تبیان، دستیار زندگی
از خواب پریدم. صدای شلیک و داد و هوار می آمد. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فکری شدم که دشمن به پادگان حمله کرده و می خواهد ما را قتل عام کند. نجف پور با آن هیکل گنده اش دوید و پایم را لگد کرد. خواب آلود و دستپاچه از جا پریدم و دویدم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آن شب که شیطنت کردیم !


از خواب پریدم. صدای شلیک و داد و هوار می آمد. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فکری شدم که دشمن به پادگان حمله کرده و می خواهد ما را قتل عام کند. نجف پور با آن هیکل گنده اش دوید و پایم را لگد کرد. خواب آلود و دستپاچه از جا پریدم و دویدم


آن شب که شیطنت کردیم !

از خواب پریدم. صدای شلیک و داد و هوار می آمد. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فکری شدم که دشمن به پادگان حمله کرده و می خواهد ما را قتل عام کند. نجف پور با آن هیکل گنده اش دوید و پایم را لگد کرد. خواب آلود و دستپاچه از جا پریدم و دویدم. سرم محکم به فانوس آویخته از سقف خورد. فانوس تاب برداشت و نور بی رمقش دور اتاق چرخید و سایه ها را روی دیوار کج و معوج کرد.

یااللّه تنبل ها، برپا، بروید بیرون!

صدای جیغ میرشجاعی را که شنیدم، دلم کمی آرام گرفت.

بشمار سه بیرون! بشمار یک.

علی از ته اتاق فریاد کشید: باز مسخره بازی شروع شد. بابا بگذار کپه مرگ مان را بگذاریم!

میرشجاعی چند تیر مشقی دیگر دَر کرد و هجوم برد به طرف علی. تقی غرغرکنان گفت: باز شروع شد، ای بخشکی شانس!

بچه ها در حال پوتین پوشیدن شروع کردند به ناله و شکایت کردن:

بی انصاف، شب و روز حالیش نیست!

اینجا را با اردوگاه اسرا اشتباه گرفته!

هراسان پوتین هایم را زیر بغل زدم و از پله ها پایین رفتم. صدای ناراضی چند نفر از اتاق های طبقه های بالا و پایین بلند شد:

بابا چه خبره نصف شبی داد و هوار می کنید؟!

دیگه شورش را در آورده اند!

آهای میرشجاعی، باز زده به سرت؟!

به محوطه جلوی ساختمان رسیدم. سریع پوتین پوشیده و بندهایش را محکم کردم. دیگران سَلانه سَلانه و غرولندکنان از راه رسیدند. حساب کردم و دیدم در یک ماهی که آنجا بودم، این بیست وسومین بار است که میرشجاعی خشم شب راه انداخته! حرفش هم این بود که همیشه باید آماده بخوابیم که اگر دشمن ناغافل حمله کرد، گیج و گول به دست آن ها قتل عام نشویم. نمی دانم چرا فقط ما باید آماده می بودیم و دیگران تخت می خوابیدند و لازم نبود آماده باشند! هر شب با بگیر و ببند و گلوله و داد و هوار، ما را از خوابِ ناز محروم می کرد و می رفتیم به راه پیمایی، بعد خسته و کوفته برمی گشتیم.

رضا خواب آلود و عصبانی غرید: دیوانه مان کرد. آخر این هم شد کار؟

حساب کردم و دیدم در یک ماهی که آنجا بودم، این بیست وسومین بار است که میرشجاعی خشم شب راه انداخته! حرفش هم این بود که همیشه باید آماده بخوابیم که اگر دشمن ناغافل حمله کرد، گیج و گول به دست آن ها قتل عام نشویم. نمی دانم چرا فقط ما باید آماده می بودیم و دیگران تخت می خوابیدند و لازم نبود آماده باشند!

تقی بند پوتین را بست و گفت: عجب گیری کردیم ها، انگار پادگان آموزشیه که زرت و زرت خشم شب و پیاده روی داریم!

علی در حال بستن دکمه های لباسش با عصبانیت گفت: منِ دیوانه را بگو که حیا نمی کنم و از این خراب شده نمی روم! یکی نیست بگوید: خاک تو سر، اینجا هم جا شد تو آمدی؟!

محمّد گفت: خاک تو سر، اینجا هم جا شد تو آمدی؟!

علی رو به محمد که می خندید، نعره زد: حوصله ندارم. سر به سرم نذار!

میرشجاعی در حالی که مهرداد و انصاری را تعقیب می کرد و به آن ها مشت و لگد حواله می کرد، سر رسید. همه عصبانی و ناراحت، نظم گرفتیم. جیغ میرشجاعی بلند شد. از جلو، از راست نظام!

بشین، پاشو، بشین، پاشو، بخیز، برپا!

سر و صدای چند نفر از اتاق های رو به محوطه بلند شد:

آهای میرشجاعی، بچه هایت را ببر جای دیگر بساط پهن کن!

مرد حسابی! روز را ازت گرفتن، نصفه شبی غربتی بازی در می آوری؟

نجف پور پقی زیر خنده زد. میرشجاعی به او بُراق شد: چرا خندیدی؟ یااللّه بیا بیرون!

تقی با تأسف گفت: دَخلت درآمد بیچاره!

تو هم بیا بیرون تقی.

تقی گفت: برو پی کارت حوصله داری، اگر تو دیوانه ای، بهت بگویم که ننه ام مرا تو تیمارستان زاییده. سر به سرم نگذار!

****

آن شب که شیطنت کردیم !

سفره ناهار که جمع شد، علیپور رو به جمع گفت: خُب، الآن که میرشجاعی نیست، جایی نروید. جلسه داریم!

علی بازویش را مالید و پرسید: خیر باشه. جلسه چی؟

ماجرای دیشب، خشم شب همیشگی!

مهرداد با ناراحتی گفت: دیشب آن قدر بشین و پاشو داد و ما را تو خاک و خُل غلتاند که خشتگ شلوارم جر خورد!

رضا گفت: خُب حالا چکار کنیم؟

کاری که هم به میرشجاعی ضربه نخوره و هم ما از این وضعیت نجات پیدا کنیم؛ یک درس عبرت!

همه به فکر رفتند. من هم فکر می کردم. تقی دست بلند کرد و گفت: با جشن پتو چطوری؟ نصف شب کمین می کنیم و تا آمد تو اتاق می ریزیم سرش و دِ بزن!

نجف پور گفت: برو بابا تو هم با این نقشه هات! مگه می خواهیم دزد بگیریم!

علیپور با خوشحالی گفت: بارک اللّه نجف پور، دزد می گیریم!

همه با تعجب به او نگاه کردند. علیپور خنده کنان گفت: میرشجاعی دزد نیست، اما همیشه ما را غافلگیر می کند، خب راه مقابله با دزد چیه؟ اصلاً دزد چطوری لو می ره؟

با دزدگیر!

نگاه ها به طرف من چرخید. پس پسکی خزیدم و به دیوار چسبیدم و گفتم: چرا این طوری نگاهم می کنید؟

محمّد با شیطنت کف دستانش را به هم مالید و گفت: آقامهندس ما تویی. یک دزدگیر می خواهیم با صدای خرکی!

همه خندیدند. گفتم: آخه اولاً دزدگیر می خواهیم و بعد هم چند تا بلندگو.

علی گفت: هر چند تا بلندگو بخواهی ردیف می کنیم. بلندگوی تبلیغات را هم کش می رویم! خُب بچه ها برای خرید دزدگیر دست به جیب کنید و دونگ تان را بدهید. خدا بده برکت!

***

علی کلاف سیم را برداشت و گفت: الآن بهترین موقع س!

سر سیم را به بلندگو وصل کردم و گفتم: این را بگذار نزدیک اتاق فرمانده. بلندگوی بعدی را هم طبقه سوم نصب کن.

تقی گفت: خدا آخر و عاقبت مان را به خیر کند!

الهی آمین!

خدا می داند امشب چه آشوبی به پا می شود!

همه به فکر رفتند. من هم فکر می کردم. تقی دست بلند کرد و گفت: با جشن پتو چطوری؟ نصف شب کمین می کنیم و تا آمد تو اتاق می ریزیم سرش و دِ بزن!

نجف پور گفت: برو بابا تو هم با این نقشه هات! مگه می خواهیم دزد بگیریم!

علیپور با خوشحالی گفت: بارک اللّه نجف پور، دزد می گیریم

از خواب پریدم. اتاق تاریک بود. سیاهه بچه ها را دیدم که با هول و اضطراب آماده می شدند. رضا گفت: میرشجاعی رفت بیرون. موقع عملیات ما شده!

بلند شدم. دزدگیر را کار انداختم و نخ نقطه اتصال ها را سر جای مقرر وصل کردم و به در اتاق بستم. علی گفت: یااللّه. همه بروید تو ایوان. زود باشید!

همه تو ایوان جمع شدیم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. آب دهانم خشک شده بود. ساختمان غرق سکوت بود. شب خیلی سردی بود. از دهان ها بخار بیرون می زد. یک هو نجف پور عطسه بلندی کرد. همه از جا پریدند. ناگهان در اتاق به شدّت باز شد و یک نفر نعره کشان پرید تو اتاق. همزمان صدای مهیب آژیر خطر از کل ساختمان بلند شد. من و علی و تقی و محمّد طبق نقشه به سوی در هجوم بردیم. مهتابی اتاق روشن شد. یک رگبار گلوله به مهتابی خورد. مهتابی منفجر شد. تقی فریاد زد: این که میرشجاعی نیست، بگیر که آمد!

و صدای برخورد مشتش به صورت آن شخص بلند شد. صدای شلیک و بگیر و ببند از همه جا بلند شد. محمّد فریاد زد: نگذارید فرار بکنه!

دویدم بیرون. چه واویلایی شده بود! از اتاق ها آدم بود که هراسان و پابرهنه بیرون می دویدند. چند نفر ریخته بودند سر دو نفر و داشتند کتکش می زدند. گیج شده بودم که چه خبر شده. از پله ها پایین دویدم. یک نفر جلوتر از من می دوید. پام گیر کرد و پرت شدم و افتادم روی او. سرش محکم خورد به دیوار. برگشت و با قنداق سلاحش کوبید تو سرم. همه جا سیاه شد و من بی هوش شدم.

ساختمان غرق سکوت بود. شب خیلی سردی بود. از دهان ها بخار بیرون می زد. یک هو نجف پور عطسه بلندی کرد. همه از جا پریدند. ناگهان در اتاق به شدّت باز شد و یک نفر نعره کشان پرید تو اتاق. همزمان صدای مهیب آژیر خطر از کل ساختمان بلند شد. من و علی و تقی و محمّد طبق نقشه به سمت در هجوم بردیم

آسمان در حال روشن شدن بود. سرم هنوز درد می کرد. همه جلوی ساختمان ایستاده بودیم و به فرمانده چشم دوخته بودیم. فرمانده فریاد زد: همیشه این طوری شانس نمی آورید. اگر مسخره بازی بچه های دسته یک و آن آژیرکشی و سر و صدا نبود، الآن دشمن همه را قتل عام کرده بود. باید همیشه...

چشمانم سیاهی می رفت. بدجوری شانس آورده بودیم. آن شب قرار بود نیروهای ضدانقلاب در تاریکی ما را غافلگیر کنند. اما شیطنت ما باعث شد که نقشه آن ها ناکام بماند. آن طوری که یکی از آن ها که اسیر شده بود می گفت: آن ها هم فکر کرده بودند ما آماده ایم و فهمیده ایم قرار است چه اتفاقی بیفتد. به خاطر همین نصف بیشترشان فرار کردند و بقیه هم به دست بچه ها اسیر شدند.

دسته ما به خاطر آن شلوغ کاری حسابی تشویق شد و ما را به خرج لشکر، به زیارت امام رضا(ع) فرستادند. جایزه ای که نمی دانم حق مان بود یا نه! اما این وسط میرشجاعی حرص می خورد که چرا آن شب بدخواب شده و رفته به حسینیه لشکر و نتوانسته در قهرمان بازی ها شرکت کنه.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : ماهنامه امتداد

نویسنده : داوود امیریان