مارکز، مجنون شده است!
اعتراف تلخ برادر مارکز: مارکز به بیماری جنون مبتلا شده است
«جیمی گارسیا مارکز»، برادر رماننویس برندهی نوبل ادبیات، طی یک سخنرانی اعلام کرد، برادرش علاوه بر آلزایمر، از بیماری جنون نیز رنج میبرد.
وی در سخنرانیای که برای دانشجویان دانشگاهی در شهر «کارتاژینا» ایراد میکرد، گفت، برادر 85سالهاش دائما با او تماس تلفنی میگیرد و سؤالات تکراری و ابتدایی میپرسد.
برادر مارکز اظهار کرد: حافظهی مارکز دچار مشکل شده است و من گاهی گریه میکنم؛ زیرا احساس میکنم دارم او را از دست میدهم.
«جیمی گارسیا مارکز» اولین عضو خانوادهی این نویسنده سرشناس است که در جمعی عمومی درباره مشکل «گابو» صحبت میکند. به گفتهی او، خالق «صد سال تنهایی» از نوشتن دست کشیده است.
او همچنین گفت: مارکز از لحاظ فیزیکی مشکلی ندارد؛ اما مدت زیادی است که از جنون رنج میبرد. او همچنان حس اشتیاق، لذت و طنزی را که پیش از این داشت، دارد. این بیماریای است که در خانوادهی ما موروثی است.
کمتر از یک ماه قبل بود که «پلینی مندوزا آپولیوس» ـ دوست نزدیک مارکز ـ در مصاحبه با یک روزنامهی شیلیایی اعلام کرد، این نویسندهی معروف کلمبیایی به تدریج حافظهاش را از دست میدهد و صدای آشنایانش را نمیشناسد.
خداحافظی به سبک مارکز
بخوانید "گابریل گارسیا مارکز" چگونه در این نامهی کوتاه که مدتی پیش انتشار یافت، از جهان و خوانندگان خود خداحافظی میکند:
اگر پروردگار لحظهای از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد از این فرصت به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم.
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقیناً هرچه را میگفتم فکر میکردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم. راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر میخاستم که سایرین هنوز در خوابند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان میکردم. به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند، بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند.
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است.
چه چیزها که از شما [خوانندگانم] یاد نگرفتهام ... یاد گرفتهام همه میخواهند بر فراز قلهی کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است.
یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شست پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند. یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتادهای را از جا بلند کند.
چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام ... . احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر میدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی.
همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت....
همراه با عشق- گابریل گارسیا مارکز
فرآوری: مهسا رضایی بخش ادبیات تبیان
منابع: ایسنا، جام جم