تبیان، دستیار زندگی
یک سال قبل از شهادتش در عالم خواب دیده بود، بین زمین و آسمان در حرکت است که ناگهان متوجه مانعی در مسیر می شود. مانع با زمزمه ذکر «یاعلی» از بین رفته و او بالاتر می رود. درست یک سال بعد در هشتم مهرماه 1364 حاج «حسن آبشناسان» آسمانی می شود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به یاد شیر صحرا

یک سال قبل از شهادتش در عالم خواب دیده بود، بین زمین و آسمان در حرکت است که ناگهان متوجه مانعی در مسیر می شود. مانع با زمزمه ذکر «یاعلی» از بین رفته و او بالاتر می رود. درست یک سال بعد در هشتم مهرماه 1364 حاج «حسن آبشناسان» آسمانی می شود.

فرآوری: صادق جعفری - بخش فرهنگ پایداری تبیان
حسن آبشناسان

او در دشت عباس چنان درسی به صدام داد که در تاریخ جنگ تحمیلی بی سابقه است.
نسل سوم ما متأسفانه به دلیل کم توجهی یا بی توجهی ما با غیور مردانی چون شهید آبشناسان آشنا نیستند. این درد را به چه کسی باید گفت، نمی دانم!

بارها به او گفتیم: «این کار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است. آخر نیازی نیست که شما شخصاً خود را به خطر بیندازید. شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید، خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه می خورد.» اما گوشش بدهکار این حرف ها نبود و همیشه جواب می داد: «مگر حضرت ابراهیم پا در میان آتش ننهاد؟ مگر من از او بزرگ تر و بهترم؟»

اجمالی از زندگی شیر صحرا

آبشناسان در سال 1339 با درجه ستوان دومی فارغ التحصیل شد و یک سال بعد دوره مقدماتی را به پایان رساند. پس از آن، در اولین دوره «رنجر»، «دوره های عالی ستاد فرماندهی»، «دوره های چتربازی و تکاوری» در داخل و خارج کشور، شرکت کرد و تمامی این مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به درجه سرهنگی ارتقاء یافت و فرماندهی «یگان جنگ های نامنظم در قرارگاه سیدالشهدای ارتش» را بر عهده گرفت.
شهید آبشناسان با تشکیل سپاه، نیروهای جدید را در «آموزشگاه سعدآباد» تحت تعلیم خود قرارداد و در سال 1363، مطابق حکم رسمی «قرارگاه رمضان» زمینه های آموزش جنگ های نامنظم سپاه به وی واگذار شد.
آبشناسان از اولین روزهای جنگ تحمیلی به منطقه جنوب اعزام شد و موفقیت های بسیاری در جنگ های نامنظم کسب و اولین اسرای عراقی را به اسارت گرفت. چندی بعد دریکی از عملیات ها از ناحیه کتف مجروح شد ولی برای مداوا در بهداری توقف نکرد و از آن به بعد اهالی دشت عباس به وی لقب «شیر صحرا» را دادند.
وی به علت همین فداکاری و زحمت ها به فرماندهی قرارگاه «حمزه سیدالشهدا» منصوب شد و با اتحاد صمیمانه ارتش و سپاه به پیروزی های چشمگیری نائل شد که پیام تاریخی امام (ره) برای رزمندگان قرارگاه را در پی داشت.
«حسن آبشناسان» در عملیات پیرانشهر، سردشت و بانه، شرکت کرد و از هم رزمان نزدیک «محمد بروجردی» بود.
در سال 1364، در حالی که فرماندهی لشگر 26 نوهد، فرماندهی قرارگاه حمزه و لشگر 33 نیروهای مخصوص را بر عهده داشت، هم زمان با عملیات قادر، در منطقه «لولاند» براثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

حسن آبشناسان

تولد یک رنجر


حسن سال 1315 در امامزاده یحیی، نزدیک نازی آباد به دنیا آمد. چون تولدش چند روز قبل از شهادت امام حسن (ع) بود، مادرش اسمش را گذاشت حسن.

سال 1335 تصمیم گرفت برود دانشگاه افسری، اما احتیاج به کسی داشت که ضمانتش را بکند. مادرش گفت می رویم نزد عمویم.
سرهنگ زنده نام احترام زیادی برای آبشناسان ها قائل بود. هرچند هیچ وقت به زبان نمی آورد، اما حسن را خیلی دوست داشت. خوشش می آمد که روح مذهبی داشت. شاید به خاطر این که پدر خودش هم سال ها حوزه علمیه تحصیل کرده بود، اما ملبس نبود. سرهنگ، حسن را نصیحت کرد و گفت حرفی ندارد ضامنش بشود، اما اگر توی ارتش می رود باید خودش را فراموش نکند و آدم ها و محیط اطرافش تحت تأثیر قرارش ندهد. حسن سرهنگ را دوست داشت، آن موقع ها دلش می خواست مثل او قوی و بااراده بشود.
شب های جمعه، از دانشگاه می کوبید امیریه، خیابان قلمستان، منزل سرهنگ و بعد از شام از دانشگاه حرف می زد. می گفت فقط دو نفر هستیم که نماز می خوانیم. او از تمرین های سخت دوره رنجر می گفت. عکس هایش را در حال پرش از روی سرنیزه ها در حال چتربازی و کوه نوردی نشان می داد. همه انگشت به دهان نگاهش می کردند. دست هایش بزرگ و قوی شده بودند. چنان قد کشیده بود که کسی باور نمی کرد این همان حسن یکی- دو سال پیش است. وقتی حرف می زد، سرهنگ یک گوشه می نشست و به او خیره می شد و رفتارها و حرکاتش را زیر نظر می گرفت.

تکاور ایرانی در کوه های اسکاتلند


بعد از خوزستان در سال پنجاه به استان فارس منتقل شد و حدود ده سال شیراز بود. در این مدت دوره تکمیلی چتربازی و تکاور کوهستان را در داخل کشور و اسکاتلند گذراند و به زبان انگلیسی مسلط شد.

حسن آبشناسان

در اسکاتلند در مسابقه نظامی- ورزشی، بین تکاوران کوهستان ارتش های منتخب جهان با گروهش شرکت کرد و رتبه اول را گرفت. بعدها به خاطر نظم و پاکیزگی اش از طرف داور مسابقات برایش تقدیرنامه فرستادند. ظاهراً حسن همین طور که در کوه می رفت، آشغال های سر راهش را بر می داشته و در کوله پشتی اش می ریخته. میجر اسکاتلندی از همراهشان به او می گوید: «تو یک افسر ارشدی. چرا این کار را می کنی؟» حسن جواب می دهد: «من مرد کوهم. حیف است این طبیعت زیبا کثیف باشد.»

مربی اسب های آهنی
اکثر کلاه سرمه ای های هوابرد و کلاه سبزها، دوره تکاوری شان را با حسن آبشناسان که حالا افسر ارشد و یک چریک ورزیده شده بود، گذرانده بودند. حسن تا قبل از شروع جنگ در کردستان بود.
حسن موتورسیکلت سوارهای حرفه ای را از کوچه و خیابان های نازی آباد جمع کرد و به آن ها آموزش های خاصی داد و همه را با عنوان گروه ویژه «اسب آهنی» به جبهه فرستاد. همیشه می گفت در میدان نبرد، اضافه بر توکل به خدا، دانش و معلومات، جسارت، لیاقت و ابتکارات در فرماندهی هم لازم است.


نامه شیر صحرا به ژنرال صدام

آن موقع که صدام خیلی شهرها را موشک باران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت:
«اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و نظریه پرداز جنگی است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»
در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آنجا گروه او اول شد و عراقی ها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی، لشکرش را شکست داد و خودش را اسیر کرد.
مهرماه سال 64، چهار روز بعد از عاشورا خبر شهادت حسن از رادیو عراق با شادی و مارش پیروزی پخش شد.

افسر نیروی مخصوص


باور نمی کنید اگر بگویم چهل کیلومتر پیشروی کردیم. مطمئن هستم که باور نمی کنید. خود ما هم باور نمی کردیم، اما سرهنگ بی توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آنجا جلو رفته بود. طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودرو عراقی را منهدم کردیم و حدود پانزده نفر از آن ها را اسیر گرفتیم و برگشتیم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را کنترل می کرد که گم نشویم. وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب بازمانده بود. این کار با هیچ قاعده ای جور درنمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و باحالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلاً متوجه نمی شوم. آخر چطور می شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟»
او دستی به ته ریش چندروزه صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد. صدای مردانه و پرهیبتش در گوشمان پیچید: «من یک افسر نیروی مخصوص هستم. انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات، جزو وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده ام.»
سرهنگ بعدازآن عملیات، تصمیم گرفت چند عملیات دیگر از این دست انجام دهد، اما به دلیل فقدان نیرو، حتی همان حداقل نیرو، میسر نشد؛ یعنی دیگر هیچ افسر و درجه داری حاضر نبود با سرهنگ همراه شود.

حسن آبشناسان

سر نترسی داشت

آدم غریبی بود؛ آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه. ازنظر بدنی هم بسیار ورزیده و توانمند بود. دوره های عالی تکاوری را پیش از انقلاب با موفقیت کامل و نمرات عالی پشت سر گذاشته بود. سر نترسی داشت. این که می گویم سر نترسی داشت، اغراق نیست. سرهنگ نیروی مخصوص، کم آدمی نبود. همه گونه امکانات امنیتی و رفاهی می توانست داشته باشد.
ارادتمند اهل بیت (ع)
سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت. یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و گفت: «ترتیبی بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی. می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» ازآن پس هرچند وقت آن سرباز را صدا می زد و می خواست ذکر مصیبت بخواند. خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آن قدر اشک می ریخت که سرآستین لباس نظامی اش کاملاً خیس می شد.

ارادت عجیبی به حضرت امام رضا (ع) داشت. قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند، می گفت: «باید بروم از آقا اجازه بگیرم.» و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد. نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سروصدا سر در گریبان خود فرومی برد و مدت ها همان طور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: «تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم.» و راهی شد...

حسن آبشناسان

همچو ابراهیم در آتش


تیمسار دادبین می گفت: «برای من عجیب بود که ترس در این آدم راهی نداشت. می گفت باید مثل ابراهیم (ع) در آتش رفت. مگر ابراهیم نرفت و نسوخت؟ می گفتم، سرهنگ، او ابراهیم بود، ما که ابراهیم نیستیم.»
اصلاً احتیاجی نبود که شخصاً وارد عرصه نبرد شود، اما سرهنگ آبشناسان، به هیچ وجه زیر بار چنین قیدوبندهایی نمی رفت. هر جا آتش بود و خطر، بدون تأمل خود را به قلب آن می رساند. بارها به او گفتیم: «این کار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است. آخر نیازی نیست که شما شخصاً خود را به خطر بیندازید. شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید، خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه می خورد.» اما گوشش بدهکار این حرف ها نبود و همیشه جواب می داد: «مگر حضرت ابراهیم پا در میان آتش ننهاد؟ مگر من از او بزرگ تر و بهترم؟» سپس این روایت از امیرالمومنین (ع) را به ما یادآور می شد: «در آن روزی که مرگ برای انسان مقدر است، اگر در اعماق دریاها و بالای ابرهای انبوه مقام کند، بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت و در صورتی که لحظه ای از عمر برقرار باشد، اگر در میان آتش سوزان درافتد یا به کام گرداب های ژرف و عمیق رود، رشته عمرش گسیخته نخواهد شد؛ بنابراین هرگز از میدان جنگ و مبارزه ترس و اندیشه نداشته باشیم.»
این روایت را با چندین برگ بزرگ کاغذ نوشته و بر دیوار اتاق کارش بر روی میز کار و قفسه کتابخانه نصب کرده بود.


منابع: آجا/نوید شاهد/فردا/حوزه