/ سوره قصص / آيه هاى 25 - 21 - ترجمه تفسیر مجمع البیان جلد 20

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه تفسیر مجمع البیان - جلد 20

امین الاسلام طبرسی؛ ترجمه: علی کرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

/ سوره قصص / آيه هاى 25 - 21

21 . فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

22 . وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ.

23 . وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ.

24 . فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ.

25 . فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

ترجمه

21 - پس [موسى ] هراسان و نگران از آنجا بيرون رفت [در حالى كه نيايشگرانه مى ] گفت: پروردگارا، مرا از [شرارت ] گروه بيدادگران نجات بخش!

22 - و هنگامى كه به سوى [شهر] مدين روى نهاد، گفت: اميد كه پروردگارم مرا به راه راست راه نمايد.

23 - و هنگامى كه به آب مدين رسيد، گروهى از مردم را بر [گرد ]آن يافت كه [گوسفندان خود را] آب مى دادند، و پايين تر از آنان دو زن را يافت كه [گوسفندان خود را از نزديك شدن به آب ]باز مى داشتند. [موسى به آن دو] گفت: هدف شما [از اين كار ]چيست؟ گفتند: ما [به گوسفندان خود] آب نمى دهيم تا شبان ها [گوسفندان شان را] برگردانند [و بروند و آن گاه آب مى دهيم ]؛ و [ما بدان جهت خود از پى گوسفندان مان آمده ايم كه ] پدرمان پيرى كهنسال است.

24 - آن گاه [بود كه موسى به انگيزه بشر دوستى و انجام كارى خدا پسندانه گوسفندان آنان را] برايشان آب داد، آن گاه به سوى سايه بازگشت و گفت: پروردگارا، به يقين من به هر نعمتى كه به سويم فرو فرستى نيازمندم.

52 - پس [از ساعتى كه از رفتن آن دو گذشت ] يكى از آن دو زن - در حالى كه با نهايت حيا [و وقار] گام برمى داشت - نزد وى آمد [و] گفت: [هان اى موسى!] پدرم تو را مى خواهد تا به تو به پاداش آب دادن [گوسفندان ] براى ما، مزد دهد، پس هنگامى كه [موسى ] نزد وى آمد و سرگذشت [عجيب خود] را براى او بازگو كرد، [شعيبِ پيامبر] فرمود: [هان اى موسى!] نترس! كه از [شرارت ] گروه بيدادگران نجات يافته اى!

نگرشى بر واژه ها

«تلقاء»: اين واژه به مفهوم جانب، طرف و سوى آمده است، از اين رو هنگامى كه گفته مى شود: «تلقاء شيى ء»، منظور جانب و طرف آن است.

«سواء السّبيل»: وسط راه. پاره اى هم آن را به راه راست معنا كرده اند.

«تذودان»: باز مى داشتند و جلوگيرى مى كردند.

«خطب»: كار حساس و مهمّ.

«رعاء»: اين واژه جمع «راعى» مى باشد كه به مفهوم شبان آمده است و جمع آن هم شبان ها مى شود.

تفسير -

هجرت تاريخى موسى به سوى «مدين»

در اين آيات فرازِ درس آموزِ ديگرى از سرگذشت موسى و هجرت او از سرزمين استبدادزده فرعون به سوى «مدين» به تابلو مى رود، و در نخستين آيه مورد بحث مى فرمايد:

فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ

پس موسى ترسان و نگران و در حالى كه در انتظار رويدادى جديد بود، از مصر بيرون رفت، چرا كه از سويى نگران جان و امنيّت و آزادى خويش بود - كه در خطر كشته شدن و يا دستگيرى قرار داشت - و از دگر سو هر لحظه در انتظار رسيدن نيروهاى سركوبگر فرعون به سر مى برد كه طبق گزارش رسيده در راه بودند.

قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

و در همان شرايط حساس دل با خدا داشت و نيايشگرانه مى گفت: پروردگارا، مرا از گزند بيدادگران و شرارت خودكامگان نجات بخش!

«ابن عباس» در اين مورد مى گويد: موسى در حالى كه به راه آشنا نبود، در پرتو اميد به لطف پروردگار راه «مدين» را در پيش گرفت. او نه غذايى به همراه داشت و نه آبى و در مسير خويش از آب چشمه ساران نوشيد و از گل و گياه بيابان خورد و راه را بطور خستگى ناپذير پيمود تا به «مدين» رسيد و در آنجا در آزادى و امنيّت اقامت گزيد.

در دوّمين آيه مورد بحث مى فرمايد:

وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ.

و هنگامى كه به سوى شهر مدين - كه از مصر تا آنجا هشت روز راه بود - رو نهاد، از آنجايى كه به راه آشنا نبود گفت: اميد كه پروردگارم مرا به راه درست، راه نمايد، و از سرگردانى و گمشدن در بيابان ها، خودش حافظ و راهنمايم باشد.

برخى آورده اند كه آن حضرت خودش نمى دانست كه به كجا مى رود بلكه راهى را در پيش گرفت و با توكّل به خدا رفت و از «مدين» سر در آورد.

در اين مورد «عكرمه» آورده است كه: وقتى موسى از شهر بيرون آمد، بر سر چهار راهى قرار گرفت كه هر يك به جايى مى رفت. او به آن راه ها آشنا نبود و نمى دانست كه كدامين راه را برگزيند تا زودتر خود را نجات داده و به نقطه امنى برسد؛ از اين رو خود را به خداى پرمهر سپرد و از بارگاه او خواست تا او را به راهى كه خود مى پسندد و به هدف مى رسد، راه نمايى كند؛ و خدا نيز دعاى او را پذيرفت و ضمن نجات او از شرارت ديو استبداد و گزند آن، او را به جايى خوب راه نمود.

برخى آورده اند كه پس از دعاى موسى فرشته اى كه سوار بر مركب بود و بزغاله اى نيز با خود مى برد، از راه رسيد و او را به سوى «مدين» برد.

«سعيد بن جبير» مى گويد: آن حضرت پاپوش و كفش بيابان به همراه نداشت، از اين رو تا به مدين رسيد پاهايش پوست انداخت.

در سومين آيه مورد بحث مى فرمايد:

وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ

هنگامى كه به مدين و بر سر چاه هاى آنجا رسيد گروهى از چوپان ها را نگريست كه گوسفندان خود را آب مى دادند.

وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ

و پايين تر از آنان، دو بانوى با شخصيت و با وقار و خوش فكر را ديد كه گوسفندان شان را از نزديك شدن به آب باز مى داشتند.

به باور برخى منظور اين است كه: ديگران را از نزديك شدن به گوسفندان شان باز مى داشتند.

و به باور برخى ديگر، گوسفندان خود را از مخلوط شدن به ديگر گلّه ها باز مى داشتند.

قالَ ما خَطْبُكُما

موسى از آنان پرسيد، شما چرا گوسفندانتان را آب نمى دهيد؟ پس كار شما چيست؟

قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ

آن دو گفتند: ما گوسفندان مان را آب نخواهيم داد تا شبان ها همه بروند و دام هاى خود را از اينجا بيرون برند و خلوت شود، و آن گاه ما از بازمانده آب در حوضچه ها بهره مى بريم و گوسفندانمان را بدان وسيله سيراب مى سازيم، چرا كه ما توان كشيدن آب از چاه ها را نداريم.

وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ.

و پدرمان نيز پيرى كهنسال و باز نشسته است و نمى تواند اين كار سنگين را انجام دهد.

آرى، به همين جهت ما خود ناگزير شده ايم كه براى سيراب ساختن گوسفندان مان بياييم. و بدين سان با درايت و هوشمندى از او خواستند به آنان كمك كند.

به باور پاره اى آنان در انديشه روشن ساختن اين نكته بودند كه چرا خود از پى گوسفندان آمده اند.

فَسَقى لَهُما

پس موسى گوسفندان آنان را آب داد.

منظور اين است كه او پيش رفت و با كنار زدن شبان ها گوسفندان آن دو دختر با شخصيت را سيراب كرد.

پاره اى آورده اند كه: آن حضرت به يكى از چاه ها نزديك شد و تخته سنگ بزرگى را كه ده نفر به سختى مى توانستند جا به جا كنند، به تنهايى كنار نهاد و دلو بزرگى كه دو نفر به وسيله آن با كمك يكديگر آب مى كشيدند، از آنان گرفت و به تنهايى به آب دادن گوسفندان آن دو زن پرداخت.

ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِ

و پس از پايان كار، در حالى كه سخت گرسنه بود، براى استراحت به سايه درختى پناه برد.

فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ.

و نيايشگرانه رو به بارگاه خدا آورد و گفت: پروردگارا، راستى كه من به هر نعمتى كه برايم فرو فرستى سخت نيازمندم.

«ابن عباس» مى گويد: اين پيامبر بزرگ را بنگريد كه از شرارت ظالمان آواره شده و از بارگاه خدا تقاضاى تكّه نانى مى كند!

اميرمؤمنان بر آن است كه: موسى از خداى خويش نان و غذايى براى خوردن مى خواست، چرا كه در آن مدّت چندان گياه بيابان خورده بود كه از شدّت لاغرى، سبزى گياهان از پوست شكمش هويدا بود.

آن دو دختر، آن روز زودتر از هر روزِ ديگر به خانه و نزد پدر بزرگوار خويش باز گشتند، و چون پدر از زود آمدن آنان تعجّب كرده بود، جريان را به او باز گفتند؛ و پدر فرزانه به يكى از آن دو دستور داد تا موسى را فراخواند، و دخترِ بزرگتر شعيب براى رساندن پيام پدر و دعوت موسى نزد او رفت.

در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد:

فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ

يكى از آن دو به رسم زنان پاكدامن و با وقار، در اوج حيا و شرم نزد موسى آمد.

برخى آورده اند كه: او چهره اش را با آستين پوشانده بود.

و برخى گفته اند: او به گونه اى آراسته به حيا بود كه دوست نداشت جلو چشم مردى بيگانه راه برود و بدون احساس ضرورت با او سخن گويد.

قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا

او هنگامى كه رسيد، گفت: پدرم شما را فرا مى خواند تا پاداش كارتان را كه گوسفندان مان را آب دادى به شما بدهد.

بيشتر مفسران بر اين عقيده اند كه نام پدر آن دختر كه موسى را به سوى پدرش فراخواند، شعيب بود، امّا به باور برخى - از جمله «سعيد بن جبير» - پدر اين دختر برادر زاده شعيب بود نه خود او، چرا كه شعيب پيش از اين رويداد، جهان را بدرود گفته و ميان مقام و زمزم به خاك سپرده شده بود.

پاره اى نام پدر اين دختر را «يثرون» گفته اند، و پاره اى ديگر بر آنند كه «يثروب» نام داشت؛ و برخى نيز بر اين عقيده اند كه نام واقعى و اصلى «شعيب» همان «يثروب» است، چرا كه شعيب ترجمه عربى آن است.

«ابو حازم» مى گويد: هنگامى كه او به موسى گفت، پدرش مى خواهد مزد كارش را بدهد، آن حضرت خوشش نيامد و بر آن شد كه نرود، امّا از آنجايى كه در آن شهر ناآشنا بود بناگزير دعوت را پذيرفت و رفت تا شب را در آن بيابان و در خطر جانوران درنده نماند.

به هر حال آن دختر به عنوان راهنما حركت كرد و موسى نيز از پى او روان گرديد، امّا از آنجايى كه باد مى وزيد و لباس آن بانو را جا بجا مى كرد و ممكن بود شدت وزش باد لباس را از سر و چهره و يا بدن او كنار زند و چشم موسى بر بدن او بيفتد، از او خواست تا پشت سر موسى حركت كند و هر كجا لازم است او را راهنمايى كند.

هنگامى كه موسى به خانه «شعيب» رسيد، غروب افتاب و وقت شام خوردن بود. صاحبخانه او را به شام دعوت كرد، امّا وى گفت: به خدا پناه مى برم!

«شعيب» گفت: چرا؟ آيا گرسنه نيستى؟

گفت چرا، امّا مى ترسم كه اين شام مزد كارم به حساب آيد و من از خاندانى هستم كه در برابر كارِ آخرت مزد نمى گيرند.

«شعيب» گفت: جوان! به خداى سوگند شيوه من و پدران و نياكانم، گرامى داشتن ميهمان است و ما هماره غذاى خود را با ميهمان مى خوريم. موسى پذيرفت و شام را در خانه او صرف كرد.

فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

پس هنگامى كه موسى نزد شعيب آمد و سرگذشت خويش را براى او بازگفت و او را از هجرت و گرفتارى خويش آگاه ساخت، آن مرد خدا به موسى اميد بخشيد و گفت: هان اى موسى نترس و نگرانى به دل راه مده كه از شرارت و گزند فرعون و فرعونيان برترى جو و انحصارگر رهيده اى، چرا كه اينجا سرزمين ماست و سرزمين ما در قلمرو استبداد فرعون نيست.

/ 32