تبیان، دستیار زندگی
پله های قدیمی و بلند امام زاده اسماعیل، برای پاهای رنجور و ناتوان پیرزن، مشکل بزرگی شده بود. تا حالا چندین بار به مَش قاسم، خادم پیر امام زاده، گفته بود که شب ها ی جمعه بعد از دعای کمیل برای تعمیر این پله ها پول جمع...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

باران


پله های قدیمی و بلند امام زاده اسماعیل، برای پاهای رنجور و ناتوان پیرزن، مشکل بزرگی شده بود. تا حالا چندین بار به مَش قاسم، خادم پیر امام زاده، گفته بود که شب ها ی جمعه بعد از دعای کمیل برای تعمیر این پله ها پول جمع کند ولی نه مش قاسم، حافظه ی خوبی داشت و نه مردم همت درست و حسابی. سلّانه سلّانه از پله ها، که به خاطر باران دیشب لغزنده شده بود، پایین آمد و به طرف امام زاده رفت. این کار همیشگی اش بود. هر روز صبح چادر مشکی اش را، که از کهنگی سبز شده بود، سر می کرد و به امام زاده می رفت. زیارتی و بعد هم سر زدن به باغ جلوی امام زاده. یک باغ بزرگ با درخت های تنومند و قدیمی، خورشید از پشت ابرها بیرون آمده بود و سعی می کرد با پنجه های طلائی اش، تمام باران هایی را که در طول شب از آسمان پایین آمده بود، به طرف خودش بکشد.

باغ پر از برگ های زرد و نارنجی و قرمز بود. با هر باد، تعدادی از برگ ها، که انگار دیگر هیچ میلی به خودنمایی نداشتند، رقصان و سوار بر باد، میان زمین و آسمان حرکت می کردند و در میان انبوه برگ ها گم می شدند. برگ ها زیر پای پیرزن آن قدر سر و صدا به پا کرد که همه فهمیدند او مثل هر روز به دیدن پسرهایش آمده است. جای همیشگی اش را پیدا کرد. با دست های چروکیده و لرزانش برگ های خیس را از روی دو سنگ سفید و شبیه به هم کنار زد و میان آن دو، روی زمین نشست. به چشم هایش فشار آورد تا بتواند بهتراز هر روز، صورت «صالح» و «صادق» را ببیند. با دیدن صورت خندان صادق، خنده ی خفیفی در صورت چروکیده ی پیرزن نقش بست. کتاب دعای کهنه اش را از کیف بیرون آورد، با بسم الله بلندی شروع کرد.

« یاسین ... و القرآن الحکیم ... اِنّکَ لَمنَ المرسلین...»

سرش را بلند کرد و دوباره به صورت صالح خیره شد و بعد صادق. چند بار خواست چشم از آن دو صورت خاموش و بی صدا بر گیرد و دعایی بخواند، اما نتوانست. اول به صالح نگاه می کرد، ولی خیلی زود چشم ها را به طرف صادق می چرخاند؛ و دوباره صالح. هیچ وقت این قدر سرگردان نبود.

صدای کبوترهایی که بالای گنبد فیروزه ای امام زاده اسماعیل پرواز می کردند، توجه پیرزن را به خود جلب کرد. خیره شد به پرچم سبز بالای گنبد که خیس بود و از بس دور خود چرخیده، چسبیده بود به پایه اش. چشم هایش پر از آب شد و با یک پلک به هم زدن ،اشک ها در پهنای صورت پخش شد.

با آن که آفتاب شده بود، باد پاییزی آن قدر سرد و خشک بود که وقتی به صورت خیس پیرزن خورد، لرزش محسوسی تمام بدنش را در بر گرفت.

به خود تکانی داد و کیسه ای ارزن را از کیفش بیرون آورد. یک مشت بر روی مزار صادق و یک مشت بر روی مزار صالح ریخت. ولی بعد نگاهی به کیسه ی دانه ها انداخت و تمامش را در همه طرف، روی زمین پاشید. یاد شب گذشته افتاد؛ باران و باد و کولاک و ...

روسری اش را محکم دور سرش پیچید. چشم هایش را بست و صورتش را در مسیر مستقیم خورشید قرار داد. گرمای لذت بخشی تمام بدنش را فرا گرفت و پیرزن در آن گرمای کم، یاد روزهای گرم گذشته افتاد. یاد صالح که از ساختن خانه حرف می زد: «اگر امسال بتوانم دانشگاه را تمام کنم، حتماً حقوقم در شرکت بیش تر می شود، آن وقت تقاضای وام می کنم و خانه را از نو می سازیم» و صادق همیشه با شیطنت می گفت: « یک خانه ی سه طبقه ی نوساز، برای شروع دو تا زندگی جدید، برای دو تا پسر دمِ بخت این خانه و مادر از ته دل، « ان شاء الله» بلندی می گفت و همه می خندیدند.

قبلاً وقتی باران می آمد، پیرزن تمام قابلمه هایش را زیر چکه ها می گذاشت، خودْ زانوهایش را در بغل می گرفت، به دیوار تکیه می داد، مدام زیر لب دعا می خواند و به سقف فوت می کرد و کم کم با آهنگ قطره ها و قابلمه ها به خواب می رفت. ولی دیشب، سقف هم مثل دل پیرزن تاب تحمل آن همه بار را نیاورد. دلهره ی بیست ساله ی او، مثل یک کوفته ی وارفته، با صدای بلندی فرو ریخت و تنها او ماند و یک آسمان سیاه و ابری، با سوغات های درشت و خیس و سرد؛ و او مطمئن بود که دیگر به اندازه ی تمام قطره ها، کاسه و بشقاب ندارد.

خنده های توی قاب صالح و صادق، امروز برق دیگری داشت و این را پیرزن به خوبی می فهمید.

با دست های لرزانش کلمه ی بزرگ و قرمز « شهید» روی قبرها را تمیز کرد. چیزهایی زیر لب زمزمه کرد و سرش را میان دو مزار بر روی زمین گذاشت . کبوترهای امام زاده مثل هر روز، بالای مزار صالح و صادق چرخیدند و برای خوردن ارزن ها پایین آمدند. امروز دانه ها از همیشه بیش تر بود. تعداد زیادی از کبوترها دور پیرزن حلقه زده بودند و هر لحظه تعدادشان بیش تر می شد. سرِ ظهر که مردم برای نماز جماعت آمدند، با دیدن کبوترها همه چیز را فهمیدند و شب جمعه برای تعمیر پله ها پول جمع کردند.

نویسنده : حاجی سعید - دبیر بخش "خانواده و زندگی " موسسه تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.