او «کر» بود!
چند داستان کوتاه کوتاه
داستان هایی از توفیق بیتوشی، نسرین نسریندوست و نیلوفر انسان.
درددل
توفیق بیتوشی: همینطور که داشت با خود حرف میزد، روی نیمکتی نشست و روبهروی آن مرد شروع کرد به درد دل... «آقا چه کنم، نمیتونم ادامه دهم، به خرخرهم رسیده، نمیتونم خرج بچههامو دربیارم، به زور فیشهای...»
- مرد دیگر که تا آن موقع ساکت بود، بلند شد و با حرکات اشاره به مرد میفهماند: که تو چی میگی، نمیفهمم!!! او «کر» بود، او «کر» بود!
پیوند
نسترن نسریندوست: اولینباری که فکر جمعآوری گل وگیاه به سرم زد روزی بود که از راه پله شاخه شکسته گیاهی را برداشتم و آن را در لیوانی آب گذاشتم.
شاخه خیلی زود ریشه دواند و گیاه زیبایی شد. شوق این رویش در من ریشه دواند. دائم گیاهها را پیوند میزدم. هر روز چند گلدان به گلدانهایم اضافه میشد، حتی یک برگ در دستان من بعد از مدت کوتاهی به گیاهی بزرگ و بالنده تبدیل میشد. گیاهان سرسبز همهجای خانه را تسخیر کرده بودند. به سقف، اتاق خواب، بالکن، آشپزخانه، حمام و توالت راه پیدا کرده بودند. خانهام جنگل کوچکم بود. اما روزی که موعد ترک کردن بود، نه از سیل خبری بود نه از زلزله نه از توفان. جنگهای ویرانگر هم جاهای دیگری بودند، اما باید میرفتم. باید تخلیه میکردم. بایدها نابودی را حق خود میدانستند. بیخانمانتر از آن بودم که جنگلم را به دوش بکشم و با خود ببرم. تا آنجا که توانستم تکههایش را به خانه دوستان کشاندم، ولی اولین گلدانم را -همان تک شاخه رو به مرگ در راهپله را که دیگر شبیه درختچهای شده بود- برای خودم میخواستم. به زحمت او را به جای سرسبز بکری بردم. چالهای کندم و درختچه را کاشتم و خودم را به او پیوند زدم. حالا ما در دل زمین در هم جفت شدهایم و ریشه میدوانیم و به سوی آفتاب رشد میکنیم.
عروسک بازی
نیلوفر انسان: زن جیغی کشید و با صدای بلند به مرد گفت: «نندازیاش! آن طوری بغلش نکن.»
مرد که جا خورده بود، ابرو گره کرد و گفت: «ای بابا! مثل اینکه بچه من هم هستها! بیدست و پا که نیستم!» زن با همان صدای نگران گفت: «نه! منظورم این است که شما مردها بلد نیستید بچهداری کنید. »
مرد با حالت تمسخرآمیزی گفت: «مثلا شما زنها بلدید؟» زن جوری که میخواست قاطع به نظر برسد، گفت: «بله! معلوم است که بلدیم؛ ما زنها در بچگی با عروسک بازی کردن، این چیزها را یاد گرفتیم.» مرد دوباره ریشخندی زد و گفت: «شما زنها در بچگی چشم عروسکهایتان را هم کور کردهاید و صورت عروسکها را خط خطی؛ از کجا بدانم با بچه من این کار را نمیکنی؟»
زن رویش را برگرداند و با غیظ رفت توی پذیرایی.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: فرهیختگان