حكايت
ز تاج ملك زاده اى در ملاخ پدر گفتش اندر شب تيره رنگ همه سنگها پاس دار اى پسر در اوباش، پاكان شوريده رنگ چو پاكيزه نفسان و صاحبدلان به رغبت بكش بار هر جاهلى كسى را كه با دوستى سرخوش است بدرد چو گل جامه از دست خار غم جمله خور در هواى يكى كسى را كه نزديك ظنت بد اوست در معرفت بر كسانى است باز بسا تلخ عيشان و تلخى چشان ببوسى گرت عقل و تدبير هست كه روزى برون آيد از شهر بند مسوزان درخت گل اندر خريف
مسوزان درخت گل اندر خريف
شبى لعلى افتاد در سنگلاخ چه دانى كه گوهر كدام است و سنگ؟ كه لعل از ميانش نباشد به در همان جاى تاريك و لعلند و سنگ بر آميختستند با جاهلان كه افتى به سر وقت صاحبدلى نبينى كه چون بار دشمن كش است؟ كه خون در دل افتاده خندد چو نار مراعات صد كن براى يكى چه دانى كه صاحب ولايت خود اوست؟ كه درهاست بر روى ايشان فراز كه آيند در حله دامن كشان ملك زاده را در نواخانه دست بلنديت بخشد چو گردد بلند كه در نوبهارت نمايد ظريف
كه در نوبهارت نمايد ظريف