تبیان، دستیار زندگی
این روزهای تئاتر، به هر تقدیر، بیشتر اوقات چنگی به دل نمی زند، به ویژه از سوی آنان که شکل تثبیت شده ای در تئاتر دارند و به عنوان حرفه ای شناخته می شوند و از کارنامه قابل قبولی هم برخوردارند. تنها دلیلش این است که تئاتر دارد خصوصی می شود و اینان باید روی پ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چنگی به دل نمی‌زند این روزهای تئاتر

نقدی وارد بر فصل شکار بادبادک‌ها کار جلال تهرانی و هامون‌بازها کار محمد رحمانیان


این‌روزهای تئاتر، به هر تقدیر، بیشتر اوقات چنگی به دل نمی‌زند، به‌ویژه از سوی آنان که شکل تثبیت‌شده‌ای در تئاتر دارند و به‌عنوان حرفه‌ای شناخته می‌شوند و از کارنامه قابل‌قبولی هم برخوردارند. تنها دلیلش این است که تئاتر دارد خصوصی می‌شود و اینان باید روی پای خود بایستند و شکل مستقلی به گروه و کارهایشان بدهند بنابراین به قاعده باید از تمهیداتی بهره‌مند شوند که تضمینی برای فروش یا گیشه داشته باشد. گاهی چهره‌ها و گاهی هم موضوع که به نوعی کمدی (فارس) گرایش پیدا کرده است، بیشتر الگوهای تضمینی برای روی پاایستادن این کارگردانان بنام کشورمان شده‌اند.

شکار بادبادک‌ها

گلایه از ٢ هنرمند
می‌خواهم از همین آغاز از دو هنرمند گلایه کنم که دیگر تئاترهایشان چنگی به دل نمی‌زند و ما حال‌وهوای یک اثر هنری، زیبایی‌شناسانه و فرهیخته را در نمونه‌هایی مانند فصل شکار بادبادک‌ها کار جلال تهرانی و هامون‌بازهای محمد رحمانیان نمی‌بینیم. البته نمونه‌هایی از این دست بسیار شده‌اند و برخی هنوز بی‌نام‌ونشانند و گلایه هم اگر باشد به آنان چندان وارد نیست اما محمد رحمانیان از دهه ٦٠ و جلال تهرانی از دهه ٧٠ آثار درخشانی را به تئاتر ایران افزوده‌اند. بنابراین حساسیت روی این هنرمندان، بیشتر از دیگرانی است که بود و نبودنشان چندان تأثیری در روال معمول تئاتر ندارد. اگر اینها هر آنچه آشکار می‌کنند زیبا باشد، انگار بر زیبایی تئاتر افزوده‌اند و بر عکس هر اشتباه و بد‌اندیشی آنان نیز فضای تئاتر را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد و به همان نسبت باعث کاستی و کمبود در فضای تئاتر خواهد شد. ما متأسفانه نمونه‌های درخشان تئاتری خیلی کم داریم و برای همین با انحراف در مسیر آنان خیلی زود انگار تئاتر دچار بیراهه خواهد شد.  اگر روزگاری جلال تهرانی با مخزن، تک‌سلولی‌ها، هی مرد گنده گریه نکن و مانند اینها درخشیده است؛ هنوز هم چنین انتظاری از او می‌رود که مثل گذشته بدرخشد. محمد رحمانیان نیز با مصاحبه، خروس، قدمشاد مطرب و مانند اینها خوش درخشیده است. این دو هر‌یک به‌نوعی در تئاتر ایران جاپای قرص و محکمی دارند بنابراین دیدن نمونه‌هایی مانند فصل شکار بادبادک‌ها و هامون‌بازها به دلایلی که در ادامه این مطلب گفته خواهد شد، دور از شأن تئاتر ماندگار این مملکت است!
نخستین نگاه
در نخستین نگاه و برداشت از فصل شکار بادبادک‌ها؛ حسم این بود که دارم اثری را می‌بینم که شاید متن در آن شکل درستی ندارد و همین عاملی است که مانع از دیده‌شدن بقیه عناصر در آن شده است چون به شکل مستقل ما شاهد یک اجرای کارساز از موسیقی زنده هستیم که در جای‌جای اثر نوازندگان می‌نوازند و حس‌وحال درستی را هم در فضا ایجاد می‌کنند. از آن‌سو عناصر دیداری هم شکل‌وشمایل درستی به‌خود گرفته‌اند. ما از طراحی لباس همان‌قدر لذت می‌بریم که در طراحی صحنه چنین لذتی نمایان است. اما فراتر از لذت، نگاه دقیق و منتقدی بر ما معطوف خواهد شد. لباس رنگ آبی به خود گرفته و هر تماشاگری را دلنوازی می‌کند. از آن‌سو چند سطح شیب‌دار هم مسیر آمدوشد زنی می‌شود که قرار است یک ساعت بیشتر تک‌گویی داشته باشد. هدف، ارائه لحظاتی است که بشود با عناصر دیداری و شنیداری، آن را قابل تأمل کرد. اما تأملی در میان نیست چون تراوشات متنی به سرمنزل و مقصودی، ذهن و روان ما را با خود نخواهد برد. همچنین طراحی نور فرشید مصدق هم مصداق فضایی کارآمد است که در آن نور نشانه‌های بارزی را پیش‌روی‌مان قرار می‌دهد. پس اشکال باید در متن باشد که به برانگیختگی حس و حالت‌های لازم نمی‌رسد که ما را دعوت به دیدن کاری کند که می‌تواند ما را جذب خود کند. ما پای کار نشسته‌ایم اما به برداشت نزدیک به یقین نزدیک نمی‌شویم این در حالی است که این نمایش هم می‌تواند دیده شود.
بنابراین بهتر دیدم برای رسیدن به نظری درست‌تر بارها آنچه را دیده‌ام مرور کنم و در این مرورگری بگویم هدف یافتن علت افت و افول فصل شکار بادبادک‌هاست چون بی‌دلیل اصلا نمی‌شود به چیزی دل ‌خوش کرد. در این تالار افرادی علاقه‌مند به تئاتر هستند که منتقد تئاتر خصوصی این روزها هستند. شاید اینها هم به‌دنبال دلایلی هستند که چرا باید تئاتر این همه ساده و سهل گرفته ‌شود؟
مشکل حقیقی فصل شکار بادبادک‌ها، متن نیست هر چند این متن هم نمی‌تواند نکته بارزی را به ما بدهد چون در آن اتفاقاتی هست که می‌تواند درگیر‌کننده ذهن باشد اما همه چیز یا در لفافه قرار می‌گیرد و حس و حالت موجود را آشکار نمی‌کند، یا آن‌طور که باید و شاید روایتگری این دختر تنها نمی‌تواند بیانگر اتفاق نابی باشد که بخواهد علاقه‌مندی تماشاگر را تضمین کند. به همین دلیل هم است که بیشتر وجوه نقد و اعتراض به متن بارز می‌شود تا اینکه بخواهیم طالب و خواهان دیدن چنین متنی در تالار اصلی تئاترشهر باشیم.
تالار کوچک
شاید یک تالار کوچک پاسخ‌گوی چنین متنی باشد و بشود آن را با یک بازیگر در محیط جمع‌وجورتر بهتر دید. متأسفانه الان همه چیز با پرسش‌های اساسی روبه‌رو می‌شود. این دختر کیست که اول ارباب است و بعد کلفت می‌شود؟ دلایل این شکست و فروپاشی خانواده چیست و چگونه است که رعیت و نوکر این خانواده بچه‌هایشان را به آمریکا فرستاده‌اند که در آنجا طبابت کنند؟ چه مسئله و اتفاقی سبب شده است که دختر عمویش را گم کرده و در چه حالتی است که این دختر یافته می‌شود اما مابقی خانواده‌اش گم می‌شوند؟ یعنی هر دو به متافیزیک و جهان مردگان مربوط شده‌ و هر دو قربانی یک واقعه‌اند؟! اینها به روشنی و شفافیت علوم نیست. آری با حدس و گمانه می‌شود برایش جریان‌سازی کرد و در آن لایه‌های سیاسی را مخفی دانست اما حدس و گمانه که ترکیب ساختاری یک مونولوگ را برای مخاطبانش تبیین نمی‌کند. باید بدانیم چه رویدادهایی پیش‌روی اینها هست که هر دو را به کژراه بطالت و قربانی‌شدن سوق می‌دهد. متأسفانه الان هیچ نشانه بارزی برای آن نیست و این گمانه‌ها در اینجا آن هم فقط برای برخی قابل پیش‌بینی است اما برای مخاطب بیگانه با این فضا، هیچ نشانه روشنی برای سلسله‌علت‌ها و وقایع قابل پیش‌بینی نیست. حتی مخاطب اینجایی هم اگر دغدغه‌مندی‌اش با دایره‌های کوچک‌تر حوادث همخوانی داشته باشد، با هیچ گمانه‌ای راه به جایی قابل‌قبول و باور نخواهد برد. بنابراین متن از چارچوب و ادراک منطقی برخوردار نیست و در آن توسل به کشف و شهود هم در مدار حسی و شهودی نزدیک به یقینی جواب‌گوی پرسش‌هایش برای درک و هضم‌شدن در ذهن نخواهد بود.
زیبا و نامربوط
با این تعابیر باید در جای دیگری هم این همه عناصر زیبا و نامربوط را جست‌وجو کرد، آن هم به یقین کارگردانی است که در مدار درستی، عناصر را کنار هم نچیده است؛ چیدمانی از موسیقی، طراحی لباس و صحنه و نور زیبا که نمی‌تواند به برایندی مطلوب نزدیک شود. سالن تالار اصلی برای این نوع مونولوگ کم‌تحرک و کم‌مایه هیچ‌گاه مناسب نیست. بازیگر در این تالار تنها و غریب می‌ماند و توش و توانی ندارد که فضاسازی کند و خودی نشان دهد. بیانش یکنواخت است و بارها از ضرباهنگ می‌افتد. راه‌رفتن‌ها و نوع گفتارش سنجیده و با منطق خاص خود نیز همراه نیست چنانچه در آثار پیشین جلال تهرانی می‌توانستی منطق گفتاری‌اش را به‌عنوان یک جریان و شیوه نوین بیانی در نظر بگیری و از این مقطع‌گویی به سرانجامی هیپنوتیزم‌گر برسی که دارد روح و روانت را به جایی بهتر و تأثیرگذارتر رهنمون می‌کند. اما در اینجا فقط بهانه می‌گیری که زودتر قال قضیه کنده شود و تو هم به‌دنبال کارت بروی. اما صد افسوس هم می‌خوری که چه انرژی‌های منفصلی در کار دیده شده است اما اینها به‌هم جوش نمی‌خورند و دچار برایندی نمی‌شوند.

هامون بازها

خاطرات خوش هامون
هامون‌بازها در ادامه هامون‌بازهای مانی حقیقی ساخته و پرداخته شده است؛ اینکه علاقه‌مندان و هوادارانی هستند که می‌خواهند همچنان با خاطرات خوش یک فیلم زندگی کنند. در این بازی دچار عشق و ازدواج شوند یا اینکه از هم دل بکنند و دچار جدایی شوند. خودکشی و سرطان هم در ادامه این خواهندگی اتفاقات ناگواری باشد که دست از سر هامون‌بازها برندارد. این نمایش هم جذابیت‌های خاص خود را دارد اما آنچنان که بایدوشاید ما را دچار دگرگونی و تحولی بنیادین نمی‌کند که بخواهیم بگوییم درست مثل فیلم هامون ساخته اندیشمند و هنرمندی مانند داریوش مهرجویی دگرگون شده‌ایم. اگر آن فیلم از پایان دهه ٦٠ می‌تواند خاطره‌ساز باشد، حتما دلایل درونی و محکمی دارد. اینکه بشود انسان را با معرفت و عشق درآمیخت و از عشق مجازی تا عرفانی و والا را به تماشا نهاد، می‌توانند بسترساز یک رویداد و ابداع‌گر یک پدیده هنری باشند. اما در هامون‌بازها بیشتر، ما یک مضحکه و ملغمه‌ای سست و سبک از رفتارهای هواخواهانه و احساساتی می‌بینیم و سانتی‌مانتالیسم مانع از بروز حس و حالتی درست و کارساز می‌شود. حتی شرایط هم مثل یک ملودرام تکان‌دهنده پیش نخواهد نرفت که دست‌کم از این منظر جویای احوالات باشیم. ما فقط یک‌سری آدم علاقه‌مند می‌بینیم که یک‌سری هنرپیشه اسم و رسم‌دار تئاتری نقش آنها را بازی می‌کنند. هومن برق‌نورد، مهتاب نصیرپور، علی عمرانی، اشکان خطیبی، مهدی ساکی و یکی، دو تازه‌کار دیگر که در این سال‌ها در تئاتر مطرح‌ شده‌اند، بازیگران آن هستند. اینها از عشق و حرمان می‌گویند و دوندگی‌شان برای مطرح‌شدن به‌عنوان یک هواخواه و فنز فیلم هامون مدنظر قرار می‌گیرد. اما برایند متفکرانه و حلول زیبایی‌شناسانه‌ای در رفتار و سلوک آنان به چشم نمی‌آید. یعنی هیچ چشم‌انداز روشن و بارزی برای دگرگونی در مخاطب یافت نمی‌شود. حتی در لحظاتی که هومن به مانی حقیقی، نعمت حقیقی و ابراهیم گلستان بدوبیراه می‌گوید، سردرد می‌گیریم که در این خودویرانگری و خودزنی چه مفهومی هست؟ بحث احترام و تقدس نیست چون این بیهوده‌گفتن‌ها و بافتن‌ها هم راه به جایی نمی‌برد. هیچ جُستار درستی نیز ما را متوجه وقایع پیرامونی نخواهد کرد. اینکه بازیگران درست بازی کرده یا در تقلید صدا و ادا و اطوارها هنرنمایی می‌کنند؛ این دقیقا همان است که در برنامه و هنرنمایی‌های مرسوم در جنگ‌ها و برنامه‌های طنز به‌وفور یافت می‌شود. اینها تراز و معیار درستی برای حضور دقیق بازیگران در مقام بازیگر خلاق نیست. هر‌چند اینها همگی بارها نقش‌های درست و بزرگی را پیش‌روی داشته‌اند. سخت است بخواهیم با واژگانی سخیف، این هنرمندان بنام را داوری کنیم. اما باید به آنان خرده گرفت که در آستانه سقوط هستند و این ویرانی برای آنان مناسب نیست و تاریخ را نمی‌شود به‌سادگی پاک کرد هر چند روزگار ما با حافظه تاریخی قوی و بنیادینی مواجه نبوده است.
چیدمان درست
رحمانیان صحنه را درست می‌چیند و ترکیب‌بندی‌های به‌قاعده‌ای دارد. یعنی هم در طراحی صحنه موفق است و هم در ترکیب‌های تصویری. این هم به‌دلیل پیشینه درستی است که امثال او دارند. حتی برخلاف دیگر کارهایش که موازنه‌ای از موسیقی- فیلم و تئاتر هستند و از این سه‌گانه در ترانه‌های محلی، ترانه‌های قدیمی و سینماهای ما بهره گرفته است، در هامون‌بازها دست‌کم در استعمال موسیقی به حداقل‌ها بسنده کرده و همین کفایت‌کردن موسیقی است که دردانگیزی اثر را برخلاف آن آثار در شکل و شمایل ظاهری نمایش قابل تحمل می‌کند. شاید هم به این دلیل باشد که هامون‌بازها پیش از همه این آثار، در ١٣٨٥ ساخته و تولید شده و برای همین هنوز فکر افراطی برای کاربرد موسیقی در آن رسوخ نیافته است و در این دوسال اخیر و پس از بازگشت از کاناداست که ساختاری متشکل از موسیقی و فیلم ابعاد تازه‌ای به آثارش بخشیده که تکرارش دیگر از حوصله هر تئاتربینی خارج است. تئاتر هم برای خود وجاهتی دارد که درآمیختگی‌های غیرمعمولش راه به جایی نخواهد برد. هنوز هم دیالوگ و کلام در تئاتر حرف اول و مقتدرانه‌ای می‌زند و رحمانیان و تهرانی هم همچنان از این قدرت‌نمایی آگاهند و متونشان همچنان سوار بر تکتازی‌های کلامی است. موجی از کلمات که روح و روان را به جولانی کنکاشگر می‌خواند البته در این دو نمایش استثنائا چنین چیزی نیست و اگر هم هست خلاف‌آمد آن چیزی است که انتظار می‌رود در یک اثر نمایشی موجود باشد. شاید به جای دیالوگ مسیر دچار نوعی تک‌گویی خودشیفته شده باشد که ما را به چالش دوسویه برای درک قضایای باریک‌تر از مو نمی‌کشاند وگرنه ما همچنان مشتاق همکلامی با آنها هستیم چنانکه در مخزن و خروس، بارها این اتفاق را در خلوت‌مان تکرار کرده‌ایم و هنوز هم از یادآوری‌اش سیر نمی‌شویم.
هواخواهی
می‌دانیم مهرجویی فیلم درست و ماندگاری ساخته و شاید پرداختن به آن در مدیوم‌های دیگر نتیجه همین درست‌عمل‌کردن یک هنرمند باشد، اما این دلیلی موجه نیست برای آنکه در هر ساختاری بشود این هواخواهی را به تماشا گذاشت. خب، این تئاتر می‌توانست مانند دیگر آثار رحمانیان ساختار قرص و محکم‌تری داشته باشد و ما همین‌طوری با سرطان و خودکشی چندباره و تهدیدهای هامونی هومن با تفنگ بادی و امثال آن مواجه نشویم. شاید آنگاه مسیر چیز دیگری می‌شد و دیگر نیازی به تالار وحدت و جماعت تماشاگران نمی‌بود. اما می‌دانیم تئاتر با تماشاگران یعنی بنابر کمیت شکل و هویت نمی‌یابد. تئاتر هنر فرهیخته و روشنگرانه است و می‌تواند هر یک از ما را درگیر خود کند مشروط بر آنکه بخواهیم درست عمل کنیم. یعنی در آن استقرار دیالوگ است که می‌تواند ما را متحول و دگرگون کند. چنانکه بستر چنین دیالوگی در هامون‌بازها فراهم است. این آدم‌های در حاشیه قرارگرفته جریان‌های فرهنگی، هنری و حتی اجتماعی و سیاسی، زبان و بیان مغفول‌شده‌ای دارند و باید از راه همین گونه‌های روشنگرانه مانند تئاتر صدایشان به همگان رسانده شود. شوربختانه این صدا نه فقط در هامون‌بازها شنیده نمی‌شود که همان حداقل‌های به‌کاررفته هم در مسیر مضحکه‌شدن همه‌چیز، ماجراها را طوری جفت‌وجور می‌نمایاند که انگارنه‌انگار تئاتری در میان است.
فرش قرمز
همان‌طور که فرش قرمز نمایش فصل شکار بادبادک‌ها ربطی به تئاتر ندارد، این مضحکه پیرامون فیلم هامون هم تهی از تئاتر است. یعنی جریان غالب روشنگرانه به بن‌بست رسیده و روشنفکران فرهنگ‌ساز جامعه چشم‌بسته دارند همگان را دچار سردرگمی و تنش درونی می‌کنند. دیگر انگار قرار نیست که مسائل و مصائب انسانی و فرهنگی به چالش کشیده شود. از آن بدتر که همه انتظار دارند در صحنه به‌اصطلاح بفروشند. تئاتر، قالی، میوه و خودرو نیست که بفروشد. اصلا فروش در تئاتر باعث اصالت‌یافتن و گستره‌یافتن معنایی نیست. این راه به ترکستان می‌رود و پربیراه نیست که نوازش‌گرایانه‌تر در آغاز انتقاد کنیم که بگذارید فرش قرمز برای فیلم‌های هالیوودی و جشنواره‌های پرزرق‌وبرق جهانی باشد. تئاتر چه در شرق و چه در غرب، همواره و هنوز هم از آگاهی‌بخش‌ترین مدیوم‌های روشنگرانه است. نگذاریم پول و تجارت بر فضای تئاتر خصوصی غالب شود که عبدالحسین نوشین از پیشاهنگان تئاتر خصوصی در ایران هیچ‌گاه راه به خطا نمی‌رود و همیشه بهترین نمونه‌های متنی را با درخشان‌ترین میزانسن‌ها برای عموم مخاطبان معنا می‌بخشد. این درخشش است که هنوز هم به نیکی در تاریخ تئاتر ما دیده می‌شود و پشت‌کردن به چنین منظری است که ما را دچار کژراه‌هایی خواهد کرد که در آن هیچ سمرقند و بخارایی نیست! ما در گذر تاریخ و هنوز هم به فرهنگ بالیده‌ایم و نباید از این بالندگی که تنها امید زیستن‌مان است چشم‌پوشی کنیم. ما فرزند زمانه خویشتن‌ هستیم و ایران مام میهن ماست و پشتوانه‌هایی مانند خیام، رودکی، سعدی، عطار، فردوسی، حافظ و عطار و مولانا ما را دچار تحولات بنیادین کرده‌اند که هنوز هم انتظار می‌رود امثال کیارستمی جای خالی آنان را در جهان معاصر پر کنند. بی‌شک تئاتر ما نیز اگر آنچه میرزاآقا تبریزی، حسن مقدم، ذبیح بهروز، عباس جوانمرد، علی نصیریان، بهرام بیضایی، عبدالحسین نوشین، اکبر رادی، غلامحسین ساعدی و امثال آن طی طریق کرده‌اند بپیماید، مایه مباهات و سربلندی خواهد شد و هیچ فرش قرمزی هم برایش پهن نخواهد شد چون که معنا را با درک ظاهری و جاروجنجال‌های ظاهری و بوق‌وکرناهای رسانه‌ای، کاری نیست.

بخش سینما تلویزیون  تبیان


منبع: شرق/رضا آشفته