تبیان، دستیار زندگی
در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهایی در خانه خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه بن مكدیو در اسكاتلند زندگی می كرد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روز برفی

روز برفی

در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهایی در خانه خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه بن مكدیو در اسكاتلند زندگی می كرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود و  او می توانست هر چه را كه لازم دارد از جنگل یا هر قسمتی از كوه به دست آورد. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش نارنجی رنگ بلندی داشت و یك كلاه خیلی بامزه و دامن اسكاتلندی را حتی در زمستان می پوشید. با این كه تنها زندگی می كرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات و پرندگان دوستانش بودند. او تقریبا برای همه آن ها اسمی گذاشته بود.

هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می كردند. زمستان نزدیك بود. برگ های زرد رنگ از درختان روی زمین را پوشانده بود و كوه به نظر غمگین می آمد. برخی از حیوانات كه مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان برای مدت دراز غذا ذخیره می كردند و به زودی به خواب زمستانی می رفتند تا این كه بهار برسد.

این داستان درباره یكی از این حیوانات است كه در این جنگل زندگی می كرد. یكی از صبح های اواسط دسامبر، روباه در جستجوی یافتن صبحانه ای میان جنگل آهسته قدم می زد. هوا بد بود، برف زمین را پوشانده بود و باد هر لحظه شدیدتر می شد. در این موقع از سال غذا به سختی گیر می آمد بنابراین روباه مجبور بود مسافت بیشتری را نسبت به گذشته برای یافتن غذا جستجو كند. برف و باد شكار كردن را خیلی سخت می كرد. باد هر لحظه شدیدتر می شد. روباه می خواست به لانه اش برگردد اما پیش خودش گفت "یك كم دیگر هم می گردم، آخه خیلی گرسنه هستم و نمی توانم بودن غذا برگردم ."

در یك لحظه صدای زوزه شدید باد در میان درختان پیچید. روباه كه از چیزی خبر نداشت در زیر یك درخت فرسوده كه ریشه محكمی نداشت در حال راه رفتن بود كه صدای شكستن مداوم چیزی را شنید، همان طور كه به اطراف برمی گشت كه بفهمد این صدا از كجا می آید یك درخت شكسته سیاه بزرگی را دید كه به روی او می افتاد. شروع به دویدن كرد تا آنجائی كه می توانست سریع می دوید، اما پنجه هایش در داخل برف های عمیق گیر می كردند. وقتی كه درخت شكسته كنار او روی زمین افتاد او فكر كرد كه از این حادثه رهایی پیدا كرد. اما در همان لحظه ای كه او می خواست بپرد تا از آن وضعیت رهایی یابد، تنه ی درخت به آهستگی چرخید و روی دم او افتاد.

روز برفی

روباه بیچاره، گرسنه بود و كلی از خانه اش دور بود و دمش هم در زیر درخت بزرگی گیر كرده بود. هر چند خوشبختانه برف آرام می بارید و او هم صدمه جدی ندیده بود اما او ابداً خوشحال نبود. كم كم شدت بارش برف بیشتر شد. روباه به این دردسر بزرگ فكر می كرد، اگر برف همینطور ببارد بعد از مدتی حتی روی سرش را هم می پوشاند و دیگر قادر به نفس كشیدن نبود. حالا او خیلی نگران بود.

آن روز صبح مك بامبل مثل همیشه صبح زود برای قدم زدن در میان جنگل از خانه بیرون آمد. راه زیادی نرفته بود كه فكر كرد صدایی می شنود. او با خودش زمزمه می كرد آن صدای چه چیزی می تواند باشد؟ اما پیش خودش فرض كرد كه آن صدای باد است و به پیاده روی خودش ادامه داد. باز هم آن صدا را شنید، به اطراف نگاه كرد تا ببیند آیا می تواند محل آن صدا را پیدا كند. دوباره صدا را شنید و این بار توانست بفهمد كه صدا از طرفی می آید كه درختی افتاده است.

تا آنجا كه پاهای پیرش می توانست وزن او را تحمل كند در میان برف سریع به آن سمت دوید. وقتی كه كنار درخت شكسته رسید هیچ كسی را ندید تا اینكه به آن طرف درخت رفت و در آنجا یك روباه كوچولو دید كه از باد و برف در خودش فرو رفته و خودش را جمع كرده است.

مك بامبل او را شناخت و پرسید: اینجا چیكار می كنی؟ روباه كوچولو با صدای بغض آلود ماجرا را تعریف كرد. او خیلی سردش بود و گفت: من ساعت هاست كه اینجا گیر افتادم و سطح برف آهسته آهسته بالاتر آمده است دیگه خیلی خسته ام، خیلی تلاش كردم تا از این وضعیت رها شوم اما هنوز دم من گیر است.

پیرمرد گفت: من سعی خواهم كرد كه درخت را تكان دهم تا تو رها شوی. اما آقای بامبل آنقدر قوی نبود و هر قدر تلاش كرد نتوانست تنه درخت را حركت دهد.

وقتی آقای بامبل موفق به تكان دادن تنه درخت نشد. به فكر فرو رفت و در انتها گفت: حالا فهمیدم كه چه باید بكنم . او در سطح جنگل به دنبال چیزی می گشت تا اینكه با یك شاخه درخت دیگر برگشت.

او تلاش كرد با آن چوب، تنه درخت بزرگ را كمی بالاتر ببرد اما او به اندازه كافی قوی نبود. او یك قدم به عقب رفت و با دقت به تنه درخت نگاه كرد. او یك نگاهی به برف كرد كه همه اطرافش را پوشانده  بود و سپس نگاهی به آسمان انداخت. به نظر می رسید كه بارش برف برای مدت طولانی ادامه خواهد داشت و آن ها مجبورند كه سریعتر كاری كنند.

آقای بامبل فكری كرد. او با سرعت به كلبه اش برگشت وقتی كه به آنجا رسید به سراغ ابزار كارش رفت و با سرعت برگشت در حالیكه یك اره بزرگ را با خود حمل می كرد.

وقتی به جنگل برمی گشت، امیدوار بود كه مسیر را بخاطر بیاورد . زیرا بارش برف ردپای او را پوشانده بود. همان طور كه از میان برف ها عبور می كرد، می اندیشید، خدا كند به اندازه كافی سریع عمل كرده باشم و برف روی روباه بیچاره را نپوشانده باشد.

بارش برف سنگین تر شده بود و باد شدیدتر می وزید اما آقای بامبل به راهش ادامه داد. او به محلی رسید كه روباه آنجا بود اما تمام آنچه كه او می توانست ببیند تنه درخت و برفی بود كه تمام زمین را پوشانیده بود. او فكر كرد كه دیر رسیده است اما او یك بینی قهوه ای در میان برف دید. او با سرعت هر چه بیشتر با دست هایش شروع به خالی كردن برف هایی كرد كه دور روباه را پوشانده بودند. او هنوز زنده بود.

نقشه او كاملا زیركانه بود. او شروع به اره كردن درخت كرد اما نه به دو نیمه، بلكه به سه قسمت. دو قسمت كه بلندتر بودند در هر انتها و یك قسمت كوچك تر در وسط، یعنی همان جایی كه دم روباه گیر كرده بود. این تكه كوچك خیلی سنگین نبود بنابراین به راحتی قابل جابجا كردن بود و این دقیقا همان كار بود كه پیرمرد انجام داد.

وقتی كار به انتها رسید او كاملا خسته بود اما او قادر بود كه تكه وسط را  كه روی دم روباه بود، بچرخاند. او روباه را بلند كرد و در پتویی كه از كلبه اش آورده بود پیچاند.

پیرمرد به آهستگی در حالیكه روباه را بغل كرده بود به كلبه اش برگشت. آتش خوبی را روشن كرد و یك سوپ خوشمزه برای خودشان درست كرد. آن دو، روز سختی را گذرانده بودند و خیلی خسته بودند روباه روی كفپوش كنار شومینه و پیرمرد روی صندلی مورد علاقه اش بخواب رفتند. وقتی كه صبح از خواب برخاستند هر دو مایل بوند كه روباه در تمام طول زمستان كنار پیرمرد بماند و این دقیقا همان اتفاقی بود كه رخ داد.

 koodak@tebyan.com

 تهیه: سید علی نوایی

 تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.