حكايت در معنى صيد كردن دلها به احسان
به ره در يكى پيشم آمد جوان بدو گفتم اين ريسمان است و بند سبك طوق و زنجير از او باز كرد هنوز از پيش تازيان مي دويد چو باز آمد از عيش و بازى بجاى نه اين ريسمان مي برد با منش به لطفى كه ديده ست پيل دمان بدان را نوازش كن اى نيكمرد بر آن مرد كندست دندان يوز
بر آن مرد كندست دندان يوز
بتگ در پيش گوسفندى دوان كه مي آرد اندر پيت گوسفند چپ و راست پوييدن آغاز كرد كه جو خورده بود از كف مرد وخويد مرا ديد و گفت اى خداوند راى كه احسان كمندى است در گردنش نيارد همى حمله بر پيلبان كه سگ پاس دارد چو نان تو خورد كه مالد زبان بر پنيرش دو روز
كه مالد زبان بر پنيرش دو روز