سنگام - سنگام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سنگام - نسخه متنی

مهرنوش مزارعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سنگام

امروز بالاخره بعد از يك هفته در اولين جلسه بررسي پروژه، افراد ي
را كه قرار است با آنها كار كنم ديدم. كتي، ساندرا، مايك و شالپا. كتي
لاغر و بلند قد است با موهاي بلوند. ساندرا نژاد چيني دارد و هيکلي
كوچك. مايك در عوض بلند قد است با سبيل هاي بور و باريكي كه تا دقت
نكني نمي تواني آن را تشخيص بدهي. شالپا هندي است. موهاي مشكي و براقي
دارد با پوستي روشن، چشماني درشت و دو حلقه سياه دور چشمانش. در اوايل
جلسه قيافه اش تلخ و اخمو بود. بعد از چند لحظه موهايش را به يك طرف
برد و روي شانه ي چپ انداخت. بعد، انگار كه گرمش شده باشد، موها را با
سنجاقي در بالاي سر جمع كرد. وقتي ديد نگاهش مي كنم لبخندي زد كه همه ي
تلخي صورتش را گرفت و چهره اش دلپذير و جذاب شد. بعد از اتمام جلسه با
هم به طرف اطاق كارمان راه افتاديم. پرسيد اهل كجايي؟ اما قبل از آنكه
جوابش را بدهم خودش گفت. اول فكر كرده بود هندي هستم، بعد از لهجه ام
فهميده بود ايراني هستم. گفتم ما شرقيها شباهتهاي زيادي با هم داريم.
گفت خيلي ها فكر مي كنند دخترش مينا، ايراني است. برايش از علاقه ام به
فيلم هاي هندي در دوران تين ايجري، و از خاطراتي كه از اين فيلم ها
داشتم گفتم ـ بخصوص از فيلم "سنگام". بعد صدايم را نازك كردم و يك سطر
از آواز فيلم سنگام را خواندم. نمي دانم چطور اين سطر به يادم مانده.
معني آن را اصلاً نمي دانم. مطمئنم كه بيشتر كلماتش را عوضي تلفظ
مي كنم. هردو به شدت خنديديم. بعد، چند دقيقه در مورد مثلث عشقي فيلم و
دختر قهرمان داستان كه در انتخاب دو مردي كه عاشقش بودند نقشي نداشت
صحبت كرديم. شالپا گفت خودش به سينما چندان علاقه اي ندارد اما شوهرش
عاشق سينماست. گفت همراه با او چند فيلم خوب ايراني ديده است. يك فيلم
از كيارستمي و يكي هم از مخملباف. برايم جالب بود كه يك هندي سينماي
پيشروِ ايران را بشناسد.

دوشنبه 16 آگست 1999

امروز از جلو اطاق شالپا كه رد شدم عكس هاي روي ميزش توجه ام را جلب
كرد. روي ميز پر است از قاب عكس و مجسمه ها ي تزييني. يك عكس از او با
مردي همسن و سال خودش و يك دختر و دو پسر در سنين بيست سالگي. حتماً
خانواده اش هستند. همه صميمي و نزديك به هم ايستاده اند و مي خندند.
شالپا و دخترش ساري پوشيده اند و مردها بلوز و شلوارهاي سفيدِ هندي.
شالپا به ميان ابروانش يك خال قرمز چسبانده و صورتش را لبخندي از رضايت
پوشانده است. يك عكس تكي از دخترش دارد. (خيلي شبيه ايراني هاست.) يك
عكس هم از همان مرد با كت و شلوار و كراوات. با پوستي كاملا تيره،
موهاي مشكي، نگاهي خندان و خيره به دوربين.

جمعه 20 اگست 1999

از شالپا در مورد مردِ مو مشكي داخل عكس ها پرسيدم. گفت شوهرش
"سان جِي"، است. گفتم به نظر ورزشكار مي آيد. گفت هم اسكي مي كند، هم
كوهنوردي. از نزديك به عكس نگاه كردم. بايد آدم جالبي باشد. هم ورزشكار
است، هم علاقه مند به سينما.

سه شنبه 1 سپتامبر 1999

با شالپا براي خوردن ناهار رفتيم بيرون. برخلاف من رستوران ها و
خيابان هاي اطراف را خوب مي شناسد. قرار گذاشتيم يكي از روزها به
رستوران ايراني اي برويم كه در همان اطراف است. گفت با شوهرش چند بار
به اين رستوران رفته. قبلاً گفته بود كه خانه اش از اداره دور است.
تعجب كردم كه چطور آن همه راه را براي رفتن به يك رستوران مي آيند. گفت
شوهرش قبلاً در اين اداره كار مي كرده ، اغلب روزها با هم ناهار
مي خورده اند.

جمعه 25 سپتامبر 1999

امروز شالپا كت و دامن بنفشي پوشيده بود با يك بلوز مشكي يقه باز.
يك رديف مرواريد كبود هم به گردن داشت. از لباسش تعريف كردم و گفتم كه
چقدر رنگ بنفش و تركيب آن با مشكي را دوست دارم. گفت شوهرش از رنگ بنفش
خيلي خوشش مي آيد. بعد گردنبند را با دستش لمس كرد و با لحني رمانتيك
گفت آن را سان جِي موقع به دنيا آمدن دخترش به او هديه داده. چه مرد
خوش سليقه اي! رنگ بنفش معمولا رنگ مورد علاقه فمنيستهاست.

پنجشنبه 31 سپتامبر 1999

با شالپا براي ناهار به رستوران "خيام" رفتيم. گفت جوجه كباب اين
رستوران، غذاي مورد علاقه ي سان جِي است. حق با او است. از بهترين
جوجه كباب هايي است كه تا به حال خورده ام. شالپا خودش گياهخوار است،
كشك بادمجان و ماست خيار سفارش داد.

دوشنبه 1 نوامبر 1999

شالپا در كارش خيلي وارد است. در اداره برايش احترام زيادي
قايل اند. امروز با كتي در مورد او صحبت مي كردم. گفت سطح كار شالپا
خيلي بالاتر از شغلي است كه در اينجا دارد. قبلاً به عنوان حسابدار
قسم خورده در يك شركتِ بين المللي كار مي كرده. تعجب كردم كه چرا اين
شغل را قبول كرده است. گفت بعد از مرگ شوهرش به اين اداره آمد. اين طور
بهتر مي تواند خاطرات او را زنده نگه دارد. سان جي مرده؟ هنوز باورم
نمي شود.

دوشنبه 30 نوامبر 1999

امروز كه به اطاق شالپا رفتم به عكس خانوادگي روي ميز اشاره كردم و
پرسيدم عكس مال چند سال پيش است؟ گفت سه سال پيش. پرسيدم عكس شوهرت
چطور؟ قاب را از روي ميز برداشت، غبار روي اّ ن را پاك كرد و گفت چهار
سال پيش گرفته شده. مي خواستم در مورد مرگ سان جِي بپرسم; اما او چنان
با هيجان در مورد روزي كه سان جِي عكس را گرفته بود حرف زد كه پشيمان
شدم.

دوشنبه 7 دسامبر 1999

ظهر كه با شالپا براي پياده روي رفته بوديم، از او پرسيدم سان جِي
را خيلي دوست دارد؟ گفت زندگي بدون او برايش بي مفهوم است. گفتم شايد
حالا وقتش است که زندگي جديدي را شروع كند. صورتش باز تلخ شد. گفتم كه
مي دانم در قسمت هايي از كشورش هنوز زنان بيوه را با شوهرانشان
مي سوزانند. قدري درهم رفت، بعد گفت كه آنها از ايالت "كِرالا"ي هند
هستند. بين هندوهاي اين منطقه قوانين مادرتباري برقرار است. بچه ها به
خانواده ي مادر تعلق دارند و شوهر بعد از ازدواج به خانواده زن ملحق
مي شود. زنها هروقت بخواهند شوهرشان را طلاق مي دهند و بعد از مرگ او
خيلي راحت ازدواج مي كنند. برايم خيلي جالب بود. پرسيدم آيا خانواده
او و سان جِي هنوز از اين قوانين پيروي مي كنند؟ گفت بعد از مادرش، او
و خواهرش، تنها وارثان املاك موروثي خانواده خواهند بود. املاكي كه
قرن ها به خانواده مادرش تعلق داشته.

خيلي برايم جالب بود كه بدانم
در هند هم مناطقي وجود دارد كه زنان هنوز صاحب اختيارِ زندگي و وارثان
ثروت خانوادگي هستند. درست مثل بعضي قبايل امريكاي لاتين كه هنوز
قوانين مادرتباري دارند.

دوشنبه 4 ژانويه 2000

امروز شالپا از سفرش به هند، برگشت. خوش به حالش. چقدر دلم مي خواست
من هم مي توانستم مدتي به مرخصي بروم. خيلي درهم و غمگين به نظر
مي آيد. كمي هم لاغر شده. هر دو تمام روز گرفتار بوديم و نتوانستيم بيش
از چند دقيقه صحبت كنيم. قرار شد چند روز ديگر با هم به يك رستوران
هندي برويم و سر فرصت گپ بزنيم.

جمعه 8 ژانويه 2000

امروز براي ناهار با شالپا، كتي و ساندرا به يك رستوران هندي رفتيم.
نمي دانستم غذاهاي هندي اينقدر به غذاي هاي ايراني شبيه اند. حتي
نوشابه اي به نام "لاسي" دارند كه دوغ خودمان است. همراه با ناهار
"دال" خورديم كه همان عدسي است و براي دسر شيربرنج!

شالپا از سفرش
صحبت كرد. اين اولين سفر او به هند، بدون سان جِي بوده. ديدن خانواده
سان جِي خاطراتش را دوباره زنده كرده است.

سه شنبه 20 ژانويه 2000

شالپا يك عكس جديد از خودش و سان جِي روي ميز گذاشته ـ عكسِ روز
عروسي شان. عروس و داماد را با طنابي از گل به هم بسته اند. عكس را
مادرشوهرش به او داده. گفت كه سان جِي در آن روز چقدر جذاب و
دوست داشتني بوده. در دلم گفتم مثل هميشه. گفت از همان روز عاشقش شده.
طوري صحبت مي كند كه گويا خوشبخت ترين عروس دنيا است. چقدر خوب است كه
آدم اينقدر عاشق باشد.

سه شنبه 10 فوريه 2000

در يك ماه گذشته شالپا زياد سرحال نبود. بيشتر وقتش را به تنهايي در
اطاقش مي گذراند. ميزش را پر از عكس هاي سان جِي كرده. فكر مي كنم
بيشتر آنها را از هند با خودش آورده.

از او پرسيدم كه اگر به جاي
سان جِي او زودتر مرده بود، فكر مي كند سان جي چه رفتاري مي كرد. گفت
سان جِي حتي انتظار نداشته كه شالپا بعد از او تنها بماند. بعد خيلي
آهسته، طوري كه ديگران نشنوند، گفت يكبار سان جِي به او گفته بود كه
اگر او مُرد حتما خيلي زود ازدواج كند چون يك بدن خوب و لطيف، حيف است
كه حرام شود. موقع گفتن اين حرف گونه هايش از شرم گل انداخته بود؛ اما
صداي خنده اش توجه همه را جلب كرده بود.

سه شنبه 3 آپريل 2000

امروز كامپيوترم از كار افتاده بود به اطاق شالپا رفتم تا از
كامپيوتر او استفاده كنم. ديروز چهارمين سالگرد مرگ سان جِي بود. دختر
و پسر بزرگش از شمال كاليفرنيا براي شركت در مراسم آمده اند. شالپا چند
روز مرخصي گرفته تا با آنها باشد.

در اطاق شالپا كه نشسته اي
دور و برت را عكس هاي سان جِي احاطه كرده است. فاصله بين عكس
ازدواجشان با آخرين عكس بيش از بيست سال است؛ اما سان جِي زياد تغييري
نكرده. موهايش همانطور مشكي و شفاف مانده. فقط يك سبيل كم پشت به بالاي
لبش اضافه شده كه به صورتش جذابيت بيشتري مي دهد.

تمام روز به هر
طرف كه مي چرخيدم سان جِي از گوشه اي به من نگاه مي كرد. در لباس شنا؛
در حال اسكي؛ روي يك قايق با يك ماهي بزرگ در دست؛ و عكسي هم با كت و
شلوار و كراوات. عكس را برداشتم و از نزديك به صورتش نگاه كردم. چشمانش
پر از خنده بود.

پنجشنبه 5 آپريل 2000

امروز شالپا از مرخصي برگشت. مجبور شدم وسايلم را از اطاقش جمع كنم
و به دفتر خودم بروم. چقدر در و ديوار اطاقم خالي است. حتي يك عكس هم
روي ميزم نيست.

چهارشنبه 11 آپريل 2000

شالپا مي گفت برايش خيلي سخت است به مردي به جز سان جِي فكركند.
اميدي به پيدا كردن کسي با تمام خصوصيات او را ندارد. فكر مي كند
نمي توان عاشق مردي شد كه با سان جي متفاوت باشد. گفت سان جِي برايش
شوهر ايده آل بوده. گفتم بهتر است زندگيش را با يك مُرده به هدر ندهد.

پنجشنبه 2 مي 2000

ديشب شالپا براي شام به خانه زن و شوهري از دوستان قديمش رفته بود.
دوست ديگري هم كه زنش چند سال پيش مرده، دعوت داشته. گفت دوستانش اصرار
دارند كه راج جفت خوبي براي اوست. مي گفت اصلاً آمادگي ازدواج ندارد.
گفتم بايد به خودش اين فرصت را بدهد كه با مردان ديگر آشنا شود. شالپا
اصرار داشت كه هيچ مردي نمي تواند جاي سان جِي را بگيرد. گفتم كه
اشتباه مي كند. چطور مي شود ميان اين همه مرد در دنيا كسي را پيدا
نكرد؟

جمعه 28 مي 2000

امروز روزيست كه زنان هندو روزه مي گيرند و دعا مي كنند كه در
زندگي هاي بعدي دوباره با شوهر خودشان ازدواج كنند. وقتي شالپا اين را
گفت پرسيدم كه نكند او هم روزه گرفته باشد! خنديد و گفت سان جِي هميشه
به او التماس مي كرده كه چنين كاري نكند. مي گفته همين يك بار براي هر
دويمان كافي است، بگذار در زندگي هاي بعدي تجربيات ديگري داشته باشيم!

دوشنبه 1 جون 2000

شالپا باز از خانه اش كه با سليقه ي سان جِي ساخته شده صحبت كرد.
گفت هر قسمت از خانه نشاني از او دارد. از حياط خانه كه پر از گل هاي
رُز بود گفت، و از بار گردي كه در كنار مهمانخانه ساخته بود. و گفت كه
چطور در مهماني ها همه دور آن جمع مي شده اند و سان جِي برايشان
مشروب هاي مختلف درست مي كرده. گفت سان جِي يك كلكسيون ليوان هاي
شرابخوري كريستال دارد كه از آنها فقط براي پذيرايي از مهمان هاي خيلي
عزيز استفاده مي كرده است.

دلم مي خواهد خانه اش را ببينم. خانه اي
كه در سالن آن يك بارِ گِرد قرار دارد!

جمعه 10 جولاي 2000

شالپا براي فردا با راج قرار ديدار دارد. مرتب تاكيد مي كند كه فقط
يك ديدار دوستانه است. مطمئن است راج مردي نيست كه او را جلب كند.
تشويقش كردم كه سخت نگيرد.

سه شنبه 1 سپتامبر 2000

امروز سر ظهر راج براي بردن شالپا به ناهار، به اداره ما آمده بود.
كنجكاو بودم كه ببينمش. به بهانه ي خريد با شالپا از اداره بيرون رفتم.
مرديست ميانه سال با موهاي خاكستري و شكمي برآمده.

به جاي خريد رفتم
به رستوران خيام و تنهايي جوجه كباب خوردم.

شالپا كمي ديرتر از
ناهار برگشت. به اطاقش رفتم. همه ي عكس هاي سان جِي هنوز روي ميز
هستند. راج اصلاً با سان جِي قابل مقايسه نيست.

جمعه 18 سپتامبر 2000

امشب شالپا و راج قرار ملاقات دارند. اين دومين باري است كه با او
شام مي خورد. هرچند خودش انكار مي كند؛ اما فكر مي كنم از راج خوشش
مي آيد. اين روزها بيشتر به خودش مي رسد. هفته پيش رفته بود پيش دكتر
پوست و كِرِمي براي از بين بردن حلقه ي سياِه دِور چشمش گرفته بود.
ديروز بعد از كار، با هم رفتيم مال. يك لباس تازه خريد: پيراهني
خاكستري رنگ با يك كت قرمز. گفت اين اولين لباسي است كه بعد از مرگ
سان جِي مي خرد. من هم يك كت و دامن بنفش خريدم. چقدر از اين رنگ خوشم
مي آيد.

يكشنبه 20 سپتامبر 2000

كت و دامني را كه خريده بودم در تنم امتحان كردم. خيلي زيباست؛ اما
به نظر مي رسد چيزي كم دارد. فردا وقت ناهار مي روم خريد، شايد يك
گردنبند مناسب برايش پيدا كنم.

شنبه 21 اكتبر 2000

ديشب با فريده و سارا و سهيلا رفته بوديم بيرون. فريده يك رستوران
خوب در خيابان "مِل رُز" پيدا كرده، ما را برد نشانمان بدهد. بچه ها از
لباس و گردنبندم تعريف كردند. تا به حال نمي دانستم كه اين قدر از
مرواريد كبود خوشم مي آيد. بايد يكي شبيه اش بخرم. شالپا هنوز چيزي
نگفته؛ اما خودم رويم نمي شود آن را بيشتر نگه دارم. براي يك شب به من
قرض داد، حالا تقريبا يك ماه است كه آن را نگه داشته ام. در اين مدت به
قدر كافي از آن استفاده كرده ام . خيلي با كت و دامن بنفشم جور است. به
بچه ها گفتم هديه اي است از يك دوست. فريده خيلي كنجكاو شده بداند كه
به قول خودش، اين مِستر رايت كيست كه چنين هديه ي گران قيمتي به من
داده است.

سه شنبه 10 نوامبر 2000

شالپا اين روزها خوشحال تر به نظر مي رسد. برعكسِ من كه هيچ حوصله
ندارم. هفته پيش گردنبند را به شالپا برگرداندم. گفت اصلاً يادش رفته
بود كه آن را به من قرض داده.

دوشنبه 16 نوامبر 2000

امروز بعد از كار رفتم به جواهرفروشي نزديك محل كارم. قبلا يك سري
مرواريد كبود در وبترينش ديده بودم. اما راستش وقتي آنها را آزمايش
كردم زياد خوشم نيامد. مرواريدهاي شالپا چيز ديگري ست. شايد از شالپا
مرواريدهايش را بخرم. به نظر نمي رسد كه ديگر علاقه اي به آنها داشته
باشد. در چهار پنج ماه گذشته نديده ام كه از آنها استفاده كند.

امروز شالپا باز خيلي سرحال بود. ويك اِند گذشته با راج رفته بود
لاس وگاس. خيلي به آنها خوش گذشته بود. شالپا مرتب از راج صحبت
مي كند؛ اما عكسي از او روي ميزش نگذاشته. اطاقش هنوز پر از عكس هاي
سان جِي است. هروقت از كنار اطاقش رد مي شوم نگاه خندان سان جِي از
داخل قاب تعقيبم مي كند.

جمعه 16 دسامبر 2000

شالپا امروز به اداره نيامده بود. امشب در خانه اش مهماني دارد.
خودش هندو است اما تصميم گرفته كه يك مهماني بزرگ به مناسبت كريسمس
بدهد. فكر مي كنم مي خواهد به رابطه خودش با راج رسميت بيشتري بدهد.
بيشتر دوستان خودش و راج را به مهماني دعوت كرده. من و كتي هم دعوت
داريم.

ديروز، قبل از ترك اداره، تمام عكس هاي سان جِي را از روي
ميزش جمع كرد و در كشو گذاشت.

شنبه 17 دسامبر 2000

امروز دير از خواب بيدار شدم. هنوز سرم درد مي كند. مهماني شلوغي
بود. دو پسر سان جِي هم آمده بودند. دخترش، مينا نبود. دلم مي خواست
همه ي بچه هايش را ببينم. پسر بزرگش خيلي شبيه اوست، با همان چشمان
درشت و خندان، و موهاي مشكي براق.

خانه ي جالبي است. خيلي بزرگ
نيست؛ اما با سليقه ساخته شده و دكوراسيون خوبي دارد. همه چيز هنوز
سليقه سان جِي را دارد. از بارِ گردِ كنارِ سالن خيلي خوشم آمد. باري
از سنگِ مرمرِ سياه و شفاف. از سقف بالاي بار يك ويترين ظريف پر از
ليوان هاي كريستالِ آويزان است. عكس بزرگي از سان جِي بر ديوار كنار آن
نصب شده.

اول شب، همه در كنارِ بار جمع شديم. بعد از شام رفتيم به
اطاق نشيمن. يك گروه نوازنده و خواننده هندي قرار بود در آنجا برنامه
اجرا كنند. حوصله ي جمع را نداشتم، رفتم به ديدن بقيه ي قسمتهاي
خانه.

اطاق خواب سان جي در ته آخرين راهرو قرار داشت. نورِ كم سوي
قرمزرنگي همراه با دود خوش بويي تمام فضاي اطاق را پر كرده بود. در وسط
اطاق يك تختخواب بزرگ قرار داشت با چهار ميله بلند در چهار گوشه آن.
تور سفيدي از روي ميله ها تا روي زمين آويزان بود. تور را كنار زدم و
روي تخت دراز كشيدم. روتختي دستبافِ نرمي كه سرتاسر آن را گل هاي صورتي
پوشانده مرا در آغوش گرفت. روبروي تخت، معبد كوچكي ساخته شده كه
مجسمه اي از بودا در ميان آن قرار دارد. دو چوبِ باريكِ عود، در دوطرف
مجسمه دود مي كرد.

ساعتي بعد برگشتم به كنارِ بار. از اتاق نشيمن
صداي موسيقي مي آمد. تصوير سان جِي از درون قاب عكس بر سنگِ سياهِ بار
افتاده بود. ليواني برداشتم و در آن شراب ريختم. يك نفر با صداي نازك
آوازي هندي مي خواند. روي يكي از صندلي ها نشستم. ليوان را به طرف
سان جِي بلند كردم و آن را تا ته سركشيدم. بعد ليوان هاي كريستال را
يكي يكي از ويترين برداشتم، در هركدام كمي شراب ريختم و به سلامتي او
خوردم.

نمي دانم ليوان چندم بود كه كتي و شالپا به سراغم آمدند. كتي
مرا به خانه رساند.

سپتامبر 2001

مهرنوش مزارعي
در تهران به دنيا آمد اما سال هاي كودكي و نوجوانيش را در
شيراز و بنادر جنوب ايران گذراند. دورهء ليسانس را در زادگاهش به
پايان رساند و در سال 1358 براي ادامهء تحصيل به امريكا رفت. در
سال 1991 فصلنامهء ادبي فروغ را به اتفاق يكي از دوستانش در
لس آنجلس بنيان گذاشت. اين نشريه به معرفي ادبيات زنان اختصاص
داشت و تا سال 1993 به چاپ مي رسيد. در همين سال ها برگزيده اي
از نمايشنامه هاي داريوفو را ترجمه کرد و در مجموعه اي به نام
"يك زن، تنها" منتشر نمود. مزارعي در لس آنجلس زندگي مي کند و
مشاور ارشد طرح و برنامه نويسي سيستم هاي كامپيوتري است. تا
امروز سه مجموعه داستان از او به چاپ رسيده است: «بريده هاي
نور»، «خاكستري» و «من و كلارا».

/ 1