تبیان، دستیار زندگی
داستان «تو که بدقول نبودی» الهامی از خاطره یک دختر دهه هفتادی است که طعم عشق را چیشده و نچشیده برخود نام همسر شهید را دید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تو که بدقول نبودی!

داستان «تو که بدقول نبودی» الهامی از خاطره یک دختر دهه هفتادی است که طعم عشق را چشیده و نچشیده برخود نام همسر شهید را دید.

حسین رستگار - بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهدا مدافع حرم

زینب حسابی کلافه بود؛ از زمانی که راه افتاد رقیه یکسره در حال نق زدن بود. نزدیکی های مزار روح الله بالاخره خوابش برد . کالسکه را کنار مزار گذاشت و خودش رفت روبروی مزار نشست. نیم نگاهی به عکس حک شده عشقش روی قبر انداخت و سرش را برگرداند و به دخترش نگاه کرد. چشمانش پر اشک شده؛ لبخند تلخی می زند و خطاب به روح الله می گوید: «میبینی چقدر رقیه شبیه تو شده؛ هر وقت خیلی گریه می کنه عروسکی که براش گرفتی و با ضریح حضرت رقیه متبرک کردی جلوش می گیرم آروم میشه». اشک از گوشه چشمش رو صورتش روان شد.
زینب لحظه ای مکث می کند و دوباره به روح الله می گوید: «عزیزم سلام، مرد مهربونم سلام، آقای خوبم سلام.»
از شدت گریه به هق هق افتاده، دو زانو روی زمین می نشیند و سرش را روی قبر روح الله می گذارد. با سر انگشتانش اشکهایش را جمع می کند تا خاک های اسم حک شده روح الله را از قبر بزداید. حالا دیگر کمی آرامتر شده اما اشکش مثل رودی در جریان است. نفس از وجودش می کشد و درد دل هاش را ادامه می دهد: «امروز بیست ساله شدم.» باز بغض راه گلویش را می بندد و بریده بریده می گوید : «پارسال یادته؟ یادته میخواستیم تاریخ عروسیمون را تعیین کنیم دیدیم روز تولد من با سالروز تولدحضرت زینب یکیه .چشمک زدی و گفتی : به به چه روزمبارکی. هم تولد خانم هم تولد عشق کوچولوی روح الله. با شیطنت خندیدی و گفتی: ببین حالا که تولدت با تولد خانم یکی شده خانم چه هدیه ای داره بهت میده .خندیدم و گفتم: چه هدیه ای؟ لباست رو صاف کردی و به قد و بالات اشاره کردی و گفتی: این داماد رعنا را میگم دیگه. اره روح الله خداییش رعنا وخوش قد وبالا بودی.»

سرش را از روی قبر برمی دارد و چادرش را جمع و جور می کند ، چانه اش را روی زانوهایش می گذارد و خیره به قبر می گوید: «یادته هنوز دوماه از زندگی مون  نگذشته بود که خدا بهمون بچه داد . اون شب مژدگانی بابا شدنت من را شام بردی بیرون. بعد شام رفتیم پارک. دستام را توی دستات گرفتی وبوسه زدی و گفتی : زینب نازم دختر عمه عزیزم بزرگترین آرزوم به تو رسیدن بود. بعد از خدا تنها عشقی هستی که هیچ وقت تو درونم تموم نمی شی؛ از اشک چشمات دستام خیس شده بود، ترسیدم و گفتم : روح الله چیزی شده؟ سرت را بالا گرفتی و گفتی: نه اما می دانم هم تو محکمی و هم مثل کوه پشتم بهت گرمه؛ زینب  نازم حرم ،حضرت زینب(س)  تو محاصره است برای آزادی مدافع می خواد.

با انگشتانش روی قبر می نویسد: «جهاد کردی قبول سهم منم صبوری اونم قبول.» به عکسش نیم نگاهی می کند و با بغض می گوید: «آخرین  باری که تماس گرفتی گفتی برای تولد رقیه مون شاید نتونی بیایی اما تولدم برام جبران می کنی. قول دادی یادته؟»

منم هم دلسوخته حرمم  اما من تازه به تو که دریایی از مهربونی و خوبی بودی رسیده بودم، طاقت دوریت رو نداشتم. بارداریم را بهانه کردم؛ یادته  اینقدر دل به دلم دادی تا رضایت رو ازم بگیری.»
به اینجا که می رسد آهی می کشد و ادامه می دهد: «روح الله  برام از هجرت گفتی، از جهاد و شهادت گفتی حالا کنایه های وقت و بی وقت مردم دلم را شکانده.»
زینب لبخند طعنه داری می زند و چانه اش را از زانوهایش برمی دارد: «آقا روح الله یادته تو تشیع جنازه اون پسر جوان من خیلی گریه کردم و گفتم بیچاره چقدر جوونه. خندیدی و گفتی : عشق کوچولوی من عاقبت بخیری که گریه نداره.»
با انگشتانش روی قبر می نویسد: «جهاد کردی قبول سهم منم صبوری اونم قبول.» به عکسش نیم نگاهی می کند و با بغض می گوید: «آخرین  باری که تماس گرفتی گفتی برای تولد رقیه مون شاید نتونی بیایی اما تولدم برام جبران می کنی. قول دادی یادته؟»
زینب با دستش اشک های چشمانش را پاک می کند و روی پاهایی گه دیگر نایی و رمقی ندارند، تمام قد می ایستد وخیلی  محکم می گوید: «آقا روح الله رفتی ، مدافع حرم شدی ،شهید شدی ،عاقبت بخیر شدی اما آقا روح الله بدقولی کردی بدقولی.» گریه امانش را می برد و به سمت  کالسکه رقیه می رود و با تمام توانش  هل می دهد و با قدم های سریعش خود را از روح الله و مزارش دور می کند.
به خانه که می رسد، رقیه  هنوز خواب آرام است؛ بغلش می کند و روی تخت می گذارد. به چشمان پف کرده اش در آینه نگاه می کند؛ چادرش را درآورد خواست رو جارخت بگذارد که در خانه می زنند. حوصله هیچ کس را ندارد . با بی حوصلگی می پرسید: «کیه؟»صدای خانم همسایه از پشت در آمد که می گوید: «زینب جان در را باز کن منم، شما که رفتید پیک این بسته را آورد.
با رفتن همسایه، زینب مات و مبهوت چشم به جبعه  می دوزد. با پایش در را می بندد و گوشه ای می نشیند تا بسته را باز کند. چادر نقره کوب سبز ، روسری سبز و گیره روسری سبز.جعبه را پر کرده اما کاغذی که روی آن ها قرار دارد  برایش بیشتر خودنمایی می کند. اشک جلوی دیدش را گرفته ؛ چشمانش را پاک می کند و شروع به خواندن نامه می کند:

بسم رب المهدی

زینب عزیزم و مهربانم ، همسفر عشقم سلام. این بسته قراره روز تولدت به دستت برسه. امروز عشق کوچولوی من بیست ساله میشه. این هدیه ناقابل را به رنگ دلخواه جفت مون خریدم «البته خودت که می دانی بازاری که اسرای کربلا ازش رد شده باشه جای خرید کردن نیست، تو سفر قبلی خریده بودم وبا خودم برده بودم.» در ضریح حضرت زینب(س) متبرکش کردم؛ امیدوارم خوشت بیاد. اگه قسمت شد و زمانی که نامه را می خوانی کنارت بودم که الان روبه روت ایستادم و با خنده زل زدم به چشمای قشنگت که از شادی برق میزنه و لذتش را می برم اما اگه کنارت نبودم چه در جوار حرم خانم چه آن دنیا به یاد برق چشمان ذوق زده ات منم ذوق می کنم وبلند بلند می خندم.
«زینب عزیزم تولدت مبارک »
زینب بیست ساله هدیه ها را به صورتش می چسباند و بلند بلند گریه می کند و فریاد می زند: «روح الله خوش قولم، روح الله خوش قولم.»