«عبّاس» را صدا بزن! - عباس (علیه السلام) را صدا بزن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عباس (علیه السلام) را صدا بزن - نسخه متنی

لیلا اسلامی گویا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«عبّاس» را صدا بزن!

ليلا اسلامي گويا

- خيره به گنبد مي شوي. اشكي از لاي پلكهاي بسته ات بيروت مي جهد و از گونه ات سرازير و در انبوه محاسن مشكي ات محو مي شود. بغض گلو را فرو مي دهي. لبهايت به آرامي مي جنبد:

- مادرم گفته هركي مهمون حرمت بشه دست خالي بر نمي گرده!

چهره شكسته مادر جلوي چشمانت تصوير مي گيرد. آن شب لحظه اي پلك روي هم نگذاشته بودي. دلت مي خواست هرچه زودتر شب به پايان برسد، بار سفر ببندي و زادگاهت يزد را ترك كني. دستان نوازشگر مادر را روي سرت احساس مي كني. چشم باز مي كني، مادر را بالاي سر مي بيني. چشمانت خيس اشك مي شود.

- هنوز نخوابيدي؟

دستان گرم مادر را در دست مي گيري.

- مامان! دلم گرفته، دارم منفجر ميشم.

مادر سكوت مي كند. مي خواهد چيزي بگويد، از گفتنش پشيمان مي شود. در جا نيم خيز مي شوي. مادر نگاه به سوي ديگر مي چرخاند. به دنبال نگاه مادر، چشمت به قاب عكس پدر ثابت مي ماند؛ پدري كه روزي رفته بود و ديگر برنگشته است. در عكس زيبا و جوان پدر گويا خودت را جست و جو مي كني. بيست و چهار بهار از زندگي ات مي گذرد؛ پدر هم از بيست سال پيش كه رفته، ديگر نيامده است. يادت مي آيد كه مادر از همان كودكي برايت گفته بود كه: «پدر، عاشق بود. عاشق و تشنه ديدار حضرت عباس عليه السلام بود و مي خواست چون عباس عليه السلام شربت شهادت بنوشد.» مادر برايت از «قمربني هاشم» بارها برايت گفته بود. آن زمان، كودك بودي و حرف مادر را نمي فهميدي. برشانه پدر مي نشستي و پدر را با زمزمه «ياعبّاس!» صدا مي كردي. تو با گذشت سال ها انتظار، با چند تكّه استخوان كه اطرافيان با نام عبّاس او را مي شناختند، پدر را شناخته بودي. تشييع جنازه اش را در ميان انبوه تابوت هاي ديگر كه از كنارت مي گذشتند، هرگز فراموش نكرده اي. جمعيت اشك مي ريخت و مادر تنها نگاه مي كرد. آن لحظه شنيده بودي كه مادر آرام گفته بود:

- عبّاس! بالاخره اومدي؟ گفتي هر جا مي روي منو هم با خودت مي بري. امّا حالا بعدِ اين همه انتظار... عبّاس! عبّاست، قمربني هاشم، تو را به آرزوت رسوند، كاش سفارش مرا هم بهش مي كردي!

آن موقع بود كه ديگر حرفهاي مادر برايت بي مفهوم نبود. كودك نبودي كه هاج و واج با هزاران پرسشِ بي پاسخ نگاهش كني. اين بار، هر لحظه لحظه اش را درك مي كردي. نگران تنهايي مادرت مي شوي. از عكس پدر شهيدت نگاه بر مي داري و به چهره مادر مي گرداني:

- مامان! شما هم بياين، آخه درست نيست من اون جا تنها باشم، شما اينجا!

مادر، سر پايين مي اندازد:

- خيلي صبر كردم تا بابات بياد، بهش قول دادم تنهاش نذارم! تو برو، دَرْسَت كه تموم شد، زود برگرد. منتظرت مي مونم.

كلافه مي شوي، دردي سنگين در توي قفسه سينه ات مي پيچد و مجبور به نشستنت مي كند. مادر با نگراني بلند مي شود:

- چي شد، دوباره گرفت؟

درد، امانت نمي دهد؛ نفست بند مي آيد و صورتت كبود مي شود. مادر سرت را در آغوش مي كشد:

- محمود جان! تحمّل كن، الآن برات قرص ميارم.

با شتاب از جا بلند مي شود و به طرف آشپزخانه مي دود و با ليواني آب و قرصي در دست مي آيد. قرص را در دهانت مي گذارد و ليوان آب را نزديك لبهايت مي گيرد. لحظه اي بعد از خوردن قرص، آرام مي شوي. صداي هق هق گريه مادرت را مي شنوي:

- يا قمربني هاشم، يا علمدار كربلا! دستم به دامانت، خودت در اون شهر غريب مواظب پسرم باش. به اميد تو، تنها اميدم رو از خودم دور مي كنم. مي خوام وقتي برگشت، سالمِ سالم باشه. همون جوري كه به پدرش نظر كردي، مي خوام پسرش را در امان خودت نگه داري.

مادر دست روي صورتش مي گذارد و مي گريد. با هر گريه مادر، دلت مي لرزد و اشك از گونه هايت سرازير مي شود. مي خواهي برخود تسلّط پيدا كني و جلوي مادر ضعف نشان ندهي و اشك نريزي. گريه مادر قطع مي شود. بدون آن كه نگاهت كند، مي پرسد:

- محمود! گفتي دكتر، مريضي تو رو چي تشخيص داده؟

آرام مي گويي:

- زخم اثني عشره، يادم نيست، فقط مي گفت حتماً دنبالشو بگيرم و معالجه رو ادامه بدم.

مادر حرفت را نيمه تمام مي گذارد:

- دكتر نگفت كي خوب ميشي؟ نگفت تا كي بايد اين قدر درد و عذاب بكشي؟

احساس خفگي مي كني. دنبال جوابي مي گردي. چه در پاسخ مادر داري؟ دردي كه دوائي ندارد و تو بايد آن قدر درد بكشي كه در بستر با هر شروع درد، آرزوي مرگ كني. مادر بغض مي كند:

- يعني خدا مي خواد تو رو هم مثل بابات عبّاس از من بگيره؟!

از جا بلند مي شوي. درد سينه ات تسكين پيدا كرده، صورت مادر را در دست مي گيري. خيسي اشك را زير پوست دست احساس مي كني:

- مامان! مي خواي بگي نا اميد شدي؟!

مادر خنده كمرنگي به لب مي آورد:

- محمود! مي دوني داري كجا مي روي؟ مي دوني پا تو چه شهر مقدّسي مي ذاري؟ يادت باشه رفتي «قم» دنبال دوا و دكترت باشي، نمي خوام به خاطر درس از سلامتي ات بگذري. دلم مي خواد درس حوزه رو كه تموم كردي، وقتي لباس پرافتخار روحانيت رو كه تنت مي كني، اوّل لياقتت رو نشون بدي و از فدائيهاي صاحب الزّمان باشي. حرم زود به زود برو، پيغوم منو به بي بي فاطمه معصومه عليها السلام برسوني تا حاجت بگيري.

حرفش كه تمام شد، با عجله از جا بلند مي شود و به سوي كمد چوبي و رنگ پريده گوشه اتاق مي رود. با باز شدن ساك، بوي خوش عطر، در فضاي اتاق مي پيچد. بوي عطر، تو را به ياد پدر مي اندازد. مادر دست مي كند توي ساك و لباسهاي تاشده پدر را گوشه اي مي گذارد. از ته ساك پيشاني بندي سبز رنگ را بيرون مي كشد. پيشاني بند در دستان مادر تكان مي خورد و تو كلمه «يا قمربني هاشم» را به راحتي روي پارچه مي بيني.

مادر پس از بوسيدن پارچه سبز، مي گويد: - محمود! بابات وقتي داشت مي رفت، اين پيشاني بند رو داد بدم به تو. گفت هميشه به آدم اميد مي ده، صبرشو زياد مي كنه. مي گفت وقتي به سختي افتادي و تو مشكلات غوطه ور شدي، اين پيشاني بند رو ببند و حضرت عبّاس را صدا بزن.

پارچه سبز را به پيشاني ات مي بندي، حالا احساس آرامش و سبكي مي كني، احساس مي كني پدر در كنارت ايستاده، انگار چيزي مي گويد، لبهايش به آرامي مي جنبد و تو از حركت لبها، تنها كلمه «عبّاس عليه السلام» را مي فهمي.

صداي خوش مؤذّن از بلند گوي حرم طنين انداز مي شود. و صف هاي نماز با حضور زائران گسترش مي يابد...

حياط حرم كريمه اهل بيت، حال و هواي خاصّي پيدا كرده. «دعاي كميل» باز مثل هميشه با سوز و گداز خوانده مي شود. مفاتيح كوچكي در دست مي گيري. حالِ غريب و خاصّي به تو دست مي دهد. صداي مدّاح مي لرزد و هق هق گريه اش در فضاي حرم مي پيچد. با گريه اي دوباره، فرازي از دعا را كه خوانده، معنا مي كند:

- اي كه از بندگانت زود راضي مي شوي! بيامرز كسي را كه جز «دعا» چيزي ندارد. زيرا هرچه بخواهي، انجام مي دهي. اي كه نامش دواست و يادش مايه شفاست و طاعتش توانگريست! به حال كسي كه سرمايه اش «اميد» و اسلحه اش «گريه» است، رحم كن.

سر بر سجده مي گذاري. شانه هايت تحمّل سنگيني «درد» را در خود نمي بيند. زير لب نام عبّاس عليه السلام مي آوري:

- يا ابوفاضل! به احترام اربابم حسين عليه السلام نگاهم بكن. به آن لحظه اي كه سر بر زانوي آقام حسين عليه السلام گذاشتي و برادر صدايش كردي، جواب دل خسته ام رو بده؛ ديگه طاقت درد ندارم!

چشمايت گرم مي شود. صداهاي اطراف را مبهم مي شنوي، سايه شخصي روي ديوار تو را مجبور مي كند تا سر برگرداني و صاحب سايه را ببيني. چهره اش نوراني است و آشنا. نگاهت مي كند و به صورتت خيره مي شود. دستپاچه مي شوي. مرد، نزديكت مي شود. جلو مي آيد و گوسفندي را به دنبالش مي كِشد. چشم در اطراف مي چرخاني، جايي كه ايستاده اي برايت غريب است. مرد تو را متوجّه خودش مي كند و گوسفند را نشانت مي دهد. صداي آرام و دلنشينش به گوشت مي رسد:

- نذر كن براي حضرت عبّاس عليه السلام، گوسفندي ذبح كني، شفا خواهي يافت.

جمله اش را چندين بار تكرار مي كند... .

قدمهايت را عقب عقب بر مي داري. نگاهت را براي لحظه اي كوتاه از گنبد نمي گيري، براي خداحافظي آمده اي؛ امّا دلت رفتن را نمي خواهد. اين روزها انس و الفتي عجيب با «اهل بيت» گرفته اي. مي خواهي بروي و مادر را براي «زيارت» بياوري.

بعد از آن رؤياي صادقي كه ديده بودي، زود گوسفندي خريدي و براي باب الحوائج عبّاس عليه السلام ذبح كردي و خيلي زود حاجت گرفتي. شفايت را گرفته بودي و اكنون با دلي آرام در لباس اهل علم، براي تبليغ معارف قرآن و اهل بيت عليهم السلام كوله بارت را جمع كرده اي. آري، به بركت توسّل به «ماه بني هاشم» درد، براي هميشه از بدنت خارج شده پس سزاوار است كه هرچه زودتر ارمغان سلامتي و شادي را به پيشگاه مادر مهربانت تقديم كني.*

*. چهره قمربني هاشم(ع)، علي ربّاني خلخالي، ج 2، ص 346 و 347.


/ 1