شرح خطبه متقین در نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح خطبه متقین در نهج البلاغه - نسخه متنی

سید مجتبی علوی تراکمه ای

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


كلام مولا در دشمنى سه گروه با سه گروه ديگر


ابن ابى الحديد، پس از پايان شرح نهج البلاغه، مى گويد: 'تا اينجا به شرح سخنان اميرالمومنين عليه السلام كه سيدرضى در 'نهج البلاغه' تدوين نموده است پرداختيم، از اين پس پاره اى از سخنان كه به آن جناب، نسبت داده شده و بعضى مشهور و برخى ديگر غير مشهور است، نقل مى كنيم، گو اينكه اگر كلام مولا نباشد، دست كم به سخنان مولا شباهت دارد و حاوى فنون حكمت مى باشد' سپس گفته است كه: نهمين كلامى كه به آن حضرت منسوب است اين سخن است كه مى فرمايد:

'عداوه الضعفاء للاقوياء و السفهاء للحلماء و الاشرار للاخيار، طبع لا يستطاع تغييره.': دشمنى ضعفا و درماندگان با زورمندان و نادانان با بردباران و صابران و نيز دشمنى بدكاران با نيكوكاران، سرشت و طبيعتى است كه آن را نتوان تغيير داد.

يعنى تا زمانى كه قدرتمندان بر عاجزان و درماندگان مى تازند و ابلهان كم عقل كه كارهاى سفيهانه را انجام مى دهند، با بردباران ملايم كار كه در راه خرد قدم برمى دارند، طرف قياس نبوده و اشرار و بدكاران و بدكرداران، چون بدند و بدكارند، با نيكوكاران چون نيكوكارند و خوبند در تضاد بوده، آشتى و صلح ميان آنان وجود نخواهد داشت، مگر آنكه در اين بين، تضادى كه موجب عداوت و دشمنى آنهاست از ميان برود.

آخرين سخنى كه سيدرضى از مولا نقل مى كند اين است كه مى فرمايد:

'شر الاخوان من تكلف له': بدترين برادران و دوستان كسى است كه براى او به تكلف و زحمت بيفتى.

زيرا اگر برادرى صادقانه باشد، موجب انبساط و خرسندى است. پس اگر در معاشرتها، به تكلف و زحمت نياز باشد، اين دليل است كه اخوت صادقانه وجود ندارد و اگر كسى برادرى صادق و راستگو نباشد، او از بدترين برادران و دوستان
خواهد بود.

داستانى در مروت و جوانمردى


ابن ابى الحديد، در اينجا داستانى آموزنده را نقل مى كند كه شايان توجه است: روايت كرد ابن ناقيا در كتاب 'ملح الممالحه'، و گفت: حسن بن سهل، بر مامون وارد شد، مامون به او گفت: آشنايى تو به 'مروت' در چه حد است؟ گفت: مراد اميرالمومنين از اين سئوال را نمى دانم تا جواب گويم! مامون گفت: هر چه سريعتر نزد عمرو بن مسعده برو، تا تو را تعليم نمايد. حسن گويد: به خانه ى عمرو آمدم، در حالى كه عده اى كارگر به انجام كارى مشغول بودند و خود او بر آجرى نشسته و آنها را تماشا مى كرد، به او سلام نمودم و گفتم: اميرالمومنين، به تو ماموريت داده است كه 'مروت' را به من بياموزى، او خشتى را طلبيد و مرا بر آن نشانيد و با من فراوان سخن گفت، من از اين برخورد ناجور، بى نهايت ناراحت شدم، چرا كه احترام لازم معمول نداشت و در پذيرايى من تقصير نمود، سپس به پيش خدمت خود گفت: آيا غذايى در منزل داريم؟ گفت: آرى، بعد از چند دقيقه، طبقى كه در آن دو قرص نان و سه كاسه ى كوچك كه در يكى مقدارى سركه و در ديگرى كمى سبزى و در سوم مقدارى نمك بود، نزد ما گذاشت و با هم غذا خورديم، پس خدمتگزار آمده آب آورد و ما دست و رو را شستيم، آنگاه به من گفت: اگر مى رويد! اختيار با شماست، حسن گفت: از جا برخاستم و در حالى كه خشم، سراسر وجودم را در گرفته بود، خود را نگهداشتم و چيزى نگفتم، اما او را خداحافظى نكردم، او به من گفت: اگر مايل باشيد فلان روز "روزى را معين كرد" نزد ما بياييد، ماجرا را براى مامون نقل مكن، گفتم: مانعى ندارد.

همين كه روز موعود فرارسيد، به سوى او رفتم و چون به در منزل او رسيدم، از
وى اجازه ى ورود برايم خواستند و او به استقبال من شتافت و مرا در آغوش كشيد و پيشانى و رويم را غرق بوسه نمود، آنگاه به احترام من، دنبالم به راه افتاد تا به اطاق پذيرايى وارد شديم و او در مسند مخصوص به خود، مرا جاى داد و خود جلوى روى من نشست و از هر درى سخن به ميان آورد و به من خوش آمد و خيرمقدم گفت و چنان مرا مورد احترام قرار داد كه در طول عمرم، چنين روزى را به چشم نديده بودم. سپس به هنگام نهار، دستور داد سفره ى غذا را گستردند كه در آن انواع ميوه ها و غذاهاى متنوع وجود داشت، پس از آن گفت: از نوشيدنى ها چه ميل داريد؟ آنچه مطابق با ميلم بود اظهار نمودم، او به خدمتگزاران فرمان داد، جهت خدمات لازم حاضر شوند و در وقت خداحافظى، دستور داد مقدار زيادى طلا، نقره، فرش و لباس حاضر كنند و مركبى تندرو را برايم آماده نمايند، آنگاه به تعدادى غلامان و كنيزان، فرمان داد، تا مرا همراهى كنند و به من گفت: اين غلامان و كنيزان و آنچه در خدمت شماست از آن شما مى باشد. سپس گفت: اگر يكى از برادران به ديدار تو آمد، خود را به زحمت مينداز و به آنچه در خانه دارى اكتفا كن، اما اگر روزى كسى را دعوت نمودى، هر اندازه كه در توان و قدرت توست آماده كن و از هر نوع پذيرايى و احترامى كه در توان دارى دريغ منماى، چنانكه در ديدار شما به نخستين روز و عمل كرد ما، در آن روزى كه تو را دعوت نموديم! حسن گويد: آن روز دانستم معناى مروت و جوانمردى چيست.

اكنون جمله ى اخير 'قد براهم الخوف' را توضيح داده بحث را در اينجا پايان مى دهيم.

همانگونه كه در ترجمه ى اين جمله گذشت، معناى عبارت اين است كه: پرواپيشگان بر اثر خوف و هراسى كه از آينده دارند، مانند تير تراشيده، لاغراندامند و علت فرسودگى جسم و نحيف بودن بدنشان را مى توان در يكى از سه چيز تصور

نمود: بيمارى، ترس و يا عشق، خواه مجازى يا حقيقى باشد، چرا كه انسان بر اثر بيمارى، يا ترس و يا عشق، از خورد و خواب، به حد كافى برخوردار نيست و درنتيجه، از وزن بدن او كاسته مى شود اما اين كاهش جسم، دليل بر ناتوانى روح نخواهد، بود چنانكه در گذشته ياد كرديم.

امام محمد باقر عليه السلام فرمود:

'كان على بن الحسين عليهماالسلام يصلى فى اليوم و الليله الف ركعه و كانت الريح تميله بمنزله السنبله.': پدرم در شب و روز، هزار ركعت نماز به جاى مى آورد و بر اثر ضعفى كه در جسم او بود، باد به هنگام وزيدن، او را مانند خوشه ى گندم، به اين طرف و آن طرف حركت مى داد.

زمانى كه وضو مى ساخت و آماده نماز مى شد، رنگ صورتش به زردى مى گراييد نزديكان وى، از ديدن اين تغيير ناگهانى، به شگفت آمده از علت آن جويا مى شدند، آن حضرت مى فرمود: مگر نمى دانيد براى چه كارى آماده شده و در برابر كه ايستاده ام؟ يعنى خوف مقام الهى اين چنين مرا دگرگون نموده است.

در حديثى كه گوشه اى از عبادات على عليه السلام را بازگو مى كند، آمده است كه راوى گفت: شبيه تر به او، از زين العابدين عليه السلام در بين اولادش كسى را نديدم.

امام محمد باقر عليه السلام روزى به ديدار پدر بزرگوارش رفت و پس از مشاهده ى آن حضرت، حال آن جناب را چنين توصيف نموده است: رنگ صورت زرد و ديدگان وى، پژمرده و گونه هايش به گودى رفته بود، بينى آن حضرت بر اثر سجده هاى طولانى، خميده و پاهايش، ورم كرده بود، چون چنين حالى را از پدرم، مشاهده نمودم، سخت متاثر شده و منقلب گرديدم و بر حال او گريستم.

سيماى شيعيان از ديدگاه على


'روى ان اميرالمومنين عليه السلام خرج ذات ليله من المسجد و كانت ليله قمراء فام الجبانه و لحقه جماعه يقفون اثره فوقف عليهم، ثم قال: 'من انتم؟' قالوا: شيعتك يا اميرالمومنين، فتفرس فى وجوهم ثم قال: 'فمالى لا ارى فى وجوهكم سيماء الشيعه: قالوا: و ما سيماء الشيعه؟' "قال: 'صفر الوجوه من السهر، عمش العيون من البكاء حدب الظهور من القيام، خمص البطون من الصيام ذبل الشفاه من الدعاء، عليهم غبره الخاشعين.': روايت است كه اميرالمومنين عليه السلام در شب مهتابى، به قصد جبانه از مسجد خارج شد، جماعتى كه خود را پيرو او مى دانستند، به دنبال وى روانه شدند. على عليه السلام توقف نموده، سپس فرمود: شما كيستيد؟ گفتند: ما شيعيان تو هستيم! امير مومنان به فراست به چهره هاى آنها نگاه كرد و فرمود: چرا من علامت و نشانه ى شيعه را در صورت شما نمى بينم؟ گفتند: علامت شيعه چيست؟ فرمود: رنگ پريدگى، از بيدارى شب، ضعف بصر، از ريختن اشك، گوژپشتى، از كثرت قيام و عبادت، شكم به پشت چسبيدگى، از روزه دارى، خشكيده لبى از تضرع و نيايش و غبارآلودگى به هيئت خاشعان.

اين است ترسيم جالب، از صحنه ى دلباختگان و شيفتگان خدا و بايد هم چنين باشد، زيرا دلى كه آكنده از حزن باشد و جسمى كه خوف و خشيت الهى، تمام ابعادش را در بر گرفته، هرگز به خوردن و خوابيدن مايل نيست و آرامش براى او وجود ندارد. آنها عاشقانى دلداده اند كه جز جمال محبوب و صحبت معشوق، در خيالشان نمى گنجد.

داستانى در محبت و عشق


'عن بعض الثقات انه قال: مررت بقبيله بنى عذره و وفدت بمنزل بعضهم فرايت فى ذلك المنزل جميله مليحه مشحونه بانواع الكمالات، فتعجبت من حسنها و بهائها و نضارتها و فصاحتها! فسئلت عنها، فاخبرت بانها بنت ذلك البيت الذى نزلت فيه و كنت اطوف بين الخيام فاذا بشاب حسن الوجه و تفطنت فيه اثر العشق، لصفره لونه و هزاله و كان يشعل الحطب تحت القدر و ينشد اشعارا مليحه و يبكى و كان من جمله اشعاره':




  • فلا عنك لى صبر و لا عنك حيله
    ولى الف باب قد عرفت طريقها
    فلو كان لى قلبان عشت بواحد
    و افردت قلبا فى هواك يعذب



  • و لا عنك لى بد و لا عنك مهرب
    و لكن بلاقلب الى اين اذهب؟
    و افردت قلبا فى هواك يعذب
    و افردت قلبا فى هواك يعذب



فسئلت عنه، فقيل: انه عاشق لتلك الجاريه المليحه و هى تحتجب عنه احتجابا تاما، فرجعت الى منزلى و اخبرت تلك الجاريه بما قد رايته، قالت: هو ابن عمى فقلت لها: فاقسمك برب السماء و الارض و بحق الضيافه، ان تمتعه بالنظر اليك، قالت: هذا ليس بصلاحه! فابرمت حتى قبلت ملتمسى بالكره، فقلت لها بابى انت و امى: اوفى بعهدك الان فقالت: تقدم و انا من ورائك فتقدمت بسرعه و قلت للشاب: بشرى بشرى بمعشوقتك، فانها لتحضر الان عندك، فنظر، فاذا هى تجر ازارها بالارض و قد اغبرت الارض، بحيث لا يرى شخصها، فاذا راى غبار قدمها، سقط على الارض مغشيا عليه! فنظرته فاذا هو فارق الدنيا و انكبت على النار و جذبته من النار، فدخلت الجاريه و رات فواته و قالت: ان الذى لا يطيق غبار نعالنا، فكيف يطيق بمطالعه جمالنا؟': يكى از افراد مورد اعتماد گفت: به قبيله ى بنى عذره "يكى از قبايل عرب" عبورم افتاد و به منزل يكى از افراد قبيله وارد شدم، در منزل، دخترى زيبا، مليح، فصيح زبان و سخن دان كه به هر نوع كمال آراسته بود، مشاهده كرم، زيبايى و فر و شكوه او از سويى
و فصاحت و شكفتگى روى و طراوت او از سويى ديگر، مرا به شگفت انداخت، از اهل منزل پرسيدم اين دختر كيست؟ گفتند: دختر صاحب خانه اى است كه بر او وارد شده اى. روزى در بين خيمه ها قدم مى زدم، ناگهان چشمم، به جوان زيباروى افتاد كه اثر عشق، در چهره اش نمايان بود، زردى رنگ، لاغرى و فرسودگى او از عشق وى، حكايت داشت. در حالى كه آتش را زير ديگ روشن مى كرد، با چشمى اشكبار، اشعارى دلربا مى خواند كه مرا تحت تاثير قرار داد.

نه بر فراق تو صبر دارم و نه براى مشكلم راه حلى مى يابم، نتوان از تو جدا شد و نه جز وصال تو درمانى براى دردم وجود دارد.

هزار راه در پيش دارم كه خود را از مهلكه نجات دهم، اما بدون دل چه راهى مى توانم پيمود؟ اى كاش داراى دو دل بودم كه به يكى زندگيم را ادامه مى دادم و ديگرى را مى گذاشتم براى هميشه در عشق تو معذب باشد.

از حال جوان جويا شدم، گفتند: او عاشق همان دختر است و شگفتا كه آن دختر خود را در حجاب كشيده و به اين جوان سوخته دل، روى مهربانى نشان نمى دهد. به جايگاهم برگشتم و دختر را به آنچه ديده و شنيده بودم با خبر نمودم، دختر گفت: آرى او پسر عموى من مى باشد. گفتم: تو را به پروردگار آسمان و زمين و به حق ضيافت و مهمان نوازى، سوگند مى دهم كه دست كم براى يك بار، اجازه ده تا او به روى تو نگاه نموده و از ديدن رويت لذت برد، گفت: اين عمل به صلاح او نيست، زياد التماس و خواهش نمودم، تا وعده ى ملاقات براى روز معينى داد، گفتم پدر و مادرم فدايت باد، وفاى به عهد را تاخير مينداز و از همين لحظه آمادگى خود را براى ديدار وى اعلام كن، گفت: مانعى ندارد شما برويد و او را با خبر سازيد كه اكنون در پى تو روانه مى شوم، با عجله و شتاب نزد جوان آمدم و گفتم: مژده، مژده كه شب هجران به سر رسيد، اكنون معشوقه ى شما به ديدنت خواهد آمد.

جوان بهت زده چشم به راه گذاشت، ناگهان آن دختر در حالى كه دامن پيراهنش، به زمين كشيده مى شد و غبارى به هوا برمى خاست چنانكه آن دختر ديده نمى شد،
نمايان گشت، همين كه چشم جوان، به غبار قدمهاى معشوقه افتاد، آهى كشيد و نقش بر زمين شد و بيهوش گشت، بالاى سر او حاضر شدم ديدم از دنيا رفته و در آتشى كه در زير ديگ بود افتاده است، فورا او را به كنار كشيدم، معشوقه به كنار جسم بى جان عاشق آمد، ديد عاشق وى به آتش نويد وصل كه پس از هجران زياد افروخته شده بود سوخته شده! دختر گفت: آن كس كه طاقت ديدن غبار نعال ما را نداشت، چگونه مى توانست جمال ما را مشاهده نمايد.




  • من دل به كسى جز به تو آسان ندهم
    صد جان بدهم در آرزوى دل خويش
    آن دل كه تو را خواست به صد جان ندهم



  • چيزى كه گران خريدم ارزان، ندهم
    آن دل كه تو را خواست به صد جان ندهم
    آن دل كه تو را خواست به صد جان ندهم



'انورى'

آرى اگر عاشق مجازى كه جرقه اى از حقيقت در بر ندارد، اين چنين خرمن هستى عاشقى را، در كام خود فروكشد و تا تقديم نقد عمر، در اين سودا، وى را بدرقه نمايد، با حقيقت عشق چه توان گفت؟ آنكه تجلى جمالش، كل عالم هستى را روشن نموده: 'الله نور السموات و الارض.' كى با جمال آنكه نقص امكانى، هر لحظه او را به عدم تهديد مى كند، قابل قياس خواهد بود.

علت آشفتگى اهل تقوا


'ينظر اليهم الناظر فيحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض و يقول: لقد خولطوا و لقد خالطهم امر عظيم'

واژه ها

ناظر: نظركننده، نگرنده، نگاه كننده و تماشاگر است.

حسب: پنداشت، ظن و گمان.

خلط: آميزش، گول، متعجب، آشفته، حيران، شوريده، به هم آميخته و درهم كردن است.

ترجمه:

هر بيننده كه به آنها نگاه كند، مى پندارد آنها بيمارند و مى گويد: آنان آشفته و شوريده اند، با اينكه نه بيمارند و نه ديوانه، بلكه با امر عظيمى آميخته و از آن پس آشفته و حيران ديده مى شوند.

شرح:

با توجه به جمله ى قبل، منظور از اين جمله اين است كه آثار خوف، به يك تعبير و آتش عشق به تعبير ديگر، چنان در چهره ى آنان نمايان است كه فكر هر بيننده را به وحشت كشيده و گمان مى برد كه اينان رنجور و بيمارند. آرى پريدگى رنگ و رخسار زرد و قيافه ى درهم ريخته و اندام لاغر و پژمردگى، بر بيمارى آنها گواه است، از اينرو هر بيننده آنها را بيمار مى پندارد، اما علت اين عوارض در آنها، بيمارى نيست، بلكه علت چيز ديگرى است. شب زنده دارى مداوم و روزه دارى طولانى و بى وقفه، عدم تمايل به غذا، استراحت، تفكر و انديشه در سرنوشت خويش، آنها را بيمار مى نماياند و بيننده آنها را بيمار مى پندارد. اين رنجها، زحمتها، مواظبت، مراقبت نفس سكوت عميق آميخته با تفكر، چنان از ابعاد جسم آدمى، مى كاهد كه گويا هميشه، در بستر بيمارى بوده است.

داورى ديگر، در نظر بيننده ى ظاهربين نسبت به پرواپيشه گان، اين است كه چون مى بيند، رفتار پرواپيشگان برخلاف رفتار عامه ى مردم، در مقطع حساسى قرار گرفته و گاهى چنان با ملاء اعلا، ارتباط يافته كه گويا در اين دنيا نيستند، نه سخن آنها سخن مردم و نه رفتار آنها رفتار مردم است. كناره گيرى از مردم و زندگى، تحت برنامه ى ويژه، كار پرواپيشگان بوده كه براى عامه ى مردم قابل فهم نبوده است. آنها به راهى و اينان به راهى ديگر مى روند، از اينرو مى گويند آنان ديوانه اند، اما آنها ديوانه نيستند و چنان تيزبين و متفكرند كه هر موجودى را، اثر صنع خداوند و شانى از شئون خالق مى دانند. از همه دل بريده و به حق دل بسته اند. زبانشان ترجمان دل آنهاست، 'رب هب لنا كمال الانقطاع اليك': پروردگارا كمال انقطاع به خود را به ما ببخش، نشانگر اين است كه اين تعداد مردم، غير از مردم دنيا مى باشند.

چرا مردم پرواپيشه گان، را ديوانه پنداشته و علت اين داورى چيست؟

علت داورى ناآگاهانه و ناعادلانه، اين است كه فكر هر فرد، در محدوده ى جامعه و حركت اجتماع موجود خواهد بود، فى المثل مردمى كه روزانه با برد و باخت، در بازار آشفته ى دنيا داد و ستد مى كنند و كالاى خود را به مزايده و يا مناقصه مى گذارند و

/ 55