معجزات و کراماتى از امام حسن مجتبى عليه السلام
سيد جواد حسينى
اى فاطمه چيدند گل ياسمنت را
آن قوم که پهلوى تو را هم بشکستند
تاراج نمودند عقيق يمنت را
کشتند پس از کشتن محسن، حسنترا
تاراج نمودند عقيق يمنت را
تاراج نمودند عقيق يمنت را
نمونههايى از معجزات و کرامات امام حسن عليه السلام
1. سخن گفتن با دشمن خدا در کودکى
در سال ششم هجرى قراردادى بين پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله و کفار قريش منعقد گرديد که بعدها به «صلح حديبيه» معروف شد. يکى از مواد صلح نامه اين بود که هر دو سپاه مىتوانند با هر قبيلهاى که بخواهند پيمان دوستى امضاء کنند. بر اين اساس، رسول خدا صلى الله عليه و آله با قبيله «خزاعه» پيمان دوستى بست. در سال هشتم هجرى يکى از افراد قبيله «بکر» که هم پيمان کفار قريش بود، نسبتبه پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله جسارت کرد، و شخصى از قبيله خزاعه او را در مقابل جسارتش سرزنش نمود و از رسول اکرم صلى الله عليه و آله دفاع کرد. آن گاه، با هم درگير شدند و کفار قريش نيز به کمک قبيله هم پيمان خود «بکر» وارد صحنه گرديده و در نتيجه يک نفر از افراد قبيله «خزاعه» را کشتند و بدين وسيله صلح حديبيه نقض گرديد. کفار قريش از اين نقض معاهده پشيمان گشته، ابوسفيان را براى عذرخواهى و تجديد قرارداد به محضر پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرستادند. ابوسفيان به حضور آن حضرت رسيد و درخواست امان و تجديد پيمان نمود، ولى آن حضرت به سخنان او ترتيب اثر نداد. ابوسفيان به ناچار به نزد اميرمؤمنان، على عليه السلام شرفياب شد و از وى درخواست نمود که در نزد پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله شفاعت نمايد. على عليه السلام در جواب فرمود: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با شما پيمانى بست و هرگز از پيمانش برنمىگردد... در اين هنگام، امام حسن عليه السلام که کودک خردسالى بود، به حضور پدر آمد و ابوسفيان خواست که على عليه السلام اجازه دهد فرزندش حسن، نزد پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله از ابوسفيان شفاعت کند. به نقل تاريخ، امام حسن عليه السلام، اين سخنان را شنيد، «فاقبل الحسن عليه السلام الى ابى سفيان وضرب احدى يديه على انفه والاخرى على لحيتيه ثم انطقه الله عزوجل بان قال: يا اباسفيان! قل لا اله الا الله محمد رسول الله حتى اکون شفيعا فقال عليه السلام الحمد لله الذى جعل فى آل محمد من ذرية محمد المصطفى نظير يحيى بن زکريا «وآتيناه الحکم صبيا»؛ پس امام حسن نزد ابوسفيان رفت و با يک دستبر بينى او و با دست ديگر بر محاسن او زد و خداوند او را به زبان آورد تا بگويد: اى ابوسفيان! بگو جز خداى يکتا خدايى نيست و محمد رسول خداست، تا من شفاعت کنم. سپس آنگاه على عليه السلام [که با شنيدن سخنان فرزندش فوقالعاده خوشحال شده بود] فرمود: سپاس خداوندى را سزاست که در ذريه محمد برگزيده، مانند يحيى بن زکريا قرار داد [که در کودکى از جانب خداوند به او حکمت عطا گرديد و خداوند در مورد ايشان فرمود:] در کودکى به او حکمت داديم.» 2. گرفتار شدن مرد ناصبى با نفرين امام حسن عليه السلام
بعد از داستان صلح حضرت با معاويه، مشاور معاويه، عمروعاص، از امام حسن عليه السلام خواست که در ميان سربازان دو سپاه سخنرانى نمايد. حضرت با استفاده از فرصتبه دست آمده به سخنرانى مبادرت ورزيد و بعد از حمد و ستايش الهى، به معرفى خود پرداخت و خود را امام و پيشواى واقعى معرفى نمود، و اضافه کرد که ما خانواده داراى کرامات، و مورد عنايت الهى مىباشيم؛ ولکن چه کنم که از حقم محروم شدم.... معاويه از نتايجسخنان حضرت احساس وحشت کرد؛ لذا از او خواست که سخنان خود را قطع نمايد، حضرت نيز مجبور شد سخنرانى خود را نيمه تمام گذارد. وقتى آن حضرت نشست، عدهاى به او جسارت کردند. از جمله، يک جوان ناصبى از بين مردم از جا بلند شده و به حضرت امام حسن عليه السلام و پدر بزرگوارش اسائه ادب نمود. تحمل آن همه فحاشى و تحقير، سختبر حضرت گران آمد و از طرف ديگر امکان داشت موجب شک و ترديد راهيان ولايت و امامت گردد؛ بنابراين، حضرت دستبه دعا برداشت و عرضه داشت: «اللهم غير ما به النعمة واجعله انثى ليعتبر به؛ خدايا نعمت [مردانگى] را از او سلب کن، و او را همچون زنان قرار بده تا از آن عبرت بگيرد.» دعاى حضرت مستجاب شد و جسارت کنندگان در آن مجلس شرمنده شدند. معاويه به عمروعاص رو کرد و گفت: تو به وسيله پيشنهاد خودت مردم شام را گرفتار فتنه کردى، و آنان به وسيله سخنرانى و کرامت او بيدار شدند. عمروعاص گفت: اى معاويه! مردم شام تو را به خاطر دين و ايمانشان دوست ندارند، بلکه آنان طرفدار دنيا هستند و شمشير و قدرت و رياست نيز در اختيار تو قرار دارد؛ لذا نگران موقعيتخود نباش. ولى به هر حال، مردم از اثر نفرين امام حسن عليه السلام باخبر شدند و از اين امر تعجب مىکردند، سرانجام جوان نفرين شده از کار خويش نادم و پشيمان گشته، با همسرش در حالى که گريه مىکردند، نزد امام حسن عليه السلام آمدند و از پيشگاه حضرت درخواست عفو و بخشش نمودند، حضرت نيز توبه آنها را پذيرفته، بار ديگر دستبه دعا برداشت و از خداوند خواست که جوان نادم به حال اول خود برگردد، و چنين هم شد. 3. خبر از تعداد رطبهاى درخت و جنايات معاويه
بعد از گذشتشش ماه از امامت، امام حسن عليه السلام براى حفظ خون شيعيان و مصالح ديگر، با شرائطى صلحنامهاى با معاويه امضاء کرد. هنوز لشکرگاه خود را در «نخيله» ترک نکرده بود که معاويه وارد شد، و در آنجا به بحث و گفتگو پرداختند. در اين ميان، پسر هند از امام حسن عليه السلام پرسيد: اى ابا محمد! شنيدهام که رسول خدا از عالم غيب خبر مىداد! مثلا مىگفت: اين درختخرما چه مقدار ميوه و رطب دارد! آيا شما نيز در اين موارد علومى داريد؟ زيرا شيعيان شما عقيده دارند که هر چه در آسمانها و زمين است، از شما پوشيده نيست و شما از همه آنها آگاهى داريد! حضرت در جواب معاويه فرمود: «اى معاويه! اگر رسول خدا از نظر مقدار وکيل اين قبيل ارقام را تعيين مىکرد، من مىتوانم به صورت دقيق، تعداد آن را مشخص سازم. در اين وقت، معاويه به عنوان آزمايش سؤال کرد: اين درخت چند دانه رطب دارد؟ حضرت فرمود: دقيقا چهار هزار و چهار عدد. معاويه دستور داد دانههاى خرماى آن درخت را چيدند و به طور دقيق شمردند و با کمال تعجب ديدند تعداد آنها چهار هزار و سه عدد است!! حضرت فرمود: آنچه را گفتهام درست است. سپس بررسى دقيقترى کردند و ديدند که يک دانه خرما را «عبدالله بن عامر» در دستخود نگه داشته است! آن گاه، حضرت فرمود: اى معاويه! من به تو اخبارى مىدهم که تعجب کنى که من چگونه اين اخبار را در دوران کودکى از پيامبر آموختم! و آن اينکه تو در آينده زياد بن ابيه را برادر خود مىخوانى! و حجر بن عدى را مظلومانه به قتل مىرسانى! و سرهاى بريده را از شهرهاى ديگر براى تو حمل مىکنند. در تحقيق اين گونه پيشگوييها و اخبار از آينده که حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام از آنها پرده برداشته است، علماء بزرگ اهل سنت در تاريخ آوردهاند که: زياد بن ابيه از طرف معاويه فرماندار کوفه شد و چون شناخت کامل به اصحاب اميرمؤمنان داشت، يکايک آنها را دستگير کرده و دستور داد آنها را گردن زدند. از جمله دستگير شدگان «حجر بن عدى» بود که او را به شام فرستاد. حجر در کنار معاويه قبرهاى آماده را يکطرف و کفنهاى مهيا را در طرف ديگر ديد، خود را آماده مرگ نمود و اجازه خواست دو رکعت نماز بخواند. پس از آن سر او را از بدنش جدا کردند. و همين معاويه زيادبن ابيه را در بالاى منبر نشانيد و به طور علنى اعلان کرد که وى برادر معاويه از نطفه ابوسفيان است که به طور نامشروع متولد گرديده است و آن گاه، شرح ماجراى خلاف عفت پدرش را نيز تشريح کرد! 4. شفاى وصال با عنايت امام حسن عليه السلام
ميرزا محمد شفيع شيرازى متخلص به وصال شيرازى متوفى سال 1262 ه. ق در شيراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفاى عصر فتحعلى شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمى، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعليق، ثلث، رقاع، ريحان، تعليق و شکسته) مهارتى به سزا داشته و کتابهاى فراوانى نيز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اينکه 67 قرآن به خط زيباى خود نوشته است. بر اثر نوشتن زياد چشمش آب مىآورد و به پزشک مراجعه مىکند، دکتر مىگويد: من چشمت را درمان مىکنم، به شرطى که ديگر با او نخوانى و خط ننويسى. پس از معالجه و بهبودى چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن مىکند تا اينکه به کلى نابينا مىشود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمد صلى الله عليه و آله و آل او مىشود. شبى در عالم رؤيا پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله را در خواب مىبيند، حضرت به او مىفرمايد: چرا در مصائب حسين مرثيه نمىگويى تا خداى متعال چشمت را شفا دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا عليها السلام حاضر گرديده، مىفرمايد: وصال! اگر شعر مصيبت گفتى، اول از حسنم شروع کن؛ زيرا او خيلى مظلوم است. صبح آن روز وصال شروع کرد دور خانه قدم زدن و دستبه ديوار گرفتن و اين شعر را سرودن:
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
خونى که خورد در همه عمر، از گلو بريخت
زينب کشيد معجر و آه از جگر کشيد
دل را تهى زخون دل چند ساله کرد
زينب کشيد معجر و آه از جگر کشيد