بابا باید بخواد!
تا چشم کار میکرد خاک بود و خاک، با بوتههای کوچک زردرنگ خار که هر از گاه، با وزش بادهای تند صحرایی، ریشهکن میشدند و کف دشت قل میخوردند. قطره شور عرق که چشمش را سوزاند، یادش آمد برای لحظاتی طولانی، پلک نزده بوده است. بعد یادش آمد چقدر خسته است. یادش آمد هوای کیوسک، چقدر دم کرده است. روزنامه را از زیر پایه صندلی بالا کشید و چند بار چپ و راستش کرد تا هوای اتاقک کمی عوض شود. نگاهش افتاد به هفت عمودی: نوعی از گاز شیمیایی مورد استفاده عراق در جنگ علیه ایران... جدول را نصفهنیمه حل کرده بود. کلمه «ناخدا» را از ردیف افقی در آورده بود. با این حساب، حدس نام گاز شیمیایی که اولش با «خ» شروع میشد، برایش چندان سخت نبود، اما گرما و کلافهگی، رمقی در او باقی نگذاشته بود. خودکار را دید اما بیآنکه به سویش دست دراز کند، چشمانش را بست.
با صدای گرومپ گرومپ از خواب پرید. برای لحظاتی، فراموش کرده بود کجاست. خیال میکرد اگر چشمانش را باز کند، مادر را میبیند که پشت چرخ خیاطی نشسته، و مریم را که مثل همیشه روی شکم خوابیده و ماژیکها را یکییکی، آبدهنی میکند و میکشد روی کاغذ و صدای جیرجیر ماژیکهای نیمه خشکش در اتاق میپیچد. صدای جیر جیر در اتاقک که آمد، خواب کاملاً از چشمانش پرید.
- عجب هواییه! یه تیکه ابر هم تو آسمون نیست...
مسعود آمده بود نگهبانی را تحویل بگیرد. اضافه خدمت، در این روزهای داغ نیمه مرداد، حسابی لجش را درآورده بود. با عصبانیت اسلحه را به گوشهای پرت کرد و شکستههای موبایلاش را از جیب در آورد و گفت:
- یه ماسماسک واسه تفریح داشتیم که اونم، مسئول خوابگاه، داغونش کرد.
بعد قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
- منم کم نیاوردم. تو روش وایسادم و گفتم: عیبی نداره، بابام یکی دیگه میخره...
توی چشمهای مسعود خیره شده بود. کلمه «بابا» ذهنش را قلقلک داد، اما او را یاد چیزی نینداخت. اصلا مگر یک پسر بچه سه چهار ساله، چیزی هم از دورو بریهایش به یاد میآورد؟ مادرش گفته بود که بابا همیشه او را روی دوش خودش بلند میکرده، و آنقدر این کار را تکرار کرده بود که او حسابی، بغلی شده بود. همهاش بهانه میآورد و تا بابا، به دوشش نمیگرفت، آرام نمیشد. مادر گفته بود:
- بابا بدجوری به تو عادت کرده بود. هر بار که نامه مینوشت، با جمله «پسر گلم، سلام» شروع میکرد. به دلم موند یک بار بنویسه همسر عزیزم، سلام! قبل از اینکه از اتاقک پایین بیاید، یک بار دیگر دشت خاکی را با چشمانش مرور کرد. انگار که پی گمشدهای میگشت. خرده وسایلش را برداشت و راه افتاد. احساس کرد اگر چند دقیقه دیگر بالای پلههای فلزی بماند، حتماً پوست صورتش از شدت گرما کنده می شود و میافتد پایین. از تصور کردن احساسش، خندهاش گرفت. مسعود پیش خودش گفت: این گرمای لعنتی، اینم دیوونه کرده...
چادر سربازها، چند صدمتر عقبتر بود. صدای لودر از پشت خاکریز میآمد. از آن بالا هم دیده بود که یک عده دارند کار میکنند. التماس کرده بود که اجازه بدهند او هم در بخش تفحص مشغول باشد، اما اجازه ندادند. راه ندادند. گفتند تقاضای سرباز نگهبان کردهایم نه برای تفحص.
مجبور شده بود به نگهبانی راضی شود. مسئولین کلی درباره حساسیت منطقه گفته بودند که او را مجاب کنند. دست آخر، نه آنها، که بالاخره خودش، خودش را مجاب کرد:
- باید بابا بخواد...
و توی نامه نوشته بود: مادر! مگر نمیگفتی بابا به خوابت میآید و سراغ از ما میگیرد؟ چرا نمیگویی که من یک قدمی اویم؟ چرا نمیگویی که پارتی شود برای تک پسرش، تا او را پشت خاکریزها هم راه بدهند، مادر!... و آمده بود باز بنویسد و شکایتهایش را ادامه دهد که یاد لحظهای افتاد که مادرش دارد این نامه را میخواند. به دل لرزان مادرش رحم کرد...
صدای لودر همچنان، از پشت خاکریز میآمد. با اینکه به چادرها داشت نزدیک میشد، ناگهان راهش را به سمت خاکریز کج کرد و به آن طرف سرک کشید. عمامه حاج عبدالله، حسابی خاکی شده بود و دانههای درشت عرق، روی پیشانیاش میدرخشید. آقا مهدی رفته بود توی گودال و با انگشتانش لایههای خاک را به آرامی جابهجا میکرد. مثل همیشه هم زیرلب زمزمهای داشت. دعای کمیلهای با حالی هم میخواند. شبهای جمعه، بچهها جمع میشدند توی چادر بزرگ دم منبع آب.
آقا مهدی دعا میخواند و بچهها را تا یک هفته شارژ میکرد. آن وسط شعرهای عجیب و غریبی هم میگفت و فوراَ آهنگی برایش میساخت و میخواند... شعرهای آقا مهدی اگر چه وزن و قافیه درست و حسابی نداشت، اما به بچهها حسابی میچسبید. آقا گل هم پشت فرمان لودر نشسته بود و دانهای اشک، از چشمانش همینطور میریخت پایین. میگفتند پیرمرد، چند سال پیش همراه زائران راهیان نور، آمده شلمچه. با دو تا ساک جمع وجور رفته پیش فرمانده مقر و گفته:
- چه بخواید چه نخواید من اینجا موندنیام... اول از همه هم کفنش را از توی ساک در آورده و گفته: فکر همه چیز را هم کردهام!
گفتهاند: پدرجان! پس خانوادهات؟
گفته: حاج خانوم رفته پیش اکبر آقا. اکبر آقای گلم هم که اینجاست...
از همان وقتها اسمش را گذاشتند آقا گل... آقا گل ماندنی شد. چون لجبازی کرد. پافشاری کرد. خودش را انداخت وسط خاکها و گفت: بگید اتوبوسا برن. من با اونا برنمیگردم...
منبع:امتداد
برای پاسخ به این سوال اینجا کلیک کنید.