برای دیگران
لیوان چایش را برداشت و بعد گفت: «اما حسین چی كار میكنه؟ صبح زود بیدار میشه، سوار اتوبوس میشه و میره سر كار». گفتم: «چه عالی. بعید میدونم اگه چنین اتفاقی برای من بیفته من بتونم اینقدر بلندنظر باشم». مكثی كرد و گفت: «چی میگی؟ داره كفران نعمت میكنه. میگم مرد حسابی تو دیگه نباید كارمندی كنی. بعد حسین چی میگه؟» گفتم: «چی میگه؟»جواب داد: «میگه میخوام با ارثی كه بهم رسیده یه بیمارستان بسازم، یه مركز نگهداری از معلولان جسمی و ذهنی بسازم و از این حرفها». پخی خندید و گفت: «دیوونهست.»
چند سالی گذشت تا اینكه حسین را در خانه دوست مشتركمان دیدم. پسر سادهای كه حالا یك بیمارستان ساخته است، یك مركز نگهداری از سالمندان و معلولان دارد، یك كارخانه دارد كه توسط همسرش اداره میشود و بیش از 100 كارمند و كارگر دارد و مدام هم برای یك روستا در سیستان و بلوچستان تانكر تانكر آب میفرستد. خودش میگوید: «اگه بتونم یه راهی پیدا كنم مشكل آب این بنده خداها رو حل كنم به خدا كار دیگهای ندارم». چند وقت قبل، وقتی برای تفریح آخر هفته میرود به روستایی، بچه كوچكی را میبیند كه به مدرسه میرود. چكمههای بچه گلی بود و حسین میرود سراغ اهالی روستا و هزینه آسفالت جاده روستایی را تأمین میكند. میگویم: «خودتان چی كار میكنید؟» با ذوق و شوق میگوید: «تا چند روز قبل معاون یك بخش تو ادارهمون بودم، الان مسئول همون بخش شدم». دوست مشتركمان راست میگوید، حسین كمی عجیب است. تعارف را كنار میگذارم و میگویم: «بهتر نیست با این همه پول بیخیال كارمندی بشید و اجازه بدید یه جوون دیگه بتونه بره سر كار؟»
میخندد، در خندهاش معلوم است كه میگوید تو آدم سادهای هستی و من به همه این چیزها فكر كردهام. میگوید: «من اگه مثل یك كارمند كار نكنم هرگز نمیتونم حال كارمندها و كارگرهایی كه برام كار میكنند رو بفهمم. بالاخره وقتی من منتظر حقوق سرماه باشم، حال اون كارگری كه همه زندگیش اون حقوق سر ماهه رو میفهمم». مكث میكند و بعد میگوید: «به همسرم هم گفتم به شرطی ارث رو قبول میكنم كه دو تامون همیشه حقوقبگیر باشیم و از این پول برای مردم خرج كنیم». باورم نمیشود اما دنیای ما هنوز با این آدمها زیباست.