قصیده سرای نامی ادیب الممالک فراهانی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصیده سرای نامی ادیب الممالک فراهانی - نسخه متنی

محمد باقر صدرا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

علاوه برآن كه استاد سعى داشته در تمام قوال الشعرى وافاعيل عروضى شعر بسرايد سعى داشته از تمام صنايع بديعى و فنون ادبى نيز استفاده كند، مثلا در همين تركيب بندى كه وعده داديم به عنوان حسن ختام و تيمن و تبرك در پايان نوشته هاى خود بياوريم در جاى جاى آن صنايع بديعى موج مى زند و بيشتر از همه صنعت تلميح است كه اشاره به پاره شدن نامه پيامبر به وسيله شاه ايران و كاوه آهنگر و داستان ابرهه و ابابيل و اصحاب فيل شده است. قصيده اديبانه و استادانه اى است كه آن بزرگوار در ولادت با سعادت حضرت ختمى مرتبت رسول اكرم (ص) سروده است و تا اين تاريخ به نظر صاحب نظران كسى نتوانسته است از آن بهتر و يا نظير آن را بسازد. "برخيز شتربانا"




  • برخيز شتربانا بربند كجاوه
    از شاخ شجر برخاست، آواى چكاوه
    بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه
    وز سينه ام آتشكده پارنمودار
    بشتاب و گذر كن به سوى ارض تهامه
    اين واقعه را نقش نما، زود به نامه
    تا جمله ز سر گيرند، دستار و عمامه
    بنويس يكى نامه به شاپورذوالاكتاف
    هشدار كه سلطان عرا، داور انصاف
    بگرفته همه دهر، زقااندر تا قاف
    آن را كه درد نامه اش از عجا و ز پندار
    كارى كه تو مى خواهى،از فيل نيايد
    بر فرق تو و قوم تو سجّيل نيايد
    تاكيد تو در مورد تضليل نيايد
    زنهار بترس از غضب صاحب خانه
    برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه
    آگاه كنش از بد و اطوار زمانه
    كانجا شودش صدق كلام تو پديدار
    كاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
    كز بال همى لعل فشانند و ز لا در
    چيزى كه عيان است چه حاجت به تفكر
    اين است كه ساسان به دساتير خبر داد
    بر بابك بةرنا پدر پير خبر داد
    مخدوم سراييل به ساعير خبر داد
    ربّيون گفتند و نيوشيدند احبار
    مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد
    پيغمبر محمود، ابوالقاسم احمد(ص)
    اين بس كه خدا گويد: "ماكان محمد(ص)
    اى لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را
    شيرويه به امر تو درد ناف پدر را
    تقدير به ميدان تو افكنده سپر را
    تا لايق بزم تو شود نغز و بهنجار
    ادريس بيان كرده به اخنوخ و هميلع
    تا بر تو دهد نامه آن شاه سميدع
    فرق تو بنهاده خدا تاج مرصّع
    اى پاك تر از دانش و پاكيزه تر از هوش
    دانش ز غلاميت كشد حلقه فراگوش
    از آن لا پر لعل وزان باده پرنوش
    خلقى شده ديوانه و شهرى شده هشيار
    كاينان ز تو مستند در اين نغز شبستان
    كو سوخته سرو چمن و لاله بستان
    بين كودك گهواره جدا گشته ز پستان
    مرغان بساتين را منقار بريدند
    گاوان شكم خواره به گلزار چريدند
    تا عاقبت ا و را سوى بازار كشيدند
    آوخ ز فروشنده، دريغا ز خريدار
    زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم
    اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
    ماييم كه از دريا امواج گرفتيم
    وانديشه نكرديم ز طوفان و ز تيار



  • كز چرخ همى گشت عيان رايت كاوه
    و ز طول سفر، حسرت من گشت علاوه
    در ديده من بنگر، درياچه ساوه
    از رود سماوه، ز ره نجد و يمامه
    بردار پس آنگه گهر افشان، سرث خامه
    در ملك عجم بفرست با پر حمامه
    جوشند چو بلبل به چمن، كبك به كهسار
    كز اين عربان دست مبر، نايژه مشكاف
    گسترده به پهناى زمين، دامن الطاف
    اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
    با ابرهه گو، خير به تعجيل نيايد
    رو تا به سرت، جيش ابابيل نيايد
    تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد
    تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
    بسپار به زودى شتر سبط كنانه
    بنويس به نجّاشى، اوضاع شبانه
    و ز طير ابابيل يكى بر به نشانه
    بوقحف چرا چوب زند برسر اشتر
    افواج ملك را نگر اى خواجه بهادر
    و ز عدتشان سطح زمين يكسره شد پر
    آن را كه خبر نيست فگار است ز افكار
    جاماسب به روز سوم تير خبر داد
    بودا به صنم خانه كشمير خبرداد
    و آن كودك ناشسته لب از شير خبر داد
    فخر دو جهان خواجه فرّخ رخ اسعد
    آن سيّد مسعود و خداوند مويد
    وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد
    بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار
    وى ساخته شيرين كلمات تو شكر را
    انگشت تو، فرسوده كند قرص قمر را
    و آهوى ختن نافه كند خون جگر را
    موسى ز ظهور تو خبر داد به يوشع
    شامول به يثرا شده از جانا تبّع
    اى از رخ دادار بر انداخته برقع
    در دست تو بسپرده قضا صارم بتّار
    ديديم تو را كرديم، اين هر دو فراموش
    هوش از اثر راى تو بنشيند خاموش
    جمعى شده مخمور و گروهى شده مدهوش
    برخيز و صبوحى زن بر زمره مستان
    بشتاب و تلافى كن، تاراج زمستان
    داد دل بستان ز دى و بهمن بستان
    مادرش به بستر شد بيمار و نگونسار
    اوراق رياحين را طومار دريدند
    گرگان ز پى يوسف، بسيار دويدند
    ياران بفروختندش و اغيار خريدند
    ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم
    ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
    از پيكر شان ديبه و ديباج گرفتيم
    وانديشه نكرديم ز طوفان و ز تيار
    وانديشه نكرديم ز طوفان و ز تيار



".

(الي آخر)

/ 4