تبیان، دستیار زندگی
مصاحبه ای با خانواد معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگوییند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من آمده ام که بروم جلو


مصاحبه ای با خانواد معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگویند


دفاع مقدس

نام :  داود

نام خانوادگی :  اعرابی

نام پدر :  سلیمان نیک

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1347/09/02

دانشگاه :  صنعتی شریف

رشته تحصیلی :  مهندسی برق

مدرک تحصیلی :  کارشناسی

شهادت در عملیات :  مرصاد

تاریخ شهادت :  1367/05/05

گفتگو با خانواده محترم شهید داوود اعرابی:

مادر شهید: برادر دامادم در عملیات مرصاد پیش داوود می رود و به او می گوید که داوود جان جلو نرو. داوود می گوید که من آمده ام که بروم جلو. برای چه نروم. داوود خطاب به او می گوید که تو نمی آیی که او می گوید نه و داوود خداحافظی می کند و می رود و رفتن همان و شهید شدن همان.

مصاحبه کننده: از آن روزهای آخری که در جبهه بودند چیزی نگفتند؟ (منظور برادر شوهر خواهر شهید است)

خواهر شهید: برادر شوهرم به داوود گفتند که بیا برگردیم که داوود نیامد. برادر شوهرم می گفت که اگر من خودم یک لحظه دیرتر از پیش داوود رفته بودم، خمپاره به من هم اصابت کرده بود. ماشین داشت حرکت می کرد که من صدا زدم صبر کنید! من مانده ام... که وقتی سوار می شود خمپاره می آید و اصابت می کند و داوود با همان خمپاره شهید می شود.

مصاحبه کننده: آیا آقا داوود بعد از پذیرفتن قطعنامه شهید شدند؟

مادر شهید: بله. بعد از قطعنامه و عملیات مرصاد تمام شده بود. پنجم مرداد شهید شد.

خواهر شهید: برای اینکه جزئیات بیشتری برایتان روشن شود باید از برادر شوهرم بپرسید. یکی از خوابهایی که یکی از دوستانم چند وقت پیش در مورد برادرم دیده بودند این بود که می گفت برادرم با پیش نماز مسجد امام حسین (ع) در خواب با هم می آیند. برادر همان دوستم در خواب به او می گوید که حالا که تا اینجا آمده ای، بیا برویم و یک سری به پدر و مادرت بزن. داوود گفته بود نه. من آمده ام تششیع جنازه یکی از دوستانم....

خواهر شهید: اسم پیش نماز را هم که بعدا پرسیدیم درست بوده است. دقیقا در خواب با همین پیش نماز می آید و بعد در خواب می گوید که من فقط تا همینجا اجازه دارم که بیایم تشییع جنازه دوستم.

خواهر شهید: من نمی دانم که چرا با پیش نماز مسجد اما حسین (ع) آمده بود و چه ارتباطی با ایشان داشته است.

مصاحبه کننده: ایشان الآن زنده است؟

خواهر شهید: بله. وقتی اسمشان را سئوال کردیم دقیقا همانی بود که در خواب آمده بود.

شاید اگر با شما برخورد می کرد، دیدگاه شما نسبت به ایشان این بود که خیلی خودش را نسبت به شما می گیرد، ولی او دید معنوی دیگری داشت و این دید معنوی، بیشتر به او اجازه نمی داد که با شما خوش و بش کند و شاید به یک سلام و احوالپرسی خیلی متین اکتفا می کرد. یک مرتبه مادر شوهرم به من گفت که آن یکی برادرت خیلی صمیمی تر است (برادر بزرگم) چون وقتی آدم را می بیند خیلی خوش برخورد و خوش تعریف است. گفتم که در مورد داوود بد فکر نکن

مصاحبه کننده: ما یک سری چیزهای کلی از شهید می دانیم که ایشان در دوران راهنمایی یک سری مطالعاتی داشتند. بعد که به دوران دبیرستان رسیدند، به این فکر افتادند که در جریان انقلاب شدیدتر شرکت کنند. تا اینکه جنگ پیش آمد و به علت یک سری از معذوریت های خانواده تا مدتی نتوانستند به جبهه بروند و بعد از مدتی موفق می شود که به جبهه برود... . اما هنوز شخصیت شهید ناشناخته است. هر آدمی یک سری ویژگی های شخصیتی دارد. مثلا مادر گفتند که خیلی صبور بودند و کمی هم تند.

خواهر شهید: یکی از دوستان ایشان می گفت که من هیچوقت خشم ایشان را ندیده بودم، مگر وقتی ناحقی پیش می آمد... . در رابطه با آن موردی که مادرم فرمودن (تند بودن) این بود که چون خیلی مشاجره زیاد بوده، ایشان می خواسته با این حرکت، در واقع یک سکوت ایجاد کند که نه به کسی حرفی زده باشد و درشتی کند و نه جواب کسی را بدهد. بلکه با این کار می خواسته آن مسأله را فیصله دهد. لذا جواب نداده و آمده لیوان را شکانده است و خودش هم از اتاق خارج شده است و گرنه او خیلی آرام تر از این حرفها بود.

مصاحبه کننده: آیا ایشان کم حرف بودند؟

خواهر و مادر شهید : بله کم حرف.

خواهر شهید: شاید اگر با شما برخورد می کرد، دیدگاه شما نسبت به ایشان این بود که خیلی خودش را نسبت به شما می گیرد، ولی او دید معنوی دیگری داشت و این دید معنوی، بیشتر به او اجازه نمی داد که با شما خوش و بش کند و شاید به یک سلام و احوالپرسی خیلی متین اکتفا می کرد. یک مرتبه مادر شوهرم به من گفت که آن یکی برادرت خیلی صمیمی تر است (برادر بزرگم) چون وقتی آدم را می بیند خیلی خوش برخورد و خوش تعریف است. گفتم که در مورد داوود بد فکر نکن. چون داوود فکر می کند که رفتار اینگونه صحیح است و دوست ندارد که با نامحرم زیاد حرف بزند و بگوید و بخندد. بلکه فکر می کند که در همین حد کافی است. در حد یک سلام علیک متواضع و متین. اما برادر بزرگم طرز فکرش فرق می کرد و چهار تا حرف هم می زد. مثلا می گفت که حال شما خوب. چاکرم و نوکرم و از این قبیل حرفها. اما این برادرم که شهید شدند، اینطور نبودند و این باعث شد که اقوام فکر کنند که ایشان خودش را می گیرد. در صورتیکه اصلا تکبر نداشت.

مصاحبه با مادر شهید

- حاج خانم اگر می شه اسم پسرتون که شهید شده رو بگید.

داوود اعرابی

- چه رشته ای می خوندند؟

رشته مخابرات

- رشته برق. مخابرات یکی از شاخه های برق است.

اون ساختمان قرمز است که مال رشته برق هست من یک دقعه گفتم که می خواهم جای بچه ام رو ببینم کجا درس می خونده بعد من رو بردند و اون جا رو نشونم دادند که اون ساختمون دم در دانشکده است.

- حاج خانم اول بگید که چه جوری جریان ازدواجتون پیش اومد اگر خاطره ای داریم قبل از تولد آقا داوود برایمون تعریف کنید خاطره ای از به دنیا آمدن آقا داوود برایمون تعریف کنید.

سال 47 بود ما یاخچی آباد می نشستیم اول جا مستأجر بودیم و خونه ای که الان توش هستیم را نداشتیم بعداً خریدیم. شب اول دی سال 47 بود که خدا به ما داوود رو داد. خانه مان نازی آباد بود داوود در بیمارستان یاخچی آباد دنیا آمد.

- آقا داوود بچه چندم شما بود؟

بچه هشتم- یک پسر دارم که بالای شهر خانه اش است یکی دارم که کرج خانه اش است، دو تا دختر و پسر کرج دارم دو تا هم این جا (تهران)- آقا داوود یک برادر دارد و یک خواهر

- از به دنیا آمدنشون بگید.

دفاع مقدس

خیلی بچه صبوری بود، خیلی دوستش داشتم، از همه بچه هام صبورتر بود، وقتی از شیر گرفتمش فقط یک دفعه طرف شیر آمد و دیگر نیامد- سه سالش که شد گذاشتیمش کودکستان- نازی آباد کودکستان خوبی داشت. صبح ساعت 8 می بردمش 4 بعدازظهرمی رفتم می آوردمش. من هر وقت می رفتم مربی کودکستان به من می گفت خانم چه بچه قشنگی داری- تا سه سال رفت کودکستان یعنی از 3 سالگی تا 6 سالگی کودکستان بود. 6 سالگی می خواست برود مدرسه ولی چون یک سال سنش کم بود ماند خانه، هفت سالگی رفت مدرسه.

- دوستانی که در کودکستان داشت یادتون هست؟

یادم نیست چون ما دیگه خونمون رو عوض کردیم از نازی آباد اومدیم اینجا. از هفت سالگی رفت مدرسه خیابان خاوران، هشت متری مولا.

- تو مدرسه که بود چه جوری بود؟

وقتی رفت راهنمایی من رو دعوت می کردن مدرسه، وقتی می رفتم توی دفتر مدرسه می گفتند، مادر خدا این بچه را به شما ببخشد، چه بچه خوبی است، توی مدرسه ما تک است گفتم چرا؟ گفتند: هم درس می خونه و هم حرف های مارو گوش می ده و مو به مو اجرا می کنه خیلی بچه ات خوب است. خوش به سعادتت. اسم اون مدرسه یادم نیست. مدرسه شون رو به روی ترمینال خاوران بود. به سختی می رفت مدرسه چون خانه مان تا مدرسه شون دور بود و اون موقع ماشین و اتوبوس هم نبود. اون وقت ها طرفای خانه ما خیابان برهوت بود، ماشین نبود هیچی نبود کم کم درست شد، ما می نشستیم دم در جاده خاوران رو می دیدم که ماشین ها می رفتند و می آمدنداون وقت بچه ام باید از اینجا می رفت تا قهوه خانه ای که رو به روی مخابرات بود و اون جا ماشین سوار می شد. بالاخره به سختی می رفت مدرسه خیلی توی مدرسه دوستش داشتند خیلی بچه خوبی بود می رفت مدرسه تا این که 57 شد.

توی مدرسه دوست یا معلم خاصی نداشت؟

دوستای مدرسه اش را نمی شناسم چون دور بودیم از مدرسه شان.

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: گلزار فاوا