شوخی جادوگر
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری جادوگری که از مسخره کردن دیگران خوشش می آمد، تصمیم گرفت با مردم ساده دل و زحمت کش یک روستا، شوخی کند.
برای همین مرغ و خروس هایشان را جادو کرد و همه آن ها دندان هایی بسیار ریز و ظریف اما قوی و برّنده درآوردند و به خوردن گوشت علاقه مند شدند. مرغ و خروس ها بعد از آن علاوه بر خوردن دانه، گوشت هم را می خوردند. خروس ها که زورشان بیشتر بود، به جوجه های تازه از تخم درآمده حمله می کردند و بدن لاغر و ظریف آن ها را زیر دندان های تیز و کوچکشان له می کردند و با لذّت می خوردند.
مرغ ها هم تا چشم خروس ها را دور می دیدند، جوجه هایشان را یک لقمه چپ می کردند. چند روز پس از این ماجرا، روستاییان دیدند که جوجه های کوچولو یکی یکی ناپدید می شوند. فکر کردند که دزد به سراغ لانه مرغ هایشان آمده است. لانه ها را زیر نظر گرفتند و به راز وحشتناکی پی بردند: مرغ و خروس ها دندان در آورده بودند و جوجه های خودشان را می خوردند. مردم خیلی ناراحت شدند و به فکر چاره افتادند. مرد جوانی پیشنهاد کرد که تعدادی مرغ و خروس از روستاهای دیگر بخرند و نگهداری کنند و همین کار را هم انجام دادند.
اما هنوز چند روزی نگذشته بود که آن ها هم دندان درآوردند و به جان جوجه ها افتادند. مردم روستا که تخم مرغ یکی از غذاهای اصلیشان بود و می دیدند که جوجه ای زنده نمی ماند که بزرگ شود و برایشان تخم بگذارد، بیش از پیش نگران شدند. دور هم جمع شدند و عقل هایشان را روی هم گذاشتند. هرکس چیزی می گفت تا این که پسر کوچولوی بامزه ای که روی زانوی پدرش نشسته بود گفت: «جوجه ها را پیش مرغ ها نگذارید. همین که از تخم درآمدند، آن ها را از هم جدا کنید و در لانه دیگری بگذارید تا خورده نشوند. دختر بچه ای هم که داشت با عروسکش بازی می کرد و به حرف های آن ها گوش می داد گفت: بله راست می گوید، جوجه ها را جدا کنید و مرغ و خروس ها را وادار نمایید که موش بخورند.koodak@tebyan.com