فصل بيست و پنجم - عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل بيست و پنجم

آسمان، باژگونه
درياچه

در همان شب كه
درياچه آسمان باژگون شده بود، مردم در خانه هايشان از كرامت هاى
خاندان پيامبر(ص) و ارزش آنان در نزد پروردگار سخن مى گفتند. خليفه
غرق در دغدغه هاى خود بود و به حرف هاى تلخ و دغدغه آميز پسر مهران
گوش مى داد.

ـ اى امير مؤمنان!پناه بر خدا از اين كه در تاريخ
خلفا بنويسند، شما اين افتخار و شرافت بزرگ را از خاندان عباسى به
خاندان علوى منتقل كرده اى. خودت و خاندانت رنج ها برده ايد، آن
وقت اين جادوگر پسر جادوگر را آورده اى؛ گمنام بود مشهورش كردى؛
فرودست بود، فرادستش ساختى؛ فراموش شده بود نامش را بر سر زبان ها
افكندى؛ بى ارزش بود، ارزشمندش كردى. شعبده بازى او دنيا را گرفته
است و حالا اين باران كه پس از دعايش باريده و مردم را شادمان كرده
است.

نمى ترسم از اين كه اين مرد خلافت را از خاندان عباسى به
خاندان على منتقل سازد؛ بلكه از اين هراس دارم كه اين مرد با تكيه
بر جادوگريش،نعمتت را نابود كند؛ بر كشورت هجوم آورد و ... آيا كسى
در حق خودش و كشورش چنين كار خلافى كرده است كه تو كرده اى؟!

براى نخستين بار خليفه آن چه را كه در درونش موج مى زد، باز گفت:
«پسر مهران! تو چيزى نمى دانى. اين مرد پنهان از چشم ما، مردم را
به خويش مى خواند. ما تصميم گرفتيم او را وليعهد خود اعلام كنيم تا
به سلطنت و خلافتمان اعتراف كند. اين كار را كرديم تا شيفتگان او
بر اين باور شوند كه در حقى كه براى خودش قائل بود، هيچ سهمى ـ نه
كم و نه زياد ـ ندارد. خلافت حق ماست، نه او. ترسيديم كه اگر او را
به حال خود واگذاريم، ميان ما چنان فاصله اى افتد كه ديگر نتوانيم
او را از نزديك زير نظر داشته باشيم و از او به ما زيانى رسد كه
توان آن را تاب آورد.

ـ اما كارها به سويى مى رود كه شما نمى
خواستى.

ـ آرى ما درباره او اشتباه كرديم و بر لبه پرتگاه قرار
گرفتيم. باعث شهرتش شديم و بيش از اين نبايد خاموش بنشينيم...

لختى سكوت كرد و سپس ادامه داد: «لازم است آن گونه كه مردم بپذيرند
اندك اندك از مقامش بكاهيم؛ او شايسته وليعهدى نيست. پس از بركنارى
اش قال قضيه را مى كنيم.» (126)

از آن دو چشم هراس انگيز، برق
كينه، نيرنگ و دسيسه مى درخشيد.

/ 90