مزمور عشق
اي آينه ي روح شقايقهمه تن شرم
سرشار ترين زمزمه ي شوق گياهان
آهو بره ي بيشه ي انديشه و ترديد
لب تشنه و
از چشمه هراسان به نگاهان
گامي
دو سه
با من نه و در سحر سحر بين
هر برگ شقايق
آيينه ي جوبار و بهاري شد و برخاست
شب ذوب شد و رفت
وز راه من و تو
آن كوه گران
مشت غباري شد و برخاست
گفتي كه
خوشا از همه سو جاري بودن
و آنگاه
تصوير گلي را كه بر امواج روان بود
ديدي و بريدي سخنت را
ترديد تو سنگي شد و
آن آينه بشكست
تصوير پريشان شد بر آب
از معجزه ي نور و نسيم و نم باران
ياران دگر پنجره شان را به گل سرخ
آراسته كردند
تنها من و تو
بر لب اين پنجره مانديم
وان سيره كه آواز برآورد سحرگاه
خاموش نشستيم و
به آواش نخوانديم
بنگر
در باد سحرگاهان دستار شكوفه
بر شاخه ي بادام
به رود زمستان است
گل نيز
تصويرش را
در آب روان كرده به پيغام
هستي به شد آيند
باران
از قطره به جوبار شدن
جاري ست
وز جوي به دريا