تبیان، دستیار زندگی
زمزمه‏های جنگ در بین مردم شهر پیچیده بود برادرم عضو جهاد سازندگی بود و ما را به زمین‏های خسروآباد برد و عراق را نشان‏مان داد. نیروهای عراقی در حالت آماده باش بودند. کم‏کم مطمئن شدیم که جنگی در راه است، ولی مردم هنوز
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کوچ اجباری

زمزمه‏های جنگ در بین مردم شهر پیچیده بود برادرم عضو جهاد سازندگی بود و ما را به زمین‏های خسروآباد برد و عراق را نشان‏مان داد. نیروهای عراقی در حالت آماده باش بودند. کم‏کم مطمئن شدیم که جنگی در راه است، ولی مردم هنوز مطمئن نبودند.

هواپیما

نمی‏گذاشتند مردم متوجه شوند شب‏ها هواپیماهای دشمن برای شناسایی مناطق و موقعیت‏ها به پرواز در می‏آمدند.

من سال 53 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. شهریور 59 بود. بعد از امتحانات نهایی در حال آماده‏سازی نتایج بودیم که اعلام جنگ شد و کارها را متوقف کردند. اولین بمباران عراقی‏ها روی آموزش پرورش بود. مسئولان در حال سازماندهی مدارس بودند. بعد از شنیدن خبر ،خودم را به آنجا رساندم. بیشتر همکارانم شهید شده بودند دوست برادرم مرا در آنجا دید و خواست که زود برگردم. هنگامی که سوار ماشین شدم چندین هواپیما در ارتفاع پایین، بالای سرمان پرواز می‏کردند. آنقدر نزدیک بودند که من می‏توانستم خلبان هواپیما را ببینم. در آن لحظه نمی‏دانستم چه کار باید بکنم که چند سپاهی که در خیابان دراز کشیده بودند به من گفتند خودم را از ماشین بیرون بیاندازم. من هم همان کار را کردم و جان سالم به در بردم.

شدت حملات به قدری بود که خواهرم تا چند روز زبانش بند آمده بود. ابتدا فکر می‏کردیم این جنگ چند روز بیشتر طول نمی‏کشد ولی حملات پی در پی عراق چیز دیگری می‏گفت. نیروهای عراقی خیلی منسجم و با تجهیزات کامل بودند و در مقابل، ایران گروه‏های مشخص و منظمی نداشت. مردم محله و شهر با کمک جهاد و بسیج کارهایی برای دفاع می‏کردند و سازماندهی ارتش کم کم انجام می‏گرفت!

آبادان دیگر شهر سابق نبود. هیچ امکاناتی در آن نبود. آب و هوایش به شدت آلوده شده بود و موجب بیماری مردم شد. وضع تغذیه و بهداشت وخیم بود و زندگی فوق‏العاده سخت بود.

مردم شهر که نمی‏توانستند کاری بکنند خانواده‏های خود را به شهرهای دیگر انتقال می‏دادند. خانواده‏ی ما پرجمعیت بود جز من ، پنج دختر و یک پسر دیگر عضو خانواده بودند. من و برادرم به همراه پدر در آبادان ماندیم و بقیه اعضای خانواده به صورت تک نفری از شهر خارج شده و به ماهشهر رفتند. گروه جهاد سازندگی خانواده‏های باقی مانده در آبادان را شناسایی می‏کرد و به آنها رسیدگی می‏کرد. وضع بهداشت و غذا خیلی بد بود. برادرم از من می‏خواست که برای کمک به آنجا بروم در آنجا غذا می‏پختیم و با هدیه‏هایی که از شهرستان‏ها می‏رسید مثل آجیل، خشکبار، میوه بسته بندی می‏کردیم و جهاد‏گران این بسته‏ها را به دست خانواده‏های باقی مانده می‏رسانند.

هر چه از مواد خوراکی در خانه داشتیم همه را به برادرم می‏دادم تا برای بچه‏های جبهه ببرد. چادر و لباس و ملحفه به توصیه برادرم آماده می‏کردم تا همراه خودش ببرد و به دست بچه‏ها برساند. گاهی که برق و آب خانه وصل می‏شد یادم می‏رفت که جنگ است مثل روزهای عادی لباسشویی را روشن می‏کردم و مشغول رسیدگی  به امور خانه می‏شدم، دلم نمی‏خواست پدر و برادرم را تنها بگذارم و به ماهشهر بروم، پدرم همیشه از من می‏خواست تنها از خانه بیرون نروم چون هیچ امنیتی وجود نداشت. فاصله سنی من و برادرم زیاد نبود. خیلی هم به هم وابسته بودیم. سعی می‏کردم همیشه در کنارش باشم. با این همه صمیمیتی که بین ما وجود داشت هیچ موقع اطلاعات جنگ را بروز نمی‏داد. حتی اسم رمز عبور در شب را آنقدر آرام به دوستش می‏گفت تا من متوجه نشوم! گاهی ناراحت می‏شدم می‏گفتم برادر، من نامحرم هستم؟ ولی او با مهربانی جواب می‏داد و می‏گفت من اجازه‏ این کار را ندارم. هر موقع از خانه بیرون می‏رفت سفارش می‏کرد که موقع برگشتن با علامت خاصی در می‏زنم تا شما ، در را اشتباه روی کسی دیگری باز نکنید آخر هفته‏ها خلبان‏های هواپیمای نظامی به خانه ما می‏آمدند، برادرم نفت تهیه می‏کرد تا آنها بتوانند حمام کنند. من هم لباس‏هایشان را تمیز می‏کردم.

ابادان

به خاطر همین رفت و آمدها خانه ما توسط نیروهای دشمن شناسایی شد و خانه را بمباران کردند ولی به واسطه قدرت خدا با اینکه مقدار زیادی نفت در نزدیکی آشپزخانه بود خانه آتش نگرفت و کسی هم در خانه نبود!

نزدیک حصرآبادان بود که برادرم از من خواست به بهانه سرزدن به خانواده و برگشتن سریع به آبادان به ماهشهر برویم. می‏خواست من در این روزها، آبادان نباشم. فقط چند ساعت راه بین آبادان ماهشهر باز شد که در این زمان با ماشین خودمان، به ماهشهر رفتیم. برادرم از من خواست همان‏جا بمانم و در پشت جبهه کمک کنم. با کمک نیروهای بسیج و سپاه در مدرسه، خاکریزی درست کرده بودیم و هنگام بمباران آنجا پناه می‏گرفتیم.

با چند نفر از معلم‏ها و خواهرهای دیگر گروهی را تشکیل دادیم و برای جبهه فعالیت می‏کردیم. شب‏ها دیگ‏های بزرگ را می‏آوردیم و برای بچه‏های جبهه‏ آش می‏پختیم. گاهی غذاهای دیگری هم آماده می‏کردیم. بعضی اوقات شلغم می‏پختیم و می‏فروختیم و درآمدهای آن را به جبهه می‏فرستادیم. کاموا تهیه می‏کردیم و با کمک همسایه‏ها شال و کلاه می‏بافتیم و برای رزمنده‏ها می‏فرستادیم.

پس از پاکسازی حمله آبادان، برادرم خبر پیروزی حملات رزمنده‏های شجاع ایرانی را به پدرم می‏دهد و هر چه پدر به ایشان اصرار می‏کند که بعد از انجام عملیات خسته کننده کمی در خانه بماند و استراحت کند برادرم می‏گوید برای جابجایی مهمات به من احتیاج دارند. عراق خاور حاوی مهمات را شناسایی می‏کند و مورد حمله قرار می‏دهد. خمپاره‏ای درست در میان صندلی جای می‏گیرد. موج انفجار راننده را می‏گیرد و وی را به بیرون پرتاب می‏کند. عجیب بوده که مهمات منفجر نمی‏شود اما برادرم به آنچه لیاقت و آرزویش بود رسید.

هنگامی که جنازه برادرم را تحویل گرفتیم لبخند زیبایی چهره نورانی‏اش را زیباتر کرده بود. هر موقع به خوابم می‏آمد در پشت میز بزرگی در کنار شهید بهشتی نشسته بود. به من گفت خواهرم نگران نباش من کنار آقای بهشتی هستم.

دوران جنگ خانواده ما در ماهشهر ماند و با سختی و حقوق ناچیز من و پدرم زندگی را ادامه دادیم. دولت به جنگ زده‏ها کارت می‏داد و به نیازهای آنها رسیدگی می‏کرد ولی ما کارتی را دریافت نکردیم چون مادرم خجالت می‏کشید می‏گفت ما در آبادان آبرودار بودیم حالا نمی‏خواهم مردم جور دیگری به ما نگاه کنند.

من پس از جنگ ازدواج کردم و به همراه همسرم به آبادان بازگشتم. آبادان دیگر شهر سابق نبود. هیچ امکاناتی در آن نبود. آب و هوایش به شدت آلوده شده بود و موجب بیماری مردم شد. وضع تغذیه و بهداشت وخیم بود و زندگی فوق‏العاده سخت بود.

خاطرات پروین صفری از آوارگی‏های جنگ

به نقل از : ماهنامه امتداد