تبیان، دستیار زندگی
پدر محسن قد بلندی داشت و وقتی زیر تابوت پسرش می رفت، تعادل تابوت به هم می خورد، امّا در پایان مراسم تشییع، دیگر تعادل تابوت به هم نمی خورد؛ چرا که دیگر کمر پدر محسن، خم شده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسافر آسمان، آدرس نداشت

در سال 1360 در ناحیه سه از منطقه دو بسیج، در پایگاه مسجد «اعظم» سپاه اصفهان، مسئول عملیات ناحیه بودم. تازه عملیات «فتح المبین» پایان یافته بود و شور عجیبی در مردم، از پیروزی های به دست آمده، به وجود آمده بود. پایگاه ناحیه که محل اعزام نیرو یا به جبهه یا به پادگان برای آموزش بود، از نیروهای بسیجی پر و خالی می شد. یک روز جوان زیبا و خوش اندامی وارد پایگاه شد. تیپش برای یک لحظه نگاه ها را به خود جلب نمود، معلوم بود از تیپ ما طبقه «سه»ایها نیست.

مسافر آسمان، آدرس نداشت

با پرس و جو به دفتر پایگاه رفت، تقاضای ثبت نام در بسیج پایگاه را داشت. اسمش «محسن» بود. قیافه اش نشان می داد که دانشجو است. یکی دو روز بعد متوجه شدیم که شب ها به منزل نمی رود و شبانه روز در پایگاه است. به خاطر ادب و فهمش خیلی سریع همکار مسئول پرسنلی و اعزام پایگاه شد و پس از یک ماه به عضویت نیروهای ویژه درآمد. (آن زمان، عضو ویژه شدن تقریباً مرحله اول به عضویت درآمدن سپاه پاسداران و مقدمه آن بود.) پس از دوماه، با رفتن مسئول پرسنلی و اعزام ناحیه به جبهه، مسئول پرسنلی و اعزام پایگاه و ناحیه شد.

اخلاق خوب، بیان عالی و روابط عمومی قوی اش انسان را در برخورد اول، مجذوب می کرد. چنان پاسخ مراجعه کنندگانی که شرایط کافی مثل سن مناسب و بنیه قوی نداشتند را می داد که از بسیجیان پرانگیزه و محکم پایگاه می شدند و برای برطرف شدن مشکل خود روزشماری می کردند، تا شرایط لازم را به دست آورند.

محسن تمام وقت در پایگاه بود از هیچ کمکی به دیگران دریغ نمی کرد؛ مثلاً موقع استراحت، به بچه ها ریاضی، فیزیک، شیمی و زبان خارجه درس می داد. آنقدر وجودش در پایگاه مؤثر واقع شده بود که کمتر کسی به خانواده او و نرفتنش به خانه فکر می کرد. گاهی با خود فکر می کردم، چرا این بچه ـ با اینکه اصفهانی است ـ اصلاً به خانه نمی رود و اصلاً منزلش در کدام محله است؟ امّا چون کارهایش همه عاقلانه بود، تجسس در زندگی اش را کاری غیراخلاقی می دیدم. از طرفی بودن او در پایگاه، برای من یک اطمینان خاطر بود و من غیر از این چه می خواستم؟

ماه چهارم بود که محسن تصمیم گرفت خودش هم به جبهه برود. باید آموزش نظامی می دید؛ به خاطر همین یک روز خداحافظی کرد و به پادگان اعزام شد. رفتن و نبودن او در پایگاه کاملاً مشخص بود. دیگر آن شور و نشاط همیشگی در پایگاه نبود و بچه ها تا دو سه روز پکر بودند.

پس از گذشت یک ماه و بیست روز، از آموزش برگشت. کمی لاغر شده بود و صورتش آفتاب سوخته، امّا بدنش ورزیده تر شده بود. دو سه شبانه روزی که تا اعزام مانده بود، در پایگاه ماند و از همه حلالیت طلبید. موقع رفتن، چنان رفت که اشک بچه ها را سرازیر کرد.

شب جمعه دو هفته بعد، پایگاه ناحیه سه شهید مهمان داشت که یکی شان محسن بود. هیچکس تعجب نکرد، همه منتظر چنین روزی بودند، اما نه به این زودی.

پیش از هر کاری باید با خانواده اش تماس می گرفتیم و از برنامه آنها باخبر می شدیم. به پرونده اش مراجعه کردیم. محسن، تک پسر یک خانواده ثروتمند بود که همان روزهای اوّل انقلاب موفق به کسب بورسیه خارج از کشور شده بود. حدود دو سال در فرانسه درس خوانده بود، ولی درس را نیمه کاره رها کرده و به ایران برگشته بود تا در کنار رزمنده ها باشد. آدرس خانه اش را پیدا کردیم و رفتیم. خانه ای بود بسیار بزرگ در منطقه ای گران قیمت و خوش آب و هوا.

پدر محسن قد بلندی داشت و وقتی زیر تابوت پسرش می رفت، تعادل تابوت به هم می خورد، امّا در پایان مراسم تشییع، دیگر تعادل تابوت به هم نمی خورد؛ چرا که دیگر کمر پدر محسن، خم شده بود

زنگ را که زدیم، مردی قد بلند جلوی در آمد. سلام کردیم و گفتیم که از دوستان محسن هستیم. هنوز حرفمان تمام نشده بود که گفت: «آدرس را اشتباه آمده اید، ما اصلاً چنین شخصی را نداشته و نمی شناسیم.»

به پایگاه برگشتیم، امّا این سؤال برایمان باقی مانده بود که چرا آدرس اشتباه است؟ به این نتیجه رسیدیم که از همسایه ها و مغازه های محل پرسوجو کنیم، شاید مشکل حل شود.

پس از صحبت با همسایه ها و کاسب های محل فهمیدیم که آدرس درست است و آن مرد، پدر محسن است.

با احتیاط اف اف را به صدا در آوردیم. پدر محسن گوشی را برداشت و پرسید: «کیه؟»

گفتیم: «ببخشید! منزل آقای...؟»

گفت: «بله!»

گفتیم: «در رابطه با آقا محسن کاری داشتیم.»

در جواب گفت: «گفتم که ما چنین کسی را اینجا نداریم.»

دوباره زنگ زدیم. بعد از چند لحظه پدر محسن در را باز کرد و با عصبانیت گفت: «فارسی متوجه نمی شوید؟ قبلاً هم گفتم که اینجا منزل کسی که شما می گویید، نیست، من هم پسری به این نام ندارم. اگر دوباره زنگ بزنید، پلیس را خبر می کنم.»

بعد در را به هم کوبید و برگشت. همین طور هاج و واج پشت در مانده بودیم که ماشینی جلوی در پارک کرد. راننده آن پیاده شد و همین ‌که چشمش که به ما افتاد، پرسید این ‌جا چه کار دارید؟ ما هم گفتیم که محسن مجروح شده است.

این شخص داماد بزرگ پدر محسن و دکتر بود، گفت: «محسن تنها امید پدر و مادرش بود که در بالاترین سطح از آموزش و امکانات قرار داشت. یک سال قبل از شروع جنگ، بورسیه کشور فرانسه شد و برای تحصیل در رشته هوا و فضا به آنجا رفت. امّا پس از شروع جنگ، تصمیم گرفت که برگردد. پدر و مادرش مخالف بودند. پس از یکسال نامه و نامه نگاری و تلفن، بالاخره محسن تصمیمش را گرفت. پدرش گفت که در این صورت، دیگر پسر او نیست و محسن هم از خانه رفت. حدود پنج ماه با انواع شگردها و با کمال احترام خواست که آنها را راضی کند، امّا موفق به کسب اجازه آنها نشد. آخرین بار، تلفنی به خواهر بزرگش گفته که در خواب دیده است که وارد دانشگاه بزرگی شده و فهمیده که این دانشگاه همان جبهه است؛ به همین خاطر آموزش دیده و به جبهه رفته است.»

دکتر گفت: «چرا می گویید مجروح شده؟ من می دانم که او شهید شده است؛ چون اگر مجروح شده بود، غیر ممکن بود که آدرسش را به کسی بگوید.»

شب جمعه دو هفته بعد، پایگاه ناحیه سه شهید مهمان داشت که یکی شان محسن بود. هیچکس تعجب نکرد، همه منتظر چنین روزی بودند، اما نه به این زودی

دکتر را در جریان گذاشتیم و به او گفتیم که بالاخره برای تشییع و به خاکسپاری، نیاز به اجازه ولی است. دکتر گفت: «تلاش خود را می کنم، امّا قبول کنید که کار سختی است، قول هیچ چیز را نمی دهم.»

با بچه ها به پایگاه برگشتیم. کارها طبق روال انجام می شد. زمان تشییع تمام بستگان و پدران و مادران آن دو شهید آمده بودند و اجازه تشیع فرزندانشان را دادند، امّا از پدر و خانواده محسن خبری نبود. تا نیم ساعت به بهانه نیامدن خانواده شهید، برنامه را عقب انداختیم، امّا دیگر از بهانه هم کاری ساخته نبود. مردم اعتراض می کردند که اگر دیر حرکت کنیم، از کاروان شهدای شهر عقب میمانیم. بالاخره حرکت کردیم. پنج شش متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم چند نفر از طرف مقابل به سمت ما می آیند. پدر محسن، دکتر و چند نفر دیگر بودند. وقتی پدر محسن به دو متری شهید رسید، دکتر علامت داد که تابوت شهید را به زمین بگذاریم. پدر چند لحظه ای بر سر تابوت نشست و سکوتی درآن ولوله، همه جا را فرا گرفت. پدر نگاهی به تابوت کرد و با بغضی که به گریه ای با صدای بلند تبدیل شد، گفت: «حق با تو بود، حیف تو بود که در میان ما باشی.»

مردم صلوات فرستادند، پدر بلند شد و با حالی زار، زیر تابوت پسرش را گرفت.

پدر محسن قد بلندی داشت و وقتی زیر تابوت پسرش می رفت، تعادل تابوت به هم می خورد، امّا در پایان مراسم تشییع، دیگر تعادل تابوت به هم نمی خورد؛ چرا که دیگر کمر پدر محسن، خم شده بود.

علی ‌رضا سموعی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان