزنامه ی رنگ و رو رفته ی کنار رود خانه دیدم.

هواپیما آمد و آمد و نزدیک که رسید، با تیربار جاده را گرفت زیر آتش. زن جیغ زن ها و ترگیدن گلوله با هم قاطی شد. هواپیما مثل باد از بالای سرمان گذشت. اول در افق جوری گم شد که گفتیم راهش رو کشید و رفت، ولی وقتی کج کرد، زیر نور خورشید یه تکه ی نورانی شد که در قوس بزرگی دور زد و برگشت.زن سیاه سوخته ی آشنایی – با لب های لرزان – وسط جاده ایستاده بود. کجا دیده بودمش؟ مغزم کار نمی کرد. زن می خندید. خنده که نه. چاک بزرگی وسط صورتش باز شده بود. شناختمش. همان زنی بود که توی کوچه، گرازها له و لوردش کردند. انگار دیوانه شده بود. دست هایش را به دو طرف باز کرده بود و باد گرم و سوزان، پیراهن و دامن ارغوانی اش را تکان می داد. بال پیراهن گشادش مثل پرنده ی زخمی پرپر می زد.

هواپیما که شیرجه زد، یک دفعه همه ی دهن ها با هم باز شد: - بخواب... فرار کن، آمد... هواپیما...

«دشتبان»، یک رمان تحسین شده برای نوجوانان است که در شانزده فصل تدوین، روایت روزهایی است که همه گمان می کردند «صدای توپ و تیر» حاشیه های سیاست است و زودگذر. دشتبان را شاید بتوان از بهترین رمان‌های نوجوان دانست که در سال‌های اخیر در حوزه ادبیات دفاع مقدس نگارش شده است.

پرسه در خاک غریبه

«پرسه در خاک غریبه» نیز در سیزده فصل تدوین شده، حکایت چند رزمنده با روحیات و رفتارهای گوناگون است. دهقان این چند بسیجی را از بین خیل عظیم نیروهای اعزامی به عملیات برگزیده و شرایطشان را از ابتدای حرکت تا انتهای عملیات توصیف می‌کند. بهرام، ابراهیم، عبدالله، پسرک سبزه‌رو، ‌الله‌مراد و جمال شخصیت‌های اصلی داستان محسوب می‌شوند که نویسنده همه جا در کنارشان است و آنچه را تجربه می‌کنند، تعریف می‌کند. این موضوع، ساختار روایی رمان "پرسه در خاک غریبه" را تشکیل داده و در درون به مضامینی مانند؛ حق و باطل و مسایل ذهنی افرادی که در منطقه جغرافیایی ماجراهای رمان حضور دارند نیز پرداخته می‌شود. این رمان به سرنوشت یک دسته‌ جنگی در یک عملیات بزرگ که برای نجات مردمی که در کردستان عراق هستند می‌روند، می‌پردازد. لشکرهای جنگی مأمور هستند در چنین شرایط سخت جوی راهی باز کنند تا علاوه بر اینکه نیروهای خودی بتوانند از آن معبر گذر کنند، راهی هم برای نجات مردم که درحال قتل عام شدن هستند؛ باز کنند.

همچنین در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:

یک لشکر آدم را جمع کرده بودند توی بیابان های اطراف ایستگاه متروک. خط راه آن بود و یک یک ساختمان بی در و پنجره و سرباز و لشکر داوطلب های جنگی که وسط بیابان، کپه کپه – با تفنگ و کوله پشتی و پتو و کیسه خواب – پخش و پلا نشسته بودند. باد سردی می آمد و بعضی ها چنان در کیسه خواب، چنان خروپفی راه انداخته بودند بیا و ببین. ساختمان آجری و ترکش خورده ی ایستگاه، شده بود مقرر فرماندهی. دور تادور ساختمان را تا کمر، گونی خاک پیچیده بودند. جلوی ایستگاه، دوتا درخت اوکالیپتوس بلند بود؛ با شاخه های آویزان که سرما برگ هایش را سیاه کرده بود. فرماندهان توی چهاردیواری ساختمان جمع شده بودند و مرتب با بیسیم حرف می زدند. پیک ها و امربرها، بدو بدو می آمدند تا خبر تازه ای بگیرند:

- منتظر بمانید... نیروها پخش نشوند؛ ممکن است هواپیماهاشان بیایند برای بمباران. بگویید همه حواسشان جمع باشد.

- هنوز خبری نشده. این غذا برای همینجاست. جیره ی توی راه را با قطار می آورند.

جلوی درگاهی ایستگاه، آدم ها سراپا ایستاده بودند و از توی کیسه های مشمایی، مشت مشت برنج دمپختک برمی داشتند می خوردند. آن وسط چندتا وانت خاکی رنگ، داشتند غذا پخش می کردند. تدارک چی ها توی صف وایساده بودند و دور بر، جمعیت با دل گشنه چشم انتظار نشسته بودند. از دورتر ها یک نفر با هیکلی چاقالو و قابلمه به دست، روی پاهای چاق و کوتاهش قل می خورد و می آمد سمت وانت ها. وسط راه، سینه اش را مثل مشک، پر باد کرد و بلند بلند بنا کرد به خواندن:

با نوای قابلمه

می روم آشپزخانه

آشپزخانه دوره

خیلی برام زوره...

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منبع: خبرآنلاین