تبیان، دستیار زندگی
در این هشت، نه سال، گورهای زیادی کنده ام.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تجربه‌ی یک گورکن

تجربه‌ی یک گورکن

در این هشت، نه سال، گورهای زیادی کنده ام. همه قدّ هم. همه یک شکل. برای هیچ کس قبر گل و  گشادتر نکندم. کسی هم نبود از بازمانده های میّت که بخواهد قبر بزرگتر بکنم. فقط قبر قطعه ی کودکان بود که کوچکتر بود و فقط وقتی قرار بود که قبری برای بچه ای بکنم، حالم گرفته می شد. اگر قرار بود فقط قبر را بکنم، بروم دنبال یک قبر دیگر، خوب بود؛ باید می ماندم جنازه ی طفل معصوم را داخل گور می گذاشتند، گریه و زاری می کردند و معمولاً گریه زاری شان بیشتر از گریه زاری برای بزرگ ترها بود. خیلی بیشتر. گفتم که باید صبر می کردم گریه زاری شان تمام که می شد، می رفتم داخل قبر و بالا سر جنازه می ایستادم و سنگ های لحد را می گذاشتم و با همان خاک هایی که کنده بودم، داخل قبر را پر می کردم و می رفتم پی کارم.

در این هشت، نه سال قبرهای زیادی کنده ام. همه قدّ هم. همه یک شکل. هیچ وقت هم اتفاق خاصی نیفتاده است. هیچ اتفاق جالب یا ترسناکی ندیده ام. هیچ اتفاقی که عجیب و رویایی باشد.

شنیده ام که باسوادترها به آن اتفاق ماورایی می گویند اما همین ماه پیش قبری کندم که حکایتش فرق می کند. قبر دو طبقه ای بود. صبح اول وقت. بچه های غسالخانه تازه کارشان را شروع کرده بودند. از دفتر صدایم کردند و روی برگه جای قبر را نوشتند و دادند دستم. از قطعه های قدیمی بود و وقتی رسیدم سر قطعه و شماره و ردیفی که روی کاغذ نوشته بودند، دیدم که قبر دو طبقه است. تاریخی که روی قبر کنده بودند تاریخ مرگ طبقه ی پایین تر، برای بیست سال پیش بود. صاحب قبر مرد هشتاد ساله ای بود. شنیده ام که روی سنگ قبرها را بهتر است که نخوانیم اما در تمام این هشت، نه سال این عادت از سرم نیفتاده است. روزهای اولی که آمده بودم سر این کار از روی کنجکاوی نوشته های روی سنگ قبرها را می خواندم بعدترها کنجکاوی از سرم افتاد. اما عادتش نه. بی اختیار از روی قبرها که قدم برمی داشتم چشمم روی سنگ قبرها می دوید و اسم و مشخصات را نگاه می کردم. بیشتر می خواستم سن ها را ببینم. خیلی به شعرهایی که نوشته بودند علاقه ای نداشتم. سن و سال ها خوب بود. سن ها که زیاد بود بی خیال می شدم. اما سن ها که کم بود حالم گرفته می شد. ترس برم می داشت که مرگ برای همسایه ها نیست.

آن روز هم وقتی سنگ قبر مرد هشتاد ساله را که برمی داشتم حواسم به سن و سالش نبود بعد که نفر بعد را آوردند و داخل گور گذاشتند و تلقینش را خواندند و خاک ها را برگرداندم توی قبر دوباره که سنگ را سرجایش می گذاشتم سر صبر اسم و مشخصات و سن و سالش را نگاه کردم.

داشتم تعریف می کردم. سنگ قبر را برداشتم و شروع کردم به کندن. خاک ها را بیرون ریختم تا به قبر زیری برسم از همان وقتی که بیل های اول را بیرون می ریختم جک و جانورهایی توی خاک وول می خوردند اما چیز جدید و جالبی نبود طبیعی بود. جک و جانورها داخل همه ی خاک ها بودند. اما هر چه پایین تر می رفتم جک و جانورها بیشتر می شدند. خاک ها را که خالی کردم و دیواره های قبر را که درست کردم تمام جانم را جک و جانور گرفته بود. مورچه ها و سوسک ها و خارخاسک ها و کرم ها از همه جایم بالا می رفتند و پایین می آمدند. همان جا داخل قبر خواستم دو تا پای محکم بکوبم که همه بریزند پایین ترسیدم که نکند خاک سست شده باشد  از آن همه جانور و پایم فرو برود داخل قبر پایینی. بیلم را که خواستم بردارم و بیایم بیرون سوراخی به دیواره ی قبر دیدم. سوراخ مار بود؟ سوراخ موش بود؟ نمی دانم. ولی سوراخ جانوری بود که برای اولین بار مرا از کندن قبر ترسانده بود. می خواستم جنگی از قبر بپرم بیرون ولی پاهایم و دست هایم همه سست شده بود و می لرزید به هر جان کندنی بود خودم را بیرون کشیدم. دقیقه ای روبروی تل خاکی که کنده بودم و بیرون ریخته بودم نشستم تا حالم جا بیاید. جک و جانورها هنوز روی همه جای تنم وول می خوردند و آن هایی که به من نچسبیده بودند و داخل همان تل خاک بودند با سرعت از آنجا بیرون می زدند. انگار اسیر بودند. بلند شدم و خودم را تکان دادم و پا به زمین می کوبیدم و دست به سرم می کشیدم که جک و جانورها را از خودم دور کنم. قطعه قدیمی بود و وسط هفته و صبح اول وقت. پس در آن دور و اطراف کسی نبود که مرا ببیند ماشینی آمد و راننده اش بدون این که پیاده شود بلند داد زد و شماره ی قطعه را از من سوال کرد بعد پرسید که قبر را برای چه کسی می کنم. به کاغذ نگاه کردم و اسم را گفتم. ماشینش را پارک کرد و به طرف من آمد. چهره ی درهمی نداشت. پیراهن مشکی تن کرده بود اما معلوم بود صورتش را تازه اصلاح کرده است. بوی عطرش توی ذوقم زد. نگاهی به قبر کرد و مثل پولدارها و رئیس ها فقط سری به تأیید تکان داد. انگار که مثلاً چطوری می شد قبری کند و ایرادی گرفت از قبرکن. گوشی اش را درآورد و تلفنی زد و به آن که آن طرف خط بود خبر داد که قبر آماده است. دلم نیامد که قضیه ی جک و جانورها را نگویم. هر که برای تلقین میت داخل قبر می رفت وقتی بالا می آمد همه ی جانش را جک و جانور می گرفت آبرویشان پیش فامیل می رفت. گفتم، اول قبول نکرد و خنده ای کرد و دست در جیب کرد که اسکناسی بدهد و از حماقتش جا خوردم. راه انعام گرفتن که خزعبلات گفتن نبود. گفتم پولش را داخل جیبش بگذارد و داخل قبر برود. ترسیده بود ولی رودربایستی کرد و رفت. تا رسید همه ی سوسک ها و مورچه ها و خارخاسک ها و کرم ها از تنش بالا رفتند. دل آشوب شد و ترسید و خواست که کمکش کنم تا بیرون بیاید. بیرون که آمد باز با تلفنش زنگ زد. با پسر صاحب قدیم و صاحب جدید قبر حرف زد. معلوم شد داماد آنی است که خوابیده و آنی که دارند می آورند که بخوابد. به پسرش گفت که قبل از رسیدن جنازه خودش را زودتر برساند. پسر مرحومه که رسید همین کار را کرد. رفت داخل قبر و مثل داماد و مثل من، جک و جانور همه جایش را گرفت. گفتم اگر می توانند قبر دیگری بگیرند. قبر یک طبقه. پسر گفت که نمی شود و نعش کش و بقیه ی فامیل در راهند و نمی شود مردم را معطل کرد و تا بخواهند قبر دیگری بخرند یکی دو ساعت باید مردم را در این چله ی تابستان زیر آفتاب نگاه دارند و خوبیت ندارد. طبق رسم باید داماد که محرم است با جنازه داخل قبر برود و تلقین بخوانند. داماد که قبول نمی کرد. پسرش گفت که حاضر است این کار را بکند و کسی هم چیزی نمی گفت مادرش بود و دلش می خواست که لحظه ی آخر هم با او باشد. ولی من دلم نمی آمد پیشنهاد دادم که وقتی جنازه را آوردند و خواستند داخل قبر بگذارند طوری وانمود کنند که حالشان به هم خورده و نمی توانند تلقین میت را بخوانند و من خودم زودتر می روم توی قبر و بقیه ی کارها را بسپرند به من. کارم هم که تمام می شد کسی تو کوک من نبود که چه به سر و وضع من آمده. جنازه را که آوردند نمایششان را اجرا کردند و الحق هنرپیشه های خوبی هم بودند. جلدی پریدم داخل قبر و برادر متوفی خواست که بیاید که غر زدم که حوصله ی غش و ضعف ندارم و کار دارم و شماها همه یتان غشی هستین و تو هم که پیری و همین جا پس می افتی و می افتی روی دست فامیلت.

جنازه را که پایین دادند حواسم مدام پی جک و جانورها بود ولی نبودند دیوار قبر نم برداشته بود در آن چله ی تابستان، باران گرفته بود. تلقینشان را خواندیم و خواستم که سنگ های لحد را بگذارم. همان سوراخی که قبلاً دیده بودم را وارسی کردم. سوراخ پر شده بود و همان جا جوانه ای درآمده بود. علف نبود. سبز بود و رویش به قد تکمه ی پیرهن بچه ای گل سفیدی بیرون آمده بود. سنگ ها را گذاشتم و بیرون آمدم و خاک ها را برگرداندم  داخل قبر و سنگ نوشته ی شوهرش را گذاشتم روی قبر. باران هم بند آمده بود. این تنها باری بود که من از تشییع کننده ها دیرتر رفتم. همانجا نشستم تا همه رفتند. حتی آن پیرمردی که می خواست تلقین خواهرش را بخواند نپرسید که چرا ماندم و مگر عجله نداشتم.

حالا بعد از گذشت این یک ماه هر قبری که می کنم دوباره مثل قبرهای همین هشت، نه سال است- دقیقاً هشت ماه و پنج ماه- و دارم کم کم شک می کنم که شاید خیالاتی شده ام. البته برای جک و جانورها، شاهد دارم ولی برای پاک شدن قبر و آن گل سفید کوچولو شاهدی ندارم و اگر تا چند سال دیگر نبینم قبری که این طوری باشد، خودم هم باور نخواهم کرد که آن چه دیده ام راست بوده است. پس از ریاست محترم گورستان بزرگ شهر درخواست می کنم با استعفای این جانب موافقت فرمایند.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان