جوانان در عصر طلایی یونان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جوانان در عصر طلایی یونان - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عصر طلايي‌ يونان‌

اعتلاي‌ آتن‌

18-1- شلي‌ مي‌گويد: «دوره‌اي‌ كه‌ ميان‌ تولد پريكلس‌ و مرگ‌ ارسطو واقع‌ است‌، چه‌ در حد خود و چه‌ از لحاظ‌ تأثيري‌ كه‌ در مقدرات‌ انسان‌ متمدن‌ داشته‌ است‌، بي‌شك‌ مهم‌ترين‌ دوران‌ تاريخ‌ جهان‌ است‌.» آتن‌، سراسر اين‌ دوران‌ را زير نفوذ و سلطه‌ي‌ خود داشت‌، زيرا پيشواي‌ نجات‌ يونان‌ بود و از اين‌ روي‌ غالب‌ شهرهاي‌ منطقه‌ي‌ اژه‌ او را پيروي‌ و تقويت‌ مي‌كردند، و نيز، پس‌ از پايان‌ جنگ‌، يونيا دچار فقر و تنگدستي‌ شده‌ و اسپارت‌ نيز بر اثر انحلال‌ تجهيزات‌ سپاهي‌ و زيانهاي‌ زلزله‌ و شورش‌ دستخوش‌ ناامني‌ و اخلال‌ شده‌ بود، در صورتي‌ كه‌ در اين‌ هنگام‌، بحريه‌اي‌ كه‌ تميستوكلس‌ تشكيل‌ داده‌ بود، چنان‌ قدرتي‌ داشت‌ كه‌ پيروزيهاي‌ بازرگانيش‌ با فتوحاتي‌ كه‌ در آرتميسيون‌ و سالاميس‌ نصيبش‌ شده‌ بود برابري‌ مي‌كرد .

ولي‌ جنگ‌ يك‌ سره‌ پايان‌ نيافته‌ بود و كشمكش‌ بين‌ يونان‌ و ايران‌، از فتح‌ يونيا به‌ دست‌ كوروش‌ تا شكست‌ داريوش‌ سوم‌ به‌ دست‌ اسكندر، همچنان‌ به‌ تناوب‌ ادامه‌ داشت‌. در سال‌ 479 ق‌م‌ ايرانيان‌ از يونيا، و در 478 از ناحيه‌ي‌ درياي‌ سياه‌، و در سال‌ 475 از تراكيا بيرون‌ رانده‌ شدند؛ و در سال‌ 468، در دهانه‌ي‌ رود اثورومدون‌، يك‌ ناوگان‌ يوناني‌، به‌ فرماندهي‌ كيمون‌ آتني‌، ايرانيان‌ را به‌ نحو قاطع‌ در دريا و خشكي‌ شكست‌ داد. در سال‌ 477 شهرهاي‌ آسيايي‌ يونان‌ و شهرهاي‌ ناحيه‌ي‌ اژه‌، براي‌ حراست‌ خود در مقابل‌ ايرانيان‌، به‌ رهبري‌ آتن‌، اتحاديه‌ي‌ دلوسي‌ را تشكيل‌ دادند و به‌ صندوق‌ مشتركي‌ كه‌ در دلوس‌ در معبد آپولون‌ نهاده‌ شده‌ بود، اعانه‌ مي‌پرداختند و چون‌ آتن‌ در عوض‌ اعانه‌ي‌ نقدي‌ كشتي‌ مي‌داد، به‌ زودي‌ بر اثر قدرت‌ دريايي‌، متحدين‌ خود را زير سلطه‌ گرفت‌ و ديري‌ نگذشت‌ كه‌ اتحاديه‌ي‌ متساوي‌الحقوق‌، به‌ امپراطوري‌ آتن‌ مبدل‌ گشت‌ .

در اين‌ روش‌ سياسي‌، كه‌ عظمت‌ امپراطوري‌ را موجب‌ شده‌ بود، همه‌ي‌ سياستمداران‌ آتني‌ (حتي‌ آريستيدس‌ پرهيزگار، و بعدها، پريكلس‌ درستكار ) به‌ تميستوكلس‌ بي‌پروا پيوستند، هيچ‌كس‌ چون‌ تميستوكلس‌ سزاوار آن‌ نبود كه‌ مورد تكريم‌ و بزرگداشت‌ آتن‌ قرار گيرد و هيچ‌كس‌ نيز چون‌ او عزم‌ آن‌ نداشت‌ كه‌ پاداش‌ خود را بستاند. زماني‌ كه‌ رهبران‌ يونان‌ در يك‌ جا گرد آمدند تا به‌ كساني‌ كه‌ در جنگ‌ و در حفظ‌ يونان‌ پيش‌ از ديگران‌ كوشيده‌ بودند، جايزه‌ي‌ اول‌ و دوم‌ را بدهند، جملگي‌ نخست‌ به‌ نام‌ خود و بعد به‌ نام‌ تميستوكلس‌ رأي‌ دادند . تميستوكلس‌ به‌ مردم‌ آتن‌ فهماند كه‌ راه‌ وصول‌ به‌ اقتدار و عظمت‌ از درياست‌ نه‌ از خشكي‌، و وسيله‌ي‌ آن‌ تجارت‌ است‌ نه‌ جنگ‌؛ و هم‌ او بود كه‌ از اين‌ رهگذر. مسير تاريخ‌ يونان‌ را تعيين‌ كرد. وي‌ با ايران‌ باب‌ مذاكره‌ را باز كرد تا جنگ‌ ميان‌ دو امپراطوري‌ پير و جوان‌ را خاتمه‌ دهد و، بي‌مانع‌ و رادع‌، با ممالك‌ آسيايي‌ به‌ داد و ستد پردازد و، در نتيجه‌، رفاه‌ و سعادت‌ آتن‌ را تأمين‌ كند. به‌ تشويق‌ او مردان‌، و حتي‌ زنان‌ و كودكان‌ آتن‌، گرداگرد آن‌ شهر ديواري‌ كشيدند و بنادر پيرايئوس‌ و مونوخيا را نيز محصور ساختند. به‌ رهبري‌ او، و سپس‌ زير نظر پريكلس‌، باراندازها و انبارها و مراكز داد و ستد در بندرگاه‌ پيرايئوس‌ بنا، و همه‌گونه‌ تسهيلات‌ براي‌ تجارت‌ دريايي‌ فراهم‌ شد. وي‌ مي‌دانست‌ كه‌ اين‌ روش‌ موجب‌ رشك‌ اسپارت‌ خواهد شد و شايد رقابت‌ ميان‌ آنها به‌ جنگ‌ بيانجامد . ولي‌، از آنجا كه‌ آرزومند سعادت‌ و عظمت‌ آتن‌ بود و به‌ نيروي‌ دريايي‌ آن‌ اعتماد داشت‌، به‌ كار خود ادامه‌ داد و پيش‌ رفت‌ .

نميستوكلس‌ مقاصدي‌ عالي‌ و پسنديده‌ داشت‌، لكن‌ وسايلي‌ كه‌ در اين‌ راه‌ به‌ كار مي‌برد به‌ همان‌ ميزان‌ پست‌ و ننگين‌ بود. وي‌ با بحريه‌ي‌ نيرومند خود از جزاير سيكلاد باج‌ مي‌ستاند و گناهي‌ كه‌ به‌ آنان‌ نسبت‌ مي‌داد اين‌ بود كه‌ در برابر ايرانيان‌ زود تسليم‌ شده‌ و قواي‌ نظامي‌ خود را در اختيار خشيارشا گذارده‌اند. و نيز گفته‌اند كه‌ وي‌، در ازاي‌ مبلغي‌ رشوه‌، چند شهر را از پرداخت‌ ماليات‌ معاف‌ كرد. و به‌ همين‌ گونه‌ ملاحظات‌ تبعيدشدگان‌ را آزاد مي‌ساخت‌ و از قراري‌ كه‌ تيموكرئون‌ مي‌گويد، گاه‌ نيز رشوه‌ را مي‌گرفت‌ ولي‌ تبعيد شده‌ را آزاد نمي‌كرد.

هنگامي‌ كه‌ آريستيدس‌ امور مربوط‌ به‌ عوايد عمومي‌ را در دست‌ گرفت‌، دريافت‌ كه‌ كساني‌ كه‌ قبل‌ از وي‌ بر سر آن‌ كار بوده‌اند، خزانه‌ عمومي‌ را مورد دستبرد و اختلاس‌ قرار داده‌ بودند و سهم‌ تميستوكلس‌ نيز در اين‌ كار كمتر از ديگران‌ نبوده‌ است‌. در حدود سال‌ 471، مردم‌ آتن‌، كه‌ از عقايد دور از اخلاق‌ وي‌ دچار ترس‌ و وحشت‌ شده‌ بودند، به‌ تبعيد او رأي‌ دادند و از اين‌ روي‌ تميستوكلس‌ در آرگوس‌ توطن‌ جست‌، اندكي‌ بعد، اسپارتها مداركي‌ به‌ دست‌ آوردند كه‌ دخالت‌ تميستوكلس‌ را در مكاتبات‌ محرمانه‌ي‌ پاوسانياس‌ نايب‌السلطنه‌ اثبات‌ مي‌كرد. اسپارتيها پاوسانياس‌ را، به‌ جرم‌ روابط‌ خائنانه‌اي‌ كه‌ با ايرانيان‌ برقرار كرده‌ بود، از گرسنگي‌ كشته‌ بودند، و در اين‌ هنگام‌، با خرسندي‌ فراواني‌ كه‌ از نابودي‌ تواناترين‌ دشمن‌ خود داشتند، آن‌ اسناد و مدارك‌ را در آتن‌ فاش‌ كردند، و همين‌ موجب‌ شد كه‌ برفور فرمان‌ توقيف‌ تميستوكلس‌ صادر شود. تميستوكلس‌ به‌ كوركورا گريخت‌ ولي‌ در آنجا پناه‌ نيافت‌ و اندك‌ مدتي‌ در اپيروس‌ به‌ سر برده‌، سپس‌ پنهاني‌ از راه‌ دريا به‌ آسيا رفت‌؛ و در آنجا، از جانشين‌ خشيارشا مطالبه‌ي‌ پاداش‌ كرد، زيرا بعد از جنگ‌ سالاميس‌ ، يونانيان‌ را از تعقيب‌ ناوگان‌ ايران‌ مانع‌ شده‌ بود.

اردشير اول‌، كه‌ به‌ وعده‌هاي‌ او دل‌ نهاده‌ بود، به‌ اميد آنكه‌ به‌ ياري‌ وي‌ بر يونان‌ دست‌ يابد. او را مستشار خويش‌ ساخت‌ و خراج‌ چند شهر را به‌ نگهداري‌ او اختصاص‌ داد. تميستوكلس‌ در سال‌ 449 ق‌م‌، پيش‌ از آنكه‌ بتواند مقاصد خود را، كه‌ انديشه‌ي‌ آن‌ راحت‌ از او سلب‌ كرده‌ بود، انجام‌ دهد، در سن‌ 65 سالگي‌ و در حالي‌ كه‌ تحسين‌ و تنفر مردمان‌ كشورهاي‌ مديترانه‌ را به‌ سوي‌ خود جلب‌ كرده‌ بود، در شهر ماگنسيا در گذشت‌ .

پس‌ از مرگ‌ تميستوكلس‌ و آريستيدس‌ ، رهبري‌ جبهه‌ي‌ دموكراتيك‌ آتن‌ بر عهده‌ي‌ افيالتس‌ ، و رهبري‌ جبهه‌ي‌ محافظه‌كار، كه‌ طرفدار حكومت‌ اوليگارشي‌ يا حكومت‌ عده‌اي‌ معدود از نخبگان‌ بود، بر عهده‌ي‌ كيمون‌ ، فرزند ميلتيادس‌ ، قرار گرفت‌. كيمون‌ فضايل‌ بسياري‌ داشت‌ كه‌ تميستوكلس‌ فاقد آن‌ بود، لكن‌ از هوشياري‌ و ذكاوتي‌ كه‌ دركار سياست‌ مبناي‌ كفايت‌ و لياقت‌ است‌، يكسر بي‌بهره‌ بود. از تحريكاتي‌ كه‌ در شهر مي‌شد خاطري‌ آزرده‌ داشت‌، و در همان‌ حال‌ به‌ فرماندهي‌ نيروي‌ دريايي‌ گمارده‌ شد و با پيروزي‌ خود در ائورومدون‌، اساس‌ آزادي‌ يونان‌ را استوار ساخت‌. سپس‌ با شكوه‌ و جلال‌ بسيار به‌ آتن‌ باز گشت‌، ولي‌، چون‌ صلح‌ با اسپارت‌ را توصيه‌ مي‌كرد، ناگهان‌ محبوبيت‌ خود را از دست‌ داد. مجلس‌ با اكراه‌ تمام‌ رضا داد كه‌ وي‌ قسمتي‌ از نيروي‌ نظامي‌ آتن‌ را به‌ ايتومه‌ رهبري‌، و سپاه‌ اسپارت‌ را در سر كوبي‌ اسيران‌ (هيلوتس‌) شورشي‌ ياري‌ كند، ولي‌ اسپارتيان‌، حتي‌ در هنگام‌ آوردن‌ هدايا و تحف‌، بر آتنيان‌ بدگمان‌ بودند، و چنان‌ آشكارا سوءظن‌ خود را ظاهر مي‌ساختند كه‌ سپاهيان‌ كيمون‌ را خشم‌ و آزردگي‌ به‌ آتن‌ بازگشتند و كيمون‌ نيز خودخوار و بي‌آبرو شد. در سال‌ 461، به‌ تحريك‌ پريكلس‌ ، مردم‌ آتن‌ او را طرد و تبعيد كردند و، پس‌ از سقوط‌ او، جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌، كه‌ طرفدار حكومت‌ عده‌اي‌ معدود بود، چنان‌ بي‌منزلت‌ شد كه‌ تا دو نسل‌ بعد حكومت‌ در دست‌ جبهه‌ي‌ دموكراتيك‌ باقي‌ ماند. چهار سال‌ بعد، پريكلس‌ ، كه‌ از كرده‌ي‌ خود پشيمان‌ شده‌ بود (و يا، بنا بر شايعات‌، چون‌ به‌ الپينيكه‌، خواهر كيمون‌، دلباخته‌ بود ) ، موجبات‌ بازگشت‌ او را فراهم‌ ساخت‌، و سرانجام‌ كيمون‌، در يك‌ نبرد دريايي‌ در قبرس‌، به‌ مرگي‌ پر افتخار در گذشت‌ .

آگاهي‌ ما درباره‌ي‌ رهبر جبهه‌ي‌ دموكراتيك‌ در اين‌ زمان‌، به‌ نحو شگفتي‌، اندك‌ است‌، هر چند كه‌ فعاليتهاي‌ وي‌ نقطه‌ي‌ عطفي‌ در تاريخ‌ آتن‌ به‌ شمار مي‌رود، اين‌ مرد كه‌ افيالتس‌ نام‌ داشت‌، فقير، ولي‌ فسادناپذير بود؛ و درگيرودار اختلافات‌ سياسي‌ آتن‌ ديري‌ زنده‌ نماند . جبهه‌اي‌ كه‌ محبوبيت‌ عامه‌ داشت‌، بر اثر جنگ‌، تقويت‌ شده‌ بود، زيرا در آن‌ دوران‌ بحراني‌ تقسيمات‌ طبقاتي‌ بين‌ افراد آزاد موقتاً فراموش‌ شده‌ و پيروزي‌ آزادي‌ بخش‌ سالاميس‌ به‌ دست‌ سپاهياني‌ كه‌ زير نفوذ اشراف‌ قرار داشتند، حاصل‌ نشده‌ بود، بلكه‌ بحريه‌اي‌ كه‌ از شهرنشينان‌ نسبتاً فقير تشكيل‌ شده‌ و اختيار آن‌ به‌ دست‌ طبقه‌ي‌ متوسط‌ بازرگان‌ بود، بدان‌ پيروزي‌ دست‌ يافته‌ بود.

جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ مي‌كوشيد كه‌ آريوپاگوس‌ (دادگاه‌ عالي‌ آتن‌) را كه‌ وابسته‌ي‌ آن‌ جبهه‌ بود، به‌ حد اعلاي‌ قدرت‌ برساند و بدان‌ وسيله‌ منافع‌ و امتيازات‌ خود را حفظ‌ كند. افيالتس‌ نيز، در برابر اقدامات‌ آنان‌، سناي‌ كهنسال‌ را به‌ شدت‌ مورد حمله‌ قرار داد. (جورج‌ كروت‌، مورخ‌ انگليسي‌ (1794-1871) و نويسنده‌ي‌ كتاب‌ « تاريخ‌ يونان‌» در حدود سال‌ 1850 شرحي‌ در باره‌ي‌ آريوپاگوس‌ نوشته‌ است‌، كه‌ انتقاداتي‌ را كه‌ در سال‌ 1937 از ديوان‌ عالي‌ كشور ايالات‌ متحده‌ي‌ آمريكا مي‌شد، به‌ ياد مي‌آورد: «آريوپاگوس‌، كه‌ در سرتاسر عمر از امتيازات‌ خود برخوردار بود، سلطه‌ و اقتداري‌ نامحدود در دست‌ داشت‌ كه‌ مداومت‌ در اعمال‌، تدريجاً جنبه‌ي‌ تقدس‌ بدان‌ داده‌ بود، براي‌ آن‌ نوعي‌ احترام‌ مذهبي‌ قائل‌ بودند .

آريوپاگوس‌، حتي‌ بر امور مجلس‌ عامه‌ نيز نظارت‌ مي‌كرد و سخت‌ مراقب‌ بود كه‌ هيچ‌ يك‌ از مقررات‌ و قوانين‌ موجود كشور نقض‌ نشود. اين‌ اختيارات‌ فراوان‌، حدود معيني‌ نداشت‌ و مبتني‌ بر رأي‌ مردم‌ نبود.») جمعي‌ از اعضاي‌ آن‌ را به‌ تبهكاري‌ متهم‌ ساخت‌ و برخي‌ را به‌ قتل‌ رسانيد، و مجلس‌ عوام‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ تقريباً همه‌ي‌ اختياراتي‌ را كه‌ دادگاه‌ عالي‌ تا بدان‌ هنگام‌ دارا بود، لغو كند. بعدها ارسطوي‌ محافظه‌كار اين‌ سياست‌ اساسي‌ را مي‌ستايد و مي‌گويد: «انتقال‌ وظايف‌ قضايي‌، از سنا به‌ مجلس‌ عوام‌، فوايد بسيار در بر داشت‌، زيرا فساد در ميان‌ عده‌اي‌ معدود زودتر و آسان‌تر نفوذ مي‌تواند كرد تا در ميان‌ جمعي‌ كثير ». ولي‌ محافظه‌كاران‌ آن‌ زمان‌ در برابر اين‌ جريان‌ آرام‌ نماندند. افيالتس‌، كه‌ به‌ هيچ‌وجه‌ تطميع‌ نمي‌شد، در سال‌ 461، به‌ دست‌ يكي‌ از عمال‌ جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ به‌ قتل‌ رسيد و رهبري‌ جبهه‌ي‌ دموكراتيك‌، كه‌ امري‌ بس‌ خطير بود، بر عهده‌ي‌ پريكلس‌ اشرافي‌ قرار گرفت‌ .

پريكلس‌ كه‌ بود

18-2- اين‌ امر كه‌ در پرشكوه‌ترين‌ ادوار تاريخي‌ آتن‌ بر قواي‌ مادي‌ و معنوي‌ آن‌ حاكم‌ بود، سه‌ سالي‌ پس‌ از جنگ‌ ماراتون‌ به‌ دنيا آمد . پدرش‌، كسانتيپوس‌، در جنگ‌ سالاميس‌ شركت‌ داشت‌، و در جنگ‌ موكاله‌ فرمانده‌ بحريه‌ي‌ آتن‌ بود و تنگه‌ي‌ داردانل‌ را باز به‌ تصرف‌ يونان‌ درآورد. مادرش‌، آگاريست‌، نواده‌ي‌ كليستنس‌ اصلاح‌طلب‌ بود. بنابراين‌، پريكلس‌ از سوي‌ مادر به‌ خاندان‌ قديمي‌ آلكما يونيداي‌ بستگي‌ داشت‌. پلوتارك‌ مي‌نويسد: «چون‌ هنگام‌ ولادت‌ او نزديك‌ شد، مادرش‌ در خواب‌ ديد كه‌ شيري‌ زاييده‌ است‌، و چند روز بعد، پريكلس‌ ديده‌ بر جهان‌ گشود. همه‌ي‌ اعضاي‌ او به‌ اندازه‌ بود، جز سرش‌، كه‌ قدري‌ دراز و بي‌تناسب‌ مي‌نمود.» عيبجويانش‌ پيوسته‌ همين‌ سر بيضي‌ شكل‌ او را مورد استهزا قرار مي‌دادند. پريكلس‌ نزد دامون‌، بزرگ‌ترين‌ موسيقيدان‌ آن‌ عصر، به‌ آموختن‌ موسيقي‌ پرداخت‌ و نيز در ادبيات‌ و موسيقي‌، از پوتوكليدس‌ تعليم‌ گرفت‌. در آتن‌، به‌ مجلس‌ درس‌ زنون‌ مي‌رفت‌ و در شمار دوستان‌ و شاگردان‌ آناكساگوراس‌ فيلسوف‌ درآمد. در دوران‌ تكامل‌ فكري‌ خويش‌، علوم‌ آن‌ عصر را، كه‌ به‌ سرعت‌ رو به‌ توسعه‌ و كمال‌ نهاده‌ بود، فرا گرفت‌ و در انديشه‌ و كشورداري‌ خويش‌، همه‌ي‌ جنبه‌هاي‌ تمدن‌ آتن‌ - اقتصاد، نظام‌، ادب‌، هنر، و فلسفه‌ - را به‌ هم‌ در آميخت‌. پريكلس‌، تا آنجا كه‌ ما مي‌دانيم‌، كامل‌ترين‌ مردي‌ بود كه‌ در يونان‌ پا به‌ عرصه‌ي‌ وجود نهاد .

پريكلس‌، چون‌ دريافت‌ كه‌ جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ يا سير زمان‌ همگام‌ نيست‌، در آغاز جواني‌ به‌ «جبهه‌ي‌ مردم‌ » ( جمعيت‌ آزاد آتن‌) پيوست‌. در آن‌ هنگام‌ لفظ‌ «مردم‌» با مفهوم‌ مالكيت‌ و جميع‌ حقوق‌ مربوط‌ بدان‌، بستگي‌ تام‌ داشت‌، چنان‌ كه‌ حتي‌ در دوره‌ي‌ جفرسن‌، در آمريكا نيز چنين‌ بود. پريكلس‌ در كليات‌ و جزئيات‌ امور سياسي‌، با دقت‌ و آمادگي‌ تمام‌ وارد مي‌شد، هيچ‌ يك‌ از جنبه‌هاي‌ علمي‌ و فرهنگي‌ را ناديده‌ نمي‌گرفت‌ . كم‌ و مختصر سخن‌ مي‌گفت‌ و دعايش‌ در حق‌ خود اين‌ بود كه‌ هرگز بي‌جا و بي‌موقع‌ لب‌ به‌ سخن‌ نگشايد. حتي‌ شاعران‌ هجوگو، كه‌ از وي‌ چندان‌ خشنود نبودند، نيز او را «اولمپي‌» لقب‌ دادند، زيرا تندر و آذرخش‌ فصاحت‌ او را در آتن‌ نظيري‌ نمي‌شناختند، ولي‌ كليه‌ي‌ روايات‌ متفق‌ برآنند كه‌ سخن‌ گفتن‌ وي‌ عاري‌ از شور و هيجان‌ بوده‌ و تنها مردمان‌ روشنفكر را خوش‌ مي‌آمده‌ است‌. نفوذ پريكلس‌ تنها بر اثر ذكاوت‌ و هوشمنديش‌ نبوده‌ است‌، بلكه‌ از درستكاري‌ و صداقت‌ وي‌ نيز سرچشمه‌ مي‌گرفته‌.

در وي‌ استعداد آن‌ بود كه‌، براي‌ تأمين‌ مقاصد دولتي‌، به‌ ارتشا توسل‌ جويد، لكن‌ خود او «يقيناً از هرگونه‌ فساد مبرا، و برتر از آن‌ بود كه‌ به‌ پاداشهاي‌ مالي‌ دل‌ بسپارد». تميستوكلس‌، در وقت‌ ورود به‌ خدمات‌ عمومي‌، فقير و بي‌چيز و به‌ هنگام‌ ترك‌ آن‌ مالدار و غني‌ بود؛ اما، از قراري‌ كه‌ مي‌گويند، پريكلس‌ مقام‌ سياسي‌ خود را وسيله‌ي‌ افزايش‌ دارايي‌ خويش‌ نساخت‌. نكته‌اي‌ كه‌ تشخيص‌ درست‌ آتنيان‌ آن‌ عصر را نشان‌ مي‌دهد، آن‌ است‌ كه‌ تقريباً سي‌ سال‌، يعني‌ از 467 تا 428، پريكلس‌ را پي‌ در پي‌، فقط‌ با چند فاصله‌ي‌ كوتاه‌، به‌ عنوان‌ يكي‌ از ده‌ تن‌ فرمانده‌ خود برگزيدند؛ و او، چون‌ در اين‌ مقام‌ سابقه‌ي‌ نسبتاً ممتد يافته‌ بود، نه‌ تنها در تشكيلات‌ نظامي‌ برتري‌ كامل‌ به‌ دست‌ آورد، بلكه‌ توانست‌ مقام‌ فرماندهي‌ كل‌ قوا را در سازمانهاي‌ دولتي‌ به‌ بالاترين‌ درجه‌ي‌ نفوذ و اقتدار برساند. آتن‌، تحت‌ فرمانروايي‌ او، از جميع‌ فوايد دموكراسي‌ و از همه‌ي‌ مزاياي‌ آريستوكراسي‌ و استبداد برخوردار بود.

حكومت‌ صالح‌ و توجه‌ به‌ دانش‌ و فرهنگ‌، كه‌ در عصر پيسيستراتوس‌ از مفاخر آتن‌ به‌ شمار مي‌رفت‌، در اين‌ دوره‌ نيز با تدبير و كياستي‌ به‌ همان‌ وحدت‌ و قاطعيت‌، ادامه‌ داشت‌؛ و علاوه‌ بر اين‌، موافقت‌ و رضايت‌ كامل‌ شارمندان‌ نيز سال‌ به‌ سال‌ تجديد و تأمين‌ مي‌شد. بار ديگر تاريخ‌، به‌ وسيله‌ي‌ پريكلس‌، نشان‌ داد كه‌ رهبري‌ محتاطانه‌ و اعتدالي‌ اشراف‌ زادگاني‌ كه‌ از پشتيباني‌ مردم‌ برخوردار باشند، براي‌ اجراي‌ اصلاحات‌ آزادي‌خواهانه‌ شايسته‌تر است‌ و دوام‌ بيشتري‌ دارد . تمدن‌ يونان‌ هنگامي‌ به‌ اوج‌ عظمت‌ خود رسيد كه‌ دموكراسي‌ به‌ حدي‌ رشد كرده‌ بود كه‌ بدان‌ تنوع‌ و قدرت‌ مي‌بخشيد و ادامه‌ي‌ آريستوكراسي‌ نيز انتظامات‌ و ذوقيات‌ آن‌ را تأمين‌ مي‌كرد .

اصلاحات‌ پريكلس‌، اقتدار مردم‌ را عملاً توسعه‌ داد. هر چند كه‌ قدرت‌ هليايا (ديوان‌ عدالت‌) در دوره‌ي‌ سولون‌ و كليستنس‌ و افيالتس‌ افزايش‌ بسيار يافته‌ بود، اما چون‌ به‌ داوران‌ حقوقي‌ داده‌ نمي‌شد، ثروتمندان‌ بر آن‌ تسلط‌ كامل‌ يافته‌ بودند. در سال‌ 451، پريكلس‌ براي‌ هر روز خدمت‌ در دادگاه‌ مبلغ‌ دو اوبولوس‌ (برابر 34 سنت‌ آمريكايي‌) مقرر داشت‌ و اين‌ مبلغ‌ بعداً به‌ سه‌ اوبولوس‌ افزايش‌ يافت‌ كه‌ معادل‌ بود با نصف‌ درآمد روزانه‌ي‌ يك‌ نفر آتني‌ آن‌ زمان‌. نبايد چنين‌ تصور كرد كه‌ تعيين‌ اين‌ مقرري‌ ناچيز، موجب‌ تضعيف‌ اساس‌ و فساد اخلاق‌ آتن‌ مي‌شد، زيرا اگر چنين‌ مي‌بود، ناچار هر كشوري‌ كه‌ به‌ قضات‌ و محاكم‌ خود حقوق‌ مي‌پردازد، بايد سالها پيش‌ مضمحل‌ شده‌ باشد. از قرار معلوم‌، پريكلس‌ براي‌ خدمت‌ سربازي‌ نيز مقرري‌ اندكي‌ معين‌ داشته‌ بود. براي‌ تكميل‌ اين‌ سخاوت‌ غوغاانگيز، دولت‌ را راضي‌ ساخت‌ كه‌ به‌ هر يك‌ از شارمندان‌ ساليانه‌ دو اوبولوس‌ بپردازد تا آن‌ را براي‌ ورود به‌ نمايشها و جشنهاي‌ عمومي‌ مصرف‌ كنند؛ و بهانه‌اش‌ اين‌ بود كه‌ اين‌ مراسم‌ نبايد جزو تجملات‌ طبقات‌ بالا و متوسط‌ قرار گيرد. بلكه‌ بايد وسيله‌ي‌ تنوير افكار و پرورش‌ روح‌ باشد و همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ حق‌ رأي‌ دارند از آن‌ برخوردار شوند. ولي‌ بايد اذعان‌ داشت‌ كه‌ افلاطون‌ و ارسطو و پلوتارك‌ - كه‌ هر سه‌ از محافظه‌كاران‌ بودند - عقيده‌ داشتند كه‌ اين‌ مقرريهاي‌ ناچيز و اندك‌، به‌ سجاياي‌ اخلاقي‌ مردم‌ آتن‌ لطمه‌ مي‌زند .

در تعقيب‌ اقدامات‌ افيالتس‌، پريكلس‌ اختيارات‌ قضايي‌ گوناگوني‌ را كه‌ در دست‌ آرخونها و حكام‌ بود. به‌ دادگاههاي‌ عمومي‌ محول‌ داشت‌؛ چنان‌ كه‌، از آن‌ پس‌، تشكيلات‌ استانداري‌ به‌ دفتر مكاتبات‌ اداري‌ بيشتر شباهت‌ يافت‌ تا به‌ مرجعي‌ كه‌ سياست‌ ملك‌ و حل‌ و فصل‌ دعاوي‌ و صدور احكام‌ را در اختيار داشته‌ باشد. تا سال‌ 457، مقام‌ آرخوني‌ مخصوص‌ طبقات‌ ثروتمند بود، ولي‌، پس‌ از آن‌، احراز اين‌ مقام‌ براي‌ افراد طبقه‌ي‌ سوم‌ نيز ممكن‌ گشت‌. ديري‌ نگذشت‌ كه‌ پايين‌ترين‌ طبقه‌ي‌ اجتماع‌ نيز، با گزافه‌گويي‌ درباره‌ي‌ عايدات‌ خويش‌، براي‌ احراز مقام‌ آرخوني‌ خود را صالح‌ شمرد؛ و اهميتي‌ كه‌ اين‌ طبقه‌ در هنگام‌ دفاع‌ از آتن‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود موجب‌ شد كه‌ ساير طبقات‌ گزافه‌گويي‌ آنان‌ را ناديده‌ بگيرند. در سال‌ 451، پريكلس‌ چندي‌ نيز در جهت‌ مخالف‌ گام‌ برداشت‌ و، از طريق‌ مجلس‌، حق‌ رأي‌ را به‌ كساني‌ اختصاص‌ داد كه‌ از پدر و مادري‌ آتني‌ و به‌ نحو مشروع‌ به‌ وجود آمده‌ باشند. ازدواج‌ شارمندان‌ با غير شارمندان‌ قانوناً امكان‌ نداشت‌ و مقصود آن‌ بود كه‌ با بيگانگان‌ زناشويي‌ صورت‌ نگيرد و فرزند نامشروع‌ كمتر به‌ وجود آيد؛ شايد هم‌ بيشتر مقصود آن‌ بود كه‌ مزاياي‌ مادي‌ شارمندي‌ و امپراطوري‌ براي‌ شارمندان‌ غيور آتن‌ حفظ‌ شود. ولي‌ ديري‌ نگذشت‌ كه‌ پريكلس‌ خود، به‌ عللي‌، از محدوديتهايي‌ كه‌ در اين‌ قانون‌ پديد آورده‌ بود پشيمان‌ گشت‌ .

پريكلس‌، پس‌ از آنكه‌ وضع‌ سياسي‌ خود را استوار ساخت‌، به‌ امور اقتصادي‌ توجه‌ يافت‌، زيرا هر نوع‌ حكومتي‌ كه‌ موجد رفاه‌ مردم‌ گردد پسنديده‌ است‌؛ و نيز بهترين‌ حكومتها، اگر مانع‌ آن‌ باشد، زشت‌ و منفور خواهد بود. وي‌ در سرزمينهاي‌ خارجي‌ مستعمراتي‌ تأسيس‌ كرد و شارمندان‌ تنگدست‌ آتن‌ را به‌ آنجا مهاجرت‌ داد تا بدين‌ وسيله‌ از تراكم‌ جمعيتي‌ كه‌ بر روي‌ منابع‌ قليل‌ آتيك‌ پديد آمده‌ بود، بكاهد. براي‌ آنكه‌ بيكاران‌ را به‌ كار بگمارد، دولت‌ را، به‌ ميزاني‌ كه‌ در يونان‌ بي‌سابقه‌ بود، به‌ استخدام‌ آنان‌ مجبور ساخت‌: نيروي‌ دريايي‌ را توسعه‌ داد؛ كارگاههاي‌ اسلحه‌سازي‌ تأسيس‌ كرد؛ و در پيرايئوس‌ بازار بزرگي‌ براي‌ مبادله‌ي‌ غلات‌ به‌ وجود آورد. براي‌ آنكه‌ آتن‌ از خطر محاصره‌ي‌ زميني‌ كاملاً در امان‌ باشد، و نيز، به‌ منظور ايجاد كار براي‌ بيكاران‌، مجلس‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ جهت‌ احداث‌ ديوارهايي‌ به‌ طول‌ سيزده‌ كيلومتر، مبلغي‌ را اختصاص‌ دهد. اين‌ ديوارها، كه‌ بنا بود «ديوارهاي‌ طويل‌ » خوانده‌ شود، آتن‌ را به‌ پيرايئوس‌ و فالروم‌ مي‌پيوست‌ و مقصود از ايجاد آن‌ اين‌ بود كه‌ شهر و بندرهاي‌ آن‌ به‌ صور قلعه‌ي‌ محصور و مستحكمي‌ درآيد و در هنگام‌ جنگ‌ فقط‌ به‌ دريا راه‌ داشته‌ باشد، زيرا كه‌ نيروي‌ دريايي‌ آتن‌ بر درياهاي‌ مجاور تسلط‌ كامل‌ داشت‌. چون‌ اسپارت‌ غيرمحصور نسبت‌ به‌ برنامه‌ي‌ حصارسازي‌ آتن‌ بدبين‌ بود، جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ فرصت‌ يافت‌ كه‌ دوباره‌ قدرت‌ سياسي‌ را به‌ دست‌ گيرد.

عوامل‌ مخفي‌ آن‌ جبهه‌، اسپارت‌ را بر آن‌ داشتند كه‌ بر آتيك‌ حمله‌ور شود و با استفاده‌ از شورش‌ اوليگارشها، دموكراسي‌ را از ميان‌ بردارد؛ و جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ متعهد شد كه‌ اگر در اين‌ كار توفيق‌ به‌ دست‌ آمد، «ديوارهاي‌ طويل‌ » را با خاك‌ يكسان‌ كند. اسپارت‌ اين‌ قرارداد را پذيرفت‌ و، در سال‌ 457، بدان‌ سوي‌ لشكر كشيد و آتنيان‌ را در تاناگرا شكست‌ داد، ولي‌ جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌، اقدام‌ به‌ شورش‌ نكرد. اسپارتيان‌ با دست‌ تهي‌ به‌ پلوپونز بازگشتند و كينه‌ توزانه‌ در انتظار فرصت‌ نشستند تا رقيب‌ كامياب‌ خود را، كه‌ مقام‌ باستاني‌ رهبري‌ يونان‌ را از دست‌ آنان‌ مي‌گرفت‌، سركوب‌ كنند .

پريكلس‌ به‌ وسوسه‌ي‌ انتقام‌جويي‌ از اسپارت‌ تسليم‌ نشد و در عوض‌ همه‌ي‌ كوشش‌ خود را در راه‌ زيبا ساختن‌ آتن‌ به‌ كار برد. به‌ اميد آنكه‌ شهر خود را مركز فرهنگ‌ يونان‌ سازد و معابد باستاني‌ را، كه‌ به‌ دست‌ ايرانيان‌ ويران‌ شده‌ بود، از نو با چنان‌ شكوه‌ و جلالي‌ بر پا دارد كه‌ موجب‌ اعتلاي‌ روح‌ هر يك‌ از مردم‌ آتن‌ گردد، طرحي‌ تهورآميز ريخت‌ و براي‌ تزيين‌ بناي‌ آكروپوليس‌ از همه‌ي‌ نبوغ‌ هنرمندان‌ آتني‌ و از تمامي‌ نيروي‌ بيكاران‌ آنجا استفاده‌ كرد. پلوتارك‌ مي‌گويد: «قصد پريكلس‌ آن‌ بود كه‌ توده‌ي‌ بي‌انضباط‌ عامي‌ بايد از درآمد عمومي‌ منتفع‌ گردد، ولي‌ نبايد در ازاي‌ بيكار نشستن‌ از آن‌ برخوردار شود و بدين‌ منظور طرحهاي‌ وسيع‌ عمراني‌ را به‌ ميان‌ كشيد.» براي‌ تأمين‌ مخارج‌ اين‌ تعهدات‌، پيشنهاد كرد كه‌ صندوق‌ مشترك‌ از دلوس‌ انتقال‌ يابد؛ زيرا در آنجا مورد استفاده‌ نبود و محل‌ امني‌ نداشت‌؛ و نيز پيشنهاد كرد كه‌ بخشي‌ از آن‌، كه‌ براي‌ دفاع‌ عمومي‌ مورد نياز نبود، به‌ مصرف‌ تزيين‌ شهري‌ برسد كه‌ پريكلس‌ آن‌ را پايتخت‌ قانوني‌ امپراطوري‌ خيرخواه‌ مي‌دانست‌ .

انتقال‌ صندوق‌ مشترك‌ ازدلوس‌ به‌ آتن‌ در نظر آتنيان‌ كاملاً قابل‌ قبول‌ بود، حتي‌ اوليگارشها نيز آن‌ را پذيرفتند؛ ولي‌ رأي‌دهندگان‌ مخالف‌ آن‌ بودند كه‌ قسمت‌ عمده‌ي‌ اين‌ خزانه‌ به‌ آرايش‌ شهر اختصاص‌ يابد - يا وجداناً بدان‌ راضي‌ نمي‌شدند، يا در دل‌ اميد داشتند كه‌ اين‌ پول‌ به‌ نحوي‌ مستقيم‌تر در راه‌ رفع‌ حوايج‌ و تأمين‌ لذات‌ آنان‌ صرف‌ شود . رهبران‌ جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ چنان‌ زيركانه‌ از اين‌ وضع‌ استفاده‌ كرد كه‌، چون‌ هنگام‌ رأي‌ دادن‌ مجلس‌ در اين‌ باره‌ نزديك‌ شد، شكست‌ طرح‌ پريكلس‌ مسلم‌ به‌ نظر مي‌رسيد، داستان‌ شيريني‌ كه‌ پلوتارك‌ حكايت‌ كرده‌ است‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ رهبر هوشيار چگونه‌ وضع‌ را دگرگون‌ ساخت‌: پريكلس‌ گفت‌ «بسيار خوب‌، قبول‌ مي‌كنم‌ كه‌ هزينه‌ي‌ احداث‌ اين‌ عمارات‌ بر عهده‌ي‌ من‌ باشد، نه‌ از كيسه‌ي‌ شما، پس‌ بايد بر كتيبه‌ها و حجاريهاي‌ آن‌ نام‌ من‌ ثبت‌ گردد.» هنگامي‌ كه‌ مخالفان‌ او اين‌ سخن‌ را شنيدند، يا بر اثر حيرتي‌ كه‌ از مشاهده‌ي‌ عظمت‌ روح‌ او بديشان‌ دست‌ داده‌ بود، يا براي‌ رقابت‌ در كسب‌ اين‌ افتخار، همگي‌ به‌ صداي‌ بلند گفتند: «خرج‌ كن‌... و تا پايان‌ كار، از هيچ‌ چيز دريغ‌ مدار .»

همچنان‌ كه‌ كار در حال‌ پيشرفت‌ بود و هنرمنداني‌ چون‌ فيدياس‌ و ايكتينوس‌ و منسيكلس‌، كه‌ براي‌ تحقق‌ آمال‌ پريكلس‌ مي‌كوشيدند، از حمايت‌ كامل‌ وي‌ برخوردار بودند؛ ارباب‌ فلسفه‌ و ادب‌ نيز مورد توجه‌ خاص‌ او قرار داشتند؛ و در حالي‌ كه‌ كشمكشهاي‌ حزبي‌، در شهرهاي‌ ديگر يونان‌ آن‌ زمان‌، نيروي‌ شارمندان‌ را فرسوده‌ مي‌كرد و علم‌ و ادب‌ رو به‌ زوال‌ نهاده‌ بود، در آتن‌، ثروت‌ روز افزون‌ و آزادي‌ دموكراتيك‌ با رهبري‌ هوشمندانه‌ و فرهنگي‌ دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داده‌ بود تا عصر طلايي‌ را پديد آورد. هنگامي‌ كه‌ پريكلس‌، آسپاسيا (معشوقه‌ي‌ پريكلس‌)، فيدياس‌ ، آناكساگوراس‌ ، و سقراط‌ ، براي‌ تماشا نمايشهاي‌ اوريپيد ، در تئاتر ديونوسوس‌ گرد مي‌آمدند، آتن‌ اوج‌ و وحدت‌ حيات‌ يونان‌ را آشكارا مشاهده‌ مي‌كرد. سياست‌، هنر، علم‌، فلسفه‌، ادب‌، و دين‌ و اخلاق‌ - نه‌ چنان‌ كه‌ در اوراق‌ تواريخ‌ آمده‌ است‌، جدا جدا و دور از هم‌، بلكه‌ به‌ صورت‌ يك‌ بافت‌ رنگارنگ‌ در هم‌ آميخته‌ - تاريخ‌ آن‌ ملت‌ را پديد مي‌آورد .

عشق‌ پريكلس‌ بين‌ فلسفه‌ و هنر در نوسان‌ بود و او خود نيز به‌ سختي‌ مي‌توانست‌ گفت‌ كه‌ فيدياس‌ را گرامي‌تر مي‌دارد يا آناكساگوراس‌ را؛ و شايد به‌ آسپاسيا روي‌ نمود تا، ميان‌ عقل‌ و زيبايي‌، حد وسط‌ را اختيار كرده‌ باشد. از قراري‌ كه‌ مي‌گويند، آسپاسيا در نظر وي‌ «شأن‌ و منزلتي‌ عظيم‌» داشته‌ است‌. افلاطون‌ گويد: «اين‌ فيلسوف‌ بود كه‌ پريكلس‌ را به‌ اعماق‌ سياست‌ ملكداري‌ رهنمون‌ شد.» پلوتارك‌ معتقد است‌ كه‌ پريكلس‌ بر اثر مصاحبت‌ مداوم‌ با آناكساگوراس‌، «نه‌ تنها علو همت‌ و عفت‌ كلامي‌ كسب‌ كرد كه‌ از دلقك‌بازيهاي‌ پست‌ و رياكارانه‌ي‌ سخنوران‌ مردم‌ فريب‌ فرسنگها به‌ دور بود، بلكه‌ در سيما و رفتارش‌ چنان‌ متانت‌ و آرامشي‌ پديد آمد كه‌، در وقت‌ سخن‌ گفتن‌، هيچ‌ حادثه‌اي‌ گفتارش‌ را پريشان‌ نمي‌توانست‌ كرد .» هنگامي‌ كه‌ آناكساگوراس‌ آخرين‌ سالهاي‌ عمر خود را طي‌ مي‌كرد، پريكلس‌ سرگرم‌ كارهاي‌ اجتماعي‌ بود و از مصاحبت‌ آن‌ فيلسوف‌ يك‌ چند به‌ دور مانده‌ بود؛ ولي‌ بعد، چون‌ شنيد كه‌ آناكساگوراس‌ در تنگدستي‌ به‌ سر مي‌برد، به‌ ياري‌ او شتافت‌ و سرزنش‌ فيلسوف‌ را كه‌ گفت‌: «چراغ‌ از بهر تاريكي‌ نگهدار» با فروتني‌ پذيرفت‌ .

در نظر اول‌، به‌ سختي‌ مي‌توان‌ باور كرد كه‌ اين‌ قهرمان‌ ( اولمپي‌) تحت‌ تأثير جاذبه‌ي‌ زنان‌ واقع‌ شده‌ باشد، ولي‌ در نظر دوم‌ اين‌ امر كاملاً طبيعي‌ مي‌نمايد. قدرت‌ تسلط‌ بر نفس‌ با حساسيت‌ شديد وي‌ در جدال‌ بود، و مشقات‌ كار، بي‌گمان‌، ميل‌ طبيعي‌ مرد به‌ مهر و نوازش‌ زن‌ را در وي‌ افزايش‌ داده‌ بود. آسپاسيا از زمره‌ي‌ فاحشه‌هاي‌ ممتازي‌ بود كه‌ چندي‌ بعد در حيات‌ آتن‌ سهم‌ مؤثري‌ يافتند، و او خود در پيدايش‌ اين‌گونه‌ زنان‌ دست‌ داشت‌. آسپاسيا به‌ ازدواج‌، كه‌ زنان‌ آتن‌ را به‌ انزوا مي‌كشيد، تن‌ در نداد و، براي‌ آنكه‌ چون‌ مردان‌ در اعمال‌ و رفتار خود آزاد باشد و دوش‌ به‌ دوش‌ آنان‌ در امور فرهنگي‌ شركت‌ جويد، از روابط‌ نامشروع‌ و حتي‌ از آميزشهاي‌ بي‌حساب‌ با مردان‌ گوناگون‌، روگردان‌ نبود. درباره‌ي‌ زيبايي‌ وي‌ دليلي‌ در دست‌ نداريم‌، هر چند كه‌ نويسندگان‌ قديم‌ از «پاي‌ كوچك‌ و برجسته‌» و «صداي‌ نقره‌ مانند» و «گيسوي‌ طلايي‌» وي‌ سخن‌ گفته‌اند. آريستوفان‌، كه‌ دشمن‌ كينه‌ توز سياسي‌ پريكلس‌ بود، در وصف‌ آسپاسيا چنين‌ مي‌گويد: «وي‌ از روسپيان‌ شهر ميلتوس‌ است‌ كه‌ در مگارا فاحشه‌ خانه‌اي‌ مجلل‌ تأسيس‌ كرده‌ و اكنون‌ تني‌ چند از دختركان‌ خود را به‌ آتن‌ آورده‌ است‌.» اين‌ كمدي‌نويس‌ بزرگ‌، در نهايت‌ ظرافت‌ و زيركي‌، چنين‌ اظهار مي‌كند كه‌ نزاع‌ ميان‌ آتن‌ و مگارا، كه‌ به‌ جنگ‌ پلوپونز منجر شد، بدان‌ سبب‌ روي‌ داد كه‌ مردمان‌ مگارا چند تن‌ از زنان‌ آسپاسيا را دزديده‌ بودند، و آسپاسيا، پريكلس‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ انتقام‌ او را از آنان‌ بگيرد. ولي‌ بايد در نظر داشت‌ كه‌ آريستوفان‌ مورخ‌ نيست‌ و سخن‌ او تنها وقتي‌ شايسته‌ي‌ اعتماد است‌ كه‌ وي‌ شخصاً در آن‌ ذي‌نفع‌ نباشد .

هنگامي‌ كه‌ آسپاسيا، در حدود سال‌، 450، به‌ آتن‌ وارد شد، مدرسه‌اي‌ براي‌ تعليم‌ فلسفه‌ و معاني‌ بيان‌ تأسيس‌ و زنان‌ را دليرانه‌ به‌ شركت‌ در امور اجتماعي‌ و تحصيل‌ علوم‌ عاليه‌ تشويق‌ كرد. دختران‌ بسياري‌ از خانواده‌هاي‌ شريف‌ به‌ مدرسه‌ي‌ او آمدند و شوهراني‌ چند، زنان‌ را براي‌ كسب‌ علوم‌ به‌ نزد وي‌ بردند. مردان‌ نيز در مجالس‌ درس‌ او حاضر مي‌شدند و پريكلس‌ و سقراط‌، و شايد آناكساگوراس‌، اوريپيد، آلكيبيادس‌، و فيدياس‌ از آن‌ جمله‌ بودند . سقراط‌ خود مي‌گويد كه‌ فصاحت‌ كلام‌ را از او فرا گرفته‌، و نيز برخي‌ از شايعات‌ بي‌اساس‌ قديم‌ نيز كه‌ حاكي‌ از آنند كه‌ سياستمدار، آسپاسيا را از فيلسوف‌ به‌ ارث‌ برد. پريكلس‌ در اين‌ هنگام‌ خرسند از آن‌ بود كه‌ همسرش‌ به‌ مرد ديگري‌ دلباخته‌ است‌. او به‌ زن‌ خويش‌ آزادي‌ داده‌ بود تا خود در ازاي‌ آن‌ آزاد باشد، و زنش‌ نيز اين‌ آزادي‌ را پذيرفته‌ بود؛ و زماني‌ كه‌ پريكلس‌ آسپاسيا را به‌ خانه‌ آورد. او نيز، به‌ نوبه‌ي‌ خود، براي‌ بارسوم‌ شوهر اختيار كرد.

پريكلس‌، به‌ موجب‌ قانوني‌ كه‌ خود در سال‌ 451 وضع‌ كرده‌ بود، نمي‌توانست‌ آسپاسيا را رسماً به‌ عقد خويش‌ درآورد، زيرا وي‌ در ميلتوس‌ زاده‌ شده‌ بود، و اگر فرزندي‌ از او تولد مي‌يافت‌، غير مشروع‌ شناخته‌ مي‌شد و از حقوق‌ شارمندي‌ آتنيان‌ بي‌بهره‌ مي‌ماند. از قرار معلوم‌، پريكلس‌ از جان‌ و دل‌ آسپاسيا را دوست‌ مي‌داشته‌ و تا او را نمي‌بوسيده‌ از خانه‌ بيرون‌ نمي‌شده‌ و به‌ خانه‌ قدم‌ نمي‌نهاده‌ است‌؛ و عاقبت‌ نيز وصيت‌ كرد كه‌ همه‌ي‌ داراييش‌ به‌ پسري‌ كه‌ آسپاسيا از او آورده‌ بود، تعلق‌ گيرد. پريكلس‌، از آن‌ هنگام‌ كه‌ زندگي‌ با آسپاسيا را آغاز كرد، از زندگي‌ اجتماعي‌ خارج‌ از خانه‌ي‌ خويش‌ چشم‌ پوشيد و، جز در ميدان‌ شهر و مجلس‌ شورا، به‌ ندرت‌ در جاي‌ ديگر ديده‌ مي‌شد؛ از اين‌روي‌ مردم‌ آتن‌ از دوري‌ گزيدن‌ او آزرده‌ خاطر بودند و شكوه‌ داشتند. آسپاسيا نيز، از سوي‌ ديگر، خانه‌ي‌ پريكلس‌ را به‌ صورت‌ يكي‌ از سالونهاي‌ فرانسه‌ عصر روشنفكري‌ در آورده‌ بود و در آنجا علم‌ و هنر و ادب‌ و فلسفه‌ و سياست‌ آتن‌، دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داده‌ انگيزه‌ي‌ پيشرفت‌ يكديگر شدند. سقراط‌ از فصاحت‌ كلام‌ آسپاسيا در شگفت‌ بود و انشاي‌ خطابه‌اي‌ را كه‌ پريكلس‌ در عزاي‌ نخستين‌ شهيدان‌ جنگ‌ پلوپونز ايراد كرد به‌ او نسبت‌ مي‌داد . آسپاسيا ملكه‌ي‌ بي‌تاج‌ و تخت‌ آتن‌ شد، رسمهاي‌ نو برقرار ساخت‌ و براي‌ زنان‌ آتن‌ نمونه‌ي‌ مؤثر آزادي‌ فكر و روح‌ گرديد .

محافظه‌كاران‌، از وضعي‌ كه‌ پيش‌ آمده‌ بود، در شگفت‌ ماندند، سپس‌ آن‌ را در جهت‌ منافع‌ و مقاصد خويش‌ قرار دادند و پريكلس‌ را بدان‌ متهم‌ ساختند كه‌، مثلاً در آيگينا و ساموس‌ ، يونانيان‌ را با يونانيان‌ به‌ جنگ‌ انداخته‌ و خزانه‌ي‌ كشور را به‌ هدر داده‌، و سرانجام‌ آزادي‌ بياني‌ را كه‌ در عصر او پيدا شده‌ بود مورد سوء استفاده‌ قرار دادند و به‌ وي‌ تهمت‌ زدند كه‌ خانه‌ي‌ خود را محل‌ فسق‌ و فجور ساخته‌ و با همسر فرزند خويش‌ روابط‌ نامشروع‌ دارد. چون‌ جرئت‌ آن‌ نداشتند كه‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ اتهامات‌ را آشكارا در محاكم‌ مطرح‌ كنند، لذا دوستان‌ وي‌ را مورد حمله‌ قرار مي‌دادند تا غيرمستقيم‌ بر وي‌ تاخته‌ باشند. فيدياس‌ را، به‌ اتهام‌ اختلاس‌ مقداري‌ از طلايي‌ كه‌ براي‌ تهيه‌ي‌ تنديس‌ آتنه‌ در اختيارش‌ بوده‌ است‌، به‌ دادگاه‌ كشيدند و ظاهراً به‌ محكوم‌ ساختن‌ وي‌ نيز توفيق‌ يافتند؛ به‌ آناكساگوراس‌ تهمت‌ بي‌ديني‌ زدند و پريكلس‌ مصلحت‌ در آن‌ ديد كه‌ فيلسوف‌ به‌ خارج‌ از وطن‌ بگريزد. در مورد آسپاسيا نيز همين‌ گونه‌ رفتار كردند و او را، به‌ جرم‌ بي‌عفتي‌ و اهانت‌ به‌ خدايان‌ يونان‌، تحت‌ تعقيب‌ قرار دادند. شعراي‌ كمدي‌نويس‌ بي‌رحمانه‌ به‌ هجو او پرداختند و او را ديانيرايي‌ (زن‌ هر كولس‌، كه‌ جامه‌اي‌ زهرآلود به‌ شوهر خويش‌ هديه‌ كرد و بدين‌ وسيله‌ او را كشت‌) خواندند كه‌ پريكلس‌ را به‌ تباهي‌ كشيده‌، و به‌ صراحت‌ بدكاره‌اش‌ ناميدند. يكي‌ از اين‌ شاعران‌، كه‌ هرميپوس‌ نام‌ داشت‌ و خود شاعري‌ فرومايه‌ بود، آسپاسيا را دلاله‌ي‌ پريكلس‌ مي‌دانست‌ و او را متهم‌ مي‌ساخت‌ كه‌ زنان‌ آزاد را براي‌ عياشي‌ وي‌ مي‌برد. در محاكمه‌ي‌ آسپاسيا كه‌ در حضور هيئتي‌ مشتمل‌ بر هزار و پانصد داور تشكيل‌ يافته‌ بود، پريكلس‌ در دفاع‌ وي‌ سخن‌ گفت‌ و همه‌ي‌ فصاحت‌ و بلاغت‌ خويش‌ را، تا حد گريستن‌، به‌ كار برد و دعوي‌ خاتمه‌ يافت‌. از آن‌ تاريخ‌ (432) به‌ بعد، تسلط‌ پريكلس‌ بر مردم‌ آتن‌ رو به‌ كاهش‌ نهاد و سه‌ سال‌ بعد، هنگامي‌ كه‌ مرگ‌ او فرا رسيد، وي‌ مردي‌ در هم‌ شكسته‌ بود .

دموكراسي‌ آتن‌ در عصر طلايي‌

18-3- اين‌ اتهامات‌ و دعاوي‌ شگفت‌انگيز به‌ خوبي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ دموكراسي‌ محدودي‌ كه‌ در دوران‌ به‌ اصطلاح‌ ديكتاتوري‌ پريكلس‌ رواج‌ داشت‌ تا چه‌ پايه‌ حقيقي‌ بوده‌ است‌. مطالعه‌ي‌ ما درباره‌ي‌ دموكراسي‌ بايد با احتياط‌ و دقت‌ بسيار همراه‌ باشد، زيرا كه‌ اين‌ يكي‌ از برجسته‌ترين‌ تجارب‌ تاريخ‌ حكومتهاست‌. محدوديت‌ آن‌ نخست‌ در آن‌ است‌ كه‌ فقط‌ عده‌ي‌ قليلي‌ از مردم‌ توانايي‌ خواندن‌ و نوشتن‌ دارند؛ و دشواريهاي‌ سفر به‌ آتن‌، از شهرهاي‌ دور دست‌ آتيك‌، نيز براي‌ اين‌ دموكراسي‌ محدوديتي‌ طبيعي‌ ايجاد مي‌كند. تنها مرداني‌ كه‌ از پدر و مادري‌ آزاد و آتني‌ به‌ وجود آمده‌ و به‌ بيست‌ و يك‌ سالگي‌ رسيده‌ باشند، حق‌ رأي‌ دارند؛ و فقط‌ اين‌گونه‌ كسان‌ و خانواده‌ي‌ آنان‌ از حقوق‌ مدني‌ برخوردارند و يا امور نظامي‌ و مالي‌ كشور را به‌ عهده‌ دارند.

در زمان‌ پريكلس‌، براي‌ اين‌ چهل‌ و سه‌ هزار شارمند آتيكي‌، كه‌ در ميان‌ سيصد و پانزده‌ هزار تن‌ ساكنان‌ آن‌ سرزمين‌ زندگي‌ مي‌كنند و با دقت‌ بسيار مراقب‌ حدود و حقوق‌ خويشند، رسماً قدرت‌ سياسي‌ يكسان‌ موجود است‌؛ و اين‌ افراد، در برابر قانون‌ و مجلس‌، حقوق‌ متساوي‌ دارند و خود نيز اهميت‌ بسيار بدان‌ مي‌دهند. در نظر مردمان‌ آتن‌، شارمند كسي‌ است‌ كه‌ نه‌ تنها حق‌ رأي‌ دارد، بلكه‌، به‌ حكم‌ سوابق‌ و يا بر حسب‌ قرعه‌، به‌ مقام‌ كلانتري‌ و داوري‌ نيز مي‌رسد. او بايد آزاد، و هميشه‌ براي‌ خدمت‌ به‌ كشور آماده‌ باشد. كسي‌ كه‌ از ديگري‌ اطاعت‌ و تبعيت‌ كند، يا براي‌ امرار معاش‌ مجبور به‌ كار باشد، فرصت‌ و قابليت‌ اين‌ خدمات‌ را ندارد؛ و از اين‌ روي‌، در نظر اكثر مردم‌ آتن‌، كارگران‌ شايسته‌ي‌ آن‌ نيستند كه‌ از حقوق‌ شارمندي‌ بهره‌مند باشند؛ گرچه‌ آتنيان‌، بر اثر تناقضاتي‌ كه‌ در اعمال‌ انسان‌ وجود دارد، دهقانان‌ زميندار را نيز شايسته‌ي‌ انتفاع‌ از اين‌ حقوق‌ مي‌دانند. يك‌ صد و پانزده‌ هزار تن‌ بردگان‌ آتيك‌، همه‌ي‌ زنان‌، تقريباً تمامي‌ كارگران‌، بيست‌ و هشت‌ هزار و پانصد تن‌ بيگانگان‌ مقيم‌ آنجا، و بالاخره‌ بسياري‌ از بازرگانان‌ و پيشه‌وران‌ از حق‌ رأي‌ بي‌بهره‌اند .

رأي‌دهندگان‌ اجتماعات‌ حزبي‌ ندارند، ولي‌، به‌ صورت‌ دسته‌هاي‌ متفرق‌، از جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ يا دموكراتيك‌ پيروي‌ مي‌كنند، و اين‌ جدايي‌ بر حسب‌ آن‌ است‌ كه‌ با تعميم‌ حق‌ رأي‌، با اقتدار مجلس‌، يا با دستگيري‌ مستمندان‌ به‌ هزينه‌ي‌ اغنيا موافق‌ باشند يا مخالف‌. اعضاي‌ مؤثر هر جبهه‌ در مجامعي‌ به‌ نام‌ هتايرياي‌ (همراهي‌) گرد مي‌آيند. در عصر پريكلس‌ همه‌گونه‌ مجمع‌ در آتن‌ موجود است‌: مجامع‌ ديني‌، مجامع‌ خويشاوندي‌، مجامع‌ نظامي‌، مجامع‌ كارگري‌، مجامع‌ هنرپيشگي‌، مجامع‌ سياسي‌، و مجامعي‌ كه‌ صادقانه‌ به‌ خوردن‌ و آشاميدن‌ مي‌پردازند. مجامع‌ مربوط‌ به‌ جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ از همه‌ مقتدرترند، زيرا كه‌ اعضاي‌ آنها سوگند خورده‌اند كه‌ در امور سياسي‌ و حقوقي‌ از يكديگر حمايت‌ كنند؛ و خصومتي‌ مشترك‌ نسبت‌ به‌ اصناف‌ پست‌تري‌ كه‌ حق‌ رأي‌ يافته‌ و مزاحم‌ اشراف‌ صاحب‌ زمين‌ و بازرگانان‌ مالدار گرديده‌ بودند، آنان‌ را به‌ يكديگر مي‌پيوندد.

در برابر اين‌ گروه‌، جبهه‌اي‌ نسبتاً دموكراتيك‌ قرار دارد كه‌ از كاسبان‌ اندك‌ مايه‌ و شارمندان‌ اجير شده‌ و ملوانان‌ كشتيهاي‌ بازرگاني‌ و جنگي‌ تشكيل‌ شده‌ است‌. اين‌ مردم‌ از تجملات‌ و امتيازات‌ ثروتمندان‌ آزرده‌ خاطرند و كساني‌ چون‌ كلئون‌ دباغ‌، لوسيكلس‌ گوسفند فروش‌، ائوكراتس‌ كتان‌ فروش‌، كلئوفون‌ چنگ‌ساز، و هوپربولوس‌ چراغ‌ساز را به‌ مقام‌ رهبري‌ مي‌رسانند. پريكلس‌، تا مدت‌ يك‌ نسل‌، هوشيارانه‌ اشرافيت‌ و دموكراسي‌ را با هم‌ توأم‌ مي‌سازد و اين‌ گروه‌ را از دخالت‌ در سياست‌ مانع‌ مي‌شود، لكن‌ پس‌ از مرگ‌ او، وارث‌ حكومت‌ مي‌شوند و به‌ خوبي‌ از فوايد و مزاياي‌ آن‌ بهره‌ مي‌گيرند. از زمان‌ سولون‌ تا هنگام‌ غلبه‌ي‌ روم‌ اين‌ جدال‌ خصمانه‌، ميان‌ اوليگارشها و دموكراتها، ادامه‌ دارد و به‌ صورت‌ سخنرانيها، اخذ رأيها، تبعيدها، قتلها و جنگهاي‌ داخلي‌ جلوه‌گر است‌ .

هر يك‌ از رأي‌ دهندگان‌ قانوناً عضو دستگاه‌ حاكمه‌ي‌ اصلي‌، يعني‌ مجلس‌ (اكلسيا)، به‌ شمار مي‌رود. در چنين‌ وضعي‌، دولتي‌ كه‌ نماينده‌ي‌ عموم‌ باشد وجود ندارد. چون‌ رفت‌ و آمد از تپه‌ها و كوههاي‌ آتيك‌ دشوار است‌، فقط‌ عده‌ي‌ معدودي‌ از اعضاي‌ صاحب‌ صلاحيت‌ هستند كه‌ هميشه‌ و در هر جلسه‌ حاضر مي‌شوند. در اين‌ جلسات‌ به‌ ندرت‌ عده‌ي‌ اعضا از دو يا سه‌ هزار تجاور مي‌كند . شارمنداني‌ كه‌ در آتن‌ يا در پيرايئوس‌ زندگي‌ مي‌كنند، بر اثر نوعي‌ «جبر جغرافيايي‌»، بر مجلس‌ تسلط‌ دارند. تفوق‌ دموكراتها بر محافظه‌كاراني‌ كه‌ غالباً در مزارع‌ و املاك‌ آتيك‌ متفرقند، از اين‌ راه‌ صورت‌ مي‌گيرد.

مجلس‌ چهار بار در هر ماه‌ تشكيل‌ مي‌يابد. محل‌ آن‌، در مواقع‌ مهم‌، ميدان‌ شهر و تئاثر ديونوسوس‌ و يا در پيرايئوس‌ است‌ و معمولاً مكان‌ نيم‌ دايره‌اي‌ است‌ به‌ نام‌ پنوكس‌ كه‌ در جنوب‌ آريوپاگوس‌، در دامنه‌ي‌ تپه‌اي‌ واقع‌ است‌. در همه‌ي‌ اين‌ موارد، اعضا، در زير آسمان‌ باز، بر روي‌ نيمكتهايي‌ مي‌نشينند، و طلوع‌ صبح‌ آغاز جلسه‌ است‌. در افتتاح‌ جلسه‌، خوكي‌ در راه‌ زئوس‌ قربابي‌ مي‌شود. اگر در اين‌ هنگام‌ طوفان‌ و يا زلزله‌ و يا خسوفي‌ پديد آيد، معمولاً بي‌درنگ‌ جلسه‌ را تعطيل‌ مي‌كنند، زيرا كه‌ اينها همه‌ نشانه‌ي‌ ناخرسندي‌ و مخالفت‌ خدايان‌ است‌. قوانين‌ جديد را فقط‌ در اولين‌ جلسه‌ي‌ هر ماه‌ مي‌توان‌ پيشنهاد كرد. عضوي‌ كه‌ قانوني‌ را پيشنهاد مي‌كند مسئول‌ نتايجي‌ است‌ كه‌ از تصويب‌ آن‌ حاصل‌ مي‌شود. اگر قانوني‌ زياني‌ بزرگ‌ به‌ بار آورد، هر يك‌ از اعضاي‌ ديگر مي‌تواند، در ظرف‌ يك‌ سال‌ پس‌ از تصويب‌، در مورد پيشنهاد كننده‌ قرار غيرقانوني‌ بودن‌ درخواست‌ كند و او را به‌ غرامت‌، محروميت‌ از حق‌ رأي‌، يا اعدام‌ محكوم‌ سازد. آتن‌ بدين‌ ترتيب‌ از قانون‌گذاري‌ عجولانه‌ ممانعت‌ مي‌كرد.

به‌ موجب‌ قسمت‌ ديگري‌ از اين‌ قرارنامه‌، لوايح‌ جديد را مي‌توان‌ پيش‌ از اجرا متوقف‌ ساخت‌ تا يكي‌ از محاكم‌ در مورد تطبيق‌ آن‌ با قوانين‌ موجود رسيدگي‌ كند. و نيز، پيش‌ از آنكه‌ طرحي‌ مورد شور قرار گيرد، مجلس‌ موظف‌ است‌ كه‌ آن‌ را، جهت‌ تحقيق‌ مقدماتي‌، به‌ هيئت‌ پانصد نفري‌ تسليم‌ كند. همچنان‌ كه‌ امروزه‌ در آمريكا، پيش‌ از آنكه‌ لايحه‌اي‌ در كنگره‌ مطرح‌ شود، به‌ كميسيون‌ مخصوصي‌ كه‌ درباره‌ي‌ موضوع‌ آن‌ اطلاع‌ و صلاحيت‌ دارد ارجاع‌ مي‌شود. هيئت‌ پانصد نفري‌ نمي‌تواند طرحي‌ را يك‌ سره‌ رد كند، بلكه‌ فقط‌ حق‌ دارد كه‌ آن‌ را با اظهارنظر مثبت‌ يا بدون‌ آن‌ گزارش‌ دهد .

معمولاً رئيس‌ مجلس‌، با تقديم‌ لايحه‌اي‌ كه‌ از طرف‌ پانصدنفري‌ گزارش‌ داده‌ شده‌ است‌، مجلس‌ را افتتاح‌ مي‌كند. كساني‌ كه‌ سخني‌ دارند، بر حسب‌ سن‌ خود، سخن‌ مي‌گويند؛ ولي‌ اگر معلوم‌ شود كه‌ كسي‌ مالك‌ زميني‌ نيست‌، يا ازدواجش‌ غير قانوني‌ بوده‌ است‌، يا نسبت‌ به‌ پدر و مادر خود اداي‌ وظيفه‌ نكرده‌، يا اخلاق‌ عمومي‌ را محترم‌ نشمرده‌، يا از خدمت‌ نظام‌ گريخته‌، يا در ميدان‌ جنگ‌ سپر افكنده‌، يا ماليات‌ و ديني‌ به‌ دولت‌ بدهكار است‌، حق‌ سخن‌ گفتن‌ در مجلس‌ را ندارد. تنها براي‌ ناطقان‌ آزموده‌ و زبردست‌ امكان‌ سخن‌ گفتن‌ هست‌، زيرا كه‌ مستمعين‌ مجلس‌ مردماني‌ نكته‌گير و مشكل‌ پسندند، و بر خطاهاي‌ لفظي‌ مي‌خندند، به‌ هر سخني‌ كه‌ خارج‌ از موضوع‌ باشد، با صداي‌ بلند اعتراض‌ مي‌كنند، موافقت‌ خود را با فرياد و صفير و كف‌ زدن‌، اظهار مي‌دارند، و اگر مخالفتي‌ داشته‌ باشند، چنان‌ هياهويي‌ بر پا مي‌كنند كه‌ سخنگو ناچار كرسي‌ خطابه‌ را ترك‌ مي‌كند. براي‌ هر يك‌ از سخنگويان‌، وقت‌ معيني‌ مقرر است‌ كه‌ مدت‌ آن‌ را با ساعت‌ اندازه‌ مي‌گيرند.

اخذ رأي‌ با بلند كردن‌ دست‌ به‌ عمل‌ مي‌آيد، مگر آنكه‌ پيشنهادي‌ مخصوصاً و مستقيماً به‌ شخص‌ معيني‌ مربوط‌ باشد؛ در اين‌ صورت‌ رأي‌ مخفي‌ گرفته‌ مي‌شود. ممكن‌ است‌ كه‌ رأي‌ مجلس‌ گزارشي‌ را كه‌ از طرف‌ هيئت‌ پانصد نفري‌ درباره‌ي‌ لايحه‌اي‌ تسليم‌ شده‌ است‌، تأييد، اصلاح‌، يا رد كند. و تصميم‌ مجلس‌ قطعي‌ است‌. در مورد اموري‌ كه‌ فوريت‌ دارد، احكامي‌ صادر مي‌شود غير از قانون‌ و ممكن‌ است‌ كه‌ اجراي‌ آن‌ از تصويب‌ قوانين‌ جديد سريع‌تر صورت‌ گيرد . ولي‌ اين‌گونه‌ احكام‌ ممكن‌ است‌ كه‌ با همان‌ سرعت‌ لغو شوند و در متن‌ قانون‌ آتن‌ نيز وارد نمي‌گردند .

مجلس‌ اعيان‌ يا بوله‌ هيئت‌ ديگري‌ است‌ كه‌ از لحاظ‌ مقام‌ بالاتر و از لحاظ‌ قدرت‌ پايين‌تر از مجلس‌ است‌. اين‌ هيئت‌ در اصل‌ مجلس‌ عالي‌تري‌ بوده‌، لكن‌ در زمان‌ پريكلس‌ تنزل‌ يافته‌ و عملاً به‌ صورت‌ كميته‌ي‌ قانون‌گذاري‌ مجلس‌ در آمده‌ است‌. اعضاي‌ آن‌، به‌ حكم‌ قرعه‌ و بر حسب‌ نوبت‌، از روي‌ صورت‌ اسامي‌ شارمندان‌ انتخاب‌ مي‌شوند و به‌ هر يك‌ از ده‌ قبيله‌، پنجاه‌ نفر تعلق‌ مي‌گيرد. مدت‌ خدمت‌ اين‌ اعضا فقط‌ يك‌ سال‌ است‌ و در قرن‌ چهارم‌، به‌ هر يك‌ از آنان‌ روزانه‌ پنج‌ اوبولوس‌ پرداخته‌ مي‌شد. تا زماني‌ كه‌ همه‌ي‌ شارمندان‌ ذي‌ صلاحيت‌ به‌ عضويت‌ اين‌ دستگاه‌ نرسيده‌اند، انتخاب‌ مجدد براي‌ هيچ‌ يك‌ ممكن‌ نيست‌، زيرا قرار بر اين‌ است‌ كه‌ همه‌ي‌ شارمندان‌، به‌ نوبه‌ي‌ خود، توفيق‌ اين‌ خدمت‌ را پيدا كنند؛ از اين‌ روي‌، در شرايط‌ عادي‌، هر يك‌ از شارمندان‌ لااقل‌ يك‌ بار در عمر خود به‌ عضويت‌ بوله‌ مي‌رسد. محل‌ تشكيل‌ جلسات‌ تالار مجلس‌ اعيان‌ است‌ كه‌ در جنوب‌ ميدان‌ شهر واقع‌ شده‌، و جلسات‌ عادي‌ علني‌ است‌. وضع‌ قوانين‌ و اجراي‌ آن‌، و نيز امور مشورتي‌، از وظايف‌ اين‌ هيئت‌ است‌؛ به‌ اعمال‌ و حسابهاي‌ كارگزاران‌ ديني‌ و ديواني‌ شهر رسيدگي‌ مي‌كند؛ در امور مالي‌ و فعاليتها و ساختمانهاي‌ عمومي‌ نظارت‌ مي‌كند؛ در هنگام‌ تعطيل‌ مجلس‌، بر حسب‌ لزوم‌، حكم‌ اجرا صادر مي‌كند؛ و با تجديد نظر بعدي‌ مجلس‌، امور خارجي‌ كشور را زير نظر مي‌گيرد .

براي‌ اجراي‌ اين‌ وظايف‌ گوناگون‌، مجلس‌ اعيان‌ به‌ ده‌ كميته‌ي‌ پنجاه‌ نفري‌ تقسيم‌ مي‌شود، و هر كميته‌ مدت‌ يك‌ ماه‌، كه‌ عبارت‌ از سي‌ و شش‌ روز است‌، بر هر دو مجلس‌ رياست‌ دارد. هر روز صبح‌، كميته‌اي‌ كه‌ عهده‌ دار رياست‌ است‌، يكي‌ از اعضاي‌ خود را براي‌ همان‌ روز به‌ رياست‌ كميته‌ و رياست‌ مجلس‌ اعيان‌ انتخاب‌ مي‌كند. بنابراين‌، احراز اين‌ مقام‌، كه‌ عالي‌ترين‌ مقامات‌ كشور است‌، براي‌ هر يك‌ از شارمندان‌، به‌ حكم‌ قرعه‌ يا بر حسب‌ نوبت‌، ممكن‌ است‌ و بدين‌ ترتيب‌ هر ساله‌ در آتن‌، سيصد تن‌ به‌ رياست‌ مجلس‌ مي‌رسند. در آخرين‌ لحظه‌، به‌ حكم‌ قرعه‌، معين‌ مي‌شود كه‌ در آن‌ ماه‌، و در آن‌ روز، كدام‌ كميته‌ و كدامين‌ عضو آن‌ بايد رياست‌ را عهده‌دار شوند. آتنيان‌، كه‌ خود فاسدند، اميد آن‌ دارند كه‌ بدين‌ شيوه‌ فساد دستگاه‌ عدليه‌ را، تا آخرين‌ حدي‌ كه‌ براي‌ بشريت‌ و اخلاق‌ آدمي‌ ممكن‌ است‌، كاهش‌ دهند. كميته‌اي‌ كه‌ رياست‌ وقت‌ را بر عهده‌ دارد، دستور جلسه‌ را معين‌، اعضاي‌ مجلس‌ اعيان‌ را به‌ تشكيل‌ جلسه‌ دعوت‌، و نتايج‌ حاصله‌ از مذاكرات‌ روزانه‌ را ثبت‌ و تدوين‌ مي‌كند. بدين‌ ترتيب‌، قانون‌گذاري‌ آتن‌، كه‌ جزئي‌ از وظايف‌ دموكراسي‌ آن‌ است‌ از طريق‌ مجلس‌ و مجلس‌ اعيان‌ و كميته‌ها صورت‌ مي‌گيرد. و اما اختيارات‌ دادگاه‌ آريوپاگوس‌ در قرن‌ پنجم‌ منحصر بود به‌ رسيدگي‌ درباره‌ي‌ جرايمي‌ از قبيل‌ حرق‌، ضرب‌ و جرح‌ عمدي‌، مسومم‌ ساختن‌، و قتل‌ نفس‌، قانون‌ يونان‌ تدريجاً «از صورت‌ شخصي‌ و فردي‌ به‌ صورت‌ قراردادي‌» در آمده‌ است‌. يعني‌ از دلخواه‌ يك‌ فرد يا حكم‌ يك‌ گروه‌ قليل‌، به‌ توافق‌ مبني‌ بر مشاوره‌ي‌ شارمندان‌ آزاد تبديل‌ يافته‌ .

قانون‌ در عصر طلايي‌

18-4- چنين‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ يونانيان‌ باستان‌ قانون‌ را رسمي‌ مقدس‌ مي‌دانستند كه‌ مورد تأييد خدايان‌ است‌ و سرچشمه‌ي‌ آن‌ الهام‌ الاهي‌ است‌. تميس‌ ، در زبان‌ آنان‌ هم‌ بر اين‌ رسوم‌ اطلاق‌ مي‌شد، و هم‌ نام‌ الاهه‌اي‌ بود كه‌ (چون‌ ريتاي‌ هندي‌ و تائو يا تين‌ چيني‌) نظم‌ اخلاقي‌ و هماهنگي‌ جهان‌ را مجسم‌ مي‌ساخت‌. قانون‌ بخشي‌ از دين‌ بود و قديمي‌ترين‌ قوانين‌ مالكيت‌ يونان‌، در قانون‌ نامه‌هاي‌ باستاني‌ معابد، با آداب‌ و مقررات‌ ديني‌ آميخته‌ بود. مقرراتي‌ كه‌ به‌ فرمان‌ رؤساي‌ قبايل‌ يا پادشاهان‌ برقرار شده‌ و در آغاز اجباري‌ بود، و سپس‌ به‌ هنگام‌ خريد جنبه‌ي‌ تقدس‌ يافت‌، شايد، از لحاظ‌ قدمت‌، يا اين‌ قوانين‌ ديني‌ همپايه‌ باشند .

مرحله‌ي‌ دوم‌ تاريخ‌ قانون‌ يونان‌، جمع‌آوري‌ و تنظيم‌ اين‌ آداب‌ و رسوم‌ مقدس‌ به‌ دست‌ قانون‌گذاراني‌ چون‌ زالئوكوس‌ ، خارونداس‌ ، دراكون‌ ، وسولون‌ بود. پس‌ از آنكه‌ اين‌ مردان‌ قانون‌نامه‌هاي‌ جديد خود را مدون‌ ساختند، رسوم‌ مقدس‌ به‌ قوانين‌ بشري‌ مبدل‌ شد. در اين‌ قانون‌نامه‌ها، قانون‌ از قلمرو دين‌ آزاد شد و روز به‌ روز دنيويتر گشت‌، در محاكمه‌ي‌ مجرمين‌، قصد و نيت‌ آنان‌ از ارتكاب‌ جرم‌، اهميت‌ و دخالت‌ تمام‌ يافت‌، مسئوليت‌ مشترك‌ خانوادگي‌ جاي‌ خود را به‌ مسئوليت‌ فردي‌ داد، و انتقامهاي‌ شخصي‌ به‌ مجازاتهاي‌ قانوني‌ دولت‌ تبديل‌ شد .

مرحله‌ي‌ سوم‌ ترقي‌ در يونان‌، رشد روزافزون‌ مجموعه‌ي‌ قوانين‌ بود. هنگامي‌ كه‌ يك‌ تن‌ يوناني‌ عصر پريكلس‌ از قانون‌ آتن‌ سخن‌ مي‌گويد، مقصودش‌ قانون‌نامه‌هاي‌ دراكون‌ و سولون‌، و كليه‌ي‌ مقرراتي‌ است‌ كه‌ مجلس‌ عامه‌ يا مجلس‌ اعيان‌ وضع‌ كرده‌ است‌ - به‌ استثناي‌ مقرراتي‌ كه‌ لغو شده‌، اگر قانون‌ جديدي‌ منافي‌ قانون‌ قديم‌ باشد، الغاي‌ قانون‌ قديم‌ واجب‌ است‌. اما بحث‌ و تحقيق‌ كامل‌ در تناقض‌ و تعارض‌ اين‌ قوانين‌ نادر است‌ و بسياري‌ از متون‌ قانوني‌، به‌ نحوي‌ مضحك‌، منافي‌ يكديگرند. در مواردي‌ كه‌ ابهام‌ و اغتشاش‌ قوانين‌ از حد مي‌گذشت‌، از ميان‌ اعضاي‌ محاكم‌ عمومي‌، جمعي‌ به‌ حكم‌ قرعه‌ انتخاب‌ مي‌شدند تا كميته‌ي‌ تثبيت‌ قوانين‌ را تشكيل‌ دهند و معين‌ كنند كه‌ كدام‌ قانون‌ بايد ابقا و كدام‌ الغا شود . در اين‌گونه‌ موارد، و كلايي‌ نيز معين‌ مي‌شدند تا از قوانين‌ قديم‌، در مقابل‌ كساني‌ كه‌ الغاي‌ آن‌ را پيشنهاد كرده‌اند، دفاع‌ كنند. با نظارت‌ اين‌ كميته‌، قوانين‌ آتن‌ به‌ زباني‌ ساده‌ و روشن‌ بر لوحهاي‌ سنگي‌ در «ايوان‌ شاه‌» نقر مي‌شود و، از اين‌ پس‌، هيچ‌ يك‌ از حكام‌ حق‌ آن‌ ندارد كه‌ براساس‌ قوانين‌ غير مدون‌ حكمي‌ روا دارد .

در حقوق‌ آتن‌ بين‌ قوانين‌ مدني‌ و قوانين‌ جزايي‌ فرقي‌ نيست‌، جز اينكه‌ رسيدگي‌ به‌ قتلها در صلاحيت‌ دادگاه‌ عالي‌ قرار مي‌گيرد و، در مورد دادخواستهاي‌ حقوقي‌، اجراي‌ احكام‌ بر عهده‌ي‌ مدعي‌ است‌، مگر وقتي‌ كه‌ وي‌ با مقاومت‌ محكوم‌ عليه‌ مواجه‌ گردد. قتل‌ به‌ ندرت‌ روي‌ مي‌دهد، زيرا كه‌ اين‌ كار علاوه‌ بر آنكه‌ جنايت‌ است‌، اهانت‌ به‌ مقدسات‌ ديني‌ نيز محسوب‌ مي‌شود و، حتي‌ اگر قانون‌ قاتل‌ را قصاص‌ نكند، وحشت‌ انتقام‌ قبيله‌اي‌ همچنان‌ برجا خواهد بود. در قرن‌ پنجم‌، هنوز قصاص‌ مستقيم‌ در شرايط‌ خاصي‌ جايز است‌. اگر مردمي‌ ببيند كه‌ بين‌ زن‌، يا مادر، يا رفيقه‌، يا خواهر، با دخترش‌ با مردي‌ بيگانه‌ رابطه‌ي‌ نامشروع‌ برقرار است‌، حق‌ دارد كه‌ آن‌ مرد را به‌ قتل‌ برساند . قتل‌ خواه‌ به‌ عمد باشد، يا به‌ غير عمد، قاتل‌ بايد به‌ كيفر رسد، زيرا كه‌ خاك‌ شهر را آلوده‌ ساخته‌ است‌؛ و مراسم‌ تطهير، به‌ نحو دردناكي‌، سخت‌ و پيچيده‌ است‌. اگر مقتول‌، پيش‌ از آنكه‌ بميرد، قاتل‌ را بخشوده‌ باشد، مجازات‌ او ديگر ممكن‌ نيست‌. تحت‌ نظر دادگاه‌ عالي‌، سه‌ محكمه‌ مأمور رسيدگي‌ به‌ قتلها است‌. و با توجه‌ به‌ طبقه‌ و نسبت‌ مقتول‌، و بر حسب‌ اينكه‌ ارتكاب‌ جرم‌ به‌ عمد و يا به‌ غير عمد بوده‌، و بخشودني‌ يا غير بخشودني‌ است‌، قضاوت‌ مي‌كند. محكمه‌ي‌ چهارمي‌ نيز هست‌ كه‌ در فرياتوس‌ در كنار دريا قرار دارد و مأمور محاكمه‌ي‌ كساني‌ است‌ كه‌ يك‌ بار به‌ جرم‌ قتل‌ غير عمد نفي‌ بلد شده‌ و براي‌ بار دوم‌ به‌ قتل‌ عمدي‌ متهم‌ گرديده‌اند. اين‌گونه‌ كسان‌، چون‌ به‌ جرم‌ اول‌ آلوده‌ گشته‌اند، حق‌ آن‌ ندارند كه‌ قدم‌ به‌ خاك‌ آتيك‌ بگذارند، و از اين‌ روي‌ دفاع‌ ايشان‌ از قايقي‌ نزديك‌ به‌ ساحل‌ صورت‌ مي‌گيرد .

قوانين‌ مربوط‌ به‌ مالكيت‌ شديد و انعطاف‌ناپذيرند. قراردادها بي‌چون‌ و چرا اجرا مي‌شود. داوران‌ بايد سوگند ياد كنند كه‌ «هرگز به‌ الغاي‌ ديون‌ شخصي‌، يا تقسيم‌ اراضي‌ و خانه‌هاي‌ مردم‌ آتن‌ رأي‌ ندهند». و هر سال‌ آرخون‌ بزرگ‌، پس‌ از انتخاب‌ به‌ آن‌ مقام‌، مناديان‌ را مأمور مي‌دارد تا در ميان‌ مردم‌ بگويند كه‌ «هركس‌ هر چه‌ دارد، صاحب‌ آن‌ است‌ و از اين‌ پس‌ نيز مالك‌ مطلق‌ اموال‌ خويش‌ خواهد بود». و حق‌ وصيت‌ هنوز سخت‌ محدود است‌. هرگاه‌ كه‌ فرزندان‌ ذكور در بين‌ باشند، عقيده‌ي‌ مذهبي‌ قديم‌ در اين‌ باب‌، كه‌ با ادامه‌ي‌ سلسله‌ي‌ معيني‌ از خاندان‌ و خدمت‌ به‌ ارواح‌ نيكان‌ بستگي‌ دارد، چنان‌ ايجاب‌ مي‌كند كه‌ تركه‌، به‌ خودي‌ خود، در تصرف‌ فرزندان‌ ذكور قرار گيرد. پدر فقط‌ به‌ عنوان‌ وديعه‌دار املاك‌ را در اختيار مي‌گيرد و آن‌ را براي‌ اعضاي‌ مرده‌ و زنده‌ و آينده‌ي‌ خانواده‌ي‌ خويش‌ حفظ‌ مي‌كند.

در آتن‌ ( تقريباً چنان‌ كه‌ در فرانسه‌ معمول‌ است‌) ميراث‌ پدري‌ بين‌ وارثان‌ ذكور تقسيم‌ مي‌شود و فرزندان‌ ارشد اندكي‌ بيش‌ از ديگران‌ ارث‌ مي‌برند، در صورتي‌ كه‌ در اسپارت‌ (چنان‌ كه‌ در انگلستان‌ مرسوم‌ است‌) املاك‌ موروثي‌ قابل‌ تقسيم‌ نيست‌ و تنها پسر ارشد مالك‌ آن‌ مي‌شود. حتي‌ در زمان‌ هزيود مي‌بينيم‌ كه‌ دهقانان‌، به‌ روش‌ مردمان‌ گل‌، از توسعه‌ي‌ خانواده‌ و افزايش‌ فرزندان‌ خويش‌ پيشگيري‌ مي‌كنند تا مبادا كه‌ املاكشان‌ در ميان‌ پسران‌ تقسيم‌ شود و به‌ ويراني‌ گرايد. زن‌ از شوي‌ خويش‌ ارثي‌ نمي‌برد، و تنها چيزي‌ كه‌ برايش‌ باقي‌ مي‌ماند جهيزيه‌ي‌ اوست‌ . در زمان‌ پريكلس‌، همچون‌ زمان‌ ما، وصيتنامه‌ها پيچيده‌ و مبهمند، و از لحاظ‌ عبارات‌ و اصطلاحات‌ نيز به‌ وصيتنامه‌هاي‌ ما شباهت‌ بسيار دارند. در اين‌ مورد نيز، چون‌ موارد ديگر، قوانين‌ يونان‌ اساس‌ حقوق‌ روم‌ است‌ كه‌ آن‌ نيز به‌ نوبه‌ي‌ خود مباني‌ حقوقي‌ مغرب‌ زمين‌ را پايه‌گذاري‌ كرده‌ است‌ .

عدالت‌ در عصر طلايي‌

18-5- تأمين‌ عدالت‌ آخرين‌ مرحله‌ي‌ دموكراسي‌ است‌؛ و بزرگ‌ترين‌ اصلاحي‌ كه‌ به‌ دست‌ افيالتس‌ و پريكلس‌ صورت‌ مي‌گيرد انتقال‌ قدرت‌ قضايي‌ است‌ از دادگاه‌ عالي‌ و دستگاه‌ آرخوني‌ به‌ محاكم‌ قضايي‌. تأسيس‌ اين‌ محاكم‌، كه‌ به‌ عموم‌ وابسته‌ است‌، براي‌ مردم‌ آتن‌ چيزي‌ را تأمين‌ مي‌كند كه‌ اروپاي‌ جديد، بر اثر وجود هيئت‌ منصفه‌ در دادگاهها، از آن‌ برخوردار خواهد شد. هليايا (ديوان‌ عدالت‌) از شش‌ هزار عضو تشكيل‌ مي‌شود كه‌ هر ساله‌ از روي‌ دفاتر ثبت‌ نام‌ شارمندان‌، به‌ حكم‌ قرعه‌ انتخاب‌ مي‌شوند؛ اين‌ شش‌ هزار تن‌ به‌ ده‌ شعبه‌ تقسيم‌ مي‌شوند و در هر شعبه‌ تقريباً پانصد نفر عضويت‌ دارند. عده‌اي‌ كه‌ از اين‌ جمع‌ باقي‌ مي‌ماند، اعضاي‌ علي‌البدلند و در مواردي‌ كه‌ ضرورت‌ ايجاب‌ كند، به‌ كار گماشته‌ مي‌شوند. دعاوي‌ محلي‌ كم‌ اهميت‌تر را سي‌ تن‌ قضاتي‌ كه‌ در فواصل‌ معين‌ به‌ بخشهاي‌ آتيك‌ سفر مي‌كنند، فيصله‌ مي‌بخشند.

چون‌ مدت‌ عضويت‌ محكمه‌ در هر بار بيش‌ از يك‌ سال‌ نيست‌، و چون‌ اعضا نيز به‌ نوبت‌ انتخاب‌ مي‌شوند، از اين‌ روي‌، تقريباً براي‌ هر يك‌ از شارمندان‌، وصول‌ به‌ اين‌ مقام‌، در هر سه‌ سال‌ يك‌ بار، ممكن‌ است‌. ادامه‌ي‌ اين‌ وظيفه‌ اجباري‌ نيست‌، ولي‌ دو اوبولوس‌ مقرري‌ روزانه‌ (كه‌ بعداً به‌ سه‌ اوبولوس‌ افزايش‌ مي‌يابد) موجب‌ مي‌شود كه‌ در هر شعبه‌ دويست‌ تا سي‌ صد عضو حضور يابند. محاكمات‌ مهم‌، همچون‌ محاكمه‌ي‌ سقراط‌، ممكن‌ است‌ كه‌ در حضور دادگاهي‌ مركب‌ از دوازده‌ هزار عضو صورت‌ گيرد. براي‌ آنكه‌ فساد و ارتشا تا آخرين‌ حد ممكن‌ تقليل‌ يابد، در آخرين‌ لحظه‌ به‌ حكم‌ قرعه‌ معين‌ مي‌شود كه‌ فلان‌ محاكمه‌ در كدام‌ دادگاه‌ بايد اجرا شود، و چون‌ مدت‌ محاكمات‌ غالباً بيش‌ از يك‌ روز نيست‌، از ارتشا در دادگاهها اخبار بسياري‌ در دست‌ نداريم‌؛ حتي‌ براي‌ مردم‌ آتن‌ دشوار است‌ كه‌ در يك‌ لحظه‌ سي‌ صد عضو دادگاه‌ را با رشوه‌ راضي‌ كنند .

با وجود آنكه‌ در اجراي‌ امور تسريع‌ مي‌شود در دادگاههاي‌ آتن‌ نيز، چون‌ همه‌ي‌ دادگاههاي‌ جهان‌، تأخير بسيار در كارها روي‌ مي‌دهد، زيرا كه‌ مردم‌ آتن‌ بيماري‌ دادخواهي‌ دارند، و براي‌ درمان‌ آن‌، از روي‌ فهرست‌ اسامي‌ شارمنداني‌ كه‌ به‌ سن‌ شصت‌ رسيده‌اند، جمعي‌ را، به‌ حكم‌ قرعه‌، به‌ حكميت‌ عمومي‌ انتخاب‌ مي‌كنند . دو طرف‌ دعوي‌ دادخواست‌ و دفاعيه‌ي‌ خود را به‌ يكي‌ از اين‌ حكمها، كه‌ او نيز در آخرين‌ لحظه‌ به‌ حكم‌ قرعه‌ معين‌ شده‌ است‌، تقديم‌ مي‌دارند، و هر طرف‌ اندك‌ مبلغي‌ از اين‌ بابت‌ به‌ وي‌ مي‌پردازد. اگر شخص‌ حكم‌ به‌ آشتي‌دادن‌ آنان‌ توفيق‌ نبابد، حكم‌ خود را صادر و آن‌ را با سوگندي‌ مؤكد مي‌كند. آن‌گاه‌ هر يك‌ از دو طرف‌ مي‌تواند دادخواست‌ خود را به‌ محاكم‌ تسليم‌ دارد، ولي‌ معمولاً محاكم‌ از رسيدگي‌ به‌ دعاوي‌ كم‌ اهميتي‌ كه‌ به‌ حكميت‌ واگذار شده‌ است‌، خودداري‌ مي‌كنند. هنگامي‌ كه‌ محكمه‌ دادخواستي‌ را با قيد قسم‌ پذيرفت‌، و شهود نيز بر صحت‌ گفته‌هاي‌ خود سوگند خوردند، كليه‌ي‌ مطالب‌ كتباً به‌ محكمه‌ تسليم‌ و در صندوق‌ مخصوصي‌ ممهور مي‌شود.

چندي‌ بعد، هيئتي‌ كه‌ به‌ حكم‌ قرعه‌ معين‌ شده‌ است‌، اين‌ مدارك‌ را از صندوق‌ بيرون‌ مي‌آورد و مورد رسيدگي‌ قرار مي‌دهد و حكم‌ صادر مي‌كند. در اتن‌ مدعي‌ العموم‌ وجود ندارد. اعتماد دولت‌ به‌ شارمندان‌ است‌ و از آنان‌ مي‌خواهد كه‌ هر كس‌ را كه‌ بر خلاف‌ مصالح‌ دولت‌ يا بر ضد دين‌ عمل‌ كند به‌ دادگاه‌ بكشند. از اينجا يك‌ طبقه‌ي‌ «مفتخور» پديد مي‌آيد كه‌ تهمت‌ زدن‌ را پيشه‌ي‌ خود مي‌سازد و آن‌ را به‌ «هنر باج‌ سبيل‌ گرفتن‌» تبديل‌ مي‌كند. در قرن‌ چهارم‌، اين‌ گروه‌، با اقامه‌ي‌ دعوي‌ بر عليه‌ ثروتمندان‌، يا بهتر بگوييم‌ با تهديد ايشان‌ به‌ اقامه‌ي‌ دعوي‌، درآمد سرشاري‌ به‌ دست‌ مي‌آورند؛ زيرا عقيده‌ دارند كه‌ محاكم‌ عمومي‌ توانگراني‌ را كه‌ قادر به‌ پرداخت‌ جريمه‌ي‌ سنگين‌ باشند، به‌ اكراه‌ تبرئه‌ مي‌كند. (كريتون‌، دوست‌ ثروتمند سقراط‌، شكايت‌ از آن‌ داشت‌ كه‌ در آتن‌، براي‌ كسي‌ كه‌ بخواهد فقط‌ به‌ كار خود بپردازد، زندگي‌ مشكل‌ است‌؛ و مي‌گفت‌: «هم‌ اكنون‌ كساني‌ هستند كه‌ بر عليه‌ من‌ اقامه‌ي‌ دعوي‌ كرده‌اند؛ نه‌ بدان‌ علت‌ كه‌ از من‌ زياني‌ ديده‌اند، بلكه‌ از آن‌ روي‌ كه‌ مي‌پندارند پرداخت‌ مبلغي‌ پول‌ براي‌ من‌ آسان‌تر است‌ از تحمل‌ رنج‌ محاكمات‌ .) پرداخت‌ مخارج‌ دادگاهها غالباً از جرمانه‌هايي‌ كه‌ محكومين‌ مي‌پردازند، تأمين‌ مي‌شود.

شاكياني‌ كه‌ از اثبات‌ اتهام‌ خود عاجز بمانند بايد جرمانه‌ بپردازند، و اگر كمتر از يك‌ پنجم‌ مجموع‌ آراي‌ داوران‌ را تحصيل‌ كنند، بايد تازيانه‌ بخورند، و يا جرمانه‌اي‌ به‌ مبلغ‌ يك‌ هزار دراخما (معادل‌ هزار دلار) بپردازند. رسم‌ بر آن‌ است‌ كه‌ طرفين‌ دعوا شخصاً از خود دفاع‌ كنند و هر طرف‌ دعوي‌ خود را نخست‌ شخصاً عرضه‌ دارد. ولي‌ هنگامي‌ كه‌ آيين‌ دادرسي‌ پيچيده‌ و مبهم‌ مي‌شود، و طرفين‌ دعوا دادگاهيان‌ را در برابر فصاحت‌ بيان‌ حساس‌ مي‌بينند، رفته‌ رفته‌ استخدام‌ سخنرانان‌ قانون‌شناس‌ معمول‌ مي‌شود. اين‌ اشخاص‌ حمايت‌ شاكيان‌ و دفاع‌ از متهمين‌ را بر عهده‌ مي‌گيرند يا، به‌ نام‌ و بر حسب‌ حال‌ موكلين‌ خود، خطابه‌هايي‌ مهيا مي‌سازند تا آنان‌ در دادگاه‌ قرائت‌ كنند. از اينجا پيدايش‌ وكلاي‌ مدافع‌ آغاز مي‌شود. ديوجانس‌ لائرتيوس‌ در شرح‌ احوال‌ بياس‌، فرزانه‌ي‌ پرينه‌، مي‌نويسد كه‌ وي‌ مردي‌ سخنور و وكيل‌ دعاوي‌ بود و فصاحت ‌ خويش‌ را در طرفداري‌ از حق‌ به‌ كار مي‌برد. بعضي‌ از اين‌ وكلا به‌ عنوان‌ مفسر به‌ دادگاهها وابسته‌اند، زيرا بسياري‌ از داوران‌، بيش‌ از طرفين‌ دعوا، اطلاعات‌ حقوقي‌ ندارند .

معمولاً دلايل‌ طرفين‌ كتباً به‌ دادگاه‌ عرضه‌ مي‌شود. لكن‌ وقتي‌ كه‌ منشي‌ جلسه‌ به‌ قرائت‌ آن‌ مي‌پردازد، شهود بايد حضور يابند و به‌ صحت‌ شهادت‌ خود سوگند ياد كنند. گواهان‌ را با يكديگر مواجهه‌ نمي‌دهند. گواهي‌ دروغ‌ چندان‌ فراوان‌ است‌ كه‌ گاه‌ رأي‌ محكمه‌ برخلاف‌ شهادت‌ مؤكد به‌ سوگند صادر مي‌شود شهادت‌ زنان‌ و كودكان‌ فقط‌ در موارد قتل‌ پذيرفته‌ است‌. شهادت‌ بردگان‌ را نيز فقط‌ وقتي‌ مي‌پذيرند كه‌ با شكنجه‌ از آنان‌ گرفته‌ شود، زيرا عقيده‌ بر آن‌ است‌ كه‌ ايشان‌ تا تحت‌ شكنجه‌ قرار نگيرند، راست‌ نمي‌گويند. اين‌ جنبه‌ي‌ غير انساني‌ حقوق‌ يونان‌ است‌ كه‌ بعدها در زندانهاي‌ روم‌ و در سردابهاي‌ تفتيش‌ افكار به‌ شدت‌ و به‌ حد افراط‌ اعمال‌ مي‌شود و شايد آنچه‌ در حجره‌هاي‌ پنهاني‌ دادگاههاي‌ پليسي‌ عصر ما روي‌ مي‌دهد نيز از آن‌ كمتر نباشد. در عصر پريكلس‌، شكنجه‌ دادن‌ شارمندان‌ ممنوع‌ است‌. بسياري‌ از اربابان‌ نمي‌گذارند كه‌ بندگانشان‌ به‌ كار شهادت‌دادن‌ گرفته‌ شوند، حتي‌ اگر اثبات‌ مدعايشان‌ به‌ چنان‌ شهادتي‌ وابسته‌ باشد، و هرگاه‌ كه‌ بر اثر شكنجه‌ آسيبي‌ هميشگي‌ و درمان‌ناپذير بر برده‌اي‌ وارد شود، كسي‌ كه‌ موجب‌ آن‌ گرديده‌ است‌ بايد آن‌ را جبران‌ كند .

مجازاتها عبارتند از تازيانه‌ زدن‌، اخذ جرمانه‌، سلب‌ رأي‌، داغ‌ نهادن‌، مصادره‌ي‌ اموال‌، نفي‌ بلد، و اعدام‌. مجرمين‌ را به‌ ندرت‌ محبوس‌ مي‌سازند. يكي‌ از اصول‌ حقوق‌ يونان‌ آن‌ است‌ كه‌ بردگان‌ بايد جسماً مجازات‌ شوند و مردمان‌ آزاد، مالا. بر روي‌ يك‌ گلدان‌ تصوير برده‌اي‌ است‌ كه‌ وي‌ را از دست‌ و پا آويخته‌اند و بي‌رحمانه‌ تازيانه‌ مي‌زنند. مجازات‌ شارمندان‌ معمولاً اخذ جرمانه‌ است‌ و ميزان‌ آن‌ به‌ حدي‌ است‌ كه‌ دموكراسي‌ آتن‌ را بدين‌ متهم‌ مي‌دارند كه‌ خزانه‌ي‌ خود را از طريق‌ محكوميتهاي‌ ظالمانه‌ پر مي‌سازد. ولي‌ از سوي‌ ديگر، محكوم‌ عليه‌ و محكوم‌ له‌ در بسياري‌ از موارد حق‌ دارند كه‌ خود ميزان‌ جريمه‌ يا نوع‌ مجازات‌ را به‌ نحوي‌ كه‌ شايسته‌ مي‌دانند معين‌ كنند؛ سپس‌ دادگاه‌ يكي‌ از مجازاتهاي‌ پيشنهاد شده‌ را انتخاب‌ مي‌كند. مجازات‌ قتل‌ نفس‌، اهانت‌ به‌ مقدسات‌، خيانت‌ به‌ وطن‌، و بعض‌ جرايمي‌ كه‌ در نظر ما چندان‌ اهميتي‌ ندارند، هم‌ مصادره‌ي‌ اموال‌ و هم‌ اعدام‌ است‌؛ ولي‌ معمولاً پيش‌ از صدور حكم‌ دادگاه‌، كسي‌ كه‌ مجازات‌ خود را اعلام‌ مي‌داند، مي‌تواند از كليه‌ي‌ اموال‌ خود بگذرد و داوطلب‌ تبعيد گردد. اگر متهم‌ تبعيد شدن‌ را ننگ‌ بشمرد و از شارمندان‌ باشد، اعدام‌ وي‌ بايد به‌ نحوي‌ انجام‌ گيرد كه‌ با حداقل‌ درد و عذاب‌ همراه‌ باشد. و براي‌ اين‌ كار معمولاً شوكران‌ به‌ او مي‌خورانند. شوكران‌ بدن‌ را به‌ تدريج‌ كرخت‌ مي‌كند؛ اين‌ بي‌حسي‌ از پا آغاز مي‌شود و چون‌ به‌ قلب‌ رسد موجب‌ هلاكت‌ مي‌گردد. در مورد بردگان‌، اعدام‌ ممكن‌ است‌ به‌ نحوي‌ فجيع‌ و با ضربات‌ چوب‌ و چماق‌ صورت‌ گيرد . گاهي‌ نيز محكوم‌ را، پيش‌ از مرگ‌ يا پس‌ از آن‌، از فراز صخره‌اي‌ به‌ درون‌ پرتگاهي‌ كه‌ باراترون‌ نام‌ دارد، پرتاب‌ مي‌كنند تا رسم‌ قديم‌ و روح‌ انتقام‌جويي‌ محفوظ‌ بماند .

قانون‌نامه‌ي‌ آتن‌، چندان‌ كه‌ انتظار مي‌رود، روشن‌بينانه‌ نيست‌ و فقط‌ اندكي‌ از قوانين‌ حموربي‌ پيشرفته‌تر است‌. نقص‌ اساسي‌ آن‌ در اين‌ است‌ كه‌ حقوق‌ قانوني‌ را به‌ مردمان‌ آزادي‌ كه‌ بيش‌ از يك‌ هفتم‌ جمعيت‌ آن‌ سرزمين‌ نيستند، اختصاص‌ مي‌دهد. حتي‌ زنان‌ آزاد و كودكان‌ نيز از تساوي‌ حقوق‌ كه‌ مايه‌ي‌ مباهات‌ شارمندان‌ است‌، محرومند. اتباع‌ ممالك‌ بيگانه‌ و بردگان‌ فقط‌ به‌ وسيله‌ي‌ شارمندان‌ و تحت‌ حمايت‌ آنان‌ قادر به‌ اقامه‌ي‌ دعوي‌ هستند. اخاذي‌ از راه‌ ارعاب‌ و تهديد، شكنجه‌ي‌ مكرر بندگان‌، مجازات‌ اعدام‌ براي‌ جرمهاي‌ كوچك‌، اهانتهاي‌ شخصي‌ در مباحثات‌ حقوقي‌، تشتت‌ و ضعف‌ در مسئوليتهاي‌ قضايي‌، حساسيت‌ دادگاهيان‌ در برابر فصاحت‌ وكلا، ناتواني‌ داوران‌ در تعديل‌ احساسات‌ آني‌ خويش‌ با اطلاعاتي‌ كه‌ از سوابق‌ امر دارند، يا با مصاحبه‌ي‌ عاقلانه‌ي‌ آينده‌ي‌ آن‌ اينها همه‌ نقيصه‌هايي‌ است‌ كه‌ در دستگاه‌ قضايي‌ آتن‌ موجود است‌؛ لكن‌، با وجود اين‌، در ساير نواحي‌ يونان‌ بر اعتدال‌ و كمال‌ نسبي‌ اين‌ دستگاه‌ رشك‌ مي‌برند. دستگاه‌ قضايي‌ آتن‌، براي‌ حفظ‌ جان‌ و مال‌ و مردم‌ و تأمين‌ نظم‌ كه‌ لازمه‌ي‌ فعاليتهاي‌ اقتصادي‌ و رشد اخلاقي‌ است‌، شايستگي‌ كافي‌ دارد. احترامي‌ كه‌ تقريباً همه‌ي‌ شارمندان‌ نسبت‌ به‌ اين‌ دستگاه‌ در دل‌ دارند، دليل‌ شايستگي‌ آن‌ است‌. در نظر شارمندان‌ آتن‌، قانون‌ روح‌ شهر و مايه‌ي‌ سعادت‌ و قدرت‌ آن‌ است‌. بهترين‌ دليل‌ بر شايستگي‌ قانون‌نامه‌ي‌ آتن‌، اقبالي‌ است‌ كه‌ ساير كشورهاي‌ يونان‌ در اخذ قسمت‌ اعظم‌ آن‌ نشان‌ دادند. ايسوكراتس‌ مي‌گويد : « همه‌ معترفند كه‌ قوانين‌ ما، براي‌ جهان‌ بشريت‌، منشأ خير و سعادت‌ بوده‌ است‌ .» در اينجا، براي‌ نخستين‌ بار در تاريخ‌ جهان‌، حكم‌ قانون‌ رواست‌، نه‌ حكم‌ مردم‌ .

تا زماني‌ كه‌ امپراطوري‌ آتن‌ برقرار است‌، قوانين‌ آتن‌ بر سرتاسر امپراطوري‌ و دو ميليون‌ مردم‌ آن‌ فرمانرواست‌. ولي‌ از آن‌ پس‌، هرگز در يونان‌ يك‌ نظام‌ قضايي‌ ثابت‌ و واحد وجود ندارد. در آتن‌ قرن‌ پنجم‌، مانند وضع‌ در جهان‌ امروز ما، قوانين‌ بين‌المللي‌ به‌ وضع‌ تأسف‌انگيزي‌ دچار است‌. با اين‌ همه‌، تجارت‌ خارجي‌ محتاج‌ قوانيني‌ است‌. در زمان‌ دموستن‌، معاهدات‌ بازرگاني‌ چندان‌ فراوان‌ است‌ كه‌ به‌ روايت‌ وي‌، «قوانين‌ مربوط‌ به‌ اختلافات‌ تجارتي‌ درهمه‌ جا يكي‌ است‌». اين‌ معاهده‌ها موجب‌ تشكيل‌ نمايندگيهاي‌ قنسولي‌ مي‌گردد و اجراي‌ قراردادها را تضمين‌ مي‌كند و رأي‌ صادر شده‌ در يكي‌ از ممالك‌ هم‌ پيمان‌ را در ساير ممالك‌ اعتبار مي‌بخشد. ولي‌ به‌ هر حال‌، اين‌ پيمانها دزدي‌ دريايي‌ را بر نمي‌اندازد، و هرگاه‌ كه‌ ناوگان‌ غالب‌ و فايق‌ ناتوان‌ مي‌گردد يا از حراست‌ خود غفلت‌ مي‌كند، دزدان‌ دريايي‌ ميدان‌ به‌ دست‌ مي‌آورند.

هشياري‌ مدام‌، بهاي‌ نظم‌ و آزادي‌ است‌، و بي‌قانوني‌، چون‌ گرگي‌ گرسنه‌، بر گرد هر ديار معمور مي‌گردد تا مگر راهي‌ به‌ درون‌ آن‌ بيابد. در بعضي‌ از كشورهاي‌ يونان‌، شهرها حق‌ دارند كه‌، براي‌ تهيه‌ي‌ آذوقه‌ و تأمين‌ ما يحتاج‌ خود، به‌ شهرهاي‌ ديگر حمله‌ برند و اموال‌ مردم‌ آنجا را تاراج‌ كنند، مگر وقتي‌ كه‌ معاهده‌اي‌ بين‌ دو شهر اين‌ عمل‌ را صريحاً منع‌ كند. مذهب‌ توانسته‌ است‌ معابدي‌ را كه‌ پايگاه‌ نظامي‌ نيستند از تجاوز و بي‌حرمتي‌ مصون‌ دارد، و كساني‌ را كه‌ براي‌ شركت‌ در جشنهاي‌ عمومي‌ يونان‌ آمده‌اند، مورد حمايت‌ قرار دهد، و مقرر داشته‌ است‌ كه‌ قبل‌ از آغاز كارزار، رسماً اعلان‌ جنگ‌ صادر شود و تقاضاي‌ متاركه‌ي‌ موقت‌ جنگ‌، براي‌ حمل‌ و دفن‌ اجساد مقتولين‌، پذيرفته‌ گردد. بر حسب‌ معمول‌، سلاح‌ زهرآلود به‌ كار نمي‌رود، و رسم‌ بر آن‌ است‌ كه‌ اسيران‌ جنگي‌ را مبادله‌ كنند، يا در مقابل‌ خون‌ بهايي‌ كه‌ نرخ‌ رسمي‌ آن‌ دو مينا، و بعداً يك‌ مينا (هر مينا معادل‌ صد دلار آمريكايي‌) مسترد دارند.

ولي‌ جز از اين‌ لحاظ‌، جنگهاي‌ ميان‌ يونانيان‌، چون‌ جنگهاي‌ امروز جهان‌ مسيحي‌، خونين‌ و سبعانه‌ است‌. شماره‌ي‌ عهدنامه‌ها بسيار است‌ و با سوگندهاي‌ سنگين‌ مؤكد شده‌اند، ولي‌ تقريباً هميشه‌ نقض‌ مي‌شوند . اتحادهاي‌ فراوان‌ به‌ وجود مي‌آيد، و برخي‌ از آنها، چون‌ اتحاديه‌ي‌ آمفيكتوئوني‌ در قرن‌ ششم‌، و اتحاديه‌ي‌ آخايايي‌ و اتحاديه‌ي‌ آينوليايي‌ در قرن‌ سوم‌، زمان‌ درازي‌ پايدار مي‌مانند. گاهي‌ ميان‌ دو شهر، براي‌ حفظ‌ احترام‌ متقابل‌، اصل‌ تساوي‌ حقوق‌ سياسي‌ برقرار مي‌گردد، كه‌ به‌ موجب‌ آن‌، به‌ مردمان‌ آزاد يكديگر حق‌ شارمندي‌ مي‌دهند. حكميت‌ بين‌المللي‌ صورت‌پذير است‌، لكن‌ رأي‌ اين‌ داوران‌ اغلب‌ مردود يا ناديده‌ گرفته‌ مي‌شود. يونان‌ براي‌ افراد بيگانه‌ به‌ هيچ‌ نوع‌ تعهد اخلاقي‌ مقيد نيست‌ و تعهدات‌ قانوني‌ را نيز فقط‌ وقتي‌ گردن‌ مي‌نهد كه‌ در عهدنامه‌اي‌ آمده‌ باشد. مردم‌ يونان‌، بيگانگان‌ را بربريان‌ مي‌نامند- البته‌ مقصود از اين‌ كلمه‌، مردم‌ وحشي‌ نيست‌، بلكه‌ مقصود كساني‌ است‌ كه‌ به‌ زباني‌ جز يوناني‌ سخن‌ مي‌گويند. يونان‌ فقط‌ در عصر جهان‌ وطني‌ هلنيستي‌، و بر اثر افكار فلاسفه‌ي‌ رواقي‌، به‌ درك‌ موازين‌ اخلاقيي‌ كه‌ نوع‌ انسان‌ را كلاً شامل‌ است‌، نايل‌ مي‌گردد .

امور اداري‌ در عصر طلايي‌

18-6- از سال‌ 487، و شايد پيش‌ از آن‌، براي‌ تعيين‌ آرخونها، قرعه‌كشي‌ به‌ جاي‌ انتخاب‌ مرسوم‌ مي‌شود. به‌ هر حال‌، بايد طريقه‌اي‌ يافت‌ شود كه‌ مالداران‌ را از خريدن‌ اين‌ مقام‌ مانع‌ شود و فرومايگان‌ را نيز بگذارد كه‌ از راه‌ تملق‌ و چاپلوسي‌ بدان‌ دست‌ يابند. براي‌ آنكه‌ صدفه‌ و اتفاق‌ تنها عامل‌

اصلاحات‌ پريكلس‌، اقتدار مردم‌ را عملاً توسعه‌ داد. هر چند كه‌ قدرت‌ هليايا (ديوان‌ عدالت‌) در دوره‌ي‌ سولون‌ و كليستنس‌ و افيالتس‌ افزايش‌ بسيار يافته‌ بود، اما چون‌ به‌ داوران‌ حقوقي‌ داده‌ نمي‌شد، ثروتمندان‌ بر آن‌ تسلط‌ كامل‌ يافته‌ بودند. در سال‌ 451، پريكلس‌ براي‌ هر روز خدمت‌ در دادگاه‌ مبلغ‌ دو اوبولوس‌ (برابر 34 سنت‌ آمريكايي‌) مقرر داشت‌ و اين‌ مبلغ‌ بعداً به‌ سه‌ اوبولوس‌ افزايش‌ يافت‌ كه‌ معادل‌ بود با نصف‌ درآمد روزانه‌ي‌ يك‌ نفر آتني‌ آن‌ زمان‌ .

انتخاب‌ نباشد، همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ قرعه‌ به‌ نامشان‌ مي‌خورد، قبل‌ از شروع‌ به‌ كار، بايد از طرف‌ مجلس‌ اعيان‌ يا از طرف‌ محاكم‌، مورد آزمايش‌ دقيق‌ و دشوار اخلاقي‌ قرار گيرند. اين‌ آزمايش‌ دو كيماسيا نام‌ دارد. نامزدان‌ اين‌ مقام‌ بايد، از جانب‌ پدر ومادر، آتني‌ بوده‌ و نقايص‌ جسمي‌ و اخلاقي‌ نداشته‌ باشند، نياكان‌ خود را محترم‌ شمارند، وظايف‌ نظامي‌ و سپاهي‌ خود را انجام‌ داده‌، و مالياتهاي‌ خود را به‌ نحو كامل‌ پرداخته‌ باشند. در اين‌ حال‌، سراسر زندگي‌ آنان‌ در معرض‌ انتقاد و اتهام‌ هر يك‌ از شارمندان‌ قرار مي‌گيرد؛ بدون‌ شك‌، پيش‌بيني‌ اين‌ آزمايشهاي‌ دقيق‌، داوطلبان‌ نالايق‌ و بي‌صلاحيت‌ را هر اسناك‌ و از شركت‌ در قرعه‌كشي‌ گريزان‌ مي‌سازد . هرگاه‌ كه‌ پس‌ از آزمايش‌، شخصي‌ به‌ اين‌ مقام‌ رسد، سوگند ياد مي‌كند كه‌ وظايف‌ خود را چنان‌ كه‌ بايد و شايد انجام‌ دهد، و اگر ارمغاني‌ پذيرفت‌ يا رشوتي‌ گرفت‌، يك‌ مجسمه‌ي‌ طلا به‌ قامت‌ يك‌ انسان‌، به‌ پيشگاه‌ خدايان‌ هديه‌ كند.

دخالت‌ بسياري‌ كه‌ تصادف‌ و اتفاق‌ در تعيين‌ آرخونهاي‌ نه‌ گانه‌ پيدا كرده‌ است‌، نمودار تنزلي‌ است‌ كه‌ از عهد سولون‌ در اين‌ مقام‌ روي‌ داده‌ است‌. از آن‌ پس‌، وظايف‌ آرخونها به‌ اجراي‌ امور جاري‌ اداري‌ منحصر مي‌شود. رئيس‌ آرخونها، كه‌ فقط‌ عنوان‌ شاه‌ دارد، جز رياست‌ امور ديني‌ شهر كاري‌ بر عهده‌اش‌ نيست‌. آرخونها بايد هر سال‌ نه‌ بار از مجلس‌ رأي‌ اعتماد بگيرند. اعمال‌ و احكام‌ آنان‌، در مجلس‌ اعيان‌ و در محاكم‌ قضايي‌ قابل‌ رسيدگي‌ استينافي‌ است‌، و هر يك‌ از شارمندان‌ مي‌تواند در مورد اعمال‌ ناشايست‌ آنان‌ اقامه‌ي‌ دعوي‌ كند. در پايان‌ دوره‌ي‌ خدمت‌، «هيئت‌ حساب‌رسي‌»، كه‌ در برابر مجلس‌ اعيان‌ مسئول‌ است‌، به‌ كليه‌ي‌ اقدامات‌ رسمي‌ و حسابها و اسناد مربوط‌ به‌ آنان‌ رسيدگي‌ مي‌كند. براي‌ اعمال‌ سوءآرخونها مجازاتهاي‌ شديد، حتي‌ اعدام‌، مقرر شده‌ است‌. اگر آرخوني‌ از اين‌ هفت‌ خوان‌ دموكراتيك‌ جان‌ به‌ سلامت‌ به‌ در برد، پس‌ از پايان‌ دوره‌ي‌ يك‌ ساله‌ي‌ خدمت‌، به‌ عضويت‌ آريوپاگوس‌ پذيرفته‌ مي‌شود. ولي‌ اين‌ مقام‌ نيز در قرن‌ پنجم‌ فقط‌ عنواني‌ ميان‌تهي‌ است‌، زيرا كه‌ در اين‌ هنگام‌، دادگاه‌ عالي‌ آتن‌ تقريباً همه‌ي‌ اختيارات‌ خود را از دست‌ داده‌ است‌ .

دستگاه‌ آرخوني‌، يكي‌ از چندين‌ كميته‌اي‌ است‌ كه‌، تحت‌ نظارت‌ و بازرسي‌ دقيق‌ مجلس‌ اعيان‌ و مجلس‌ عامه‌ و محاكم‌ قضايي‌، امور شهر را اداره‌ مي‌كنند. ارسطو نام‌ بيست‌ و پنج‌ كميته‌ را ذكر مي‌كند و تعداد صاحب‌ منصبان‌ اداري‌ شهر را هفت‌ صد تن‌ تخمين‌ مي‌زند. تقريباً همه‌ي‌ اين‌ اعضا، سالانه‌، با قرعه‌ انتخاب‌ مي‌شوند، و چون‌ هيچ‌كس‌ حق‌ ندارد دو بار به‌ عضويت‌ يك‌ كميته‌ در آيد، لذا براي‌ هر يك‌ از شارمندان‌ امكان‌ آن‌ هست‌ كه‌، لااقل‌ يك‌ سال‌ در مدت‌ عمر خود، جزو بزرگان‌ و محترمين‌ شهر به‌ شمار آيد. آتن‌ به‌ حكومت‌ متخصصين‌ اعتقادي‌ ندارد .

مناصب‌ لشكري‌ بيش‌ از مقامات‌ كشوري‌ اهميت‌ دارد. «فرماندهان‌ ده‌گانه‌» با رأي‌ علني‌ مجلس‌ انتخاب‌ مي‌شوند، نه‌ به‌ حكم‌ قرعه‌؛ ولي‌ مدت‌ انتصاب‌ آنان‌ نيز فقط‌ يك‌ سال‌ است‌ و قبل‌ از تصدي‌ اين‌ مقام‌، بايد هميشه‌ مورد همان‌ آزمايش‌ دقيق‌ قرار گيرند، و عزل‌ ايشان‌ نيز ممكن‌ است‌. در اين‌ مورد ارجحيت‌ با كسي‌ است‌ كه‌ لايق‌تر است‌، نه‌ آنكه‌ محبوبيت‌ بيشتر دارد؛ مجلس‌ قرن‌ چهارم‌، با چهل‌ و پنج‌ بار انتخاب‌ فوكيون‌ به‌ فرماندهي‌ سپاه‌، حسن‌ تشخيص‌ خود را نشان‌ مي‌دهد، با وجود آنكه‌ وي‌ نامحبوب‌ترين‌ مردان‌ آتن‌ است‌ و تحقير خود را نسبت‌ به‌ توده‌ي‌ مردم‌ هرگز پنهان‌ نمي‌سازد. با توسعه‌ي‌ روابط‌ بين‌المللي‌، وظايف‌ و اختيارات‌ فرماندهان‌ ده‌گانه‌ افزايش‌ مي‌يابد، چنان‌ كه‌، در اواخر قرن‌ پنجم‌، نه‌ تنها قواي‌ زميني‌ و دريايي‌ را اداره‌ مي‌كنند، بلكه‌ ترتيب‌ مذاكرات‌ و عقد معاهدات‌ با ممالك‌ خارجي‌ نيز بر عهده‌ي‌ ايشان‌ است‌ و درآمد و هزينه‌ي‌ شهر را زير نظر خود دارند. بنابراين‌، فرمانده‌ كل‌ مقتدرترين‌ مرد دولت‌ است‌ و چون‌ مي‌تواند چندين‌ سال‌ پي‌ در پي‌ انتخاب‌ شود، لذا ادامه‌ي‌ مقصود را براي‌ دولت‌ ممكن‌ مي‌سازد؛ در غير اين‌ صورت‌، شايد قانون‌ اساسي‌ مانع‌ استمرار سياست‌ دولت‌ شود. پريكلس‌، در دوراني‌ كه‌ عهده‌ دار اين‌ مقام‌ است‌، حكومت‌ آتن‌ را به‌ مدت‌ يك‌ نسل‌ به‌ صورت‌ سلطنت‌ دموكراتيك‌ در مي‌آورد؛ چنان‌ كه‌ توسيديد در اين‌ باره‌ مي‌گويد: حكومت‌ آتن‌، هر چند كه‌ اسماً دموكراسي‌ است‌، در حقيقت‌ عبارت‌ است‌ از فرمانروايي‌ بزرگ‌ترين‌ شارمندان‌ .

قواي‌ نظامي‌ از كساني‌ كه‌ حق‌ رأي‌ دارند تشكيل‌ مي‌شود؛ شارمندان‌ بايد در جنگها شركت‌ جويند، و هر يك‌ از آنان‌ ممكن‌ است‌ تا سن‌ شصت‌ به‌ اين‌ خدمت‌ احضار شود، ولي‌ زندگي‌ آتني‌ زندگي‌ سربازي‌ نيست‌. تعليمات‌ نظامي‌ مخصوص‌ آغاز جواني‌ است‌، و پس‌ از آن‌ كمتر به‌ اين‌گونه‌ تعليمات‌ مي‌پردازند. جلوه‌ فروشي‌ و خودنمايي‌ در لباس‌ نظام‌ مرسوم‌ نيست‌، و نظاميان‌ در كار مردم‌ غيرنظامي‌ دخالت‌ نمي‌كنند. در وقت‌ جنگ‌، ارتش‌ عبارت‌ است‌ از پياده‌ نظام‌ و سواره‌ نظام‌: پياده‌ نظام‌ سبك‌ اسلحه‌ غالباً از شارمندان‌ تهيدستي‌ كه‌ فلاخن‌ و نيزه‌ به‌ دست‌ مي‌گيرند تشكيل‌ مي‌شود؛ پياده‌ نظام‌ سنگين‌ اسلحه‌، كه‌ افراد آن‌ مستطيع‌ ترند، خفتان‌ و زره‌ بر تن‌ و سپر و زوبين‌ بر دست‌ دارند؛ سواره‌ نظام‌ نيز از دولتمنداني‌ تشكيل‌ مي‌شود كه‌ با خود و زره‌ و شمشير و سنان‌ مسلح‌ مي‌شوند.

يونانيان‌ در فنون‌ نظامي‌ از ملل‌ آسيايي‌ برترند؛ در ميدان‌ جنگ‌، مطيع‌ محض‌ هستند؛ و در شئون‌ اجتماعي‌ استقلال‌ تمام‌ دارند. شايد از تركيب‌ شگرف‌ اين‌ دو خاصيت‌ است‌ كه‌ به‌ پيروزيهايي‌ نايل‌ مي‌شوند. ولي‌ با اين‌ همه‌، قبل‌ از اپامينونداس‌ و فيليپ‌، فنون‌ تاكتيك‌ و استراتژي‌، به‌ نحو مشخص‌، در ميانشان‌ نيست‌. گرداگرد شهرها را ديوار مي‌كشند و، همچون‌ ما، دفاع‌ را بيش‌ از حمله‌ مهم‌ و مؤثر مي‌شمارند، و اگر جز اين‌ مي‌بود، شايد براي‌ بشر تمدني‌ باقي‌ نمانده‌ بود تا به‌ ثبت‌ و ضبط‌ تاريخ‌ آن‌ بپردازد، سپاهياني‌ كه‌ مأمور محاصره‌ي‌ شهرها هستند، تيرهاي‌ عظيم‌ را به‌ زنجيرها آويخته‌، به‌ ديوارها مي‌كوبند. وسايل‌ حصار كوبي‌، پيش‌ از ارشميدس‌، تا همين‌ حد تكامل‌ يافته‌ است‌. اما، براي‌ نگاهداري‌ بحريه‌ي‌ آتن‌، هر ساله‌ چهار صد تن‌ از دولتمندان‌ انتخاب‌ مي‌شوند تا استخدام‌ ملوانان‌ را به‌ عهده‌ گيرند و، با وسايلي‌ كه‌ دولت‌ تهيه‌ كرده‌ است‌، كشتيها را مجهز سازند، و نيز هزينه‌ي‌ خريدن‌، به‌ آب‌ افكندن‌، و تعمير كشتيها را بپردازند. بدين‌ ترتيب‌، آتن‌ در زمان‌ صلح‌ تقريباً شصت‌ كشتي‌ جنگي‌ آماده‌ دارد .

نگاهداري‌ نيروي‌ زميني‌ و دريايي‌، قسمت‌ اعظم‌ مخارج‌ كشور را تشكيل‌ مي‌دهد. منابع‌ درآمد دولت‌ عبارت‌ است‌ از عوارض‌ حمل‌ و نقل‌، حقوق‌ بندري‌، دو درصد حقوق‌ گمركي‌ واردات‌ و صادرات‌، دوازده‌ دراخما ماليات‌ سرانه‌ براي‌ هر يك‌ از اتباع‌ خارجي‌، نيم‌ دراخما ماليات‌ براي‌ بردگان‌ و آزادشدگان‌، ماليات‌ بر فواحش‌، ماليات‌ بر فروش‌ امتعه‌، ماليات‌ بر جوازها، جرمانه‌ها مصادره‌ي‌ اموال‌ و خراج‌ از ايالات‌ ديگر. ماليات‌ املاك‌ مزروعي‌، كه‌ در دوره‌ي‌ پيسيستراتوس‌ مخارج‌ آتن‌ را تأمين‌ مي‌كرد، در عصر دموكراسي‌ لغو مي‌شود، زيرا با حرمت‌ كشاوري‌ منافات‌ دارد. جمع‌آوري‌ اغلب‌ مالياتها به‌ عهده‌ي‌ باجگيراني‌ است‌ كه‌ آن‌ را براي‌ دولت‌ وصول‌ مي‌كنند و خود نيز از آن‌ سهمي‌ مي‌برند. دولت‌ از معادني‌ كه‌ در اختيار دارد نيز درآمد سرشاري‌ به‌ دست‌ مي‌آورد . در وقت‌ ضرورت‌، ماليات‌ بر اموال‌ مقرر مي‌گردد، كه‌ نرخ‌ آن‌ بر حسب‌ دارايي‌ هركس‌ افزايش‌ مي‌يابد. بدين‌ ترتيب‌، مثلاً در سال‌ 428، براي‌ محاصره‌ي‌ دويست‌ تالنت‌ (معادل‌ 000 , 200 , 1 دلار) وجه‌ گردآوري‌ شد. از دولتمندان‌ نيز دعوت‌ مي‌شود كه‌ بعضي‌ از خدمات‌ عمومي‌، چون‌ تأمين‌ مخارج‌ سفيران‌، تجهيز كشتيهاي‌ جنگي‌، و پرداخت‌ هزينه‌ي‌ نمايشها و مسابقات‌ موزيكي‌ و ورزشي‌ را به‌ عهده‌ گيرند.

برخي‌ از توانگران‌، اين‌گونه‌ خدمات‌ را خود داوطلب‌ مي‌شوند، و برخي‌ ديگر را افكار عمومي‌ بدان‌ مجبور مي‌سازد. ثروتمندان‌ با مشكلات‌ ديگري‌ نيز روبه‌رو هستند. اگر خدمتي‌ به‌ ثروتمندي‌ محول‌ شود، وي‌ حق‌ دارد كه‌ آن‌ را بر ثروتمند ديگري‌ تحميل‌، يا دارايي‌ خويش‌ را با ثروت‌ او مبادله‌ كند، به‌ شرط‌ آنكه‌ مدلل‌ سازد كه‌ وي‌ از خود او غني‌تر است‌. جبهه‌ي‌ دموكراتيك‌، كه‌ قدرتش‌ توسعه‌ي‌ روزافزون‌ مي‌يابد، براي‌ به‌ كار بستن‌ اين‌ روش‌، همواره‌ علل‌ و مناسباتي‌ فراهم‌ مي‌سازد؛ سرمايه‌داران‌ و بازرگانان‌ و ارباب‌ صنايع‌ و ملكداران‌ آتيك‌ نيز، در مقابل‌، شيوه‌هاي‌ اخفاي‌ اموال‌ و ايجاد اشكال‌ در كارها را به‌ تدريج‌ فرا مي‌گيرند و خيال‌ انقلاب‌ در سر مي‌پرورند.

در عصر پريكلس‌، علاوه‌ بر اين‌گونه‌ خدمات‌ رايگان‌ و باج‌ و خراجها، مجموع‌ درآمد داخلي‌ آتن‌ سالانه‌ به‌ حدود چهارصد تالنت‌ (معادل‌ 000 , 400 , 2 دلار) مي‌رسد، و شش‌ صد تالنت‌ نيز از طرف‌ نواحي‌ تحت‌الحمايه‌ و كشورهاي‌ متحد بر اين‌ مبلغ‌ افزوده‌ مي‌گردد. اين‌ درآمد، بدون‌ تنظيم‌ بودجه‌ يا تخمين‌ قبلي‌ يا تعيين‌ نوع‌ مخارج‌ به‌ مصرف‌ مي‌رسد. در دوراني‌ كه‌ پريكلس‌ بر امور مالي‌ نظارت‌ دارد، بر اثر تدبير و اقتصاد وي‌، و علي‌رغم‌ مخارج‌ بي‌سابقه‌اي‌ كه‌ او خود موجب‌ شده‌ است‌، خزانه‌ي‌ دولت‌ روز به‌ روز افزايش‌ مي‌يابد، تا آنكه‌ در سال‌ 440، درآمد اضافي‌ آن‌ به‌ 9700 تالنت‌ (معادل‌ 000 , 200 , 58 دلار) مي‌رسد. اين‌ مبلغ‌، در هر زمان‌ و براي‌ هر شهر، قابل‌ توجه‌ است‌ و مخصوصاً در يونان‌ عجيب‌ به‌ نظر مي‌آيد، زيرا كه‌ در آنجا فقط‌ چند كشور اضافه‌ درآمدي‌ دارند، و در پلوپونز اصولاً اضافه‌ درآمدي‌ نيست‌ . شهرهايي‌ كه‌ اضافه‌ بر مخارج‌ خود درآمدي‌ دارند معمولاً آن‌ را در معبد شهر اندوخته‌ مي‌سازند؛ در آتن‌ نيز، پس‌ از سال‌ 434، اين‌ ذخيره‌ در پارتنون‌ به‌ امانت‌ سپرده‌ مي‌گردد.

دولت‌ مدعي‌ است‌ كه‌ نه‌ تنها در خرج‌ كردن‌ اين‌ اندوخته‌ مختار است‌، بلكه‌ حق‌ دارد كه‌ طلاي‌ مجسمه‌هايي‌ را كه‌ به‌ نام‌ خداي‌ خود برپا داشته‌ است‌ نيز به‌ مصرف‌ رساند. در مجسمه‌ي‌ آتنه‌ي‌ پارتنوس‌، كه‌ به‌ دست‌ فيدياس‌ ساخته‌ شده‌، معادل‌ چهل‌ تالنت‌ (000 , 240 دلار) طلا به‌ نحوي‌ به‌ كار رفته‌ است‌ كه‌ باز برداشتن‌ آن‌ ممكن‌ است‌؛ نيز، وجوهي‌ كه‌ براي‌ شركت‌ در نمايشها و جشنهاي‌ مذهبي‌ به‌ شارمندان‌ پرداخت‌ مي‌شود، در اين‌ معبد نگاهداري‌ مي‌شود .

دموكراسي‌ آتن‌ محدودترين‌ و كامل‌ترين‌ دموكراسي‌ تاريخ‌ است‌؛ از آن‌ جهت‌ كه‌ عده‌ي‌ معدودي‌ از مزاياي‌ آن‌ برخوردارند، محدود است‌، و از آن‌ جهت‌ كه‌ كليه‌ي‌ شارمندان‌ مستقيماً و متساوياً بر وضع‌ قوانين‌ نظارت‌ و در اداره‌ي‌ امور شركت‌ دارند، كامل‌ است‌. نقايص‌ دستگاه‌ با مرور زمان‌ آشكار مي‌شود، و حتي‌ در همان‌ ايام‌، آريستوفان‌ مردم‌ را از آن‌ با خبر مي‌سازد. مجلس‌ به‌ هيچ‌وجه‌ خود را مسئول‌ نمي‌داند. يك‌ روز بر اثر احساسات‌ و تمايلات‌ آني‌، بدون‌ توجه‌ به‌ سوابق‌ امر، و بدون‌ تجديدنظر، به‌ صدور رأي‌ مبادرت‌ مي‌ورزد، و روز بعد با شدت‌ تمام‌ از كرده‌ي‌ خويش‌ اظهار ندامت‌ مي‌كند، و در اين‌ ميان‌، نه‌ خود را، بلكه‌ كساني‌ را كه‌ موجب‌ اين‌ گمراهي‌ شده‌اند به‌ مجازات‌ مي‌رساند. حق‌ قانون‌گذاري‌ مختصر به‌ كساني‌ است‌ كه‌ در مجلس‌ حق‌ شركت‌ دارند. عوام‌فريبان‌ تشويق‌، و مردان‌ با كفايت‌ تبعيد مي‌شوند. مقامات‌ عالي‌ به‌ حكم‌ قرعه‌ و بر حسب‌ نوبت‌ واگذار مي‌شود، و كارگزاران‌ ديواني‌ سال‌ به‌ سال‌ تغيير مي‌كنند؛ از اين‌ روي‌، در اساس‌ حكومت‌ آشفتگي‌ پديد مي‌آيد. عدم‌ نظر و هماهنگي‌ در ميان‌ احزاب‌ و فرق‌، محل‌ رهبري‌ و اداره‌ي‌ كشور است‌. اينها همه‌ نقايص‌ عظيمي‌ است‌ كه‌ آتن‌ كفاره‌ي‌ آن‌ را به‌ اسپارت‌ و فيليپ‌ و اسكندر و روم‌ خواهد داد .

ولي‌، هرگونه‌ حكومتي‌ ناقص‌ و ملال‌انگيز و بالاخره‌ فاني‌ است‌. به‌ هيچ‌ دليل‌ نمي‌توان‌ معتقد شد كه‌ حكومت‌ سلطنتي‌ يا آريستوكراسي‌ براي‌ اداره‌ي‌ آتن‌ شايسته‌تر مي‌بود و دوام‌ و بقاي‌ بيشتري‌ بدان‌ مي‌بخشيد. شايد تنها همين‌ دموكراسي‌ آشفته‌ باشد كه‌ بتواند نيرويي‌ پديد آورد كه‌ آتن‌ را در تاريخ‌ جهان‌ به‌ مقامي‌ شامخ‌ برساند. پيش‌ از آن‌، و نيز پس‌ از آن‌، هرگز هيچ‌ حيات‌ سياسي‌ كه‌ به‌ طبقه‌ي‌ شارمندان‌ منحصر باشد، تا اين‌ حد نيرومند و خلاق‌ نبوده‌ است‌ . اين‌ دموكراسي‌ فاسد و بي‌كفايت‌ لااقل‌ مكتب‌ آموزنده‌اي‌ است‌: رأي‌ دهندگان‌ مجلس‌ سخنان‌ هوشمندترين‌ مردان‌ آتن‌ را مي‌شنوند؛ قضات‌ محاكم‌ با استماع‌ گواهيها و رسيدگي‌ به‌ مدارك‌ و دلايل‌، ورزيدگي‌ ذهني‌ كسب‌ مي‌كنند؛ صاحبان‌ مناصب‌ بر اثر مسئوليتهاي‌ اجرائي‌ كه‌ بر عهده‌ دارند و در نتيجه‌ي‌ تجارب‌ خود، پختگي‌ و شم‌ قضايي‌ كامل‌تري‌ به‌ دست‌ مي‌آورند. از اين‌ روست‌ كه‌ سيمونيدس‌ مي‌گويد: «شهر، آموزگار مردم‌ است‌»، و شايد به‌ همين‌ جهات‌ است‌ كه‌ آتنيان‌ مي‌توانند مرداني‌ چون‌ اشيل‌ و اوريپيد و سقراط‌ و افلاطون‌ را در بين‌ خود پرورش‌ دهند و قدر و مقام‌ آنان‌ را بشناسند. تماشاگران‌ درامها، در مجلس‌ و در محاكم‌ به‌ وجود مي‌آيند و هميشه‌ براي‌ درك‌ نكاتي‌ عالي‌ مستعد و آماده‌اند. اين‌ دموكراسي‌ اشرافي‌ بر اساس‌ اقتصاد آزادي‌ عمل‌ قرار ندارد، و كار آن‌ نيز فقط‌ حفظ‌ اموال‌ مردم‌ و تأمين‌ نظم‌ و آرامش‌ نيست‌، بلكه‌ هزينه‌ي‌ نمايشهاي‌ يونان‌ را مي‌پردازد، پارتنون‌ را بر پا مي‌دارد، خود را مسئول‌ سعادت‌ و ترقي‌ مردم‌ مي‌داند، و «نه‌ تنها زيستن‌، بلكه‌ خوب‌ زيستن‌» را براي‌ آنان‌ ممكن‌ مي‌سازد. از اين‌ روست‌ كه‌ تاريخ‌ مي‌تواند همه‌ي‌ گناهان‌ او را به‌ وي‌ ببخشايد .

آزادمردان‌ و بردگان‌ در عصر طلايي‌

18-7- اين‌ همه‌ كار را كه‌ مي‌كنددر روستاها شارمندان‌ با زنان‌ و فرزندانشان‌، و مزدوران‌ آزاد كارها را انجام‌ مي‌دهند. در آتن‌، اجراي‌ برخي‌ كارها بر عهده‌ي‌ شارمندان‌، برخي‌ بر عهده‌ي‌ آزادشدگان‌ است‌. ولي‌ اين‌ بار سنگين‌ را بيشتر مهاجران‌ و اتباع‌ خارجي‌، و بيش‌ از همه‌ غلامان‌ بر پشت‌ مي‌كشند. دكانداران‌، پيشه‌ وران‌، تاجران‌، و بانكداران‌، تقريباً همگي‌، از كساني‌ هستند كه‌ حق‌ رأي‌ ندارند. شهرنشينان‌ كارهاي‌ دستي‌ را حقير مي‌شمرند و، تا آنجا كه‌ بتوانند، گرد آن‌ نمي‌گردند. كاركردن‌ براي‌ كسب‌ معاش‌ حقارت‌ آور است‌؛ حتي‌ تعليم‌ موسيقي‌ و معماري‌ و نقاشي‌، يا عمل‌ بدانها، هرگاه‌ حرفه‌ي‌ كسي‌ شود، در نظر مردم‌ آتن‌ «كاري‌ است‌ پست‌ و حقير». گزنوفون‌، كه‌ به‌ صراحت‌ بيان‌ معروف‌ است‌ و همچون‌ يكي‌ از سواران‌ سلحشور سخن‌ مي‌گويد، چنين‌ آورده‌ است‌ :

صنايع‌ پست‌، معروف‌ به‌ صنايع‌ دستي‌، در نظر اجتماعات‌ متمدن‌، شهرت‌ بدي‌ دارند.... و حق‌ هم‌ جز اين‌ نيست‌، زيرا همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ بدين‌ گونه‌ كارها پرداخته‌اند بايد هميشه‌ در يك‌ جا و به‌ يك‌ حال‌ بنشينند، يا با تاريكي‌ خو كنند، يا تمام‌ روزها را در مقابل‌ كوره‌ي‌ آتش‌ خم‌ شوند و بدين‌ ترتيب‌ خواه‌ كارگر و خواه‌ ناظر، همگي‌ سلامت‌ جسمي‌ خود را از دست‌ مي‌دهند، و ضعف‌ جسماني‌ با ضعف‌ روحي‌ و فكري‌ همراه‌ است‌. مدت‌ زماني‌ كه‌ كارگران‌ بر سر اين‌گونه‌ صنايع‌ پست‌ صرف‌ مي‌كنند چندان‌ دراز است‌ كه‌ آنان‌ را از اداي‌ وظايف‌ خود نسبت‌ به‌ دوستان‌ و دولت‌ باز مي‌دارد .

به‌ تجارت‌ نيز با همين‌ چشم‌ مي‌نگرند. در نظر يونانيان‌ اشرافي‌ يا فيلسوف‌منش‌، تجارت‌ عبارت‌ است‌ از مال‌ اندوختن‌ با دسترنج‌ ديگران‌. به‌ عقيده‌ي‌ آنان‌، قصد تجارت‌ توليد كالا نيست‌، بلكه‌ آن‌ است‌ كه‌ اجناسي‌ را ارزان‌ خريده‌، گران‌ بفروشند. هيچ‌ يك‌ از شارمندان‌ محترم‌ بدين‌ كار نخواهد پرداخت‌، گرچه‌ تا زماني‌ كه‌ ديگران‌ به‌ سوداگري‌ مشغولند، وي‌ از مزاياي‌ آن‌ برخودار مي‌گردد، و شايد پنهاني‌ سرمايه‌اي‌ نيز دركار بگذارد، يونانيان‌ گويند كه‌ مرد آزاد بايد از وظايف‌ مالي‌ و اقتصادي‌ آزاد باشد و، حتي‌ اگر خودش‌ نيز قدرت‌ حفظ‌ و اداره‌ي‌ اموال‌ خويش‌ را داشته‌ باشد، بايد غلامي‌ يا كس‌ ديگري‌ را بدان‌ كار بگمارد، بر اثر اين‌گونه‌ فراغت‌ و آزادي‌، فقط‌ شارمندان‌ مي‌توانند در جنگها و كارهاي‌ دولتي‌ شركت‌ كنند و به‌ ادب‌ و فلسفه‌ بپردازند. به‌ عقيده‌ي‌ يونانيان‌، بدون‌ وجود يك‌ طبقه‌ي‌ مرفه‌ و آسوده‌ خاطر، پيدايش‌ ذوقيات‌ و تشويق‌ هنرها و پيشرفت‌ تمدن‌ امكان‌پذير نيست‌. كسي‌ كه‌ شتاب‌ زده‌ باشد، چنان‌ كه‌ بايد و شايد متمدن‌ نمي‌تواند بود .

اغلب‌ كارهايي‌ كه‌ در تاريخ‌ از وظايف‌ طبقه‌ي‌ متوسط‌ به‌ شمار مي‌رود، در آتن‌ به‌ دست‌ اتباع‌ بيگانه‌ انجام‌ مي‌يابد . اينان‌ مردماني‌ آزادند كه‌ در كشورهاي‌ ديگر به‌ دنيا آمده‌اند و، هر چند كه‌ در آتن‌ اقامت‌ دارند، از حقوق‌ شارمندي‌ بي‌بهره‌اند. اين‌ مردم‌ اغلب‌ پيشه‌وران‌، تاجران‌، مقاطعه‌كاران‌، صنعت‌گران‌، مباشران‌، و هنرمنداني‌ هستند كه‌ در طي‌ سير و سياحتهاي‌ خود، و پس‌ از سرگردانيهاي‌ بسيار، عاقبت‌ در آتن‌ آزادي‌ اقتصادي‌، موقعيت‌ كار، و انگيزه‌ي‌ فعاليت‌ يافته‌اند، و آن‌ را براي‌ خود ضروري‌تر و حياتي‌تر از حق‌ رأي‌ مي‌بينند. غير از استخراج‌ معدن‌، مهم‌ترين‌ فعاليتهاي‌ صنعتي‌ به‌ اتباع‌ خارجي‌ تعلق‌ دارد. تهيه‌ي‌ ظروف‌ سفالي‌ منحصر به‌ آنان‌ است‌؛ هر جا كه‌ دلالان‌ بتوانند خود را ميان‌ توليد كننده‌ و مصرف‌ كننده‌ وارد كنند، هميشه‌ يك‌ طرف‌ معامله‌ از اين‌ بيگانگان‌ خواهد بود. قوانين‌ كشور، از يك‌ سو آنان‌ را در مضيقه‌ قرار مي‌دهد، و از سوي‌ ديگر حمايتشان‌ مي‌كند. مانند شارمندان‌ بايد ماليات‌ بپردازند، برخي‌ از خدمات‌ اجتماعي‌ را به‌ عهده‌ بگيرند، به‌ خدمت‌ سربازي‌ درآيند، و ماليات‌ سرانه‌ بپردازند.

قانون‌ آتن‌ اتباع‌ خارجي‌ را از مالكيت‌ زمين‌ و زناشويي‌ با شارمندان‌ مانع‌ مي‌شود، و از ورود به‌ تشكيلات‌ مذهبي‌ و مراجعه‌ي‌ مستقيم‌ به‌ محاكم‌ بازشان‌ مي‌دارد؛ ولي‌، در عوض‌، هنر و صنعتشان‌ را قدر مي‌شناسد؛ آنان‌ را با خرسندي‌ در حيات‌ اقتصادي‌ كشور دخالت‌ مي‌دهد؛ از قراردادهاشان‌ پشتيباني‌ مي‌كند؛ از آزادي‌ مذهب‌ برخوردارشان‌ مي‌سازد؛ و داراييشان‌ را، در برابر شورشهاي‌ شديد، حفظ‌ و حراست‌ مي‌نمايد. برخي‌ از آنان‌، همچون‌ فرومايگان‌، به‌ ثروت‌ و مكنت‌ خود فخر مي‌كنند، ولي‌ برخي‌ ديگر، خاموش‌ و بدون‌ تظاهر، به‌ كارهاي‌ علمي‌، ادبي‌، هنري‌، طبي‌، و حقوقي‌ پرداخته‌، مدارسي‌ براي‌ تعليم‌ فلسفه‌ و بلاغت‌ بنياد مي‌گذارند، اين‌ گروه‌، در قرن‌ چهارم‌، كمدي‌ نويساني‌ پديد مي‌آورند، و خود نيز موضوع‌ كمديها قرار مي‌گيرند؛ در قرن‌ سوم‌ خاصيت‌ جهاني‌ اجتماع‌ هلني‌ را پديد مي‌آورند؛ سخت‌ سوداي‌ شارمندي‌ دارند، ولي‌ آتن‌ را با محبتي‌ غرورآميز دوست‌ مي‌دارند؛ و براي‌ دفاع‌ از آن‌ در برابر دشمنانش‌، سهمي‌ را كه‌ برعهده‌ دارند به‌ نحوي‌ دردناك‌ مي‌پردازند. قسمت‌ عمده‌ي‌ ناوگان‌ آتن‌ به‌ خرج‌ اين‌ مردم‌ نگاهداري‌ مي‌شود؛ امپراطوري‌ آتن‌، و تفوق‌ آن‌ نيز از بركت‌ وجود آنان‌ برقرار است‌ .

آزادشدگان‌ - يعني‌ كساني‌ كه‌ زماني‌ برده‌ بوده‌ و سپس‌ آزاد شده‌اند - در محروميت‌ از حقوق‌ سياسي‌، و در موقعيت‌ اقتصادي‌، با اتباع‌ خارجي‌ شريكند. زيرا، گرچه‌ آزاد ساختن‌ يك‌ برده‌، چون‌ بايد برده‌ي‌ ديگري‌ به‌ جاي‌ او آورد، كاري‌ است‌ دشوار و پرزحمت‌، وعده‌ي‌ آزادي‌، در مورد غلامان‌ جوان‌ معمولاً محرك‌ اقتصادي‌ سودمندي‌ است‌؛ بسياري‌ از يونانيان‌ چون‌ هنگام‌ مرگشان‌ نزديك‌ مي‌شود، وفادارترين‌ غلام‌ خود را آزاد مي‌كنند. ممكن‌ است‌ كه‌ غلامي‌ را دوستان‌ و خويشانش‌ خريده‌، آزاد كنند، چنان‌ كه‌ در مورد افلاطون‌ چنين‌ شد؛ يا دولت‌، با پرداخت‌ قيمت‌، او را از صاحبش‌ گرفته‌، به‌ خدمات‌ جنگي‌ بگمارد؛ نيز ممكن‌ است‌ كه‌ او خود با اندوختن‌ اوبولوسهايي‌ كه‌ به‌ دست‌ آورده‌ است‌، آزادي‌ خويش‌ را بخرد. آزادشدگان‌، چون‌ اتباع‌ خارجي‌، مي‌توانند به‌ امور صنعتي‌ و بازرگاني‌ و مالي‌ بپردازند. پست‌ترين‌ مقام‌ ايشان‌ آن‌ است‌ كه‌ در مقابل‌ مزد به‌ كارهايي‌ كه‌ خاص‌ بردگان‌ است‌ بپردازند، و عالي‌ترين‌ مقامشان‌ آن‌ است‌ كه‌ مدير يا صاحب‌ كارگاه‌ شوند. چنان‌ كه‌ مولياس‌ كارگاه‌ اسلحه‌سازي‌ دموستن‌ را اداره‌ مي‌كند، و پازيون‌ و فورميو ثروتمندترين‌ بانكداران‌ آتن‌ مي‌شوند. بهترين‌ كاري‌ كه‌ از آزادشدگان‌ بر مي‌آيد، پرداختن‌ به‌ امور اجرائي‌ است‌. زيرا اين‌ غلامان‌ آزاد شده‌، كه‌ خود در دوران‌ زندگي‌ جز ستم‌ و آزار نديده‌اند، بهتر از هر كس‌ ديگري‌ مي‌توانند با بردگان‌ به‌ خشونت‌ و تندي‌ رفتار كنند .

بعد از اين‌ سه‌ طبقه‌ - يعني‌ شارمندان‌، اتباع‌ خارجي‌، و آزادشدگان‌ - بردگان‌ آتيك‌ هستند كه‌ تعدادشان‌ به‌ يك‌ صد و پانزده‌ هزار مي‌رسد. اين‌ طبقه‌ از زندانيان‌ جنگ‌، اسيران‌ يورشهاي‌ برده‌گيري‌، كودكان‌ سرراهي‌، كودكان‌ ولگرد، و مجرمين‌ تشكيل‌ شده‌ است‌. در يونان‌، عده‌ي‌ بسيار قليلي‌ از بردگان‌ يوناني‌ هستند، و مردم‌ اين‌ سرزمين‌ همه‌ي‌ بيگانگان‌ را طبيعتاً برده‌ مي‌دانند، زيرا مي‌بينند كه‌ آنان‌ در برابر شاه‌ خود مطيع‌ مطلق‌ هستند، پس‌ دليلي‌ ندارد بندگي‌ يونانيان‌ را نيز نكنند. ولي‌ بندگي‌ كردن‌ افراد يوناني‌ را شايسته‌ نمي‌دانند و بدان‌ به‌ ندرت‌ گردن‌ مي‌نهند. تاجران‌ يوناني‌، غلام‌ را چون‌ هر كالاي‌ ديگري‌ خريداري‌ مي‌كنند و در خيوس‌، دلوس‌، كورنت‌، آيگينا، آتن‌، و هر جاي‌ ديگري‌ كه‌ خريداري‌ پيدا شود، آنان‌ را براي‌ فروش‌ عرضه‌ مي‌دارند. برده‌فروشان‌ آتن‌ از ثروتمندترين‌ اتباع‌ خارجي‌ به‌ شمار مي‌روند. در دلوس‌، اگر روزي‌ يك‌ هزار برده‌ فروخته‌ شود، برخلاف‌ معمول‌ نخواهد بود.

كيمون‌، پس‌ از جنگ‌ ائورومدون‌، بيست‌ هزار تن‌ از اسيران‌ جنگي‌ را به‌ بازار برده‌فروشان‌ مي‌برد. در آتن‌ بازاري‌ وجود دارد كه‌ در آن‌ بردگان‌ هميشه‌ براي‌ معاينه‌ي‌ جسمي‌ و معامله‌ آماده‌اند. قيمت‌ اين‌ بردگان‌ از نيم‌ مينا تا ده‌ مينا (50 دلار تا 1000 دلار) تفاوت‌ مي‌كند. خريد آنان‌ يا براي‌ استفاده‌ي‌ مستقيم‌ است‌ يا براي‌ فروش‌ بعدي‌ و سود بردن‌ از آن‌. مردان‌ و زنان‌ آتن‌ از خريدن‌ بردگان‌ و كرايه‌دادن‌ آنها به‌ خانه‌ها و كارگاهها و معادن‌ فايده‌ مي‌برند. سودي‌ كه‌ از اين‌ راه‌ به‌ دست‌ مي‌آيد سي‌ درصد است‌. حتي‌ فقيرترين‌ شارمندان‌ يك‌ يا دو غلام‌ دارد. آيسخينس‌ (خطيب‌ يوناني‌ در قرن‌ چهارم‌ ق‌م‌، رقيب‌ دموستن‌) براي‌ اثبات‌ فقر خويش‌ مي‌گويد كه‌ در خانواده‌اش‌ بيش‌ از هفت‌ غلام‌ نيست‌. در خانواده‌هاي‌ دولتمند، شايد پنجاه‌ غلام‌ به‌ خدمتگزاري‌ مشغول‌ باشند. دولت‌ آتن‌ نيز خود عده‌اي‌ از اين‌ غلامان‌ را به‌ عنوان‌ منشي‌، خدمتگزار، صاحب‌ منصب‌ جزء، و پاسبان‌ به‌ كار مي‌گمارد. بسياري‌ از آنان‌ لباس‌ خود را مي‌گيرند و روزي‌ نيم‌ دراخما نيز دريافت‌ مي‌دارند، و مي‌توانند هر جا كه‌ بخواهند زندگي‌ كنند .

در دهكده‌ها تعداد بردگان‌ اندك‌ است‌، و بيشتر زناني‌ هستند كه‌ در خانه‌ها خدمت‌ مي‌كنند. در نواحي‌ شمالي‌ يونان‌، و در اكثر نقاط‌ پلوپونز، وجود نظام‌ سرفداري‌ خريد و فروش‌ غلام‌ را ايجاب‌ نمي‌كند. در كورنت‌، مگارا، و آتن‌، اكثر كارهاي‌ يدي‌ را غلامان‌، و كارهاي‌ خانگي‌ را كنيزان‌ انجام‌ مي‌دهند، ولي‌ غلامان‌ در امور صنعتي‌ و تجارتي‌ و مالي‌ به‌ بسياري‌ از كارهاي‌ كتبي‌ و اجرائي‌ نيز مي‌پردازند. اكثر كارهاي‌ دقيق‌ و ماهرانه‌ به‌ وسيله‌ي‌ آزادمردان‌ يا آزادشدگان‌ يا اتباع‌ خارجي‌ صورت‌ مي‌گيرد. در اين‌ هنگام‌، برخلاف‌ يونان‌ بعد از اسكندر و روم‌، غلامان‌ دانشمند وجود ندارند. غلامان‌ به‌ ندرت‌ مي‌توانند از خود فرزنداني‌ به‌ بار آورند، زيرا خريد يك‌ غلام‌ به‌ مراتب‌ سهل‌تر و ارزان‌تر از پروردن‌ آن‌ است‌. اگر غلامي‌ بد رفتاري‌ يا خطايي‌ كند، با تازيانه‌ تنبيه‌ مي‌شود؛ اگر بر امري‌ شهادت‌ دهد، شكنجه‌ مي‌بيند؛ و اگر آزاد مردي‌ او را بزند، نبايد از خويش‌ دفاعي‌ كند. ولي‌ اگر ظلمي‌ بزرگ‌ بر او وارد شود، وي‌ مي‌تواند به‌ معبدي‌ پناه‌ برد، و آن‌گاه‌ صاحبش‌ بايد او را بفروشد. مالك‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ حق‌ كشتن‌ غلام‌ خود را ندارد.

تا زماني‌ كه‌ قدرت‌ كار دارد، از بسيار كساني‌ كه‌ در اجتماعات‌ ديگر برده‌ خوانده‌ نمي‌شوند، امنيت‌ بيشتري‌ دارد. هنگامي‌ كه‌ بيمار يا پير شود، يا كاري‌ در بين‌ نباشد، صاحبش‌ او را به‌ اعانات‌ عمومي‌ باز نمي‌گذارد، بلكه‌ همچنان‌ از او پرستاري‌ و نگاهداري‌ مي‌كند. اگر وفادار باشد، با او چون‌ خدمتگزاري‌ صديق‌ و تقريباً چون‌ يكي‌ از افراد خانواده‌ رفتار مي‌شود. غالباً مي‌تواند در معاملات‌ وارد شود، ولي‌ شرط‌ آن‌ است‌ كه‌ قسمتي‌ از درآمد خويش‌ را به‌ ارباب‌ بپردازد. از ماليات‌ و از خدمت‌ سربازي‌ معاف‌ است‌. در آتن‌ قرن‌ پنجم‌، غلامان‌ از لحاظ‌ لباس‌ و وضع‌ ظاهر با آزادمردان‌ فرقي‌ ندارند. «اوليگارش‌ كهن‌»، كه‌ در حدود 425 ق‌م‌ رساله‌اي‌ درباره‌ي‌ نظام‌ آتنيان‌ مي‌نويسد، شكايت‌ از آن‌ دارد كه‌ غلامان‌ در خيابانها براي‌ شارمندان‌ راه‌ باز نمي‌كنند، آزادانه‌ و بي‌پروا سخن‌ مي‌گويند، و رفتارشان‌ چنان‌ است‌ كه‌ گويي‌ با شارمندان‌ برابرند . آتن‌ به‌ حسن‌ رفتار با غلامان‌ مشهور است‌. رأي‌ عموم‌ بر آن‌ است‌ كه‌ وضع‌ غلامان‌ در آتن‌ دموكراتيك‌ از وضع‌ فقيران‌ آزاد كشورهاي‌ اوليگارشيك‌ بهتر است‌ . در آتيك‌، انقلاب‌ بردگان‌ به‌ ندرت‌ اتفاق‌ مي‌افتد، لكن‌ بيم‌ آن‌ هميشه‌ موجود است‌ .

مع‌هذا، وجود بردگي‌ وجدان‌ آتن‌ را آزار مي‌دهد، و فلاسفه‌اي‌ كه‌ از اين‌ وضع‌ دفاع‌ مي‌كنند، چون‌ فلاسفه‌ي‌ مخالف‌ آن‌، با وضوح‌ تمام‌ نشان‌ مي‌دهند كه‌ رشد اخلاقي‌ ملت‌ از تشكيلات‌ اجتماعي‌ آن‌ مترقي‌تر و كامل‌تر است‌ . افلاطون‌ مخالف‌ آن‌ است‌ كه‌ يونانيان‌ افراد يوناني‌ را به‌ بردگي‌ خويش‌ در آورند، ولي‌ در ساير موارد با اين‌ نظام‌ موافق‌ است‌، زيرا به‌ عقيده‌ي‌ او برخي‌ مردم‌ از لحاظ‌ فكر و عقل‌ فروتر از ديگرانند. ارسطو برده‌ را آلتي‌ ذي‌ روح‌ مي‌داند، و معتقد است‌ كه‌ تا زماني‌ كه‌ كارهاي‌ مربوط‌ به‌ غلامان‌ را ماشينهاي‌ خودكار انجام‌ ندهند، بردگي‌ به‌ نحوي‌ وجود خواهد داشت‌. مردم‌ عادي‌ يونان‌، گرچه‌ با غلامان‌ خود مهربانند، هيچ‌ نمي‌دانند كه‌ يك‌ اجتماع‌ با فرهنگ‌ بدون‌ وجود اين‌ طبقه‌ چگونه‌ ادامه‌ خواهد يافت‌؛ به‌ گمان‌ آنان‌، براي‌ از ميان‌ بردن‌ بردگي‌، بايد آتن‌ را از ميان‌ برد. عده‌ي‌ ديگري‌ هستند كه‌ عقايدي‌ اساسي‌تر دارند. فلاسفه‌ي‌ كلبي‌ بردگي‌ را يك‌ سر مذموم‌ و محكوم‌ مي‌دارند، اما فلاسفه‌ي‌ بعد از آنها، يعني‌ رواقيون‌، در مخالفت‌ خود بيشتر جنبه‌ي‌ اعتدال‌ را رعايت‌ خواهند كرد. اوريپيد كراراً در نمايشنامه‌هاي‌ خود، با ارائه‌ي‌ صحنه‌هايي‌ از احوال‌ اسيران‌ جنگي‌، رأفت‌ و عطوفت‌ تماشاگران‌ را بر مي‌انگيزد. آلكيداماس‌ سوفسطايي‌ در شهرهاي‌ يونان‌ مي‌گردد و، بي‌آنكه‌ از كسي‌ آزاري‌ ببيند، عقايد روسو را تقريباً با بيان‌ خود روسو تبليغ‌ مي‌كند: «خداوند همه‌ي‌ مردمان‌ را آزاد به‌ جهان‌ فرستاده‌، و طبيعت‌ نيز كسي‌ را بنده‌ نساخته‌.» ولي‌ بردگي‌ همچنان‌ ادامه‌ دارد .

جنگ‌ طبقات‌ در عصر طلايي‌

18-8- استثمار انسان‌ از انسان‌ در آتن‌ و تب‌ به‌ شدت‌ اسپارت‌ و روم‌ نيست‌، ولي‌ به‌ هر حال‌ با مقصودشان‌ سازگار و متناسب‌ است‌. در ميان‌ مردم‌ آزاد آتن‌، امتيازات‌ طبقاتي‌ موروثي‌ موجود نيست‌، و هر كس‌ مي‌تواند با جديت‌ و ابراز لياقت‌ به‌ هر مقامي‌ كه‌ بخواهد، جز شارمندي‌، برسد؛ گرمي‌ و شور و هيجاني‌ كه‌ در حيات‌ آتن‌ پديد آمده‌ است ‌ تا حدودي‌ از همين‌ خاصيت‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد. بين‌ كارگر و كارفرما، جز در معادن‌، اختلاف‌ طبقاتي‌ شديد موجود نيست‌. معمولاً كارگر و كارفرما در كنار هم‌ كار مي‌كنند، و آشناييهاي‌ خصوصي‌ لبه‌ي‌ تيز استثمار را كند مي‌كند. مزد تقريباً همه‌ي‌ صنعتگران‌، از هر طبقه‌اي‌ كه‌ باشند، در ازاي‌ يك‌ روز تمام‌ كرد، يك‌ دراخما است‌. ولي‌ كارگران‌ تازه‌ كار شايد بيش‌ از سه‌ اوبولوس‌ (50 سنت‌) در روز نگيرند. با پيشرفت‌ تشكيلات‌ كارخانه‌اي‌، كار مقاطعه‌اي‌ جاي‌ كار يك‌ سره‌ را مي‌گيرد و رفته‌ رفته‌ بين‌ ميزان‌ مزدها تفاوت‌ فاحش‌ پيدا مي‌شود. مقاطعه‌كاران‌ مي‌توانند غلاماني‌ را به‌ ميزان‌ يك‌ تا چهار اوبولوس‌ در روز از صاحبانشان‌ كرايه‌ كنند.

با مقايسه‌ي‌ قيمتها در شهرهاي‌ يونان‌ و شهرهاي‌ ما مي‌توان‌ قدرت‌ خريد اين‌ مزدها را تخمين‌ زد. در 414، در آتيك‌، قيمت‌ يك‌ خانه‌ و مزرعه‌ روي‌ هم‌ هزار و دويست‌ دراخماست‌. در قرن‌ ششم‌، يك‌ مديمنوس‌ يا 114 بوشل‌ (54 كيلو ) چاودار يك‌ دراخما ارزش‌ دارد. همين‌ مقدار چاودار، در پايان‌ قرن‌ پنجم‌، دو؛ در قرن‌ چهارم‌، سه‌؛ و در دوران‌ اسكندر، پنج‌ دراخما مي‌ارزد. يك‌ رأس‌ گوسفند در عهد سولون‌ يك‌ دراخما، و در پايان‌ قرن‌ پنجم‌ ده‌ تا بيست‌ دراخما قيمت‌ پيدا مي‌كند. در آتن‌ نيز، چون‌ هر جاي‌ ديگر، پول‌ رايج‌ از مقدار كالاها سريع‌تر افزايش‌ مي‌يابد و در نتيجه‌ قيمتها ترقي‌ مي‌كند. در پايان‌ قرن‌ چهارم‌، ميزان‌ قيمتها پنج‌ برابر نسبت‌ به‌ آغاز قرن‌ ششم‌ ترقي‌ كرده‌ است‌، از 480 تا 404 دو برابر، و از 404 تا 330 بار ديگر دو برابر بالا مي‌رود .

يك‌ مرد مجرد با ماهي‌ 120 دراخما (120 دلار) به‌ راحتي‌ زندگي‌ مي‌كند. از اينجا مي‌توان‌ وضع‌ كارگراني‌ را كه‌ بايد خود و خانواده‌ شان‌ با ماهي‌ سي‌ دراخما زندگي‌ كنند، قياس‌ كرد. هر چند كه‌ دولت‌ در مواقع‌ ضرورت‌ و پريشاني‌ به‌ آنان‌ ياري‌ مي‌كند و برغله‌اي‌ كه‌ در ميانشان‌ توزيع‌ مي‌كند، فقط‌ اسماً قيمتي‌ مي‌گذارد، ولي‌ اين‌ كارگران‌ آشكارا مي‌بينند كه‌ ميان‌ الاهه‌ي‌ آزادي‌ و الاهه‌ي‌ مساوات‌ هيچ‌گونه‌ دوستي‌ نيست‌، و تحت‌ قوانين‌ آزادانه‌ي‌ آتن‌، نيرومندان‌ نيرومندتر و توانگران‌ توانگرتر مي‌شوند، ( شك‌ نيست‌ كه‌ ثروتهاي‌ عظيم‌ يونان‌ قديم‌، اگر با موازين‌ امروزي‌ سنجيده‌ شود، اندك‌ به‌ نظر خواهد رسيد. مثلاً كالياس‌، كه‌ ثروتمندترين‌ مردان‌ است‌، از قرار شايع‌، دويست‌ تالنت‌ (000 , 200 , 1 دلار) دارايي‌ داشته‌، و نيكياس‌ يك‌ صد تالنت‌.) در حالي‌ كه‌ فقيران‌، همچنان‌ فقير مي‌مانند .

استقلال‌ و آزادي‌ فرد موجب‌ ترغيب‌ و ارتقاي‌ افراد قابل‌، و سبب‌ تنزل‌ مردم‌ ناتوان‌ و بي‌هوش‌ مي‌شود؛ ثروت‌ عظيم‌ پديد مي‌آورد و به‌ نحوي‌ خطرناك‌ بدان‌ تمركز مي‌بخشد، در آتن‌ نيز، چون‌ هر جاي‌ ديگر، افراد هوشيار و زيرك‌ هر چه‌ بتوانند بر مي‌گيرند، و آنان‌ كه‌ هوش‌ترند از پس‌ مانده‌ي‌ آنان‌ منتفع‌ مي‌شوند. زمينداران‌ از افزايش‌ قيمت‌ املاك‌ خود سود مي‌برند. تاجران‌، علي‌رغم‌ قوانين‌ بسيار، مي‌كوشند كه‌ كالاهايي‌ را احتكار كنند و در انحصار خود در آورند؛ بازرگان‌ ديگري‌ دارايي‌ خود را به‌ خطر انداخته‌، با ربحي‌ سنگين‌ وام‌ مي‌دهد، و بدين‌ وسيله‌، سود كلان‌ فعاليتهاي‌ صنعتي‌ و بازرگاني‌ را به‌ سوي‌ خود جلب‌ مي‌كند. عوام‌فريباني‌ پيدا مي‌شوند كه‌ با مردمان‌ تهيدست‌ از عدم‌ مساواتي‌ كه‌ در توزيع‌ ثروت‌ بين‌ مردم‌ برقرار است‌ سخن‌ مي‌گويند، ولي‌ اختلافاتي‌ را كه‌ از لحاظ‌ لياقت‌ اقتصادي‌ بين‌ آدميان‌ موجود است‌ از نظرشان‌ پوشيده‌ مي‌دارند. مردمان‌ فقير كه‌ مكنت‌ و دارايي‌ دولتمندان‌ را به‌ چشم‌ مي‌بينند، بر فقر و مكنت‌ خويش‌ واقف‌ مي‌شوند؛ بر هنرها و شايستگيهاي‌ ناشناخته‌ و محروم‌ خويش‌ مي‌انديشند؛ و در عالم‌ خيال‌، جهاني‌ كامل‌ براي‌ خود مي‌سازند. در همه‌ي‌ كشورهاي‌ يونان‌، جنگهاي‌ طبقاتي‌ از جنگ‌ ايران‌ و يونان‌، و يونان‌ و اسپارت‌ تلخ‌تر و شديدتر است‌ .

آغاز جنگهاي‌ طبقاتي‌، در سرزمين‌ آتيك‌، كشمكشي‌ است‌ كه‌ بين‌ مالداران‌ تازه‌ به‌ دوران‌ رسيده‌ و اشراف‌ زميندار پديد آمده‌ است‌. خاندانهاي‌ كهن‌ هنوز زمين‌ و خاك‌ كشاورزي‌ را دوست‌ دارند و بيشتر در املاك‌ خود عمر به‌ سر مي‌برند. تقسيم‌ املاك‌ بين‌ فرزندان‌، در طي‌ نسلهاي‌ پي‌ در پي‌، موجب‌ كم‌ شدن‌ وسعت‌ زمينهاي‌ شخصي‌ مي‌شود. (آلكيبيادس‌ دولتمند فقط‌ هفتاد ايكر- تقريباً 5 , 28 هكتار - زمين‌ دارد). صاحب‌ زمين‌ غالباً خودش‌ به‌ زراعت‌ يا اداره‌ي‌ املاك‌ خويش‌ مي‌پردازد، ولي‌ اشراف‌ با وجود آنكه‌ ثروتي‌ ندارند، متكبر و خودخواهند: براي‌ ابراز اصالت‌ و اثبات‌ اشرافيت‌، نام‌ پدران‌ خود را بر نام‌ خويش‌ مي‌افزايند و تا حد امكان‌ خود را از طبقه‌ي‌ تاجر بورژوازي‌ كه‌ ثروت‌ روز افزون‌ تجاري‌ آتن‌ را در اختيار مي‌گيرد، دور نگاه‌ داشته‌اند. زنان‌ آنان‌ خانه‌ي‌ شهري‌ آرزو مي‌كنند و با اشتياق‌ تمام‌ زندگي‌ پر تنوع‌ شهري‌ و فرصتهايي‌ را كه‌ در آن‌ است‌ خواستارند؛ دخترانشان‌ هوس‌ دارند كه‌ در آتن‌ زندگي‌ كنند و شوهران‌ مالدار به‌ چنگ‌ آورند؛ پسرانشان‌ اميدوارند كه‌ در آنجا از فاحشه‌هاي‌ ممتاز برخوردار شوند و به‌ شيوه‌ي‌ نودولتان‌ ضيافتهاي‌ سرورانگيز بر پا دارند. اشراف‌، چون‌ نمي‌توانند در تجملات‌ با تاجران‌ و صاحبان‌ صنايع‌ رقابت‌ كنند، لذا آنان‌ يا فرزندان‌ آنان‌ را به‌ عروسي‌ يا دامادي‌ خود در مي‌آورند؛ و آن‌ طبقه‌ نيز، به‌ ارتقاي‌ به‌ سلك‌ اشراف‌ اشتياق‌ فراوان‌ دارند و در اين‌ راه‌ از بذل‌ مال‌ دريغ‌ نمي‌دارند. در نتيجه‌ي‌ اين‌گونه‌ وصلتها، زمينداران‌ و پولداران‌ به‌ هم‌ مي‌پيوندند، و يك‌ طبقه‌ي‌ عالي‌ اوليگارشي‌ به‌ وجود مي‌آيد كه‌ مورد كينه‌ و حسد فقيران‌ است‌ .

كبر و گستاخي‌ نودولتان‌، دومين‌ مرحله‌ي‌ جنگ‌ طبقاتي‌ يعني‌ مبارزه‌ي‌ شارمندان‌ تهيدست‌ بر عليه‌ دولتمندان‌ را موجب‌ مي‌شود. بسياري‌ از تاجران‌ بورژوا، چون‌ آلكيبيادس‌، به‌ مال‌ و مكنت‌ خود مغرورند، لكن‌ عده‌ي‌ معدودي‌ از آنان‌ مي‌توانند با گستاخي‌ نافذ و اثر بخش‌ خويش‌، و وقار و لطف‌ بياني‌ كه‌ دارند، «توده‌ي‌ كارگر» را مجذوب‌ و فريفته‌ سازند. جواناني‌ كه‌ از استعداد و شايستگي‌ خويش‌ باخبرند، ولي‌ به‌ علت‌ فقر مجال‌ ابراز آن‌ را نمي‌يابند، نياز خاص‌ خود را به‌ بشارتنامه‌ي‌ انقلاب‌ عمومي‌ تبديل‌ مي‌كنند. روشنفكران‌ نيز، كه‌ مشتاق‌ انديشه‌هاي‌ نو و شيفته‌ي‌ ستايشهاي‌ ستمديدگانند، براي‌ انقلاب‌ آنان‌ غرض‌ و هدف‌ معين‌ مي‌دارند. شعار آنان‌ اشتراكي‌ كردن‌ صنعت‌ و تجارت‌ نيست‌، بلكه‌ الغاي‌ وامها، و توزيع‌ مجدد اراضي‌ ميان‌ شارمندان‌ را خواستارند، زيرا در نهضت‌ قرن‌ پنجم‌ آتن‌، فقط‌ رأي‌ دهندگان‌ فقير شركت‌ داشتند، و در اين‌ مرحله‌، تصور آزادشدن‌ بردگان‌ و بهره‌بردن‌ اتباع‌ خارجي‌ از توزيع‌ اراضي‌ ممكن‌ نبود.

رهبران‌ اين‌ نهضت‌ از گذشته‌اي‌ طلايي‌، كه‌ در آن‌ همه‌ي‌ مردم‌ ثروتي‌ يكسان‌ داشته‌اند، حكايت‌ مي‌كنند، ولي‌ هنگامي‌ كه‌ از تجديد بناي‌ آن‌ بهشت‌ گمگشته‌ سخن‌ مي‌گويند، دلشان‌ نمي‌خواهد كه‌ مردم‌ به‌ مفهوم‌ لفظي‌ و حقيقي‌ آن‌ تكيه‌ كنند. آنچه‌ در سردارند، ايجاد يك‌ اجتماع‌ كمونيستي‌ اشرافي‌ است‌ - قصدشان‌ ملي‌ كردن‌ اراضي‌ به‌ دست‌ دولت‌ نيست‌، بلكه‌ مي‌خواهند كه‌ املاك‌ به‌ طور مساوي‌ بين‌ شارمندان‌ تقسيم‌ شود. و چنين‌ اظهار مي‌كنند كه‌ با وجود اختلافات‌ روزافزون‌ و فاحش‌ اقتصادي‌، تساوي‌ حقوق‌ سياسي‌ تحقق‌پذير نيست‌؛ ولي‌ مصممند كه‌، با استفاده‌ از قدرت‌ سياسي‌ شارمندان‌ تهيدست‌، مجلس‌ را بر آن‌ دارند كه‌ از طريق‌ جرمانه‌ و خدمات‌ عمومي‌ و مصادره‌ و كارهاي‌ همگاني‌ مقداري‌ از ثروت‌ تمركز يافته‌ي‌ اغنيا را در كيسه‌ي‌ فقيران‌ جاي‌ دهد؛ نيز، رنگ‌ سرخ‌ را نشانه‌ي‌ انقلاب‌ خود قرار مي‌دهند تا براي‌ انقلابيان‌ آينده‌ سرمشق‌ شود .

ثروتمندان‌ در برابر اين‌ تهديد، به‌ صورت‌ دسته‌هايي‌ پنهاني‌، تشكيلاتي‌ مي‌يابند و پيمان‌ مي‌بندند كه‌ در مقابل‌ اين‌ خطر، كه‌ افلاطون‌، علي‌رغم‌ كمونيسم‌ خاص‌ خودش‌، آن‌ را «درنده‌ي‌ مهيب‌» توده‌ي‌ خشمگين‌ و گرسنه‌ خواهد خواند، جمعاً و مشتركاً اقداماتي‌ كنند. كارگران‌ آزاد نيز (كه‌ دست‌ كم‌ از عهد سولون‌ متشكل‌ شده‌اند) در انجمنها و مجامع‌ صنفي‌، چون‌ مجمع‌ بنايان‌ و سنگ‌تراشان‌، درودگران‌، عاج‌تراشان‌، سفالگران‌، ماهيگيران‌، بازيگران‌، و غيره‌ به‌ هم‌ پيوستند؛ سقراط‌ عضو يكي‌ از مجامع‌ سنگ‌تراشان‌ است‌ (سنگ‌تراشان‌ و معماران‌ يوناني‌ انجمني‌ ترتيب‌ دادند كه‌ با شعاير و آداب‌ مذهبي‌ اسرارآميزي‌ همراه‌ بود. اينان‌ بعدها پيشقدمان‌ آزاد اروپا شناخته‌ شدند.) ولي‌ اين‌ انجمنها، بيش‌ از آنكه‌ يك‌ اتحاديه‌ي‌ تجارتي‌ باشند، اجتماعاتي‌ براي‌ تبادل‌ منافع‌ مشتركند:

اعضاي‌ هر صنف‌ در مجامعي‌ به‌ نام‌ «جايگاه‌ مقدس‌» گرد هم‌ آمده‌، جشن‌ و سرور بر پا مي‌كنند، به‌ بازي‌ مي‌پردازند، خداي‌ پشتيبان‌ خود را ستايش‌ مي‌كنند، به‌ اعضاي‌ بيمار اعاناتي‌ مي‌دهند، و براي‌ كارهاي‌ خاص‌ و مهم‌، جمعاً قراردادهايي‌ منعقد مي‌دارند، ولي‌ علناً در مبارزه‌ي‌ طبقاتي‌ آتن‌ وارد نيستند . صحنه‌ي‌ اين‌ كارزار ميدان‌ ادب‌ و سياست‌ است‌. رساله‌ نويساني‌ از قبيل‌ « اوليگارش‌ كهن‌»، برخي‌ دموكراسي‌ را مورد انتقاد و اتهام‌ قرار مي‌دهند، و برخي‌ ديگر به‌ حمايت‌ از آن‌ بر مي‌خيزند. كمدي‌نويسان‌، چون‌ براي‌ نمايش‌ دادن‌ آثار خود به‌ پول‌ و به‌ اشخاص‌ پولدار نيازمندند، از دراخما طرفداري‌ مي‌كنند و رهبران‌ انقلابي‌ و كشورهاي‌ خيالي‌ آنان‌ را به‌ باد طعن‌ و ريشخند مي‌گيرند، آريستوفان‌، در زنان‌ در شورا (اكلسيازوساي‌)، 393، ما را با زن‌ كمونيستي‌ به‌ نام‌ پراكساگورا آشنا مي‌كند كه‌ در خطابه‌ي‌ خود چنين‌ مي‌گويد :

من‌ مي‌خواهم‌ كه‌ همه‌ كس‌ از همه‌ چيز بهره‌ور گردد؛ و همه‌ي‌ اموال‌ بين‌ همه‌ي‌ مردم‌ مشترك‌ باشد. ديگر از اين‌ پس‌ فقير و غني‌ وجود نخواهد داشت‌. ديگر از اين‌ پس‌ نخواهيم‌ ديد كه‌ يكي‌ از كشتزارهاي‌ وسيع‌ سودجويي‌ كند، و ديگري‌ حتي‌ به‌ قدر گوري‌ زمين‌ نداشته‌ باشد تا در آن‌ دفن‌ شود. ... مقصود من‌ آن‌ است‌ كه‌ همه‌ي‌ مردم‌ در شرايطي‌ يكسان‌ و برابر زندگي‌ كنند. ... و در اين‌ راه‌، اولين‌ قدم‌ آن‌ است‌ كه‌ زمين‌ و پول‌، و هر چيز ديگري‌ را كه‌ ملك‌ شخصي‌ است‌، بين‌ همه‌ي‌ مردم‌ مشترك‌ سازم‌. ... زنان‌ عموماً به‌ همه‌ي‌ مردم‌ تعلق‌ خواهند داشت‌ .

ولي‌ بلپوروس‌ مي‌پرسد : « كيست‌ كه‌ از عهده‌ي‌ اين‌ كار برآيدپراكساگورا در جواب‌ مي‌گويد «بردگان‌». در كمدي‌ ديگر آريستوفان‌ به‌ نام‌ پلوتوس‌ ، يعني‌ «ثروت‌» (408)، «فقر» كه‌ در خطر زوال‌ و فنا قرار گرفته‌ است‌ از خود به‌ عنوان‌ محرك‌ لازم‌ براي‌ كوششها و فعاليتهاي‌ انساني‌ دفاع‌ مي‌كند :

منشاء همه‌ي‌ بركات‌ شما، تنها منم‌؛ و سلامت‌ و امنيت‌ شما همه‌، تنها به‌ وجود من‌ وابسته‌ است‌. اگر آدمي‌ مي‌توانست‌ آزاد و فارغ‌ از كار و كوشش‌ زندگي‌ كند، چه‌ كسي‌ بود كه‌ به‌ خرسندي‌ خاطر آهن‌ بكوبد، كشتي‌ بسازد، خياطي‌ كند، چوب‌ بتراشد، چرم‌ ببرد، آجر بپزد، كتان‌ بشويد، پوست‌ دباغي‌ كند، زمين‌ را با خيش‌ بشكافد، و نعمات‌ دمتر را در انبارها ذخيره‌ كند؛ اگر نظام‌ شما (كمونيسم‌) برقرار شود، ديگر بر بستر نخواهيد خفت‌، زيرا هرگز چيزي‌ در كارخانه‌ها ساخته‌ نخواهد شد؛ و برقالي‌ نخواهيد نشست‌، زيرا كيست‌ كه‌ پول‌ داشته‌ باشد، و در آن‌ حال‌ پشم‌ و پنبه‌ ببافد

اصلاحات‌ افيالتس‌ و پريكلس‌ اولين‌ نتايج‌ انقلاب‌ دموكراتيك‌ است‌. پريكلس‌ مردي‌ است‌ صاحب‌ خرد و معتدل‌. او خواهان‌ نابود كردن‌ اغنيا نيست‌، بلكه‌ بر آن‌ است‌ كه‌ بايد مردمان‌ تهيدست‌ را مرفه‌ و آسوده‌خاطر ساخت‌ و بدان‌ وسيله‌ دولتمندان‌ و اقدامات‌ مفيدشان‌ را برقرار داشت‌. ولي‌ پس‌ از مرگ‌ او (429)، دموكراسي‌ چنان‌ جنبه‌ي‌ انقلابي‌ به‌ خود مي‌گيرد كه‌ حزب‌ اوليگارشيك‌، باز به‌ ياري‌ اسپارت‌ در 411، و بار ديگر در 404، به‌ نفع‌ ثروتمندان‌ دست‌ به‌ انقلاب‌ مي‌زند. ولي‌ مع‌هذا، چون‌ در آتن‌ ثروت‌ فراوان‌ است‌ و عده‌ي‌ كثيري‌ كم‌ و بيش‌ از آن‌ برخوردار مي‌شوند، و نيز چون‌ بيم‌ انقلاب‌ بردگان‌ شارمندان‌ را از تندي‌ و ستمكاري‌ باز مي‌دارد، لذا جنگ‌ طبقاتي‌ در اين‌ شهر آرام‌تر و معتدل‌تر از شهرهاي‌ ديگر يونان‌ است‌ و زودتر به‌ مصالحه‌اي‌ مؤثر و پايدار مي‌رسد، زيرا در ساير كشورهاي‌ يونان‌، طبقه‌ي‌ متوسط‌ چندان‌ نيرومند نيست‌ كه‌ بتواند بين‌ اغنيا و فقرا حايل‌ و ميانجي‌ شود. در سال‌ 412، انقلابيان‌ در ساموس‌ حكومت‌ را به‌ دست‌ مي‌آورند، دويست‌ تن‌ از اشراف‌ را مي‌كشند و چهارصد تن‌ ديگر را تبعيد مي‌كنند، خانه‌ها و زمينها را ميان‌ خود قسمت‌ مي‌كنند، و سرانجام‌ باز اجتماعي‌ ديگر، نظير همان‌ كه‌ برانداخته‌اند، برقرار مي‌سازند، در 422، توده‌ي‌ مردم‌ لئونتيني‌، اوليگارشها را اخراج‌ مي‌كنند .

ولي‌، اندكي‌ بعد، خود مجبور به‌ فرار مي‌شوند. در 427، اوليگارشها در كوركورا شصت‌ تن‌ از رهبران‌ حزب‌ مردم‌ را به‌ قتل‌ مي‌رسانند، دموكراتها حكومت‌ را به‌ دست‌ مي‌گيرند، چهاصدتن‌ از اشراف‌ را به‌ زندان‌ مي‌افكنند، و از آن‌ ميان‌ پنجاه‌ نفر را در محكمه‌اي‌ شبيه‌ به‌ كميته‌ي‌ امنيت‌ عمومي‌ محاكمه‌ و هر پنجاه‌ را در دم‌ اعدام‌ مي‌كنند. زندانياني‌ كه‌ باقي‌ مانده‌اند به‌ كشتن‌ يكديگر مشغول‌ مي‌شوند، ديگران‌ از مشاهده‌ي‌ اين‌ وضع‌ خود را به‌ قتل‌ مي‌رسانند، و بقيه‌ي‌ آنان‌، كه‌ به‌ معبدي‌ پناه‌ جسته‌اند، در همانجا با ديوارهايي‌ محصور مي‌شوند و از گرسنگي‌ جان‌ مي‌دهند. توسيديد، در عباراتي‌ جاويدان‌، جنگ‌ طبقاتي‌ آتن‌ را چنين‌ وصف‌ مي‌كند :

در طي‌ هفت‌ روز، مردم‌ كوركورا به‌ كشتار كساني‌ از همشهريان‌ خود مشغول‌ بودند كه‌ آنان‌ را دشمن‌ مي‌پنداشتند. گرچه‌ جرم‌ اين‌ گروه‌ كوششي‌ بود كه‌ در امحاي‌ دموكراسي‌ كرده‌ بودند، برخي‌ از آنان‌ بر اثر كينه‌هاي‌ خصوصي‌ كشته‌ شدند و برخي‌ ديگر را مقروضينشان‌ براي‌ رهايي‌ از چنگال‌ قرض‌ نابود ساختند . بدين‌ منوال‌، مرگ‌ به‌ انحاي‌ مختلف‌ شيوع‌ يافت‌ و زورگويي‌، كه‌ از خواص‌ چنين‌ اوضاعي‌ است‌، از حد و حصر گذشت‌ و به‌ هر گوشه‌ و كناري‌ رسيد. پدران‌ پسران‌ خود را كشتند، كساني‌ كه‌ به‌ معابد پناه‌ برده‌ بودند از محرابها بيرون‌ كشيده‌ شدند يا در همانجا به‌ قتل‌ رسيدند. ... بدين‌ ترتيب‌، انقلاب‌ از شهري‌ به‌ شهر ديگر مي‌رفت‌، و شهرهاي‌ آخرين‌، كه‌ شرح‌ وقايع‌ و حوادث‌ قبلي‌ را شنيده‌ و از اعمال‌ شورشيان‌ نواحي‌ ديگر با خبر شده‌ بودند، براي‌ كشتار و خونريزي‌ راههاي‌ افراطي‌تر و بهتري‌ يافته‌ بودند. و در انتقام‌ كشيدن‌ بي‌رحمي‌ و شقاوت‌ بيشتر به‌ كار مي‌بردند. اين‌ خونريزيها...، يعني‌ انتقام‌ كشيدن‌ طبقه‌ي‌ محكوم‌ طبقه‌اي‌ كه‌ هرگز لذت‌ مساوات‌ را نچشيده‌ و جز ظلم‌ و جور از حاكمان‌ نديده‌ بود - نخستين‌ بار، چون‌ زمانش‌ فرا رسيد، در كوركورا روي‌ داد؛ نيز، نيات‌ ظالمانه‌ي‌ كساني‌ كه‌ رهايي‌ از چنگال‌ فقر ديرين‌ خويش‌ را آرزو مي‌كردند و مشتاقانه‌ به‌ اموال‌ همسايگان‌ طمع‌ بسته‌ بودند، و همچنين‌ تجاوزات‌ و بي‌اعتداليهاي‌ بي‌رحمانه‌ و وحشيانه‌ي‌ مردماني‌ كه‌ با خشم‌، تمام‌ اختلافات‌ طبقاتي‌ را به‌ مبارزات‌ حزبي‌ بدل‌ كرده‌ بودند، همه‌، در كوركورا آغاز و سرمشق‌ مردم‌ شهرهاي‌ ديگر شد. زندگي‌ مردم‌ يونان‌ در اين‌ هنگام‌ به‌ پريشاني‌ و آشفتگي‌ افتاده‌ بود و، با خشم‌ و هيجاني‌ افسار گسيخته‌، عدل‌ و انصاف‌ را زير پا گذارده‌ هر نوع‌ برتري‌ و تسلطي‌ را دشمن‌ مي‌دانست‌. وقاحت‌ و گستاخي‌ هم‌ پيمانان‌ وفادار شهامت‌ و دليري‌ به‌ شمار مي‌رفت‌، حزم‌ و دورانديشي‌ جبن‌ و بزدلي‌ بود؛ اعتدال‌ و رزانت‌ نقابي‌ بود كه‌ نامردي‌ و ضعف‌ را پنهان‌ مي‌داشت‌، قدرت‌ بررسي‌ و تحقيق‌ در جوانب‌ امور سست‌ عزمي‌ و تزلزل‌ محسوب‌ مي‌شد . ...

علت‌ همه‌ي‌ اين‌ زشتكاريها قدرت‌طلبي‌ و برتري‌خواهي‌ بود كه‌ از حرص‌ و طمع‌ سرچشمه‌ مي‌گرفت‌. ... رهبران‌ شهرها هر يك‌ بهترين‌ حرفه‌ها را به‌ دست‌ آورده‌ بودند. يك‌ طرف‌ صلاي‌ برابري‌ سياسي‌ مردمان‌ را در مي‌داد، طرف‌ ديگر از اشرافيت‌ معتدل‌ دفاع‌ مي‌كرد. رهبران‌ هر طرف‌ خود را مدافع‌ و محافظ‌ منافع‌ عمومي‌ وانمود مي‌كردند، ولي‌ در حقيقت‌ قصدشان‌ آن‌ بود كه‌ خود از آن‌ منافع‌ طرفي‌ بر بندند؛ و چون‌ در تلاشهاي‌ خود وسيله‌اي‌ براي‌ ارتقا و كسب‌ مقام‌ نمي‌يافتند، به‌ شنيع‌ترين‌ جنايتها و بي‌اعتداليها دست‌ مي‌زدند. هيچ‌ يك‌ از دو حزب‌ به‌ مذهب‌ اعتنايي‌ نداشت‌، ولي‌ به‌ كار بردن‌ الفاظ‌ فريبنده‌ براي‌ نيل‌ به‌ اغراض‌ زشت‌ رواج‌ كامل‌ داشت‌. آن‌ سادگي‌ و پاكدلي‌ قديم‌ كه‌ سبب‌ افتخار و شرف‌ بود، در اين‌ روزگار، مايه‌ي‌ خنده‌ و تمسخر شده‌ و از ميان‌ رفته‌ بود، و اجتماع‌ به‌ صورت‌ اردويي‌ در آمده‌ بود كه‌ در آن‌ هيچ‌ كس‌ بر رفيق‌ خود اعتماد نداشت‌. ... در اين‌ گيرودار، شارمندان‌ بي‌طرف‌ و ميانه‌رو فنا مي‌شدند، زيرا، يا در مبارزات‌ دخالت‌ نمي‌جستند، يا بر اثر طمع‌ و حسد از ميدان‌ نمي‌گريختند. ... سراسر جهان‌ هلني‌ را تشنج‌ و اضطراب‌ گرفته‌ است‌ .

ولي‌ آتن‌ از اين‌ پريشاني‌ جان‌ سلامت‌ به‌ در مي‌برد، زيرا هر يك‌ از افراد آن‌ قلباً خودپرست‌ و معتقد به‌ فردگرايي‌ است‌ و مالكيت‌ خصوصي‌ را دوست‌ مي‌دارد . علاوه‌ بر اين‌، دولت‌ آتن‌ نيز در امور تجاري‌ و مالي‌ نظمي‌ معتدل‌ برقرار داشته‌ و، از اين‌ راه‌، بين‌ فردگرايي‌ و اصول‌ سوسياليسم‌ طريقه‌اي‌ عملي‌ پيدا كرده‌ است‌. دولت‌ از وضع‌ قواعد و تنظيم‌ امور بيمي‌ ندارد: ميزان‌ جهاز دختران‌ و هزينه‌ي‌ تشييع‌ جنازه‌ را محدود، و نوع‌ لباس‌ زنان‌ را معين‌ مي‌سازد؛ به‌ تجارت‌ ماليات‌ مي‌بندد و بر آن‌ نظارت‌ مي‌كند؛ اوزان‌ و مقياسها را به‌ وضعي‌ عادلانه‌ و صحيح‌ محفوظ‌ مي‌دارد؛ مي‌كوشد كه‌ فروشندگان‌، از لحاظ‌ جنس‌ و نوع‌ كالا، تا آنجا كه‌ خلاقيت‌ مكنون‌ در شيطنت‌ انساني‌ ايجاب‌ مي‌كند، شرافت‌ و درستي‌ را رعايت‌ كنند؛ صدور غذا را ممنوع‌ داشته‌ و، به‌ وسيله‌ي‌ قوانين‌ شديد، تجارت‌ و داد و ستد را با امانت‌ و صحت‌ مقرون‌ ساخته‌، بر آن‌ تسلط‌ كامل‌ دارد؛ در خريد و فروش‌ غلات‌ نظارت‌ مي‌كند و نمي‌گذارد كه‌ كسي‌ در يك‌ نوبت‌ بيش‌ از هفتاد و پنج‌ بوشل‌ (2700 كيلو) گندم‌ بخرد يا بفروشد - بدين‌ طريق‌ از احتكار شديداً جلوگيري‌ مي‌كند، و حتي‌ مجازات‌ آن‌ را اعدام‌ قرار داده‌ است‌؛ به‌ كشتيهاي‌ صادر كننده‌ي‌ كالا وام‌ نمي‌دهد مگر آنكه‌ فرستنده‌ تعهد كند كه‌، با همان‌ كشتي‌، غلات‌ به‌ پيرايئوس‌ وارد سازد؛ همه‌ي‌ كشتيهاي‌ متعلق‌ به‌ مردم‌ آتن‌ را، كه‌ غله‌ حمل‌ مي‌كنند، ملزم‌ مي‌دارد كه‌ محصول‌ خود را به‌ پيرايئوس‌ بياورند؛ و هيچ‌ كشتي‌ را اجازه‌ نمي‌دهد كه‌ بيش‌ از يك‌ ثلث‌ غله‌اي‌ كه‌ به‌ اين‌ بندرگاه‌ آورده‌ است‌، صادر كند. دولت‌ آتن‌ غلات‌ فراوان‌ در انبارهاي‌ دولتي‌ ذخيره‌ مي‌كند، و هرگاه‌ قيمتها به‌ سرعت‌ و بيش‌ از اندازه‌ ترقي‌ كند، آن‌ را به‌ بازار مي‌ريزد؛ بدين‌ وسيله‌ نمي‌گذارد كه‌ قيمت‌ نان‌ بيش‌ از استطاعت‌ مردم‌ بالا رود و از گرسنگي‌ مردمان‌ فقير ميليونر و دولتمند به‌ وجود آيد. دولت‌ نمي‌گذارد هيچ‌ يك‌ از آتنيان‌ گرسنه‌ بماند؛ از طريق‌ ماليات‌بندي‌ و خدمات‌ عمومي‌، ثروت‌ را تنظيم‌ و تعديل‌ مي‌نمايد؛ ثروتمندان‌ را مجبور يا ترغيب‌ مي‌كند كه‌ مخارج‌ تجهيز بحريه‌ و ترتيب‌ نمايشها را تأمين‌ كنند و وجوهي‌ در اختيار دولت‌ بگذارند تا تهيدستان‌ بدان‌وسيله‌ به‌ تئاترها و مسابقه‌ها راه‌ يابند. در ساير موارد، آتن‌ از آزادي‌ تجارت‌ و مالكيت‌ فردي‌ پشتيباني‌ مي‌كند و مجال‌ فعاليت‌ و سودجويي‌ را براي‌ همگان‌ باز مي‌گذارد زيرا معتقد است‌ كه‌ اين‌ امور از لوازم‌ و ضروريات‌ آزادي‌ انساني‌ است‌ و بزرگ‌ترين‌ مشوق‌ و محرك‌ كارهاي‌ صنعتي‌ و تجارتي‌، و عامل‌ مؤثر تأمين‌ سعادت‌ است‌ .

اين‌ آزادي‌ اقتصادي‌ فردي‌، كه‌ با قوانين‌ و ترتيبات‌ اجتماعي‌ تعديل‌ گرديده‌، نظامي‌ پديد آورده‌ است‌ كه‌ تحت‌ آن‌، ثروت‌ در آتن‌ جمع‌ شده‌ و به‌ نحوي‌ بين‌ مردم‌ توزيع‌ مي‌شود كه‌ امكان‌ انقلاب‌ شديد را از ميان‌ مي‌برد . از اين‌رو تا پايان‌ دوران‌ آتن‌ قديم‌، مالكيت‌ خصوصي‌ همچنان‌ برقرار و در امان‌ است‌. بين‌ سالهاي‌ 480 و 431، تعداد شارمنداني‌ كه‌ عايداتي‌ نسبتاً مكفي‌ دارند، دو برابر مي‌شود. در آمدهاي‌ عمومي‌ افزايش‌ مي‌يابد و ميزان‌ مخارج‌ عمومي‌ نيز بالا مي‌رود، مع‌هذا، خزانه‌ي‌ دولت‌ همواره‌ سرشار است‌، به‌ نحوي‌ كه‌ در تاريخ‌ يونان‌ بي‌سابقه‌ است‌. اساس‌ آزادي‌ و صنعت‌ و تجارت‌ و هنر و فكر، از لحاظ‌ مالي‌ و اقتصادي‌، در آتن‌ مستحكم‌ است‌؛ در برابر همه‌ي‌ افراطها و اسرافهاي‌ عصر طلايي‌ به‌ آساني‌ پايداري‌ مي‌كند، جز در برابر جنگ‌ كه‌ موجب‌ ويراني‌ سراسر يونان‌ خواهد شد .

شكل‌ ظاهري‌ مردمان‌ در عصر طلايي‌

18-9- شارمندان‌ آتني‌ در قرن‌ پنجم‌ مرداني‌ ميانه‌ بالا، نيرومند، و ريش‌ دارند و همگي‌ به‌ زيبايي‌ اسب‌ سواراني‌ كه‌ فيدياس‌ ساخته‌ است‌، نيستند . بانواني‌ كه‌ بر گلدانها نقش‌ شده‌اند اندامي‌ زيبا دارند؛ آنهايي‌ كه‌ بر روي‌ الواح‌ سنگي‌ ديده‌ مي‌شوند دلربا و باوقارند؛ و زناني‌ كه‌ پيكرتراشان‌ ساخته‌اند به‌ غايت‌ زيبا هستند. اما زنان‌ واقعي‌ آتن‌، كه‌ بر اثر انزوايي‌ تقريباً شرقي‌ چندان‌ رشد فكري‌ نيافته‌اند، حداكثر به‌ زيبايي‌ خواهران‌ مشرق‌ زميني‌ خويشند و نه‌ بيشتر مردم‌ يونان‌ حتي‌ از ملل‌ ديگر نيز زيبايي‌ را بيشتر مي‌ستايند، ولي‌ خود غالباً از آن‌ بي‌بهره‌اند. زنان‌ يوناني‌، چون‌ زنان‌ ساير كشورها، اندام‌ خود را چنان‌ كه‌ بايد زيبا نمي‌بينند. از اين‌رو، كف‌ كفشهاي‌ خود را بلند مي‌سازند تا بلند قامت‌ به‌ نظر آيند؛ نقايص‌ بدن‌ خود را به‌ وسيله‌ي‌ پنبه‌ و لايي‌ اصلاح‌ مي‌كنند؛ شكم‌ و ديگر نقاط‌ برجسته‌ را سخت‌ مي‌بندند؛ و پستانهاي‌ خود در پستانبندهاي‌ پارچه‌اي‌ مي‌گذارند. (پلوتارك‌ در اين‌ باره‌ داستاني‌ دل‌انگيز دارد؛ يم‌ گويد: («براي‌ جلوگيري‌ از بيماري‌ خودكشي‌، كه‌ سخت‌ در بين‌ زنان‌ ميلتوس‌ شايع‌ شده‌ بود، دستور داده‌ شد تا جنازه‌ي‌ هر زني‌ كه‌ خود را كشته‌ است‌، عريان‌ و بي‌حجاب‌، از كوچه‌ و بازار به‌ گورستان‌ برده‌ شود .»)

موي‌ سر مردمان‌ يونان‌ تيره‌ رنگ‌ است‌، موي‌ بور در ميان‌ آنان‌ بسيار كم‌ و استثنايي‌ است‌، و سخت‌ مايه‌ي‌ اعجاب‌ و ستايش‌ است‌. بسياري‌ از زنان‌، و برخي‌ از مردان‌، موي‌ خود را رنگ‌ مي‌كنند تا طلايي‌ شود، يا سپيدي‌ آن‌، كه‌ نشانه‌ي‌ پيري‌ است‌، پوشيده‌ ماند. زنان‌ و مردان‌ به‌ موي‌ خود روغن‌ مي‌مالند تا هم‌ به‌ رشد آن‌ بيفزايند و هم‌ در برابر خورشيد آن‌ را محفوظ‌ نگاه‌ دارند. همه‌ي‌ زنان‌، و برخي‌ مردان‌، اين‌ روغن‌ را با عطر مي‌آميزند. در قرن‌ ششم‌، زنان‌ و مردان‌ گيسوي‌ خود را بلند مي‌كنند و آن‌ را بافته‌، معمولا برگرد سر مي‌پيچند يا در پشت‌ گردن‌ قرار مي‌دهند. در قرن‌ پنجم‌، زنان‌ طرز آرايش‌ گيسوي‌ خود را تغيير داده‌، آن‌ را بر پشت‌ گردن‌ گره‌ مي‌زنند، يا بر روي‌ شانه‌ها مي‌افكنند، يا بر سينه‌ و گردن‌ خود رها مي‌كنند. بانوان‌ يوناني‌ دوست‌ دارند كه‌ نوارهايي‌ خوش‌رنگ‌ بر گيسوان‌ خود ببندند و آن‌ را در بالاي‌ پيشاني‌ با جواهر بيارايند. پس‌ از جنگ‌ ماراتون‌، رفته‌ رفته‌، مردان‌ موي‌ سر خود را كوتاه‌ مي‌كنند و، پس‌ از عصر اسكندر، ريش‌ و سبلت‌ خود را با استره‌هاي‌ داسي‌ شكل‌ آهني‌ مي‌تراشند. هيچ‌ مرد يوناني‌ سبيل‌ بدون‌ ريش‌ ندارد. ريشها را مي‌آرايند و معمولاً نوك‌ آن‌ را باريك‌ مي‌كنند. كار آرايشگران‌ منحصر به‌ آرايش‌ ريش‌ نيست‌، بلكه‌ ناخنهاي‌ مشتريان‌ خود را نيز رنگين‌ مي‌كنند و از هر جهت‌ آنان‌ را براي‌ جلوه‌گري‌ آراسته‌ و پيراسته‌ مي‌سازند؛ آرايشگر، پس‌ از آنكه‌ كار خود را پايان‌ داد، به‌ شيوه‌ي‌ امروزيان‌، آيينه‌اي‌ به‌ دست‌ مشتري‌ مي‌دهد. آرايشگاهها (به‌ قول‌ تئوفراستوس‌) «مجالسي‌ بدون‌ ميخوارگي‌» هستند كه‌ مردم‌ محل‌ در آن‌ گرد مي‌آيند و به‌ «غيبت‌» و گفتگو مي‌پردازند. ولي‌ خود آرايشگر، معمولاً بيرون‌ از دكان‌ خويش‌ و در هواي‌ آزاد به‌ كار مشغول‌ است‌. آرايشگران‌، به‌ مقتضاي‌ شغل‌ خود، مردماني‌ پرحرفند؛ وقتي‌ يكي‌ از آنان‌ از آرخلائوس‌، پادشاه‌ مقدونيه‌، مي‌پرسد كه‌ چگونه‌ موي‌ او را بيارايد، پادشاه‌ جواب‌ مي‌دهد: «به‌ سكوت‌». زنان‌ نيز موهاي‌ برخي‌ از نقاط‌ بدن‌ خود را يا با استره‌ و يا با مخلوطي‌ از آهك‌ و زرنيخ‌ مي‌سترند .

صدها نوع‌ عطر وجود دارد كه‌ از گل‌ به‌ دست‌ آمده‌ و با روغن‌ آميخته‌ شده‌ است‌. سقراط‌ شكايت‌ از اين‌ دارد كه‌ مردان‌ عطر بسيار به‌ كار مي‌برند. هر بانوي‌ صاحب‌ شأني‌ تعداد بسياري‌ آيينه‌ و سنجاق‌ زلف‌ و سنجاق‌ قفلي‌ و موچين‌ و شانه‌ و عطردان‌ و سرخابدان‌ و روغندان‌ دارد. لبها و گونه‌ها را با پاره‌هاي‌ شنگرف‌ و ريشه‌ي‌ شنگار رنگين‌ مي‌سازند؛ بر ابروان‌ دوده‌ي‌ چراغ‌ و توتيا مي‌كشند؛ پلك‌ چشمها را با سرمه‌ و توتيا سايه‌ مي‌زنند؛ مژگان‌ را سياه‌ كرده‌، با تركيبي‌ از سپيده‌ي‌ تخم‌ مرغ‌ و اشق‌ مي‌آرايند؛ چين‌ و چروكها و كك‌ و مكها را با ماليدن‌ روغن‌ و شستشوي‌ پي‌ در پي‌ برطرف‌ مي‌كنند؛ و برخي‌ از اين‌ روغنهاي‌ نامطبوع‌ را، صبورانه‌، ساعتها بر چهره‌ي‌ خود نگاه‌ مي‌دارند، به‌ شوق‌ اينكه‌، اگر زيبا نباشند، زيبا جلوه‌ كنند .

براي‌ جلوگيري‌ از عرق‌ كردن‌، روغن‌ مصطكي‌ به‌ كار مي‌برند . تركيبات‌ معطر خاصي‌ براي‌ هر يك‌ از قسمتهاي‌ بدن‌ موجود است‌. يك‌ زن‌ صاحب‌ شأن‌ به‌ چهره‌ و سينه‌ي‌ خود روغن‌ نخل‌، و بر گيسو و ابروان‌ مرزنگوش‌، بر گلو و زانوان‌ عصاره‌ي‌ آويشن‌، بر بازوان‌ جوهر نعناع‌، و بر پاها مر مي‌مالد. در برابر اين‌گونه‌ تجهيزات‌ فريبنده‌، مردان‌ يونان‌، چون‌ مردان‌ هر عصر ديگر، معترضند؛ اين‌ اعتراض‌ در همه‌ي‌ ادوار تاريخ‌ نتيجه‌اي‌ يكسان‌ داشته‌ است‌. يكي‌ از قهرمانان‌ كمدي‌ آتن‌، بانويي‌ را كه‌ بدين‌ ترتيب‌ خود را آرايش‌ كرده‌ است‌ مورد سرزنش‌ قرار داده‌ و درباره‌ي‌ يك‌ يك‌ مواد و تركيباتي‌ كه‌ وي‌ به‌ كار برده‌ است‌ سخن‌ مي‌گويد: «اگر در تابستان‌ از خانه‌ بيرون‌ شوي‌، دو رشته‌ي‌ سياه‌ از چشمانت‌ روان‌ مي‌شود، عرق‌ مي‌كني‌ و دو شيار سرخ‌ رنگ‌ بين‌ گونه‌ها و گردنت‌ پديد مي‌آيد و، هنگامي‌ كه‌ گيسويت‌ به‌ صورتت‌ برخورد كند، سرب‌ سپيد آن‌ را رنگين‌ مي‌كند.» ولي‌ در رفتار زنان‌ تغييري‌ پيدا نمي‌شود، زيرا كه‌ در مردان‌ تغييري‌ نيست‌ .

آب‌ در يونان‌ اندك‌ است‌. از اين‌رو، براي‌ نظافت‌ بايد وسيله‌ي‌ ديگري‌ يافت‌. مردمان‌ دولتمند يك‌ يا دوبار در روز استحمام‌ مي‌كنند و صابوني‌ به‌ كار مي‌برند كه‌ از روغن‌ زيتون‌ و قليا تركيب‌ شده‌ است‌؛ پس‌ از شستشو، روغنهاي‌ عطرآگين‌ به‌ تن‌ مي‌مالند، خانه‌هاي‌ مجهز، حمامي‌ دارند كه‌ سنگفرش‌ شده‌، و حوض‌ مرمري‌ بزرگي‌ در ميان‌ آن‌ است‌ كه‌ معمولاً با دست‌ پر مي‌شود. گاهي‌ آب‌ به‌ وسيله‌ي‌ لوله‌ و مجرا به‌ داخل‌ خانه‌ آورده‌ مي‌شود، و از ديوار حمام‌، از دهانه‌ي‌ فلزيي‌ كه‌ به‌ شكل‌ سر حيواني‌ ساخته‌ شده‌ است‌، به‌ محوطه‌ي‌ كوچكي‌ كه‌ بدين‌ منظور ساخته‌اند، فرو مي‌ريزد و سپس‌ از آنجا به‌ باغ‌ مي‌رود. اغلب‌ كساني‌ كه‌ براي‌ شستشو آب‌ به‌ دست‌ نمي‌آورند، بدن‌ خود را با روغن‌ مالش‌ مي‌دهند، و سپس‌ با تيغه‌ي‌ هلالي‌ شكلي‌ آن‌ را دوباره‌ پاك‌ مي‌كنند - اين‌ وضع‌ در وضع‌ در تصوير آپوكسوئومنوس‌، كه‌ لوسيپوس‌ كشيده‌ است‌، ديده‌ مي‌شود. مردم‌ يونان‌ چندان‌ به‌ نظافت‌ خود اهميت‌ نمي‌دهند، و براي‌ حفظ‌ سلامت‌ خود، بيشتر در خوراك‌ امساك‌ مي‌كنند و در باغها و دشتها به‌ تفريح‌ مي‌پردازند و به‌ نظافت‌ و آرايش‌ خود در خانه‌ چندان‌ توجهي‌ ندارند. در خانه‌ها، تئاترها، معابد، و سراهاي‌ محدود كمتر ساكن‌ مي‌شوند، و به‌ ندرت‌ در كارگاهها و دكانهاي‌ سرپوشيده‌ به‌ كار مي‌پردازند. نمايش‌، عبادت‌، و حتي‌ كارهاي‌ حكومتي‌ آنان‌ در هواي‌ آزاد اجرا مي‌شود. لباس‌ ساده‌اي‌ كه‌ به‌ تن‌ دارند هوا را به‌ تمام‌ نقاط‌ بدنشان‌ مي‌رساند، و هرگاه‌ بخواهند كه‌ كشتي‌ بگيرند يا جسم‌ خود را در برابر نور خورشيد قرار دهند، با يك‌ گردش‌ بازو، آن‌ را از خود دور مي‌كنند .

لباس‌ مردم‌ يونان‌ كلاً دو قطعه‌ پارچه‌ي‌ چهارگوش‌ است‌ كه‌ آنان‌ را آزادانه‌ به‌ دور بدن‌ مي‌پيچند، و به‌ ندرت‌ لباسي‌ به‌ تناسب‌ اندام‌ كسي‌ دوخته‌ مي‌شود. در اين‌ لباسها، شهر به‌ شهر، تغييرات‌ بسيار ناچيزي‌ ديده‌ مي‌شود. لكن‌، وضع‌ كلي‌ آن‌ در طي‌ چندين‌ نسل‌ پي‌ در پي‌ به‌ يك‌ صورت‌ باقي‌ مي‌ماند. در آتن‌، لباس‌ اصلي‌ مردان‌ چيزي‌ شبيه‌ به‌ ردا، و جامه‌ي‌ زنان‌ شال‌ بلندي‌ است‌ كه‌ بر دوش‌ خود مي‌افكنند، و جنس‌ هر دوي‌ آنها پشم‌ است‌. ولي‌ اگر كيفيت‌ هوا ايجاب‌ كند، روپوشي‌ بر دوش‌ مي‌اندازند كه‌ آزادانه‌، به‌ همان‌ صورت‌ دلنشيني‌ كه‌ در مجسمه‌هاي‌ يوناني‌ مي‌بينيم‌، چين‌ و شكن‌ مي‌خورد. در قرن‌ پنجم‌، رنگ‌ لباسها معمولاً سفيد است‌، ولي‌ زنان‌، مردان‌ دولتمند، و جوانان‌ با نشاط‌ به‌ جامه‌هاي‌ رنگين‌ علاقه‌ دارند و حتي‌ از لباسهاي‌ سرخ‌ و ارغواني‌ و راه‌ راه‌ و حاشيه‌دار نيز روگردان‌ نيستند؛ زنان‌ گاهي‌ كمربندي‌ رنگين‌ بر كمر خويش‌ مي‌بندند. مردم‌ يونان‌ كلاه‌ بر سر نمي‌گذارند، زيرا موي‌ سر را خشك‌ نگاه‌ مي‌دارد و موجب‌ سپيد شدن‌ نا بهنگام‌ آن‌ مي‌شود. فقط‌ در مسافرت‌ و در وقت‌ جنگ‌، و نيز گاهي‌ كه‌ در زير اشعه‌ي‌ خورشيد به‌ كار مشغولند، سر خود را مي‌پوشانند. گاهي‌ زنان‌ پارچه‌اي‌ رنگين‌ بر سر خود مي‌بندند. كارگران‌ گاهي‌، جز كلاه‌، هيچ‌ بر تن‌ ندارند. كفش‌ را معمولاً به‌ صورت‌ نعلين‌ پاشنه‌ بلند يا چكمه‌ مي‌سازند، و چرم‌ آن‌ براي‌ مردان‌ سياه‌ و براي‌ زنان‌ رنگين‌ است‌. ديكائرخوس‌ مي‌گويد: «بانوان‌ تب‌ كفشهاي‌ پاشنه‌ كوتاه‌ سرخ‌ رنگ‌ بر پاي‌ مي‌كنند، و بند آن‌ را طوري‌ مي‌بندند كه‌ پاهاي‌ برهنه‌شان‌ پيدا شود.» اغلب‌ كودكان‌ و كارگران‌ كفش‌ به‌ پا نمي‌كنند، و كسي‌ در فكر جوراب‌ پوشيدن‌ نيست‌ .

مردان‌ و زنان‌ ثروت‌ و تمكن‌ خود را به‌ صورت‌ جواهرات‌ نمايش‌ مي‌دهند. هر مردي‌ لااقل‌ يك‌ انگشتري‌ بر دست‌ دارد، و ارسطو انگشتان‌ خود را با چندين‌ انگشتري‌ آراسته‌ است‌. عصايي‌ كه‌ مردان‌ به‌ دست‌ مي‌گيرند ممكن‌ است‌ كه‌ بندهايي‌ از طلا يا نقره‌ داشته‌ باشد. زنان‌ با دستبند، گردنبند، نيمتاج‌، گل‌ سينه‌، زنجير، و سنجاق‌ طلا خود را زينت‌ مي‌دهند و گاهي‌ نيز نوارهاي‌ جواهرنشان‌ بر مچ‌ پا و بازوي‌ خويش‌ مي‌بندند. در اينجا، چنان‌ كه‌ در اغلب‌ تمدنهاي‌ سوداگرانه‌ مرسوم‌ است‌، تازه‌ به‌ دوران‌ رسيدگان‌ در خودآرايي‌ و تجمل‌ افراط‌ بسيار مي‌كنند. اسپارت‌ طرز و نوع‌ آرايش‌ گيسوي‌ زنان‌ را محدود و معين‌ مي‌كند، و در آتن‌ هيچ‌ زني‌ حق‌ ندارد كه‌ در وقت‌ سفر بيش‌ از سه‌ دست‌ رخت‌ با خود داشته‌ باشد. ولي‌ زنان‌ به‌ اين‌ قيدها مي‌خندند و، بي‌آنكه‌ كار به‌ محاكم‌ قضايي‌ بكشد، از حدود مقرر تجاوز مي‌كنند، و مي‌دانند كه‌ در نظر اغلب‌ مردان‌ و برخي‌ زنان‌، زن‌ ساخته‌ و پرداخته‌ي‌ جامه‌اي‌ است‌ كه‌ بر تن‌ دارد . رفتاري‌ كه‌ زنان‌ در اين‌ مورد دارند حاكي‌ از عقل‌ و تدبيري‌ است‌ كه‌ گرد آمده‌ي‌ هزاران‌ قرن‌ است‌ .

اخلاقيات‌ در عصر طلايي‌

18-10- آتنيان‌ قرن‌ پنجم‌ نمونه‌ي‌ اخلاق‌ ستوده‌ نيستند. رشد فكر بسياري‌ از آنان‌ را نسبت‌ به‌ سنن‌ اخلاقي‌ بي‌اعتنا ساخته‌ و به‌ صورت‌ افرادي‌ غير اخلاقي‌ در آورده‌ است‌. جامعه‌ي‌ آتن‌ به‌ عدل‌ قانوني‌ و قضايي‌ مشهور است‌، لكن‌ مردم‌ آن‌ به‌ ندرت‌ نسبت‌ به‌ كسي‌، جز فرزندان‌ خود، عطوفت‌ هم‌ نوعي‌ ابراز مي‌دارند؛ از وجدان‌ خود چندان‌ آزار نمي‌بينند، و هرگز در فكر آن‌ نيستند كه‌ همسايه‌ را چون‌ خويشتن‌ دوست‌ بدارند. هر طبقه‌ آداب‌ و رسومي‌ خاص‌ دارد. در محاورات‌ افلاطون‌، زندگي‌ به‌ نحوي‌ آراسته‌ و آميخته‌ با ادب‌ جلوه‌گر است‌. لكن‌ در كمديهاي‌ آريستوفان‌ از اين‌ خاصيت‌ اثري‌ نيست‌؛ و در سخنرانيهاي‌ عمومي‌ اهانتهاي‌ شخصي‌ را روح‌ بلاغت‌ مي‌شمرند. يونانيان‌ در اين‌گونه‌ امور بايد از «بربر»هاي‌ مصري‌ و ايراني‌ و بابلي‌، كه‌ با گذشت‌ زمان‌ تهذيب‌ يافته‌اند، تعليمات‌ فراوان‌ بگيرند. تعارفات‌ معمولاً قلبي‌ ولي‌ ساده‌ است‌. به‌ كسي‌ تعظيم‌ نمي‌كنند، زيرا اين‌ كار، در نظر شارمندان‌ مغرور و متكبر، از آثار و بقاياي‌ دوران‌ پادشاهي‌ است‌. فقط‌ در وقت‌ سوگند يادكردن‌ و وداع‌ گفتن‌ دست‌ يكديگر را مي‌فشرند و معمولاً در وقت‌ سلام‌ گفتن‌ فقط‌ مي‌گويند «شاد باش‌»، و چون‌ ديگر نقاط‌ جهان‌ نكته‌اي‌ دلنشين‌ نيز درباره‌ي‌ چگونگي‌ هوا بدان‌ مي‌افزايند .

مهمان‌ نوازي‌ از دوران‌ هومر كمتر شده‌ است‌، زيرا مسافرت‌ با امنيتي‌ بيش‌ از آن‌ دوران‌ همراه‌ است‌، و گاه‌ كاروانسراها رهگذران‌ را در خود پناه‌ و غذا مي‌دهند. مع‌هذا، هنوز يكي‌ از خصايص‌ برجسته‌ي‌ مردم‌ آتن‌ مهمان‌نوازي‌ است‌. غريبان‌ را، حتي‌ بدون‌ معرفي‌ و شناسايي‌ قبلي‌، به‌ گرمي‌ مي‌پذيرند. اگر مسافري‌ به‌ خانه‌اي‌ وارد شود و از دوستي‌ مشترك‌ نامه‌اي‌ همراه‌ داشته‌ باشد، خوابگاه‌ و غذا به‌ او مي‌دهند و در هنگام‌ رفتن‌ نيز هديه‌اي‌ تقديمش‌ مي‌كنند. مهماني‌ كه‌ به‌ خانه‌اي‌ دعوت‌ مي‌شود، حق‌ دارد كه‌ مهمان‌ ديگري‌ را بدون‌ دعوت‌ با خود به‌ آنجا ببرد؛ اين‌ امر، به‌ هنگام‌ خود، پيدايش‌ يك‌ طبقه‌ي‌ طفيلي‌ را موجب‌ شد (اين‌ كلمه‌ در اصل‌ بر كاهناني‌ اطلاق‌ مي‌شد كه‌ « باقي‌ مانده‌ي‌ غلات‌» انبارهاي‌ معبد را مي‌خوردند). اغنيا با بذل‌ و بخششهاي‌ عمومي‌ و خصوصي‌، سخاوتمندي‌ خود را نشان‌ مي‌دهند- كلمه‌ي‌ فيلانتروپي‌ يا انساندوستي‌، لفظاً و عملاً يوناني‌ است‌. صدقه‌ و خيرات‌ نيز برقرار است‌؛ مؤسسات‌ بسياري‌ براي‌ پذيرايي‌ بيگانگان‌، معالجه‌ي‌ بيماران‌، و حفظ‌ پيران‌ و فقيران‌ برپاست‌. دولت‌ براي‌ كساني‌ كه‌ در جنگها زخمي‌ و ناقص‌ شده‌اند حقوقي‌ معين‌ داشته‌ است‌، و تربيت‌ كودكاني‌ را كه‌ بدان‌ سبب‌ بي‌پدر مانده‌اند خود به‌ عهده‌ مي‌گيرد؛ در قرن‌ چهارم‌، به‌ كارگراني‌ كه‌ پير و از كار افتاده‌اند وجوهي‌ معين‌ مي‌پردازد. در وقت‌ خشكسالي‌ و جنگ‌ و ديگر بحرانها، دولت‌، علاوه‌ بر وجوهي‌ كه‌ براي‌ حضور در مجلس‌ و محاكم‌ و تماشاي‌ نمايشها مي‌پردازد، روزي‌ دو اوبولوس‌ نيز به‌ مستمندان‌ مي‌دهد. ولي‌ اعمال‌ نارواي‌ عادي‌ همچنان‌ در ميان‌ است‌؛ چنان‌ كه‌ لوسياس‌، در يكي‌ از سخنرانيهاي‌ خود، از مردي‌ گفتگو مي‌كند كه‌ دوستان‌ دولتمند بسيار دارد، از دسترنج‌ خود پول‌ به‌ دست‌ مي‌آورد، براي‌ ورزش‌ و تفريح‌ اسب‌سواري‌ مي‌كند، و در عين‌ حال‌ از اعانه‌ي‌ عمومي‌ نيز برخوردار است‌ .

يونانيان‌ شايد خود معترف‌ باشند كه‌ امانت‌ و درستي‌ بهترين‌ سياست‌ است‌، لكن‌ قبل‌ از آن‌ به‌ هر كار ديگري‌ دست‌ مي‌زنند. در تراژدي‌ فيلوكتتس‌ ، اثر سوفكل‌ ، گروه‌ سرايندگان‌ رقيق‌ترين‌ احساسات‌ را نسبت‌ به‌ سربازي‌ كه‌ زخم‌ ديده‌ و از همراهان‌ خود باز پس‌ مانده‌ است‌، ابراز مي‌دارد، و سپس‌ خوابيدن‌ او را غنيمت‌ شمرده‌، نئوپتولموس‌ (پسر اخيلس‌، پهلوان‌ يونان‌ در جنگ‌ تروا)، را بر آن‌ مي‌دارد كه‌ سرباز بيچاره‌ را فريب‌ دهد، سلاحش‌ را بدزدد، و به‌ دست‌ سرنوشت‌ بازش‌ سپارد: همه‌ي‌ مردمان‌ شكايت‌ از اين‌ دارند كه‌ كاسبان‌ آتن‌ اجناس‌ تقلبي‌ مي‌فروشند، شاهين‌ ترازو را نزديك‌ كفه‌ي‌ وزنه‌ها قرار مي‌دهند و، هرگاه‌ فرصتي‌ پيش‌ آيد، از دروغ‌ گفتن‌ پرهيزي‌ ندارند. مثلاً مي‌گويند كه‌ سوسيس‌ را از گوشت‌ و روده‌ي‌ سگ‌ مي‌سازند. يكي‌ از كمدي‌نويسان‌، ماهي‌فروشان‌ را «آدمكشان‌» نام‌ مي‌گذارد؛ و شاعر اعتدالي‌تري‌ آنان‌ را «دزد» لقب‌ مي‌دهد. سياستمداران‌ از كاسبان‌ چندان‌ بهتر نيستند؛ در اجتماع‌ آتن‌ به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ كسي‌ را يافت‌ كه‌ به‌ كژي‌ و نادرستي‌ متهم‌ نباشد؛ آريستيدس‌ شريف‌ و درستكار نيز گفتگوي‌ بسيار برانگيخته‌ و به‌ صورت‌ يكي‌ از عجايب‌ در آمده‌ است‌، چنان‌ كه‌ حتي‌ چراغ‌ روز افروز ديوجانس‌ كلبي‌ نيز نمونه‌ي‌ ديگري‌ برايش‌ نمي‌يابد. توسيديد چنين‌ گزارش‌ مي‌دهد كه‌ مردمان‌ يونان‌ بيشتر دوست‌ دارند كه‌ به‌ زيركي‌ و تيزهوشي‌ موصوف‌ باشند تا به‌ امانت‌ و درست‌؛ و ظنشان‌ بر آن‌ است‌ كه‌ امانت‌ ساده‌ لوحي‌ است‌ . در يونان‌، يافتن‌ كساني‌ كه‌ از خيانت‌ به‌ وطن‌ امتناعي‌ ندارند آسان‌ است‌ .

پاوسانياس‌ مي‌گويد: «در يونان‌، هيچ‌گاه‌ كساني‌ كه‌ هوس‌ خيانت‌ داشته‌ باشند كم‌ نبوده‌اند.» رشوه‌ طريقه‌ي‌ شايع‌ ترقي‌، وسيله‌ي‌ فرار از مجازات‌، و راه‌ پيروزيهاي‌ سياسي‌ است‌. پريكلس‌ مبالغ‌ هنگفتي‌ در اختيار دارد تا به‌ مصرف‌ امور سري‌ برساند و، به‌ احتمال‌ بسيار، مذاكرات‌ بين‌المللي‌ را به‌ وسيله‌ي‌ آن‌ حل‌ و فصل‌ كند. اخلاقيات‌ براساس‌ قوميت‌ است‌. گزنوفون‌، در رساله‌اي‌ كه‌ درباره‌ي‌ تعليم‌ و تربيت‌ نگاشته‌ است‌، صريحاً توصيه‌ مي‌كند كه‌ در وقت‌ معامله‌ با دشمنان‌ ميهن‌ از دزدي‌ و دروغ‌ اجتناب‌ نبايد كرد. سفيران‌ آتن‌ در اسپارت‌، به‌ سال‌ 432، بدين‌ عبارت‌ روشن‌ از امپراطوري‌ خود دفاع‌ مي‌كنند: «هميشه‌ قانون‌ چنين‌ بوده‌ است‌ كه‌ ضعيف‌ تابع‌ قوي‌ باشد. ... هيچ‌گاه‌ كسي‌ كه‌ براي‌ نيل‌ به‌ مقصود قدرت‌ به‌ دست‌ آورده‌، نگذاشته‌ است‌ كه‌ فرياد دادخواهي‌ سد راهش‌ شود.» هر چند محتمل‌ است‌ كه‌ اين‌ عبارت‌، و سخنراني‌ سرداران‌ آتني‌ در ملوس‌، از تمرينهاي‌ مخيله‌ي‌ فلسفي‌ توسيديد باشد كه‌ بر اثر گفته‌هاي‌ گزاينده‌ي‌ برخي‌ از سوفسطاييان‌ دست‌ داده‌ است‌. قضاوت‌ درباره‌ي‌ يونانيان‌ بر اساس‌ موازين‌ اخلاقي‌ نوساخته‌ي‌ گورگياس‌، كاليكلس‌، تراسوماخوس‌، و توسيديد به‌ همان‌ اندازه‌ عادلانه‌ است‌ كه‌ توصيف‌ اروپاييان‌ امروز بر طبق‌ گفته‌هاي‌ غريب‌ و درخشان‌ ماكياولي‌ ، لاروشفوكو ، نيچه‌، و شتيرنر ، بي‌آنكه‌ حدود عادلانه‌ بودن‌ آن‌ را در نظر بگيريم‌. اينكه‌ مردم‌ اسپارت‌ به‌ آساني‌ درباره‌ي‌ اين‌ موازين‌ اخلاقي‌ ترديدپذير با مردم‌ آتن‌ توافق‌ پيدا مي‌كنند، خود دليل‌ آن‌ است‌ كه‌ عدم‌ اعتنا به‌ اصول‌ اخلاقي‌، يكي‌ از عناصر فعال‌ روح‌ يونانيان‌ است‌. فويبيداس‌ لاكدايموني‌، علي‌رغم‌ معاهده‌ي‌ صلح‌، خيانتكارانه‌ پايگاه‌ نظامي‌ شهر تب‌ را تسخير مي‌كند؛ و چون‌ از آگسيلائوس‌، پادشاه‌ اسپارت‌، درباره‌ي‌ عادلانه‌ بودن‌ اين‌

عشق‌ پريكلس‌ بين‌ فلسفه‌ و هنر در نوسان‌ بود و او خود نيز به‌ سختي‌ مي‌توانست‌ گفت‌ كه‌ فيدياس‌ را گرامي‌تر مي‌دارد يا آناكساگوراس‌ را؛ و شايد به‌ آسپاسيا روي‌ نمود تا، ميان‌ عقل‌ و زيبايي‌، حد وسط‌ را اختيار كرده‌ باشد. از قراري‌ كه‌ مي‌گويند، آسپاسيا در نظر وي‌ «شأن‌ و منزلتي‌ عظيم‌» داشته‌ است‌ . افلاطون‌ گويد: «اين‌ فيلسوف‌ بود كه‌ پريكلس‌ را به‌ اعماق‌ سياست‌ ملكداري‌ رهنمون‌ شد.» پلوتارك‌ معتقد است‌ كه‌ پريكلس‌ بر اثر مصاحبت‌ مداوم‌ با آناكساگوراس‌، «نه‌ تنها علو همت‌ و عفت‌ كلامي‌ كسب‌ كرد كه‌ از دلقك‌بازيهاي‌ پست‌ و رياكارانه‌ي‌ سخنوران‌ مردم‌ فريب‌ فرسنگها به‌ دور بود، بلكه‌ در سيما و رفتارش‌ چنان‌ متانت‌ و آرامشي‌ پديد آمد كه‌، در وقت‌ سخن‌ گفتن‌، هيچ‌ حادثه‌اي‌ گفتارش‌ را پريشان‌ نمي‌توانست‌ كرد .»

عمل‌ داوري‌ مي‌خواهند، وي‌ چنين‌ مي‌گويد: « از من‌ فقط‌ بپرسيد كه‌ آيا اين‌ عمل‌ مفيد است‌ يا نه‌. زيرا هرگاه‌ كه‌ عملي‌ براي‌ كشور ما مفيد باشد، صحيح‌ و پسنديده‌ خواهد بود.» معاهدات‌ صلح‌ و پيمانهاي‌ مؤكد، پي‌ در پي‌ نقض‌ مي‌شود، و غالباً سفرا به‌ قتل‌ مي‌رسند . فرق‌ يونانيان‌ با مردم‌ مغرب‌ زمين‌ امروز در روش‌ و طريقه‌ي‌ عمل‌ نيست‌، بلكه‌ در صراحت‌ و صداقت‌ آنهاست‌. ما مغرب‌ زمينيان‌ امروز از يونانيان‌ قديم‌ نازك‌ دل‌تريم‌، از اين‌رو طاقت‌ آن‌ را نداريم‌ كه‌ اعمال‌ خود را با صداي‌ بلند بگوييم‌ و بستاييم‌ .

در ميان‌ يونانيان‌، آداب‌ اجتماعي‌ و مذهب‌، اعمال‌ فاتحان‌ جنگ‌ را محدود نمي‌كند. حتي‌ در جنگهاي‌ داخلي‌، رسم‌ معمول‌ آن‌ است‌ كه‌ شهر مغلوب‌ را غارت‌ كنند، زخميان‌ را بكشند، زندانياني‌ را كه‌ فديه‌ نمي‌پردازند و نيز اسيران‌ غير نظامي‌ را به‌ قتل‌ رسانند يا برده‌ كنند، شهرها و درختان‌ ميوه‌ و محصولات‌ زراعتي‌ را بسوزانند، و هر چه‌ را كه‌ زنده‌ است‌ معدوم‌ سازند و تخمي‌ باقي‌ نگذارند كه‌ در آينده‌ سر بر آورد. در آغاز جنگ‌ پلوپونزي‌، سپاهيان‌ اسپارت‌ هر فرد يوناني‌ را كه‌ بر دريا بيابند، به‌ نام‌ دشمن‌، خونش‌ را مي‌ريزند، خواه‌ از متفقين‌ آتن‌ باشد، خواه‌ بي‌طرف‌. در نبرد آيگوس‌ پوتاموس‌، كه‌ جنگ‌ مزبور را پايان‌ مي‌دهد، اسپارتيان‌ سه‌ هزار تن‌ از زندانيان‌ آتن‌ را، كه‌ افراد زبده‌ و نخبه‌ي‌ شارمندي‌ رو به‌ زوال‌ آتن‌ هستند، به‌ قتل‌ مي‌رسانند. جنگ‌، به‌ هر صورت‌ كه‌ باشد، چه‌ ميان‌ شهرها و چه‌ ميان‌ طبقات‌، در سراسر يونان‌ وضعي‌ عادي‌ و طبيعي‌ است‌. بدين‌ ترتيب‌، يوناني‌ كه‌ شاهنشاه‌ ايران‌ را شكست‌ داد قصد خويشتن‌ مي‌كند؛ در هزار نبرد، يوناني‌ با يونايي‌ روبه‌رو مي‌شود؛ و در طي‌ يك‌ قرن‌ پس‌ از جنگ‌ ماراتون‌، درخشان‌ترين‌ تمدن‌ تاريخ‌ بشر، با يك‌ انتحار ملي‌ مداوم‌، خود را به‌ نيستي‌ مي‌كشاند .

صفات‌ آدمهاي‌ عصر طلايي‌

18-11- اينكه‌ هنوز به‌ اين‌ مردمان‌ بي‌پرواي‌ جنگجو دلبستگي‌ داريم‌، از آن‌ روست‌ كه‌ قدرت‌ كار و نيروي‌ اعجاب‌انگيز هوش‌ آثار پرده‌اي‌ بر گناهانشان‌ كشيده‌ است‌. نزديكي‌ دريا، موقعيت‌ خاص‌ بازرگاني‌، و آزادي‌ حيات‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ مردمان‌ يونان‌ را، به‌ نحوي‌ بي‌سابقه‌، سريع‌التأثير و انعطاف‌پذير ساخته‌، و تيز هوشي‌ و حساسيت‌ زايدالوصفي‌ به‌ آنان‌ بخشوده‌ است‌ . ميان‌ مشرق‌ زمين‌ و اروپا، ميان‌ سرزمينهاي‌ خواب‌ آلود جنوبي‌ و اين‌ كشورهاي‌ ميانين‌ تفاوت‌ بسيار است‌. سرماي‌ زمستان‌ در اين‌ نواحي‌ چنان‌ است‌ كه‌، بي‌آنكه‌ ركود آورد، نيرو و نشاط‌ مي‌بخشد؛ و گرماي‌ تابستان‌ آن‌ نيز، بي‌آنكه‌ روح‌ و تن‌ را سست‌ و ضعيف‌ سازد، احساس‌ آزادي‌ و انبساط‌ خاطر ايجاد مي‌كند. در اينجا، به‌ زندگي‌ و انسان‌ ايمان‌ هست‌، و شوق‌ حيات‌ و برخورداري‌ از آن‌ به‌ پايه‌اي‌ است‌ كه‌ تا عصر رنسانس‌ نظيرش‌ را نمي‌توان‌ يافت‌ .

از اين‌ محيط‌ هيجان‌انگيز شهامت‌ پديد مي‌آيد و جوششي‌ غير ارادي‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد كه‌ فرسنگها از خودداري‌ و ضبط‌ نفسي‌ كه‌ فلاسفه‌ آن‌ را بيهوده‌ توصيه‌ مي‌كنند به‌ دور است‌ و بدان‌ آرامش‌ اولمپي‌ كه‌ وينكلمان‌ جوان‌ و گوته‌ي‌ پير به‌ مردم‌ پر شور و بي‌آرام‌ يونان‌ نسبت‌ مي‌دهند، شباهتي‌ ندارد. كمال‌ مطلوبهاي‌ يك‌ ملت‌ معمولاً لباس‌ مبدل‌ و صورت‌ ظاهر است‌، و نبايد آن‌ را حقيقت‌ تاريخي‌ پنداشت‌. شهامت‌ و قناعت‌ - يا مردانگي‌ و اعتدال‌ - كه‌ بر ديوارهاي‌ معبد دلفي‌ نقش‌ شده‌ است‌، شعار يونانيان‌ است‌. شعار اول‌، يعني‌ شهامت‌ يا مردانگي‌ را مردم‌ يونان‌ مكرراً تحقق‌ بخشيده‌اند، لكن‌ شعار دوم‌ - قناعت‌ يا اعتدال‌ - فقط‌ براي‌ دهقانان‌ و فيلسوفان‌ و روحانيان‌ است‌. مردم‌ متوسط‌ آتن‌ معمولاً شهوت‌پرست‌، لكن‌ پاك‌ ضميرند. در لذات‌ جسماني‌ هيچ‌گونه‌ گناهي‌ نمي‌بينند، شراب‌ را دوست‌ مي‌دارند و از اينكه‌ گاه‌ به‌ گاه‌ مستي‌ كنند، شرمي‌ ندارند. به‌ زنان‌، با محبتي‌ جسماني‌ و معصومانه‌، عشق‌ مي‌ورزند؛ زنا كردن‌ را به‌ آساني‌ بر خويش‌ مي‌بخشايند و عدول‌ از طريق‌ عصمت‌ و فضيلت‌ را خسراني‌ جبران‌ناپذير نمي‌دانند. ولي‌، با اين‌ همه‌، در هر قدح‌ شرابشان‌ نيمه‌ي‌ بيشتر آب‌ است‌، و مستي‌ پي‌ در پي‌ را بي‌ذوقي‌ مي‌شمارند. هر چند كه‌ خود چندان‌ به‌ اعتدال‌ نمي‌گرايند، لكن‌ آن‌ را از جان‌ و دل‌ مي‌ستايند و خويشتن‌داري‌ و تسلط‌ بر نفس‌ را، صريح‌تر از هر ملت‌ ديگري‌ در تاريخ‌، كمال‌ مطلوب‌ خويش‌ قرار مي‌دهند .

ذكاوت‌ و هوشمندي‌ آتنيان‌ بيش‌ از آن‌ است‌ كه‌ خوب‌ و صالح‌ باشند، و تمسخرشان‌ نسبت‌ به‌ كودكي‌ و بلاهت‌ بيش‌ از نفرتي‌ است‌ كه‌ از شرارت‌ و رذيلت‌ دارند. آنان‌ همگي‌ فيلسوف‌ و فرزانه‌ نيستند، و نبايد زنانشان‌ را يك‌سر به‌ زيبايي‌ ناوسيكائا و رعنايي‌ هلنه‌ تصور كرد؛ نبايد گمان‌ داشت‌ كه‌ مردانشان‌ از دليري‌ آياس‌ و تدبير نستور تركيب‌ شده‌اند. تاريخ‌ نوابغ‌ يونان‌ را از ياد نبرده‌، لكن‌ بلهاي‌ آن‌ را (جز نيكياس‌ ) يك‌سر فراموش‌ كرده‌ است‌. حتي‌ عصر ما نيز، پس‌ از آنكه‌ ما خود اكثراً فراموش‌ شديم‌، ممكن‌ است‌ عظيم‌ و درخشان‌ جلوه‌گر شود - در آن‌ وقت‌، قله‌هاي‌ شامخ‌ دوران‌ ما از تيرگي‌ و ابهام‌ زمان‌ سر به‌ در آورده‌اند. اگر از عاطفه‌اي‌ كه‌ بعد زمان‌ درباره‌ي‌ روزگاران‌ پيشين‌ در ما ايجاد مي‌كند صرف‌ نظر كنيم‌، مردمان‌ يونان‌ را چون‌ مشرق‌ زمينيان‌ رند و زيرك‌، و چون‌ آمريكاييان‌ تجدد خواه‌ مي‌بينيم‌ و در آن‌ كنجكاوي‌ بي‌حد و جنب‌ و جوشي‌ مداوم‌ مشاهده‌ مي‌كنيم‌؛ در حالي‌ كه‌ آرامش‌ پارمنيدس‌ را توصيه‌ مي‌كنند، خود همواره‌ به‌ اضطراب‌ و تحولي‌ هراكلتيوسي‌ دچارند.

هيچ‌ قومي‌ تاكنون‌ تخيلي‌ به‌ آن‌ قدرت‌، و زباني‌ به‌ آن‌ آمادگي‌ نداشته‌ است‌. مردم‌ آتن‌ انديشه‌ي‌ روشن‌ و بيان‌ روشن‌ را مقدس‌ مي‌شمرند. از سخنان‌ مغلق‌ و مبهم‌ عالمانه‌ بيزارند و گفتگوهاي‌ هوشمندانه‌ و دانشورانه‌ را عالي‌ترين‌ لذات‌ تمدن‌ مي‌شمارند. راز باروري‌ حيات‌ و عظمت‌ فكر يوناني‌ در اين‌ است‌ كه‌ براي‌ او معيار و مقياس‌ همه‌ چيز انسان‌ است‌. آتنيان‌ تحصيل‌ كرده‌ دوستار عقلند و به‌ ندرت‌ در توانايي‌ آن‌ به‌ كشف‌ اسرار جهان‌ شك‌ مي‌كنند. شوقي‌ كه‌ به‌ دانستن‌ و در يافتن‌ دارند از شريف‌ترين‌ عواطف‌ آنهاست‌؛ و از اين‌ جهت‌ نيز، چون‌ ساير جهات‌، از اعتدال‌ به‌ دورند. ولي‌ ديري‌ نخواهد گذشت‌ كه‌ به‌ محدوديتهاي‌ عقل‌ و ناتوانيهاي‌ بشري‌ پي‌ خواهند برد و، در نتيجه‌، به‌ بدبيني‌ خاصي‌ دچار خواهند شد كه‌ با روح‌ شادشان‌ مطلقاً موافق‌ بود، عقيده‌ي‌ جاري‌ در يونان‌ عصر طلايي‌ نيز، مبني‌ بر اينكه‌ نيروي‌ توالد تنها از آن‌ مرد است‌ و زن‌ جز حمل‌ طفل‌ و پرستاري‌ وي‌ وظيفه‌اي‌ ندارد، شأن‌ مرد را بالا برده‌ است‌. ديگر از عللي‌ كه‌ زن‌ را زير دست‌ ساخته‌ آن‌ است‌ كه‌ سن‌ شوهر هميشه‌ بيش‌ از سن‌ زن‌ است‌. سن‌ مرد در وقت‌ ازدواج‌ معمولاً دو برابر سن‌ زن‌ است‌، از اين‌رو، تا حدودي‌ مي‌تواند افكار او را با عقايد خويش‌ سازگار سازد. بي‌شك‌، مردان‌ آتني‌ از آزاديهايي‌ كه‌ در امور جنسي‌ دارند چنان‌ آگاهند كه‌ هرگز زنان‌ و دختران‌ خود را آزاد نمي‌گذارند، و با گوشه‌نشين‌ ساختن‌ آنان‌ آزادي‌ خود را تأمين‌ مي‌كنند. زنان‌ فقط‌ در صورتي‌ مي‌توانند خويشان‌ و دوستان‌ خود را ملاقات‌ كنند و در جشنهاي‌ مذهبي‌ و تماشاخانه‌ها حضور يابند كه‌ كاملاً در حجاب‌ و تحت‌ مراقبت‌ باشند. در مواقع‌ ديگر بايد در خانه‌ بمانند و نگذارند كسي‌ از درون‌ پنجره‌ به‌ آنان‌ نظر اندازد. بيشتر عمر آنان‌ در حرمسرايي‌ كه‌ در عقب‌ خانه‌ است‌ مي‌گذرد. هيچ‌ مردي‌ حق‌ ورود به‌ آنجا را ندارد. زنان‌ بايد، وقتي‌ كه‌ شوهرانشان‌ مهمان‌ دارند، از ظاهر شدن‌ خودداري‌ كنند .

زنان‌ در خانه‌ مورد احترامند و در هر امري‌ كه‌ با سلطه‌ي‌ پدرانه‌ي‌ شوهران‌ مخالف‌ نباشد فرمانشان‌ رواست‌. يا خود خانه‌ را اداره‌ مي‌كنند، يا در اداره‌ي‌ آن‌ نظارت‌ دارند؛ خوراك‌ مي‌پزند، پشم‌ مي‌ريسند، و براي‌ اهل‌ خانه‌ لباس‌ و رختخواب‌ تهيه‌ مي‌كنند. تعليمات‌ آنان‌ منحصر به‌ امور خانه‌داري‌ است‌، زيرا آتنيان‌ با اوريپيد هم‌ عقيده‌اند كه‌ هوشمندي‌ زن‌ وي‌ را از اجراي‌ وظايف‌ باز مي‌دارد. از اين‌رو، زنان‌ محترم‌ آتني‌ در نظر مردان‌ موقرتر و دل‌انگيزتر از زنان‌ محترم‌ اسپارتي‌ هستند؛ ولي‌، در عين‌ حال‌، آن‌ لطف‌ و پختگي‌ را ندارند و نمي‌توانند با شوهران‌ خود، كه‌ بر اثر زندگي‌ آزاد و پر تنوع‌ تيز هوشي‌ و دانشي‌ خاص‌ يافته‌اند، مصاحبت‌ و همفكري‌ كنند. زنان‌ يونان‌ قرن‌ ششم‌ در ادبيات‌ آن‌ سرزمين‌ تأثيري‌ عظيم‌ داشتند، لكن‌ زنان‌ آتن‌ عصر پريكلس‌ از اين‌ لحاظ‌ هيچ‌ گونه‌ حاصلي‌ به‌ بار نياورده‌اند .

در اواخر اين‌ دوران‌، براي‌ آزادي‌ ساختن‌ زنان‌ نهضتي‌ پديد مي‌آيد. اوريپيد ، در خطابه‌هاي‌ دليرانه‌، ضمن‌ اشاره‌هاي‌ معتدل‌ از زنان‌ دفاع‌ مي‌كند؛ آريستوفان‌ با وقاحتي‌ پر هياهو آنان‌ را به‌ سخره‌ مي‌گيرد. زنان‌ خود وارد معركه‌ مي‌شوند و مي‌كوشند، تا آنجا كه‌ پيشرفت‌ علم‌ شيمي‌ ايجاب‌ مي‌كند، در زيبا ساختن‌ خويش‌ با روسپيان‌ ممتاز رقابت‌ كنند. در نمايشنامه‌ي‌ لوسيستراتا، اثر آريستوفان‌، كلئونيكا مي‌گويد: «از ما زنان‌ چه‌ كار معقولي‌ ساخته‌ است‌تنها كاري‌ كه‌ از ما بر مي‌آيد آن‌ است‌ كه‌ با رنگ‌ و روغنهايي‌ كه‌ بر گونه‌ها و لبان‌ خود ماليده‌ايم‌، و با جامه‌هاي‌ نازك‌ و ساير متعلقات‌ آن‌ گرد هم‌ بنشينيم‌.» از سال‌ 411 به‌ بعد، سهم‌ زنان‌ در نمايشهاي‌ آتن‌ بيشتر مي‌شود، و اين‌ خود نشان‌ آن‌ است‌ كه‌ روز به‌ روز از تنهايي‌ و انزوايي‌ كه‌ گريبانگيرشان‌ بوده‌ است‌ گريزان‌تر مي‌شوند .

در خلال‌ اين‌ تحول‌، تأثير حقيقي‌ زنان‌ بر مردان‌ همچنان‌ باقي‌ است‌؛ زنان‌ تا حد وسيعي‌ واقعيت‌ انقياد و اطاعت‌ خود را كاهش‌ مي‌دهند. اشتياق‌ مردان‌ به‌ زنان‌ افزون‌تر است‌، و اين‌ خود در آتن‌، چون‌ هر جاي‌ ديگر، براي‌ زنان‌ امتياز بزرگي‌ است‌. سميوئل‌ جانسن‌ مي‌گويد: «آقا، طبيعت‌ چنان‌ قدرتي‌ به‌ زنان‌ داده‌ است‌ كه‌ قانون‌ هرگز نمي‌تواند چيزي‌ بر آن‌ بيفزايد.» گاهي‌ غلبه‌ي‌ طبيعي‌ زنان‌ بر اثر مال‌ و جهاز يا زبان‌آوري‌ آنان‌، يا به‌ وسيله‌ي‌ خاصيت‌ زن‌دوستي‌ مردان‌، تشديد مي‌شود. تسلط‌ زنان‌ اغلب‌ از زيباييشان‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد، و گاه‌ نيز زادن‌ و پروردن‌ كودكان‌ دلبند، يا بستگي‌ روحي‌ استواري‌ كه‌ در بوته‌ي‌ آزمايشهاي‌ زندگي‌ مشترك‌ پديد آمده‌ است‌، موجب‌ آن‌ مي‌گردد. عصر كه‌ چهره‌هاي‌ شريف‌ و درخشاني‌ چون‌ آنتيگونه‌، آلكستيس‌، ايفيگنيا، و آندروماخه‌، و قهرمانان‌ زني‌ چون‌ هكابه‌، كاساندرا، و مديا پديد آورده‌ هرگز نمي‌توانسته‌ است‌ كه‌ از اعماق‌ و قلل‌ روح‌ زن‌ غافل‌ بماند. مردان‌ عادي‌ آتن‌ زنان‌ خود را دوست‌ مي‌دارند و غالباً محبت‌ خويش‌ را از آنان‌ پوشيده‌ نمي‌دارند. سنگ‌ قبرها نمودار شگفت‌انگيز محبتي‌ است‌ كه‌ زن‌ و شوهر به‌ يكديگر و به‌ فرزندان‌ خود دارند . مجموعه‌ي‌ اشعار يوناني‌ ، كه‌ شامل‌ اشعار عاشقانه‌ي‌ پرشوري‌ است‌، قطعات‌ مؤثري‌ نيز در بردارد كه‌ حاكي‌ از اين‌ محبت‌ است‌. بر سنگ‌ گوري‌ چنين‌ نوشته‌ شده‌ است‌: «ماراتونيس‌، نيكويوليس‌ را در اين‌ گور نهاد و بر اين‌ صندوق‌ مرمرين‌ اشك‌ ريخت‌. ولي‌ سودي‌ نداشت‌. مردي‌ كه‌ زنش‌ مرده‌ و بر روي‌ زمين‌ تنها مانده‌ است‌، به‌ چه‌ كار مي‌آيد»

خانه‌ و خانواده‌ در عصر طلايي‌

18-12- خانواده‌ي‌ يوناني‌، چون‌ خانواده‌هاي‌ هند و اروپايي‌، كليتاً، از پدر، مادر (و گاه‌ زن‌ دوم‌)، دختران‌ شوهر نكرده‌، پسران‌، غلامان‌، و زنان‌ و فرزندان‌ و غلامان‌ آن‌ پسران‌ تشكيل‌ مي‌شود. خانواده‌ پايدارترين‌ و تواناترين‌ تشكيلات‌ تمدن‌ يونان‌ است‌. زيرا، چه‌ در فلاحت‌ و چه‌ در صنعت‌، دستگاه‌ واحد توليد است‌. در آتيك‌، قدرت‌ پدر وسيع‌ است‌، لكن‌ بدان‌ وسعت‌ كه‌ در روم‌ است‌، نيست‌. پدر مي‌تواند نوزاد خود را بكشد، دسترنج‌ پسران‌ خردسال‌ و دختران‌ شوي‌ ناكرده‌ي‌ خويش‌ را بفروشد، دخترش‌ را به‌ شوهر دهد، و در پاره‌اي‌ موارد، براي‌ زن‌ مطلقه‌ي‌ خود، شوهر ديگري‌ انتخاب‌ كند. ولي‌، بنا بر قوانين‌ آتن‌، پدر حق‌ فروش‌ فرزندان‌ خود را ندارد. هر پسري‌ پس‌ از ازدواج‌ از زير نفوذ پدر مي‌گريزد، براي‌ خود خانه‌اي‌ ترتيب‌ مي‌دهد، و عضو مستقل‌ عشيره‌ي‌ خود مي‌گردد .

خانه‌ي‌ يوناني‌، ظاهري‌ آراسته‌ ندارد؛ قسمت‌ خارجي‌ آن‌، از ديوار بلند ساده‌ و مدخلي‌ تنگ‌ تشكيل‌ شده‌، و اين‌ شاهد گنگي‌ است‌ كه‌ از عدم‌ امنيت‌ در زندگي‌ آن‌ مردم‌ حكايت‌ مي‌كند. مصالح‌ بنايي‌ معمولاً خاك‌ و خشت‌ و گاهي‌ گچ‌ است‌. در شهر، خانه‌ها اطراف‌ كوچه‌ها تنگ‌ را فرا مي‌گيرند. ولي‌ تقريباً هر شارمندي‌ براي‌ خود خانه‌اي‌ دارد. در آتن‌ پيش‌ از زمان‌ آلكيبيادس‌ خانه‌ها كوچكند، لكن‌ وي‌ زندگي‌ مجلل‌ و پر تجمل‌ را بنا مي‌گذارد. روح‌ دموكراسي‌ جلوه‌ فروشي‌ و تظاهر را تحريم‌ مي‌كند، و احتياط‌ و محافظه‌كاري‌ اشرافي‌ نيز اين‌ تحريم‌ را شديدتر مي‌سازد. مردم‌ آتن‌ بيشتر عمر خود را در هواي‌ آزاد به‌ سر مي‌برند، و از اين‌رو، بر خلاف‌ مردمي‌ كه‌ در مناطق‌ سردتر زندگي‌ مي‌كنند، به‌ آرايش‌ خانه‌ چندان‌ توجهي‌ ندارند. لكن‌ اين‌ وضع‌ كاملاً استثنايي‌ و غير معمول‌ است‌. پنجره‌ها بيشتر جنبه‌ي‌ تزييني‌ دارند و به‌ اشكوب‌ فوقاني‌ منحصرند، شيشه‌ ندارند، لكن‌ به‌ وسيله‌ي‌ دريچه‌هاي‌ كوچكتر بسته‌ مي‌شوند، و براي‌ جلوگيري‌ از تابش‌ نور خورشيد شبكه‌اي‌ در پشت‌ آن‌ نصب‌ شده‌ است‌. درب‌ ورودي‌ خانه‌ها معمولاً دولختي‌ است‌ و به‌ روي‌ پاشنه‌هايي‌ كه‌ در آستانه‌ و سر در جاي‌ دارند، مي‌گردد. بر روي‌ در خانه‌هاي‌ اغنيا چكشي‌ آهنين‌ نصب‌ شده‌ كه‌ غالباً به‌ صورت‌ حلقه‌اي‌ است‌ كه‌ در دهان‌ شيري‌ باشد. دالان‌ ورودي‌، جز در خانه‌هاي‌ محقر، به‌ محوطه‌اي‌ سرباز منتهي‌ مي‌شود كه‌ معمولاً سنگفرش‌ است‌. ممكن‌ است‌ كه‌ گرداگرد اين‌ محوطه‌ را ايواني‌ مسقف‌ فرا گرفته‌ باشد، و مذبح‌ يا حوض‌، و يا هر دو، در ميان‌ آن‌ واقع‌ شود؛ نيز ممكن‌ است‌ ستونهايي‌ آن‌ را زينت‌ دهند و كف‌ آن‌ با موزاييك‌ پوشيده‌ شود. نور و هوا بيشتر از اين‌ محوطه‌ به‌ داخل‌ اطاقها مي‌رسد، زيرا در و پنجره‌ي‌ اطاقها رو به‌ آن‌ باز مي‌شوند. براي‌ رفتن‌ از اطاقي‌ به‌ اطاق‌ ديگر بايد از حياط‌ يا ايوان‌ عبور كرد. اهل‌ خانه‌ در اين‌ محل‌ كار مي‌كنند و بيشتر عمر خود را در آن‌ مي‌گذرانند .

باغ‌ در شهر كم‌ و منحصر به‌ باغچه‌هاي‌ كوچكي‌ است‌ كه‌ در حياطها و خانه‌ها وجود دارد، ولي‌ در دهكده‌ها باغ‌ فراوان‌تر و وسيع‌تر است‌. قلت‌ باران‌ تابستاني‌ و گراني‌ قيمت‌ آن‌ موجب‌ شده‌ است‌ كه‌ در آتيك‌ باغ‌ جزو تجملات‌ زندگي‌ در آيد. مردم‌ آتن‌ نسبت‌ به‌ طبيعت‌ مانند روسو دلبسته‌ نيستند. كوههايشان‌ هنوز زحمت‌افزاتر از آن‌ است‌ كه‌ زيبا باشد؛ ولي‌ درياهاشان‌، با وجود آنكه‌ خطرناك‌ است‌، در سرودهاي‌ بسياري‌ مورد ستايش‌ شاعران‌ واقع‌ شده‌، تخيل‌ آنان‌ در برابر طبيعت‌ بيشتر از عواطفشان‌ تحريك‌ مي‌شود؛ از اين‌رو، طبيعت‌ را صاحب‌ روح‌ و شخصيت‌ مي‌بينند. جنگلها و رودهاي‌ كشور خود را پر از ارواح‌ و خدايان‌ مي‌دانند. طبيعت‌ در نظرشان‌ منظره‌اي‌ زيبا نيست‌، بلكه‌ جايگاهي‌ است‌ كه‌ ارواح‌ كشتگان‌ و پهلوانان‌ جنگ‌ در آن‌ به‌ سر مي‌برند . كوهها و رودها را به‌ نام‌ خداياني‌ كه‌ در آنها مسكن‌ دارند مي‌خوانند؛ به‌ جاي‌ آنكه‌ طبيعت‌ را مستقيماً نقاشي‌ كنند، از خداياني‌ كه‌ بر طبق‌ خداشناسي‌ شاعرانه‌ شان‌ مظاهر طبيعتند تصوير و نقوشي‌ پديد مي‌آورند. يونانيان‌ تنها زماني‌ براي‌ خود « باغ‌ بهشت‌» مي‌سازند كه‌ سپاهيان‌ اسكندر آداب‌ و رسوم‌ و طلاي‌ ايراني‌ را با خود به‌ يونان‌ مي‌آورند. ولي‌ با اين‌ همه‌، يونانيان‌ به‌ همان‌ اندازه‌ گل‌ را دوست‌ مي‌دارند كه‌ مردمان‌ كشورهاي‌ ديگر، در طول‌ سال‌، باغها و گل‌ فروشان‌ براي‌ آنان‌ گل‌ فراهم‌ مي‌سازند. دختركان‌ گل‌ فروش‌ دسته‌هايي‌ از گل‌ سرخ‌، بنقشه‌، زنبق‌، نرگس‌، سوسن‌، مورد، لاله‌، و شقايق‌ را خانه‌ به‌ خانه‌ مي‌برند . زنان‌ گيسوان‌ خود را با گل‌ آرايش‌ مي‌دهند؛ جوانان‌ جلوه‌ فروش‌ آن‌ را در پشت‌ گوش‌ قرار مي‌دهند؛ در جشنهاي‌ رسمي‌، زنان‌ و مردان‌ حلقه‌هايي‌ از گل‌ برگردن‌ خويش‌ مي‌افكنند .

قسمت‌ داخلي‌ خانه‌ در نهايت‌ سادگي‌ است‌. مردمان‌ فقير كف‌ خانه‌هاي‌ خود را از خاك‌ سخت‌ شده‌ مي‌پوشانند، ولي‌ چون‌ مقدار عايداتشان‌ افزايش‌ يابد مي‌توانند نوعي‌ گچ‌ به‌ روي‌ آن‌ بكشند، يا با تخته‌ سنگ‌ فرشش‌ كنند، يا، چنان‌ كه‌ از زمانهاي‌ بسيار قديم‌ در خاور نزديك‌ معمول‌ بوده‌ است‌، آن‌ را با مخلوطي‌ از ساروج‌ و قلوه‌ سنگ‌ بپوشانند؛ فرش‌ معمولي‌ خانه‌ها بوريا يا قالي‌ است‌. ديوارهاي‌ آجري‌ را با گچ‌ سفيد مي‌كنند. خانه‌ها را فقط‌ سه‌ ماه‌ در سال‌ بايد گرم‌ كرد؛ براي‌ اين‌ كار در اطاقها منقلي‌ مي‌گذارند كه‌ دود آن‌ از روزنه‌هاي‌ در خارج‌ مي‌شود و به‌ حياط‌ مي‌رود. تزيينات‌ خانه‌ها بسيار كم‌ است‌ . ولي‌ در اواخر قرن‌ پنجم‌، در خانه‌هاي‌ اغنيا تالارهاي‌ بزرگ‌ ستون‌دار، ديوارهاي‌ مرمرين‌ يا مرمرنما، نقش‌ و نگارهاي‌ ديواري‌، فرشينه‌ها، و تصاوير خيال‌انگيز بر سقفها فراوان‌ مي‌توان‌ يافت‌. وسايل‌ زندگي‌ خانواده‌هاي‌ معمولي‌ كم‌ و ناچيز است‌ و از چند صندلي‌، چند صندوق‌، دو سه‌ عدد ميز، و يك‌ تختخواب‌ تجاوز نمي‌كند . در صندليها، به‌ جاي‌ نشيمنگاه‌ فنري‌، بالش‌ قرار مي‌دهند؛ ولي‌ در خانه‌هاي‌ دولتمندان‌ صندليها را گاه‌ به‌ صورتي‌ زيبا مي‌تراشند و با نقره‌ي‌ و صدف‌ و عاج‌ آن‌ را ترصيع‌ مي‌كنند. صندوقها را هم‌ به‌ جاي‌ صندلي‌ به‌ كار مي‌برند و هم‌ اشياي‌ خود را در آن‌ مي‌گذارند. ميزها معمولاً كوچكند، و سه‌ پايه‌ دارند، از اين‌رو، به‌ زبان‌ يوناني‌ «تراپوزا» (سه‌ پايه‌) خوانده‌ مي‌شوند. اين‌ ميزها را فقط‌ در موقع‌ غذا خوردن‌ به‌ داخل‌ اطاق‌ مي‌آورند، و پس‌ از آن‌، دوباره‌ بيرون‌ مي‌برند؛ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ براي‌ آن‌ مورد استعمال‌ ديگري‌ نيست‌. در وقت‌ نوشتن‌ صفحه‌ را برروي‌ زانو قرار مي‌دهند. تختخواب‌ و نيمكت‌ از اشياي‌ تزييني‌ مورد پسند به‌ شمار مي‌روند و غالباً تراشي‌ زيبا دارند و با نقره‌ و عاج‌ و امثال‌ آن‌ ترصيع‌ مي‌شوند. تسمه‌هاي‌ چرمي‌ را در تختخوابها به‌ جاي‌ فنر به‌ كار مي‌برند . بستر خوابشان‌ را از يك‌ تشك‌ و چند بالش‌ و ملحفه‌هاي‌ گلدوزي‌ شده‌ تشكيل‌ مي‌شود، و معمولاً در وقت‌ خواب‌ زير سر خود را بلند مي‌كنند. چراغ‌ گاهي‌ از سقف‌ آويخته‌ است‌، گاهي‌ روي‌ پايه‌اي‌ قرار مي‌گيرد، و گاه‌ به‌ صورت‌ مشعلي‌ خوش‌ ساخت‌ در مي‌آيد .

در آشپزخانه‌، انواع‌ مختلف‌ ظروف‌ آهني‌ و برنزي‌ و سفالي‌ موجود است‌؛ شيشه‌ از اشياي‌ نادر و تجملي‌ است‌ و در خارج‌ از يونان‌ ساخته‌ مي‌شود. غذا را روي‌ آتشي‌ آزاد و بدون‌ محفظه‌ مي‌پزند؛ اجاق‌ از ابداعات‌ مردم‌ يونان‌ است‌. آتنيان‌، چون‌ اسپارتيان‌ و برخلاف‌ مردم‌ بئوسي‌ و كورنت‌ و سيسيل‌، غذاهايي‌ ساده‌ دارند؛ ولي‌ هرگاه‌ كه‌ مهماني‌ محترم‌ را منتظر باشند معمولاً از آشپزان‌ حرفه‌اي‌ كه‌ همگي‌ مردند كمك‌ مي‌طلبند. آشپزي‌ هنري‌ است‌ كه‌ تكامل‌ بسيار يافته‌، كتب‌ فراوان‌ درباره‌اش‌ نوشته‌ شده‌، و قهرماناني‌ پديد آورده‌ است‌. بعضي‌ از آشپزان‌ يوناني‌، چون‌ آخرين‌ قهرمان‌ مسابقات‌ اولمپي‌، مشهور و نامدارند. به‌ تنهايي‌ طعام‌ خوردن‌ عملي‌ وحشيانه‌ محسوب‌ مي‌شود؛ آداب‌ غذاخوري‌ نشانه‌ي‌ تكامل‌ و ترقي‌ تمدن‌ است‌. زنان‌ و پسران‌ در وقت‌ غذا خوردن‌ كنار ميزهاي‌ كوچكي‌ مي‌نشينند، ولي‌ مردان‌، هر دو نفر بر يك‌ نيمكت‌ تكيه‌ مي‌زنند. هرگاه‌ كه‌ مهماني‌ در خانه‌ باشد، زنان‌ در حرمسرا گرد مي‌آيند . خدمتكاران‌ كفش‌ مهمانان‌ را بيرون‌ مي‌آورند، يا پاهاي‌ آنان‌ را، پيش‌ از آنكه‌ بر نيمكتها تكيه‌ زنند، مي‌شويند، يا آب‌ بر دستشان‌ مي‌ريزند؛ گاه‌ نيز سر و موي‌ آنان‌ را با روغنهاي‌ معطر چرب‌ مي‌كنند. كارد و چنگال‌ در ميان‌ نيست‌، لكن‌ قاشق‌ به‌ كار مي‌برند و غذاهاي‌ غير مايع‌ را با انگشت‌ تناول‌ مي‌كنند. در اثناي‌ خوراك‌ ، انگشتان‌ خود را با پاره‌هاي‌ نان‌ پاك‌ مي‌كنند، و پس‌ از پايان‌ طعام‌ دستها را با آب‌ مي‌شويند. قبل‌ از «دسر»، خدمتكاران‌ از قدحي‌ كه‌ آميزه‌ي‌ آب‌ و شراب‌ در آن‌ است‌ جامهاي‌ مهمانان‌ را پر مي‌كنند. بشقابها را از سفال‌ مي‌سازند، لكن‌ در پايان‌ قرن‌ پنجم‌، بشقابهاي‌ نقره‌اي‌ نيز به‌ ميان‌ مي‌آيد. در قرن‌ چهارم‌، بر تعداد كساني‌ كه‌ لذت‌ زندگي‌ را در خوردن‌ و نوشيدن‌ مي‌دانند افزوده‌ مي‌شود. كسي‌ به‌ نام‌ پيتولوس‌ براي‌ زبان‌ و انگشتان‌ خود پوششي‌ مي‌سازد تا غذاها را، آن‌ چنان‌ كه‌ مي‌خواهد، گرم‌ و سوزان‌ تناول‌ كند. چند تن‌ گياه‌خوار نيز هستند كه‌ بر حسب‌ معمول‌ وسيله‌ي‌ مزاح‌ و شكايت‌ مهمانان‌ خود قرار مي‌گيرند . يكي‌ از سورچرانان‌ از ضيافتي‌ كه‌ در خانه‌ي‌ مردي‌ گياه‌خوار بر پا شده‌ بود، گريخت‌، زيرا بيم‌ داشت‌ كه‌ به‌ جاي‌ «دسر» علف‌ خشك‌ به‌ خوردش‌ دهند .

در نظر يونانيان‌ باده‌گساري‌ از طعام‌خواري‌ كم‌ ارج‌تر نيست‌. پس‌ از شام‌، مجمع‌ باده‌گساري‌ تشكيل‌ مي‌شود. در اسپارت‌ نيز، چون‌ آتن‌، انجمنهاي‌ باده‌گساري‌ فراوان‌ است‌، و اعضاي‌ آن‌ چنان‌ دلبسته‌ي‌ يكديگر مي‌شوند كه‌ اجتماعاتشان‌ به‌ صورت‌ يكي‌ از سازمانهاي‌ نيرومند سياسي‌ در مي‌آيد. آداب‌ مربوط‌ به‌ اين‌ انجمنها چنان‌ پيچيده‌ و در هم‌ است‌ كه‌ كسنوكراتس‌ (فيلسوف‌ يوناني‌، قرن‌ چهارم‌ ق‌م‌ . مدت‌ 5 سال‌ رياست‌ آكادمي‌ را عهده‌ دار بود.) و ارسطو صلاح‌ در آن‌ مي‌بينند كه‌ قوانيني‌ براي‌ آن‌ وضع‌ شود. پس‌ از صرف‌ غذا، كف‌ اطاق‌ را، كه‌ بازمانده‌ي‌ خوراك‌ بر آن‌ ريخته‌ شده‌ است‌، مي‌روبند؛ سپس‌ عطر و گلاب‌، و باده‌ي‌ بسيار، دست‌ به‌ دست‌ مي‌گردد. چون‌ نشاط‌ بالا گرفت‌، مهمانان‌ به‌ رقص‌ در مي‌آيند، نه‌ يك‌ يك‌ و دو دو (زيرا زنان‌ را بدين‌ مجالس‌ نمي‌خوانند)، بلكه‌ جملگي‌ با هم‌؛ نيز ممكن‌ است‌ كه‌ به‌ بازيهايي‌ چون‌ كونابوس‌ بپردازند، يا مشاعره‌ كنند، يا بذله‌ و معما بگويند، و يا به‌ تماشاي‌ بازيگران‌ حرفه‌اي‌ - چون‌ زن‌ بندبازي‌ كه‌ در ضيافت‌ گزنوفون‌ شرحش‌ آمده‌ - سرگرم‌ شوند؛ اين‌ زن‌ در يك‌ لحظه‌ دوازده‌ حلقه‌ را به‌ هوا مي‌افكند و در فضا معلق‌ زنان‌ از ميان‌ آنها مي‌گذرد، و در اين‌ حال‌ از ميان‌ حلقه‌اي‌ كه‌ گرداگرد آن‌ شمشيرهاي‌ آخته‌ قرار داده‌اند، عبور مي‌كند. دختركان‌ ني‌نواز نيز گاهي‌ با قرار قبلي‌ حضور مي‌يابند و با رقص‌ و آواز و بازي‌ و طنازي‌ و عشق‌ورزيهاي‌ خود مهمانان‌ را مشغول‌ مي‌دارند. گاهي‌ آتنيان‌ تحصيل‌كرده‌ و دانش‌ دوست‌ ترجيح‌ مي‌دهند كه‌ اين‌ ضيافتها را به‌ گفتگو و مباحثه‌ بگذرانند، و در اين‌ مواقع‌ معمولاً از ميان‌ خود كسي‌ را به‌ حكم‌ مهره‌ي‌ نرد بر مي‌گزينند تا نظم‌ انجمن‌ و ترتيب‌ امور را عهده‌دار شود. مهمانان‌ سعي‌ دارند كه‌ جدا جدا و دسته‌ دسته‌ به‌ بحث‌ و مناظره‌ نپردازند. زيرا معمولاً در اين‌ صورت‌ گفتگو فردي‌ و خصوصي‌ خواهد بود، بلكه‌ مباحثه‌ را عموميت‌ مي‌دهند و در هنگامي‌ كه‌ كسي‌ به‌ نوبت‌ خود سخن‌ مي‌گويد ديگران‌ با خوش‌ خلقي‌ و ادبي‌ كه‌ شايسته‌ي‌ روح‌ زنده‌ و پرنشاط‌ آنان‌ است‌، گوش‌ فرا مي‌دهند. شك‌ نيست‌ كه‌ گفتگويي‌ كه‌ افلاطون‌ بدان‌ لطف‌ و ظرافت‌ شرح‌ مي‌دهد زاييده‌ي‌ تخيل‌ سرشار و تابناك‌ خود اوست‌. لكن‌، بعيد نيست‌ كه‌ در آتن‌ مباحثاتي‌ با همان‌ روح‌ و لطافت‌، و شايد عميق‌تر و دقيق‌تر، در گرفته‌ باشد. به‌ هر حال‌، اجتماع‌ آتن‌ است‌ كه‌ زمينه‌ي‌ پيدايش‌ اين‌گونه‌ فعاليتهاي‌ ذهني‌ را فراهم‌ آورده‌ است‌؛ در چنين‌ محيطي‌، كه‌ از آزادي‌ انديشه‌ برخوردار است‌، فكر و روح‌ مردم‌ آتن‌ شكل‌ مي‌پذيرد و پرورش‌ مي‌يابد .

دوران‌ پيري‌ آدمها در عصر طلايي‌

18-13- يونانياني‌ كه‌ عاشق‌ زندگيند، از پيري‌ بيمناك‌ و از رسيدن‌ آن‌ بيش‌ از اندازه‌ غمگين‌ مي‌شوند.ولي‌، حتي‌ در اينجا نيز، با پيري‌ مزايايي‌ همراه‌ است‌ كه‌ موجب‌ تخفيف‌ آلام‌ آن‌ مي‌گردد. زيرا كه‌ جسم‌ پير و فرسوده‌، چون‌ سكه‌ي‌ كهنه‌اي‌ كه‌ به‌ ضرابخانه‌ بازگردد، قبل‌ از اضمحلال‌ حيات‌ تازه‌ و شادابي‌ را مي‌بيند كه‌ از سلاله‌ي‌ وي‌ پديد آمده‌، مرگ‌ و فنا را مي‌فريبد، و بار اندوه‌ او را سبك‌ مي‌سازد. در تاريخ‌ يونان‌ مواردي‌ هست‌ كه‌ از گستاخي‌ و بي‌اعتنايي‌ خود خواهانه‌ي‌ جوانان‌ نسبت‌ به‌ پيران‌ حكايت‌ مي‌كند. اجتماع‌ يونان‌، كه‌ سوداگري‌ و فردگرايي‌ و تجددطلبي‌ از خصايص‌ آن‌ است‌، چندان‌ توجهي‌ به‌ پيران‌ ندارد، زيرا محترم‌ شمردن‌ اين‌ گروه‌ لازمه‌ي‌ جوامعي‌ محافظه‌كار و مذهبي‌ چون‌ اسپارت‌ است‌؛ ولي‌ دموكراسي‌، كه‌ به‌ نيروي‌ آزادي‌ قيد و بندها را سست‌ مي‌سازد، بر جوانان‌ تكيه‌ مي‌كند و نو را بر كهنه‌ رجحان‌ مي‌نهد. تاريخ‌ آتن‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ در موارد گوناگون‌، فرزندان‌ اموال‌ پدران‌ خويش‌ را، بدون‌ اثبات‌ جنون‌ و سفاهت‌ آنان‌، تصاحب‌ كرده‌اند. ولي‌ سوفكل‌، كه‌ به‌ چنين‌ وضعي‌ گرفتار شده‌ است‌، قسمتهايي‌ از آخرين‌ نمايشنامه‌ي‌ خود را در محكمه‌ مي‌خواند، و بدان‌ سبب‌ نجات‌ مي‌يابد. قانون‌ آتن‌ كفالت‌ پدران‌ و مادران‌ پير را بر عهده‌ي‌ پسرانشان‌ مي‌گذارد، و عقايد عمومي‌، كه‌ هميشه‌ از قانون‌ ترسناك‌تر است‌، در رفتار جوانان‌ نسبت‌ به‌ پيران‌ حفظ‌ ادب‌ و رعايت‌ احترام‌ را واجب‌ مي‌شمارد. بر افلاطون‌ مسلم‌ است‌ كه‌ هر جوان‌ اصيل‌ و نجيب‌ زاده‌اي‌ طبعاً در حضور بزرگتران‌ سخن‌ نمي‌گويد، مگر آنكه‌ از او بخواهند تا سخني‌ گويد. در آثار ادبي‌ يونان‌، چون‌ محاورات‌ اوليه‌ي‌ افلاطون‌ و رساله‌ي‌ «ضيافت‌» گزنوفون‌ ، از جوانان‌ مؤدب‌ و مهربان‌ وصفهاي‌ فراوان‌ شده‌ است‌، و درباره‌ي‌ فداكاريهاي‌ فرزندان‌ داستانهاي‌ دل‌انگيزي‌ چون‌ داستان‌ اورستس‌ و آگاممنون‌ ، و داستان‌ آنتيگونه‌ و اوديپ‌ روايت‌ شده‌ است‌ .

چون‌ كسي‌ وفات‌ يافت‌، بازماندگان‌ وي‌ كوشش‌ بسيار دارند كه‌ موجبات‌ آسايش‌ روح‌ وي‌ را فراهم‌ سازند، و تا آنجا كه‌ ممكن‌ است‌ نگذارند عذابي‌ بر او وارد شود. جسد مردگان‌ را يا در خاك‌ دفن‌ مي‌كنند يا مي‌سوزانند، و گرنه‌ روح‌ او آرامش‌ نخواهد يافت‌ و در جهان‌ سرگردان‌ خواهد ماند و سرانجام‌ از بازماندگان‌ فراموشكار و غافل‌ خويش‌ انتقام‌ خواهد گرفت‌. چنين‌ روحي‌ ممكن‌ است‌ مثلاً به‌ صورت‌ شبح‌ ظاهر شود و بر آدميان‌ و گياهان‌ بيماري‌ و بلا و آفت‌ وارد سازد. در دوران‌ پهلواني‌، رسم‌ بر آن‌ است‌ كه‌ مردگان‌ را بسوزانند، و در عصر طلايي‌، آنان‌ را به‌ خاك‌ مي‌سپارند. دفن‌ اموات‌ از رسوم‌ مردم‌ موكناي‌ است‌، و تا دوران‌ مسيحيت‌ ادامه‌ مي‌يابد؛ سوزاندن‌ اجساد آييني‌ است‌ كه‌ ظاهراً به‌ وسيله‌ي‌ آخاياييان‌ و دوريها به‌ يونان‌ وارد مي‌شود، و عادات‌ بدوي‌ اين‌ اقوام‌ مانع‌ آن‌ است‌ كه‌ مقابر، به‌ نحو شايسته‌، مورد توجه‌ قرار گيرند. آتنيان‌ اجراي‌ يكي‌ از اين‌ دو رسم‌ را چنان‌ ضروري‌ مي‌دانند كه‌ پس‌ از نبرد آرگينوساي‌ سرداران‌ فاتح‌ جنگ‌ را اعدام‌ مي‌كنند، زيرا طوفاني‌ سخت‌ نگذاشته‌ است‌ كه‌ آنان‌ اجساد ملوانان‌ آتني‌ را از آب‌ گرفته‌، به‌ خاك‌ سپارند .

روشي‌ كه‌ يونانيان‌ در تدفين‌ مردگان‌ دارند، آداب‌ كهن‌ را تا زمانهاي‌ آينده‌ ادامه‌ مي‌بخشد. جنازه‌ را، پس‌ از شستشو، با روغنهاي‌ عطر آگين‌ تدهين‌ مي‌كنند؛ تاجي‌ از گل‌ بر سرش‌ مي‌نهند؛ و بهترين‌ جامه‌اي‌ را كه‌ خانواده‌اش‌ توانسته‌ است‌ بخرد، بر او مي‌پوشانند. سپس‌ يك‌ اوبولوس‌ در ميان‌ دندانهايش‌ مي‌گذارند تا آن‌ را به‌ خارون‌، زورقبان‌ افسانه‌اي‌، بدهد و در عوض‌، از رود ستوكس‌ گذشته‌، به‌ سرزمين‌ مردگان‌ برسد. جنازه‌ را در تابوتي‌ كه‌ از چوب‌ يا گل‌ پخته‌ ساخته‌ شده‌ است‌ قرار مي‌دهند؛ ضرب‌المثل‌: «يك‌ پايس‌ در تابوت‌ است‌» هم‌ اكنون‌ زبان‌ زد مردم‌ يونان‌ است‌. مراسم‌ سوگواري‌ نيز داراي‌ تفصيلاتي‌ است‌، جامه‌ي‌ سياه‌ مي‌پوشند؛ تمام‌ يا قسمتي‌ از موي‌ سر خود را براي‌ اهدا به‌ مرده‌ مي‌تراشند؛ و در روز سوم‌، تابوت‌ را در ميان‌ جمعي‌ از مشايعين‌ در خيابانهاي‌ شهر گردش‌ مي‌دهند. زنان‌ شيون‌ و زاري‌ مي‌كنند و بر سينه‌ي‌ خويش‌ مي‌كوبند؛ گاهي‌ نوحه‌ سرايان‌ و زاري‌ كنندگان‌ حرفه‌اي‌ را نيز در اين‌ موقع‌ استخدام‌ مي‌كنند. بر خاك‌ گور شراب‌ مي‌ريزند تا عطش‌ روح‌ مرده‌ را فرو نشاند؛ گاهي‌ نيز حيواني‌ را بر آن‌ قرباني‌ مي‌كنند تا خوراك‌ روح‌ مهيا باشد. عزاداران‌ دسته‌ گل‌ و شاخه‌ي‌ سرو روي‌ مزار مي‌گذارند و سپس‌ به‌ خانه‌ باز مي‌گردند تا به‌ ياد شخصي‌ درگذشته‌ مجلسي‌ ترتيب‌ دهند. در اين‌ مجلس‌ «مرده‌ را جز به‌ نيكي‌ نبايد ياد كرد»، زيرا عقيده‌ بر اين‌ است‌ كه‌ روح‌ وي‌ در آنجا حاضر خواهد بود. اينكه‌ مي‌گويند «درباره‌ي‌ مردگان‌ بد نبايد گفت‌»، و نيز شايد مدايحي‌ كه‌ بر سنگ‌ قبرها مي‌نويسند، از اينجا سرچشمه‌ مي‌گيرد. فرزندان‌، در مواقع‌ معين‌، بر سر تربت‌ پدران‌ خويش‌ مي‌روند و شراب‌ و طعام‌ به‌ آن‌ تقديم‌ مي‌دارند. پس‌ از جنگ‌ پلاتايا كه‌ مردمان‌ بسياري‌ از شهرهاي‌ يونان‌ را به‌ خاك‌ كشيد، اهالي‌ پلاتايا عهد مي‌كنند كه‌ هر ساله‌ براي‌ كشتگان‌ آن‌ جنگ‌ طعام‌ و شراب‌ فراهم‌ سازند، و در شش‌ قرن‌ بعد، يعني‌ در عصر پلوتارك‌، هنوز به‌ پيمان‌ خود وفا دارند .

روح‌ پس‌ از مرگ‌ از بدن‌ جدا مي‌شود و به‌ صورت‌ سايه‌اي‌ غير مادي‌ در سرزمين‌ مردگان‌ ساكن‌ مي‌گردد. در آثار هومر، فقط‌ ارواحي‌ مورد مجازات‌ واقع‌ مي‌شوند كه‌ مرتكب‌ گناهي‌ بسيار شنيع‌ شده‌ يا به‌ مقدسات‌ اهانت‌ ورزيده‌ باشند. ساير ارواح‌، چه‌ گناهكار و چه‌ بي‌گناه‌، بايد به‌ نحوي‌ يكسان‌ در سرزمين‌ تاريك‌ پلوتون‌ تا ابد سرگردان‌ باشند. در جريان‌ تاريخ‌ يونان‌، طبقات‌ فقيرتر چنين‌ معتقد مي‌شوند كه‌ سرزمين‌ مردگان‌ جايگاهي‌ است‌ براي‌ كفّاره‌ و جبران‌ گناهان‌. اشيل‌، در يكي‌ از نمايشنامه‌هاي‌ خود، زئوس‌ را در حالي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ مشغول‌ محاكمه‌ي‌ مردگان‌ است‌ و گنهكاران‌ را مجازات‌ مي‌كند؛ ولي‌ در اين‌ كتاب‌ از جزاي‌ نيكوكاران‌ خبري‌ نيست‌. از «جزاير سعادت‌» يا «كشتزار الوسيون‌»، كه‌ بهشت‌ جاويدان‌ ارواح‌ چند تن‌ از پهلوانان‌ است‌، به‌ ندرت‌ سخني‌ مي‌شنويم‌. تصور سرنوشت‌ شومي‌ كه‌ در انتظار تقريباً همه‌ي‌ مردگان‌ است‌، به‌ ادبيات‌ يوناني‌ رنگ‌ تيره‌ي‌ خاصي‌ بخشيده‌ و زندگي‌ مردم‌ يونان‌ را، كه‌ در زير آسماني‌ چنان‌ تابناك‌ زيست‌ مي‌كنند، تاريك‌ و غم‌آلود ساخته‌ است‌ .

بناي‌ پارتنون‌

18-14- در سال‌ 447، ايكتينوس‌ ، به‌ ياري‌ كاليكراتس‌ و تحت‌ نظارت‌ فيدياس‌ و پريكلس‌ ، بناي‌ معبد جديدي‌ را براي‌ آتنه‌ي‌ پارتنون‌ آغاز كرد. وي‌، در انتهاي‌ غربي‌ عمارت‌، براي‌ دختران‌ كاهنه‌ي‌ آتنه‌ تالاري‌ ساخت‌ و آن‌ را خانه‌ي‌ «دوشيزگان‌ » نام‌ گذارد، ولي‌ با گذشت‌ زمان‌ سهل‌انگار، نام‌ اين‌ جزء، به‌ حكم‌ نوعي‌ استعاره‌ي‌ معماري‌، به‌ كال‌ آن‌ بنا اطلاق‌ شد. ايكتينوس‌ مرمر سپيد كوه‌ پنتليكوس‌ را، كه‌ رگه‌هايي‌ از دانه‌هاي‌ آهن‌ داشت‌، مصالح‌ كار خود قرار داد و ملاط‌ به‌ كار نبرد. پاره‌هاي‌ سنگ‌ را چنان‌ به‌ دقت‌ چهارگوش‌ ساخته‌ و صيقل‌ داده‌ بود كه‌ هر پاره‌، پاره‌ي‌ ديگر را به‌ خود مي‌گرفت‌ و چون‌ يك‌ قطعه‌ي‌ واحد به‌ نظر مي‌آمد. قطعات‌ استوانه‌اي‌ شكل‌ ستونهار ا سوراخ‌ مي‌كرد تا تير نازكي‌ از چوب‌ زيتون‌ در آنها جاي‌ دهد. سپس‌ قطعات‌ ستون‌ را بر روي‌ هم‌ مي‌گذارد و قطعه‌ي‌ بالايي‌ را آن‌ قدر بر قطعه‌ي‌ زيرين‌ مي‌گرداند و مي‌ساييد كه‌ دو سطح‌ مجاور صاف‌ و هموار گشته‌، به‌ يكديگر مي‌پيوستند و فاصله‌ي‌ ميانشان‌ تقريباً از نظر محو مي‌شد .

اين‌ بنا به‌ سبك‌ دور يك‌ يك‌ دست‌، و از سادگي‌ بناهاي‌ دوران‌ كلاسيك‌ برخوردار بود. طرح‌ آن‌ مستطيل‌ بود. زيرا يونانيان‌ به‌ اشكال‌ مستدير و مخروطي‌ توجهي‌ نداشتند، و از اين‌ روي‌، در معماري‌ يونان‌، طاق‌ مرسوم‌ نبود، هر چند كه‌ معماران‌ بدون‌ شك‌ با آن‌ آشنايي‌ داشته‌اند. ابعاد عمارات‌ از حدود اعتدال‌ تجاوز نكرده‌ بود: 70*30*20 متر. گويا، در سراسر اين‌ بنا، تناسبي‌ چون‌ قانون‌ تناسب‌ پولوكليتوس‌ رعايت‌ شده‌ بود، و همه‌ي‌ مقياسات‌ آن‌ با قطر ستون‌ تناسبي‌ معين‌ داشتند. در پوسيدونيا ، ارتفاع‌ ستون‌ چهار برابر قطرش‌ بود . اما در اينجا، هر ستون‌ پنج‌ برابر قطر خود بلندي‌ داشت‌؛ اين‌ سبك‌ نو، با كاميابي‌ تمام‌، بين‌ استحكام‌ سبك‌ اسپارتي‌ و رشاقت‌ شيوه‌ي‌ آتيكي‌، حد وسط‌ را برگزيده‌ بود. در هر ستون‌ از پايه‌ تا ميانه‌ اندكي‌ (در حدود 2 سانتي‌متر ) قطورتر، و از ميانه‌ تا بالا، به‌ تدريج‌ باريك‌ مي‌شد، و به‌ طرف‌ مركز ستون‌بندي‌ خود متمايل‌ بود. ستونهايي‌ كه‌ در گوشه‌ها قرار داشتند اندكي‌ از بقيه‌ قطورتر بودند. هر خط‌ افقي‌ كه‌ بر پايه‌ي‌ ستونها و بر كتيبه‌ها از يك‌ سر به‌ سر ديگر كشيده‌ مي‌شد اندكي‌ انحنا داشت‌، چنان‌ كه‌ اگر چشم‌ بر يك‌ سر هر خط‌ ظاهراً افقي‌ قرار مي‌گرفت‌، آن‌ سوي‌ خط‌ را به‌ تمامي‌ نمي‌توانست‌ ديد. نقوش‌ چهارگوش‌ كتيبه‌ها مربع‌ كامل‌ نبود، بلكه‌ طرح‌ آنها چنان‌ بود كه‌ از پايين‌ مربع‌ كامل‌ به‌ نظر آيند.انحنايي‌ كه‌ به‌ خطوط‌ افقي‌ مي‌دادند، شيوه‌ي‌ هوشيارانه‌اي‌ بود كه‌ خطاي‌ باصره‌ را اصلاح‌ مي‌كرد؛ اگر چنان‌ نمي‌كردند، خطوط‌ پايه‌ي‌ ستونها، در ميان‌، فرو رفته‌ به‌ نظر مي‌رسيد؛ و ستونها از پايين‌ به‌ بالا به‌ تدريج‌ نازك‌، و ستونهاي‌ گوشه‌ها باريك‌تر از ديگران‌ و متمايل‌ به‌ بيرون‌ ديده‌ مي‌شد. اما اين‌گونه‌ دقت‌، بدون‌ شك‌، مستلزم‌ آگاهي‌ فراوان‌ بر رياضيات‌ و علم‌ مناظر بود؛ اين‌ معبد تنها يكي‌ از مظاهر كمال‌ معماري‌ يونان‌ را، كه‌ در آن‌ علم‌ و هنر دست‌ به‌ هم‌ داده‌ بودند، تشكيل‌ مي‌داد. در بناي‌ پارتنون‌، چنان‌ كه‌ در علم‌ فيزيك‌ معلوم‌ است‌، هر خط‌ مستقيم‌ داراي‌ انحنايي‌ بود؛ و هر جزء آن‌ به‌ صورت‌ تركيبي‌ دقيق‌، چنان‌ كه‌ در نقاشي‌ مشهود است‌، به‌ سوي‌ مركز گرايش‌ داشت‌؛ در نتيجه‌، نرمي‌ و زيبايي‌ خاصي‌ در آن‌ پديد آمده‌ بود كه‌ گويي‌ به‌ سنگها حيات‌ و آزادي‌ مي‌بخشيد .

تزيينات‌ افريز، كه‌ بر بالاي‌ قسمت‌ ساده‌ي‌ كتيبه‌ قرار داشت‌، از يك‌ رديف‌ شيارهاي‌ عمودي‌ سه‌ گوش‌ تشكيل‌ يافته‌، و در ميان‌ آن‌، با فاصله‌هاي‌ معيني‌، نقوشي‌ چهارگوش‌ جاي‌ گرفته‌ بودند. اين‌ نود و دو نقش‌ چهارگوش‌ داراي‌ تصاويري‌ برجسته‌ بودند كه‌ بار ديگر جدال‌ ميان‌ «تمدن‌» و «توحش‌» را نمايش‌ مي‌دادند: از پيكار يونانيان‌ با مردمان‌ تروا و آمازونها (آمازونها، بنا بر اساطير يونان‌، طايفه‌اي‌ از زنان‌ جنگجو بودند كه‌ مردان‌ را در ميان‌ خود راه‌ نمي‌دادند، و هرگاه‌ پسري‌ از ايشان‌ به‌ دنيا مي‌آمد، يا كشته‌ مي‌شد و يا به‌ نزد پدرش‌ كه‌ در قبايل‌ مجاور زندگي‌ مي‌كرد فرستاده‌ مي‌شد. دختران‌ اين‌ طايفه‌ پستان‌ راست‌ خود را مي‌سوزاندند تا به‌ كشيدن‌ كمان‌ تواناتر شوند). سخن‌ مي‌گفت‌، و جنگ‌ ميان‌ لاپيتها و قنطورسها، و نزاع‌ خدايان‌ و غولان‌ را بيان‌ مي‌داشت‌ . اين‌ الواح‌، بدون‌ شك‌، اثر دستهاي‌ گوناگون‌ هستند، و استاداني‌ چند، با ورزيدگيهاي‌ ناهمسان‌، به‌ تراشيدن‌ آنها پرداخته‌اند.

اين‌ حجاريها، از لحاظ‌ زيبايي‌ و كمال‌، به‌ پايه‌ي‌ افريز محراب‌ نمي‌رسند؛ لكن‌، سر برخي‌ از قنطورسها گويي‌ اثر قلم‌ رامبراند است‌ بر سنگ‌. بر نماهاي‌ مثلثي‌ شكل‌ خارجي‌، پيكره‌هايي‌ به‌ قامت‌ قهرمانان‌ حجاري‌ شده‌ بود؛ و بر نماي‌ شرقي‌، بالاي‌ مدخل‌، تماشاگران‌ ولادت‌ آتنه‌ از سر زئوس‌ را مي‌توانستند ديد. در اينجا، پيكره‌ي‌ نيرومند و خميده‌ي‌ تسئوس‌، و نقش‌ زيباي‌ ايريس‌ - هرمس‌ مونث‌ - نيز ديده‌ مي‌شد. تسئوس‌ به‌ شكل‌ غولي‌ ساخته‌ شده‌ بود كه‌ قدرت‌ تفكر فلسفي‌ و آرامش‌ مردم‌ متمدن‌ در سيمايش‌ هويدا بود؛ جامه‌اي‌ كه‌ ايريس‌ به‌ تن‌ داشت‌ بر اندامهايش‌ چسبيده‌ بود، اما در همان‌ حال‌ باد بر آن‌ مي‌وزيد - زيرا، به‌ عقيده‌ي‌ فيدياس‌، بادي‌ كه‌ جامه‌اي‌ را به‌ بازي‌ نگيرد، باد موافق‌ نيست‌. نقوش‌ ديگري‌ كه‌ در اين‌ قسمت‌ به‌ نظر مي‌رسيد، يكي‌ پيكره‌ي‌ هبه‌، الاهه‌ي‌ جواني‌ بود كه‌ جام‌ خدايان‌ اولمپ‌ را از باده‌ي‌ آسماني‌ پر مي‌ساخت‌، و ديگري‌ نقش‌ پر وقار الاهگان‌ سرنوشت‌.

در گوشه‌ي‌ سمت‌ چپ‌، سر چهار اسب‌ ديده‌ مي‌شد كه‌ با چشمان‌ درخشنده‌، منخرين‌ باز، و دهانهاي‌ كف‌ كرده‌اي‌ كه‌ حكايت‌ از سرعتشان‌ مي‌كرد، طلوع‌ خورشيد را اعلام‌ مي‌داشتند، و بر گوشه‌ي‌ سمت‌ راست‌، ماه‌ گردونه‌ي‌ خود را به‌ سوي‌ مغرب‌ خويش‌ مي‌راند اين‌ هشت‌ اسب‌ زيباترين‌ اسبان‌ تاريخ‌ حجاري‌ مي‌باشند. در نماي‌ غربي‌، پوسيدون‌، بر سر حكمراني‌ آتيك‌، با آتنه‌ به‌ مجادله‌ برخاسته‌ بود در اينجا باز تصاوير چند اسب‌ ديده‌ مي‌شد؛ گويي‌ اين‌ اسبان‌ مي‌خواستند كه‌ سخافت‌ كارهاي‌ آدميان‌ را جبران‌ كنند. نقوش‌ كساني‌ كه‌ تكيه‌ داده‌ و آرميده‌اند، با فخامتي‌ غير واقع‌ پردازانه‌، از جويبارهاي‌ آرام‌ تن‌ حكايت‌ مي‌كرد. شايد بدنهاي‌ مردان‌ را بيش‌ از اندازه‌ عضلاني‌، و پيكر زنان‌ را زياده‌ از حد بزرگ‌ ساخته‌ باشند، لكن‌، در تاريخ‌ حجاري‌ جهان‌، به‌ ندرت‌ ديده‌ شده‌ است‌ كه‌ چندين‌ پيكره‌ي‌ گوناگون‌ تا اين‌ حد طبيعي‌ و ماهرانه‌ در سطح‌ باريك‌ يك‌ نماي‌ مثلث‌ گرد آيند . كانووا از اين‌ نقوش‌ توصيفي‌ مبالغه‌آميز كرده‌ است‌: «همه‌ي‌ پيكره‌هاي‌ ديگر از سنگند، اما اينها از گوشت‌ و خون‌ پديد آمده‌اند .»

زنان‌ و مرداني‌ كه‌ بر افريز نقش‌ شده‌اند، از اين‌ پيكره‌ها زيباترند. اين‌ افريز، كه‌ مشهورترين‌ نقوش‌ برجسته‌ي‌ جهان‌ را در برداشت‌، به‌ طول‌ 160 متر، در رواق‌ و بر بالاي‌ ديوار خارجي‌ محراب‌ كشيده‌ شده‌ بود. به‌ گمان‌ ما، در اين‌ نقشها، دختران‌ و پسران‌ آتيكي‌، به‌ مناسبت‌ جشن‌ مسابقات‌ سراسر آتن‌، آتنه‌ را ستايش‌ مي‌كنند و هدايايي‌ به‌ پيشگاهش‌ تقديم‌ مي‌دارند. گروهي‌ از آنان‌ بر افريز غربي‌ و شمالي‌، و گروهي‌ ديگر بر افريز جنوبي‌ حركت‌ مي‌كنند، و در افريز شرقي‌، هر دو گروه‌ در برابر الاهه‌ قرار مي‌گيرند. الاهه‌ نيز، با فخر و غرور، هدايا و بخشي‌ از غنايم‌ شهر خود را به‌ زئوس‌ و ساير خدايان‌ اولمپي‌ تقديم‌ مي‌كند. سواراني‌ زيبا بر اسباني‌ زيباتر نشسته‌اند؛ صاحب‌ دولتان‌ بر گردونه‌ها جاي‌ گرفته‌اند، و توده‌ي‌ مردم‌ دلشادند كه‌ در ركاب‌ آنان‌ پياده‌ راه‌ مي‌سپرند؛ دوشيزگان‌ خوبروي‌ و پيران‌ خاموش‌ و آرام‌ شاخه‌ي‌ زيتون‌ و سيني‌ نان‌ بر دست‌ دارند؛ خدمتگزاران‌ كوزه‌هاي‌ شراب‌ مقدس‌ را بر دوش‌ حمل‌ مي‌كنند؛ بانوان‌ صاحب‌ شوكت‌ جامه‌هايي‌ را كه‌ - زماني‌ دراز پيش‌ از اين‌ روز مقدس‌ - براي‌ الاهه‌ بافته‌ و قلابدوزي‌ كرده‌اند، به‌ پيشگاه‌ وي‌ مي‌برند؛ كساني‌ كه‌ جهت‌ قربان‌ شدن‌ انتخاب‌ شده‌اند، همچون‌ بره‌اي‌ بردبار و آرام‌ يا با خشمي‌ كه‌ از وقوف‌ بر تقدير خود دارند، پيش‌ مي‌روند؛ دختران‌ طبقات‌ بالا وسايل‌ اجراي‌ مراسم‌ و لوازم‌ قربان‌ كردن‌ را حمل‌ مي‌كنند؛ نوازندگان‌، با فلوتهاي‌ خود، نغماتي‌ بي‌مرگ‌ و بي‌آهنگ‌ مي‌نوازند . آدميان‌ و جانوران‌، در تاريخ‌ جهان‌، به‌ ندرت‌ با هنري‌ چنين‌ رنج‌آميز تجليل‌ و تكريم‌ شده‌اند. حجاران‌ مي‌توانستند در سنگي‌ به‌ قطر كمتر از شش‌ سانتيمتر، با سايه‌زدن‌ و كنده‌كاري‌، چنان‌ عمق‌ و بعدي‌ ايجاد كنند كه‌ يك‌ اسب‌، يا يك‌ اسب‌ سوار، در آن‌ سوي‌ اسب‌ ديگر به‌ نظر مي‌رسد، در حالي‌ كه‌ همه‌ي‌ بر آمدگي‌ آنها از سطح‌ به‌ يك‌ اندازه‌ است‌. چنين‌ نقش‌ برجسته‌ي‌ بديع‌ و بي‌مانندي‌ را در محلي‌ چنان‌ بلند جاي‌ دادن‌ شايد خطا باشد؛ زيرا كسي‌ نمي‌توانست‌ به‌ آساني‌ در آن‌ به‌ تأمل‌ پردازد و همه‌ي‌ زيبايي‌ و ظرافت‌ آن‌ را دريابد. فيدياس‌، براي‌ معذور داشتن‌ خويش‌، بدون‌ شك‌ چشمكي‌ زده‌، مي‌گفت‌: چنان‌ كرده‌ام‌ تا خدايان‌ آنها را ببينند. اما در آن‌ هنگام‌ كه‌ وي‌ پيكرتراشي‌ مي‌كرد، زمان‌ مرگ‌ خدايان‌ فرا رسيده‌ بود .

مدخل‌ معبد دروني‌ در زير افريزي‌ قرار داشت‌ كه‌ نقش‌ خدايان‌ بر آن‌ بود. قسمت‌ داخلي‌ نسبتاً كوچك‌ بود؛ دو رديف‌ ستون‌ دوريك‌ كه‌ سقف‌ را نگاه‌ مي‌داشتند، بيشتر فضاي‌ معبد را گرفته‌ بودند و آن‌ را به‌ يك‌ صحن‌ و دو راهرو تقسيم‌ مي‌كردند. اما، در انتهاي‌ غربي‌، آتنه‌ي‌ پارتنون‌ چشمان‌ پرستندگان‌ خود را با طلاهاي‌ جامه‌ي‌ خويش‌ كور مي‌ساخت‌، يا با نيزه‌ و سپر و مارهايي‌ كه‌ داشت‌ آنان‌ را به‌ وحشت‌ مي‌افكند. در پشت‌ سر او، سراي‌ دوشيزگان‌ بود، كه‌ چهار ستون‌ يونيايي‌ آن‌ را زينت‌ مي‌دادند. ورقه‌هاي‌ مرمر سقف‌ چنان‌ شفاف‌ بود كه‌ مقداري‌ نور از آن‌ به‌ داخل‌ محراب‌ مي‌تابيد؛ اما در عين‌ حال‌، تيرگي‌ آن‌ نيز به‌ قدري‌ بود كه‌ نفوذ حرارت‌ خورشيد را مانع‌ مي‌شد. علاوه‌ بر اين‌، دينداري‌ نيز، چون‌ عشق‌، از خورشيد رويگردان‌ است‌. قرنيزها با دقت‌ و ظرافت‌ بسيار آرايش‌ يافته‌، و روي‌ آن‌ با سفال‌ پوشانده‌ شده‌ بود، و ناودانهايي‌ آب‌ باران‌ را از آن‌ به‌ پايين‌ مي‌آورد. بسياري‌ از قسمتهاي‌ معبد را به‌ رنگهاي‌ روشن‌ زرد و آبي‌ و قرمز، و مرمرها را به‌ رنگ‌ شير و زعفران‌ درآورده‌ بودند .

بخشي‌ از نقوش‌ و زمينه‌ي‌ افريز و شيارهاي‌ عمودي‌ آن‌ آبي‌ رنگ‌؛ زمينه‌ي‌ نقوش‌ چهارگوش‌ افريز، سرخ‌؛ و اشكال‌ ميان‌ آن‌ به‌ رنگهاي‌ مختلف‌ بود. مردماني‌ كه‌ به‌ آسمان‌ مديترانه‌ خو كرده‌اند رنگهاي‌ روشن‌ را بيش‌ از رنگهاي‌ تيره‌اي‌ كه‌ با فضاي‌ ابرآلود اروپاي‌ شمالي‌ سازگار است‌ دوست‌ مي‌دارند. پارتنون‌، كه‌ در اين‌ روزگاران‌ همه‌ي‌ رنگهاي‌ خود را از دست‌ داده‌ است‌، در هنگام‌ شب‌ از هميشه‌ زيباتر مي‌نمايد؛ زيرا، از ميان‌ ستونهاي‌ آن‌، چشم‌ اندازهاي‌ آسمان‌ كه‌ پي‌ در پي‌ تغيير مي‌يابد، يا ماه‌ كه‌ همواره‌ معبود آدميان‌ بوده‌ است‌، و يا چراغهاي‌ شهر خفته‌ كه‌ با نور ستارگان‌ مي‌آميزند، جلوه‌گري‌ مي‌كنند. (پارتنون‌ نيز، چون‌ ارختئوم‌ و تسئوم‌، بعدها به‌ صورت‌ كليساي‌ مسيحي‌ باقي‌ ماند. در اين‌ احوال‌، تغيير نام‌ اين‌ عمارات‌ ضرورتي‌ نيافت‌، زيرا درهر حال‌ به‌ مريم‌ عذرا تعلق‌ يافته‌ بودند.

هنگامي‌ كه‌، در سال‌ 1456، تركان‌ پارتنون‌ را اشغال‌ كردند، آن‌ را به‌ صورت‌ مسجدي‌ درآوردند و مناره‌اي‌ بر آن‌ ساختند؛ در 1687 كه‌ ونيزيها آتن‌ را محاصره‌ كرده‌ بودند، تركان‌ آن‌ معبد را انبار باروت‌ توپخانه‌هاي‌ خود قرار دادند. فرمانده‌ي‌ سپاهيان‌ و نيزي‌، كه‌ از اين‌ مطلب‌ با خبر شده‌ بود، فرمان‌ داد كه‌ پارتنون‌ را به‌ توپ‌ ببندند؛ در نتيجه‌، گلوله‌اي‌ سقف‌ را شكافت‌ و به‌ درون‌ انبار افتاد، باروت‌ را منفجر ساخت‌، و نيمي‌ از بنا را ويران‌ كرد. پس‌ از تصرف‌ شهر، موروسيني‌ مي‌خواست‌ كه‌ حجاريهاي‌ نماي‌ خارجي‌ معبد را بردارد؛ ولي‌، هنگامي‌ كه‌ كارگران‌ مشغول‌ پايين‌آوردن‌ آن‌ بودند، بر زمين‌ افتاد و خرد شد. در 1800 ، لرد آلكين‌، كه‌ سفير انگلستان‌ در تركيه‌ بود، اجازه‌ گرفت‌ كه‌ بخشي‌ از نقوش‌ و حجاريهاي‌ پارتنون‌ را به‌ موزه‌ي‌ بريتانيا منتقل‌ سازد؛ زيرا معتقد بود كه‌ در آنجا از خطر جنگ‌ و تأثير آب‌ و هوا محفوظ‌ خواهند بود؛ و بدين‌ ترتيب‌، غنيمتي‌ كه‌ وي‌ به‌ انگلستان‌ آورد عبارت‌ بود از دوازده‌ مجسمه‌، پانزده‌ پاره‌ از نقوش‌ چهارگوش‌ افريز، و پنجاه‌ و شش‌ لوح‌ افريز. متخصص‌ آثار حجاري‌ آن‌ موزه‌ با خريد آنها موافقت‌ نكرد؛

بعد از ده‌ سال‌ مذاكره‌، بالاخره‌ موزه‌ي‌ بريتانيايي‌ موافقت‌ كرد كه‌ مبلغ‌ 175000 دلار در قبال‌ اين‌ آثار بپردازد، و اين‌ كمتر از نصف‌ هزينه‌اي‌ بود كه‌ لرد الكين‌ براي‌ خريد و حمل‌ آنها به‌ مصرف‌ رسانيده‌ بود . چند سال‌ بعد، در جنگ‌ استقلال‌ يونان‌ (1821-1830)، آكروپوليس‌ دوباره‌ به‌ توپ‌ بسته‌ شد، و قسمت‌ وسيعي‌ از ارختئوم‌ ويران‌ گشت‌. هنوز قسمتهايي‌ از افريزپارتنون‌ بر جا باقي‌ است‌، و قسمتهايي‌ از آن‌ نيز در موزه‌ي‌ آتن‌ و موزه‌ي‌ لوور محفوظ‌ است‌. مردم‌ شهر نشويل‌، واقع‌ در تنسي‌، از روي‌ نقشه‌ي‌ پارتنون‌، محلي‌ مشابه‌ آن‌ با همان‌ ابعاد و با همان‌ مصالح‌ ساختند و همان‌ تزيينات‌ و رنگها را - تا آنجا كه‌ ما مي‌دانيم‌ - در آن‌ به‌ كار بردند. موزه‌ي‌ هنري‌ مترپليتن‌ نيويورك‌ نيز نمونه‌ي‌ فرضي‌ كوچكي‌ از قسمت‌ داخلي‌ اين‌ معبد تهيه‌ كرده‌ است‌ .)

هنر يونان‌ بزرگ‌ترين‌ محصول‌ تمدن‌ آن‌ بود؛ زيرا گرچه‌ شاهكارهاي‌ آن‌ يك‌ به‌ يك‌ طعمه‌ي‌ آز و اشتهاي‌ زمان‌ شده‌ است‌، هنوز از شكل‌ و روح‌ آن‌ بخشي‌ عظيم‌ باقي‌ است‌ تا محرك‌ و راهنماي‌ هنرهاي‌ بسيار، نسلهاي‌ بسيار، و كشورهاي‌ بسيار شود. هنر يونان‌ نيز، چون‌ همه‌ي‌ كارهاي‌ انساني‌، از خطا و نقص‌ خالي‌ نبود. پيكرتراشي‌ آن‌ بيش‌ از حد به‌ جسم‌ توجه‌ داشت‌ و به‌ ندرت‌ به‌ روح‌ مي‌پرداخت‌؛ ما اغلب‌ از كمال‌ اين‌ مجسمه‌ها در شگفت‌ مي‌افتيم‌، اما حياتي‌ در آنها احساس‌ نمي‌كنيم‌. معماري‌ يونان‌، از لحاظ‌ شكل‌ و سبك‌، محدوديت‌ بسيار داشت‌ و يك‌ هزار سال‌ پايبند طرح‌ مستطيل‌ و ساده‌ي‌ تالارهاي‌ بزرگ‌ مو كناي‌ بود. تقريباً همه‌ي‌ بناهاي‌ بزرگ‌ در قلمرو دين‌ بودند. معماران‌ از كارهاي‌ دشوار، چون‌ طاق‌ زدن‌ و گنبد ساختن‌ كه‌ شايد ميدان‌ عمل‌ و ابتكارشان‌ را توسعه‌ي‌ بيشتري‌ مي‌داد، اجتناب‌ مي‌كردند. ستونهاي‌ داخلي‌، كه‌ بر روي‌ هم‌ قرار گرفته‌ بودند، سقفها را به‌ نحوي‌ نا زيبا نگاه‌ مي‌داشتند. مجسمه‌هايي‌ كه‌ حجمشان‌ با گنجايش‌ بنا هيچ‌ سازگار نبود، فضاي‌ درون‌ معابد را گرفته‌ بودند، و طرز آرايش‌ آنها از سادگي‌ و تقيدي‌ كه‌ در سبك‌ كلاسيك‌ ديده‌ مي‌شود عاري‌ بود .

ولي‌ هنر يونان‌ بود كه‌ سبك‌ كلاسيك‌ را پديد آورد، و هيچ‌ يك‌ از اين‌ نقايص‌ بر اين‌ حقيقت‌ پرده‌ نمي‌كشد. اگر بخواهيم‌ مطالب‌ اين‌ فصل‌ را در خاتمه‌ باز بيان‌ كنيم‌، بايد بگوييم‌ كه‌ اساس‌ هنر يونان‌ نظم‌ وشكل‌ آن‌ است‌؛ يعني‌ حفظ‌ اعتدال‌ در طرح‌، در حالت‌، و در تزيين‌؛ رعايت‌ تناسب‌ در اجزا، و رعايت‌ وحدت‌ در صورت‌ كلي‌؛ غلبه‌ي‌ عقل‌، بدون‌ فنا شدن‌ احساس‌؛ كمالي‌ آرام‌، كه‌ به‌ سادگي‌ خود قانع‌ است‌؛ و فخامتي‌ كه‌ گروگان‌ حجم‌ نيست‌. هيچ‌ سبكي‌، جز سبك‌ گوتيك‌، تا اين‌ حد در هنرهاي‌ ادوار بعد مؤثر نبوده‌ است‌. مجسمه‌هاي‌ يونان‌ باستان‌ هنوز عالي‌ترين‌ نمونه‌هاي‌ پيكرتراشي‌ جهان‌ هستند؛ و تا ديروز، ستونهاي‌ يوناني‌ بر جهان‌ معماري‌ حكمفرما بود و نمي‌گذاشت‌ كه‌ اشكال‌ دلنشين‌تري‌ رواج‌ يابد. جاي‌ بسي‌ خرسندي‌ است‌ كه‌ از زير تأثير يونانيان‌ بيرون‌ مي‌شويم‌؛ زيرا كه‌ كمال‌ نيز خود، اگر به‌ يك‌ حال‌ باقي‌ ماند و تحول‌ نيابد، خاطر را آزرده‌ خواهد ساخت‌. اما زماني‌ دراز بعد از آنكه‌ اين‌ آزادي‌ تحقق‌ يافت‌، هنر يونان‌ كه‌ حيات‌ عقل‌ را مجسم‌ مي‌ساخت‌، و سبك‌ كلاسيك‌ كه‌ خاص‌ترين‌ ارمغان‌ يونان‌ به‌ جهان‌ بشريت‌ بود، دوباره‌ راهنما و الهام‌ بخش‌ و محرك‌ ما خواهد شد .

پيشرفت‌ علوم‌ در عصر طلايي‌

18-15- فعاليتهاي‌ فرهنگي‌ يونان‌ در دوران‌ پريكلس‌ در سه‌ جهت‌ است‌: هنر، درام‌، و فلسفه‌. هنر از دين‌ الهام‌ مي‌گيرد، درام‌ از ميدان‌ جنگ‌، و فلسفه‌ از قربانيان‌، وجود هر جمعيت‌ مذهبي‌ مستلزم‌ عقيده‌اي‌ ثابت‌ و مشترك‌ است‌؛ از اين‌ روي‌، دير يا زود، هر ديني‌ با جريان‌ تند و پرتحول‌ غير مذهبي‌، كه‌ در عرف‌ ما به‌ پيشرفت‌ علم‌ موسوم‌ است‌، مواجه‌ مي‌شود و با آن‌ به‌ نزاع‌ برمي‌خيزد. اين‌ نزاع‌ در آتن‌ هميشه‌ مشهود و آشكارا نبود و در زندگي‌ توده‌هاي‌ مردم‌ تأثير مستقيم‌ نداشت‌ . دانشمندان‌ و فلاسفه‌، بي‌آنكه‌ عقايد ديني‌ مردم‌ را صريحاً مورد حمله‌ و انتقاد قرار دهند، به‌ كار خود ادامه‌ مي‌دادند و غالباً، براي‌ آنكه‌ آتش‌ نزاع‌ را فرو نشانند، مصطلحات‌ كهنه‌ي‌ ديني‌ را به‌ رمز و كنايه‌ يا به‌ صورت‌ تمثيل‌ در مورد عقايد تازه‌ي‌ خود به‌ كار مي‌بردند. فقط‌ گاه‌گاه‌ اين‌ نزاع‌ علني‌ مي‌شد و به‌ مسئله‌ي‌ مرگ‌ و زندگي‌ مبدل‌ مي‌گشت‌. چنان‌ كه‌ در مورد آناكساگوراس‌، آسپاسيا، دياگوراس‌ ملوسي‌، اوريپيد، و سقراط‌ چنين‌ شد. ولي‌ به‌ هر حال‌ اين‌ نزاع‌ وجود داشت‌، و در عصر پريكلس‌ امري‌ اساسي‌ بود و به‌ اشكال‌ و انحاي‌ گوناگون‌ ظاهر مي‌گشت‌ و در گفتارهاي‌ شكاكانه‌ي‌ سوفسطاييان‌، و در ماده‌گرايي‌ ذيمقراطيس‌ ، با وضوح‌ و صراحت‌ تمام‌ جلوه‌گر بود. اين‌ كيفيت‌ در تورع‌ اشيل‌ و الحاد اوريپيد، و حتي‌ در شوخ‌طبعي‌ گستاخانه‌ي‌ آريستوفان‌ محافظه‌كار نيز با اندكي‌ ابهام‌ به‌ نظر مي‌رسيد، و در محاكمه‌ و مرگ‌ سقراط‌، دوباره‌، با شدت‌ تمام‌ ظاهر شد. در عصر پريكلس‌، حيات‌ فكري‌ آتن‌ در اطراف‌ اين‌ موضوع‌ دور مي‌زد .

رياضيدانان‌ در عصر طلايي‌

18-16- در يونان‌ قرن‌ پنجم‌، علم‌ محض‌ هنوز فرع‌ فلسفه‌ بود، و كساني‌ كه‌ به‌ آموختن‌ و تكميل‌ آن‌ مي‌پرداختند بيشتر فلاسفه‌ بودند. در نظر يونانيان‌، رياضيات‌ عالي‌ براي‌ عمل‌ و محاسبه‌ نبود، بلكه‌ از لوازم‌ منطق‌ به‌ شمار مي‌رفت‌، و بيشتر به‌ كار تركيب‌ و بناي‌ ذهني‌ يك‌ جهان‌ انتزاعي‌ مي‌پرداخت‌ و به‌ تسخير محيط‌ طبيعي‌ و مادي‌ توجهي‌ نداشت‌ .

علم‌ حساب‌ متداول‌، قبل‌ از دوران‌ پريكلس‌، ابتدايي‌ و خالي‌ از دقت‌ بود. يك‌ خط‌ كوچك‌ عمودي‌ علامت‌ 1، دو خط‌ علامت‌ 2، سه‌ خط‌ علامت‌ 3، و چهار خط‌ علامت‌ 4 بود. 5 و 10 و 100 و 1000 و 000 , 10 به‌ وسيله‌ي‌ حرف‌ اول‌ اين‌ اعداد به‌ زبان‌ يوناني‌ نمايش‌ داده‌ مي‌شد، از اين‌ قرار myrioi, chilioi, hekaton, deka, pente در رياضيات‌ يونان‌ براي‌ صفر علامتي‌ نبود. سيستم‌ اعشاري‌، كه‌ از مصر آمده‌ بود، سيستم‌ شمار اثني‌ عشري‌ يا دوازدهي‌، و سيستم‌ شمار ستيني‌ يا شصتي‌ در نجوم‌ و جغرافيا، كه‌ از بابليان‌ اخذ شده‌ بود (و هنوز هم‌ در صفحه‌ي‌ ساعتها و بر نقشه‌ها و كرات‌ جغرافيايي‌ ديده‌ مي‌شود) به‌ خوبي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ رياضيات‌ يونان‌، چون‌ رياضيات‌ اروپاي‌ ما، اصل‌ و منشأ شرقي‌ دارد. محاسبات‌ ساده‌ي‌ مردم‌ شايد با چرتكه‌ انجام‌ مي‌گرفت‌. كسور متعارفي‌ موجب‌ دردسر بود، يك‌ كسر مركب‌ را به‌ چند كسر، كه‌ صورت‌ هر يك‌ از آنها 1 بود، تبديل‌ مي‌كردند؛ بدين‌ ترتيب‌، مثلاً 32/23 به‌ اين‌ صورت‌ تجزيه‌ مي‌شد 2/1+8/1+16/1+32/1 .

از جبر و مقابله‌ي‌ يونان‌ پيش‌ از مسيحيت‌ خبري‌ نداريم‌. هندسه‌ علمي‌ بود كه‌ فلاسفه‌ بدان‌ رغبت‌ تمام‌ داشتند، اما باز نه‌ براي‌ فوايد عملي‌ آن‌، بلكه‌ از آن‌ روي‌ كه‌ جنبه‌ي‌ نظري‌ داشت‌، استدلال‌ منطقي‌ در آن‌ بود، دقت‌ و وضوح‌ را به‌ هم‌ آميخت‌، و معماري‌ فكر را بر عهده‌ داشت‌. اين‌ رياضيدانان‌، كه‌ دلبسته‌ي‌ ماوراءالطبيعه‌ بودند، خود را با سه‌ مسئله‌ مشغول‌ مي‌داشتند، تربيع‌ دايره‌، تثليث‌ زاويه‌، تضعيف‌ مكعب‌، كمدي‌ «پرندگان‌»، اثر آريستوفان‌، نشان‌ مي‌دهد كه‌ مسئله‌ي‌ اول‌ تا چه‌ حد توجه‌ مردم‌ را به‌ خود جلب‌ كرده‌ بود. «متون‌»، كه‌ قهرمان‌ اين‌ نمايشنامه‌ است‌، پرگار و خط‌كش‌ به‌ دست‌، وارد صحنه‌ مي‌شود و به‌ تماشاگران‌ مي‌گويد كه‌ مي‌خواهم‌ به‌ شما بياموزم‌ كه‌ «چگونه‌ دايره‌ي‌ خود را تبديل‌ به‌ مربع‌ كنيد».

البته‌ مسئله‌ اين‌ بود كه‌ چگونه‌ مي‌توان‌ دايره‌ را به‌ مربعي‌ به‌ همان‌ مساحت‌ تبديل‌ كرد، شايد بر اثر اين‌گونه‌ مسائل‌ بود كه‌ فيثاغورسيان‌ دوره‌هاي‌ بعد، قواعد اعداد اصم‌ و كميات‌ نامتوافق‌ (اعداد اصم‌ آنهايي‌ هستند كه‌ مقدارشان‌ را با عدد صحيح‌ كسري‌ نمي‌توان‌ نشان‌ داد، مانند جذر عدد 2، و كميات‌ ناموافق‌ كمياتي‌ را گويند كه‌ براي‌ آنها نتوان‌ كميت‌ ثالثي‌ به‌ دست‌ آورد كه‌ نسبتش‌ با دو كميت‌ اول‌، با اعداد غير اصم‌ قابل‌ تعيين‌ باشد؛ مانند قطر مربع‌ و اضلاع‌ آن‌، يا شعاع‌ دايره‌ و محيطش‌) را وضع‌ كردند. همين‌ فيثاغورسيان‌ بودند كه‌ با تحقيق‌ در قطع‌ ناقص‌ (بيضي‌) و قطع‌ زايد (هذلولي‌)، و قطع‌ مكافي‌ (سهمي‌) راه‌ تحقيق‌ در مقاطع‌ مخروطي‌ را براي‌ آپولونيوس‌ پرگايي‌ باز كردند. تحقيقات‌ آپولونيوس‌ در تاريخ‌ علوم‌ رياضي‌، داراي‌ مقام‌ و اهميت‌ به‌ سزايي‌ است‌. در سال‌ 440، بقراط‌ خيوسي‌ (غير از بقراط‌ طبيب‌) اولين‌ كتاب‌ مشهور خود را در علم‌ هندسه‌ انتشار داد و مسئله‌ي‌ تبديل‌ هلال‌ (هلالي‌ كه‌ از تقاطع‌ دو دايره‌ پديد مي‌آيد) به‌ مربعي‌ به‌ همان‌ سطح‌ را حل‌ كرد. در حدود سال‌ 420، هيپياس‌ الئايي‌ موفق‌ شد، به‌ وسيله‌ي‌ يك‌ قوس‌ تربيع‌، زاويه‌ را به‌ سه‌ قسمت‌ مساوي‌ تقسيم‌ كند. در حدود سال‌ 410، ذيمقراطيس‌ آبدرايي‌ اعلام‌ داشت‌ كه‌ «در ترسيم‌ خطوط‌ به‌ شرايط‌ معين‌، هيچ‌ كس‌، حتي‌ از مصريان‌، به‌ پايه‌ي‌ من‌ نرسيده‌ است‌.» وي‌ چهار كتاب‌ در هندسه‌ نوشت‌ و براي‌ تعيين‌ مساحت‌ مخروط‌ و هرم‌ قواعدي‌ عرضه‌ داشت‌؛ از اين‌ روي‌، مي‌توان‌ ادعاي‌ او را قابل‌ بخشايش‌ دانست‌. بر روي‌ هم‌، يونانيان‌ به‌ همان‌ ميزان‌ كه‌ در رياضيات‌ ناتوان‌ بودند، در هندسه‌ قدرت‌ فراوان‌ داشتند، و اين‌ علم‌ حتي‌ در هنرشان‌ نيز دخالت‌ مؤثر و اساسي‌ يافته‌ بود. اشكال‌ هندسي‌ زينت‌ بخش‌ معماري‌ و سفالگري‌ بود، و در بناي‌ پارتنون‌ نسبتها و خميدگيها همه‌ از روي‌ اصول‌ هندسي‌ معين‌ مي‌شد .

آناكساگوراس‌ در عصر طلايي‌

18-17- در اعتلاي‌ عصر پريكلس‌، قانون‌ آتن‌ ستاره‌شناسي‌ را تحريم‌ كرد، و اين‌ بخشي‌ از نزاع‌ علم‌ و دين‌ بود. در آكراگاس‌، امپدوكلس‌ اعلام‌ داشت‌ كه‌ نور مدتي‌ وقت‌ مي‌گيرد تا از نقطه‌اي‌ به‌ نقطه‌ي‌ ديگر رود. در الئا، پارمنيدس‌ از كرويت‌ زمين‌ سخن‌ گفت‌ و آن‌ را به‌ پنج‌ منطقه‌ تقسيم‌ كرد و نشان‌ داد كه‌ هميشه‌ بخش‌ روشن‌ ماه‌ رو به‌ خورشيد دارد. در تب‌، فيلولائوس‌، كه‌ از پيروان‌ فيثاغورس‌ بود، گفت‌ كه‌ زمين‌ مركز كاينات‌ نيست‌ و تنها يكي‌ از چندين‌ سياره‌اي‌ است‌ كه‌ به‌ دور « آتش‌ مركزي‌ » در گردشند. لئوكيپوس‌ ، شاگرد فيلولائوس‌ ، پيدايش‌ ستارگان‌ را معلول‌ احتراق‌ و تمركز موادي‌ مي‌دانست‌ كه‌ «در حركت‌ دايره‌وار گرداب‌ كيهاني‌» به‌ سوي‌ هم‌ كشيده‌ شده‌اند. در آبدرا، ذيمقراطيس‌، كه‌ شاگرد لئوكيپوس‌ و پژوهنده‌ي‌ علوم‌ بابليان‌ بود، چنين‌ عقيده‌ داشت‌ كه‌ كهكشان‌ از ستارگان‌ كوچك‌ بي‌شمار پديد آمده‌ است‌، و تاريخ‌ فلكي‌ را تصادم‌ ادواري‌ و انهدام‌ جهانهاي‌ نامعدود مي‌دانست‌. در خيوس‌، اوينوپيدس‌ انحراف‌ منطقة‌البروج‌ را دريافت‌. در قرن‌ پنجم‌، تقريباً در همه‌ي‌ مستعمرات‌ يونان‌، بي‌آنكه‌ ابزار و وسايل‌ تحقيقات‌ علمي‌ موجود باشد، پيشرفت‌ علوم‌ شگفت‌انگيز بود .

ولي‌ هنگامي‌ كه‌ آناكساگوراس‌ در آتن‌ به‌ كار علم‌ پرداخت‌، دوستي‌ پريكلس‌ را به‌ همان‌ اندازه‌ مشوق‌ خود يافت‌ كه‌ نظر مجلس‌ و افكار عمومي‌ را با بحث‌ و تحقيق‌ آزادانه‌ مخالف‌ مي‌ديد. وي‌ به‌ سال‌ 480، در بيست‌ سالگي‌، از كلازومناي‌ به‌ آتن‌ آمده‌ بود و، بر اثر تعليمات‌ آناكسيمنس‌، چنان‌ شيفته‌ي‌ افلاك‌ و ستارگان‌ گرديده‌ بود كه‌ يك‌ بار در جواب‌ كسي‌ كه‌ از او درباره‌ي‌ غايت‌ هستي‌ سؤال‌ كرده‌ بود، چنين‌ گفت‌: «تحقيق‌ در ماهيت‌ خورشيد و ماه‌ و آسمان‌» آناكساگوراس‌ مكنتي‌ را كه‌ از پدر خويش‌ به‌ ارث‌ برده‌ بود ناديده‌ گرفت‌ و به‌ ترسيم‌ نقشه‌ي‌ زمين‌ و آسمان‌ پرداخت‌. در نتيجه‌ي‌ اين‌ كار، هنگامي‌ كه‌ روشنفكران‌ آتن‌ كتاب‌ درباب‌ طبيعت‌ او را بزرگ‌ترين‌ كتاب‌ قرن‌ مي‌خواندند، او خود در نهايت‌ فقر زندگي‌ مي‌گذراند .

اين‌ كتاب‌ ادامه‌ي‌ سنن‌ و افكار مكتب‌ يونيايي‌ بود. در اينجا، آناكساگوراس‌ مي‌گفت‌ كه‌ جهان‌ در اصل‌ انبوه‌ درهمي‌ از تخمه‌هاي‌ گوناگون‌، و به‌ صورت‌ ماده‌اي‌ لطيف‌ بوده‌ است‌ كه‌ عقل‌ محيطي‌ يا نوئوس‌ در آن‌ تأثير كرده‌، و به‌ اصل‌ حيات‌ و حركت‌ انساني‌ شبيه‌ و وابسته‌ است‌. همچنان‌ كه‌ عقل‌ به‌ مجموعه‌ي‌ اعمال‌ آدمي‌ نظم‌ مي‌بخشد، عقل‌ جهاني‌ نيز انبوه‌ تخمه‌هاي‌ نخستين‌ را به‌ سامان‌ آورد، حركت‌ دوراني‌ و گردشاري‌ در آنها ايجاد كرد، و در جهت‌ تكوين‌ و تكامل‌ اشكال‌ آلي‌ قرارشان‌ داد . اين‌ دوران‌، تخمه‌ها را به‌ چهار عنصر تقسيم‌ كرد: آتش‌، هوا (باد)، آب‌، زمين‌ ( خاك‌)؛ و جهان‌ را به‌ صورت‌ دو طبقه‌ از هم‌ جدا ساخت‌: طبقه‌ي‌ خارجي‌ از اثير، و طبقه‌ي‌ داخلي‌ از هوا بود. «در نتيجه‌ي‌ اين‌ دوران‌ شديد، اثير آتشيني‌ كه‌ زمين‌ را احاطه‌ كرده‌ بود، پاره‌سنگهايي‌ را از زمين‌ جدا ساخت‌ و ستارگان‌ فروزنده‌ را پديد آورد.» آناكساگوراس‌ معتقد بود كه‌ خورشيد و ستارگان‌ از توده‌هاي‌ فروزان‌ سنگ‌ پديد آمده‌اند: «خورشيد توده‌ي‌ سرخ‌ و گدازاني‌ است‌ كه‌ چندين‌ برابر از پلوپونز بزرگ‌تر است‌»؛ و هرگاه‌ كه‌ دوران‌ اين‌ توده‌ها از شدت‌ بيفتد، سنگهاي‌ طبقه‌ي‌ خارجيشان‌ به‌ صورت‌ شهاب‌ بر زمين‌ فرود مي‌آيند.

ماه‌ جسم‌ سخت‌ و درخشاني‌ است‌ كه‌ بر سطح‌ آن‌ دشتها و كوهها و دره‌ها وجود دارد، و نور خود را از خورشيد كسب‌ مي‌كند و از همه‌ي‌ اجرام‌ سماوي‌ به‌ زمين‌ نزديك‌تر است‌. «خسوف‌ وقتي‌ روي‌ مي‌دهد كه‌ زمين‌ بين‌ ماه‌ و خورشيد قرار گيرد... و كسوف‌ هنگامي‌ است‌ كه‌ ماه‌ بين‌ زمين‌ و خورشيد حايل‌ شود». شايد برخي‌ از اجرام‌ سماوي‌ ديگر نيز چون‌ زمين‌ مسكون‌ باشند و بر روي‌ آنها «انسان‌ و موجودات‌ جاندار پديد آيند، و انسانها در شهرها زندگي‌ كنند و چون‌ ما در كشتزارها به‌ زراعت‌ پردازند.» از طبقه‌ي‌ داخلي‌ يا گازي‌ سياره‌ي‌ ما، بر اثر درجات‌ مختلف‌ تكاثف‌، ابر و آب‌ و خاك‌ و سنگ‌ پديد آمد. از رقيق‌ شدن‌ جو بر اثر حرارت‌ خورشيد، باد ايجاد مي‌شود. از تصادم‌ ابرها رعد، و از اصطكاك‌ آنها برق‌ حادث‌ مي‌گردد. كميت‌ ماده‌ هرگز تغيير نمي‌يابد، لكن‌ موجودات‌ همگي‌ آغاز و انجام‌ دارند، و كوهها به‌ هنگام‌ خود به‌ دريا مبدل‌ خواهند شد. همه‌ي‌ اشياي‌ گوناگون‌ جهان‌ از اجتماع‌ اجزاي‌ متجانس‌ به‌ وجود آمده‌اند، و اين‌ اجتماع‌ روز به‌ روز محدودتر و دقيق‌تر شده‌ است‌. همه‌ي‌ موجودات‌ آلي‌، در اصل‌، از خاك‌ و رطوبت‌ و گرما پديد آمدند و پس‌ از آن‌ همواره‌ از يكديگر توليد مي‌شوند. انسان‌ از ساير موجودات‌ تكامل‌ بيشتر يافته‌ است‌، زيرا كه‌ قامت‌ راست‌ وي‌ موجب‌ شده‌ است‌ كه‌ دستانش‌ آزاد باشد و اشيا را بگيرد .

اين‌ نكات‌ برجسته‌ - يعني‌ بيان‌ اساس‌ علم‌ آثار علوي‌ يا كائنات‌ جو، تعليل‌ صحيح‌ خسوف‌ و كسوف‌، فرض‌ خردگرايانه‌ي‌ پيدايش‌ سيارات‌، پي‌ بردن‌ به‌ عاريتي‌ بودن‌ نور ماه‌، و مفهوم‌ ذهني‌ انسان‌ و حيوان‌ - آناكساگوراس‌ راكوپرنيك‌ و در عين‌ حال‌ داروين‌ عصر خود ساخت‌. اگر وي‌ در توجيه‌ و تعليل‌ حادثات‌ طبيعي‌ و تاريخي‌، اصل‌ عقل‌ محيطي‌ (نوئوس‌) را دخالت‌ داده‌ بود، ممكن‌ بود كه‌ مردم‌ آتن‌ به‌ آرا و عقايد او با ديده‌ي‌ عفو بنگرند. آتنيان‌ شايد بر آناكساگوراس‌ بدگمان‌ بودند كه‌ «عقل‌ محيطي‌» وي‌، چون‌ «دخالت‌ خدايان‌» در تراژديهاي‌ اوريپيد، وسيله‌اي‌ است‌ براي‌ رفع‌ خشم‌ و نفرت‌ مردم‌. ارسطو گويد كه‌ آناكساگوراس‌ مي‌كوشيد براي‌ هر چيز علت‌ طبيعي‌ بيان‌ كند. وقتي‌، گوسفندي‌ را نزد پريكلس‌ آوردند كه‌ فقط‌ يك‌ شاخ‌ بر پيشاني‌ داشت‌، و كاهن‌ غيبگو آن‌ را از علامات‌ آسماني‌ دانست‌؛ ولي‌ آناكساگوراس‌ سر حيوان‌ را شكافت‌ و نشان‌ داد كه‌ مخ‌ وي‌، به‌ جاي‌ آنكه‌ دو طرف‌ جمجمه‌ را پر كند، در وسط‌ نمو كرده‌ و يك‌ شاخ‌ به‌ وجود آورده‌ است‌. آناكساگوراس‌ سقوط‌ شهاب‌ را بر اساس‌ قوانين‌ طبيعي‌ تعليل‌ كرد و افكار ساده‌دلان‌ را برانگيخت‌ و بسياري‌ از خدايان‌ و قهرمانان‌ اسطوره‌اي‌ را تا پايه‌ي‌ مجرداتي‌ مجسم‌ تنزل‌ داد .

مردم‌ آتن‌ نخست‌ با عقايد آناكساگوراس‌ مخالفتي‌ نكردند و فقط‌، به‌ كنايه‌، او را «عقل‌ محيطي‌» لقب‌ دادند . ولي‌ عاقبت‌، چون‌ براي‌ تضعيف‌ پريكلس‌ راه‌ ديگري‌ يافت‌ نشد، كلئون‌، رقيب‌ عوام‌فريب‌ وي‌، آناكساگوراس‌ را به‌ بي‌ديني‌ متهم‌ ساخت‌ و گفت‌ كه‌ وي‌ خورشيد را (كه‌ هنوز در نظر مردم‌ يكي‌ از خدايان‌ بود) توده‌اي‌ سنگ‌ فروزان‌ و آتشين‌ دانسته‌ است‌. كلئون‌ چنان‌ سرسختانه‌ در اين‌ كار مداومت‌ ورزيد كه‌ فيلسوف‌ سرانجام‌، علي‌رغم‌ دفاع‌ دليرانه‌ي‌ پريكلس‌، محكوم‌ شد؛ و چون‌ به‌ شوكران‌ رغبتي‌ نداشت‌، به‌ لامپساكوس‌، كنار داردانل‌، گريخت‌ و در آنجا به‌ تعليم‌ فلسفه‌ مشغول‌ شد. هنگامي‌ كه‌ آناكساگوراس‌ شنيد كه‌ مردم‌ آتن‌ به‌ مرگ‌ محكومش‌ ساخته‌اند، گفت‌: «دير زماني‌ است‌ كه‌ طبيعت‌، آنان‌ را نيز چون‌ من‌ محكوم‌ داشته‌ است‌»؛ و چند سالي‌ بيش‌ نگذشت‌ كه‌ در هفتاد و سه‌ سالگي‌ در گذشت‌ .

گاه‌ شماري‌ آتن‌ حاكي‌ از آن‌ است‌ كه‌ اين‌ مردم‌ در علم‌ نجوم‌ چندان‌ پيشرفتي‌ نداشتند؛ در بين‌ يونانيان‌، يك‌ تقويم‌ عمومي‌ و مشترك‌ موجود نبود. هر دولت‌ براي‌ خود تقويمي‌ داشت‌؛ و هر ناحيه‌، براي‌ آغاز سال‌ جديد، يكي‌ از چهار نقطه‌ي‌ ممكن‌ را اتخاذ كرده‌ بود. حتي‌ نام‌ ماهها نيز در همه‌ جا يكسان‌ نبود. تقويم‌ آتيك‌ ماهها را از روي‌ گردش‌ ماه‌، و سالها را از روي‌ گردش‌ خورشيد معين‌ مي‌كرد. چون‌ دوازده‌ ماه‌ قمري‌ فقط‌ 360 روز مي‌شد، ناچار هر دو سال‌ يك‌ بار، ماه‌ سيزدهمي‌ بر آن‌ مي‌افزودند تا تقويم‌ را با گردش‌ خورشيد و فصول‌ مطابقت‌ دهند. چون‌ اين‌ كار سال‌ را ده‌ روز درازتر مي‌كرد، سولون‌ قرار بر اين‌ نهاد كه‌ ماههاي‌ قمري‌، به‌ تناوب‌، 29 و 30 روز باشد، و هر ماه‌ به‌ سه‌ «دكاد » ( ده‌ روز، و گاه‌ نه‌ روزه‌) تقسيم‌ شود، چون‌ باز چهار روز باقي‌ مي‌ماند، يونانيان‌، هر هشت‌ سال‌ يك‌ بار، يك‌ ماه‌ را حذف‌ مي‌كردند. از اين‌ راه‌، كه‌ به‌ نحوي‌ باورناپذير بغرنج‌ مي‌نمايد، مردم‌ يونان‌ داراي‌ سالهاي‌ 4 , 3651 روزه‌ هم‌ شدند. (هرودوت‌ به‌ برتري‌ تقويم‌ مصري‌ اشاره‌ مي‌كند. يونانيان‌، براي‌ اندازه‌گيري‌ وقت‌، ساعت‌ آفتابي‌ را از مصر، و ساعت‌ آبي‌ را از آسيا اخذ كردند .)

در اين‌ بين‌، در زمينه‌هاي‌ جغرافيايي‌ نيز پيشرفتهايي‌ حاصل‌ شد . آناكساگوراس‌ طغيان‌ سالانه‌ي‌ رود نيل‌ را از ذوب‌ شدن‌ برفها و ريزش‌ بارانهاي‌ بهاري‌ در حبشه‌ ناشي‌ مي‌دانست‌، و رأي‌ وي‌ درست‌ بود. زمين‌ شناسان‌ يونان‌ معتقد بودند كه‌ تنگه‌ي‌ جبل‌طارق‌ شكافي‌ است‌ كه‌ بر اثر زمين‌ لرزه‌ پديد آمده‌، و جزاير درياي‌ اژه‌ نتيجه‌ي‌ فرو نشستن‌ آب‌ درياست‌. در حدود سال‌ 496، كسانتوس‌ ليديايي‌ مي‌گفت‌ كه‌ درياي‌ مديترانه‌ و درياي‌ سرخ‌ قبلاً از طريق‌ سوئز به‌ هم‌ راه‌ داشته‌اند؛ اشيل‌ گويد كه‌ در عصر وي‌ عقيده‌ بر اين‌ بوده‌ است‌ كه‌ جزيره‌ي‌ سيسيل‌ در اصل‌ به‌ ايتاليا پيوسته‌ بوده‌ و، بر اثر جنبش‌ ناگهاني‌ زمين‌، از آن‌ جدا شده‌ است‌ .

سكولاكس‌ كاريايي‌ (521-485) نيز در سراسر سواحل‌ مديترانه‌ و درياي‌ سياه‌ به‌ سياحت‌ پرداخت‌. در حدود سال‌ 490، هانوي‌ كارتاژي‌ با ناوگاني‌ مركب‌ از شصت‌ كشتي‌ از جبل‌ طارق‌ گذشت‌ و تقريباً 4180 كيلومتر از سواحل‌ باختري‌ آفريقا را پيمود. چنين‌ سفر اكتشافي‌ پرخطري‌ را در حدود جرئت‌ و توانايي‌ هيچ‌ يك‌ از يونانيان‌ نمي‌بينم‌. در پايان‌ قرن‌ پنجم‌، نقشه‌ي‌ جغرافيايي‌ مديترانه‌ در آتن‌ فراوان‌ بود. علم‌ فيزيك‌، تا آنجا كه‌ ما خبر داريم‌، چندان‌ پيشرفتي‌ نكرده‌ بود، هر چند كه‌ منحنيات‌ پارتنون‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ در علوم‌ مربوط‌ به‌ نور، آگاهيهاي‌ بسيار داشتند. در حدود سال‌ 450، فيثاغورسيان‌ پايدارترين‌ نظريه‌ي‌ علمي‌ يوناني‌، يعني‌ فرضيه‌ي‌ تركيب‌ اتمي‌ ماده‌ي‌ را بنياد نهادند. امپدوكلس‌ و جمعي‌ ديگر از فلاسفه‌ گفتند كه‌ انسان‌ از مراحل‌ حياتي‌ پست‌تري‌ تحول‌ و تكامل‌ يافته‌، به‌ تدريج‌، در طول‌ زماني‌ دراز، از حيوان‌ وحشي‌ به‌ انسان‌ متمدن‌ تبديل‌ شده‌ است‌ .

بقراط‌ در عصر طلايي‌

18-18- در عصر پريكلس‌، بزرگ‌ترين‌ واقعه‌ي‌ تاريخ‌ علم‌ يونان‌ پيدايش‌ طب‌ عقلاني‌ بود. حتي‌ در قرن‌ پنجم‌، طب‌ يوناني‌ با مذهب‌ بستگي‌ بسيار داشت‌، و درمان‌ بيماريها بر عهده‌ي‌ كاهنان‌ معبد آسكلپيوس‌ بود. معالجه‌ي‌ معمول‌ در اين‌ معابد، تركيبي‌ بود از طب‌ تجربي‌ و مراسم‌ و اوراد مؤثري‌ كه‌ در مخيله‌ي‌ بيمار اثر مي‌كرد و آرامش‌ روحي‌ به‌ وي‌ مي‌بخشيد. شايد از خواب‌ مغناطيسي‌ و بي‌هوش‌ كردن‌ بيمار نيز استفاده‌ مي‌كردند. اما طب‌ غير مذهبي‌ با طب‌ مذهبي‌ رقابت‌ مي‌كرد؛ و هر چند كه‌ هر دو گروه‌ اصل‌ علم‌ خود را به‌ آسكلپيوس‌ نسبت‌ مي‌دادند، پزشكان‌ غير ديني‌ از توسل‌ به‌ دين‌ امتناع‌ مي‌كردند، ادعاي‌ معالجات‌ معجزه‌آميز نداشتند، و رفته‌رفته‌ پزشكي‌ را بر اساسي‌ عقلاني‌ قرار دادند .

پزشكي‌ غير مذهبي‌، در يونان‌ قرن‌ پنجم‌، در چهار مدرسه‌ي‌ بزرگ‌ رو به‌ كمال‌ نهاد. اين‌ مدارس‌ عبارت‌ بودند از مدرسه‌ي‌ كوس‌ و كنيدوس‌ در آسياي‌ صغير، كروتونا در ايتاليا، و مدرسه‌ي‌ سيسيل‌. در آكراگاس‌، امپدوكلس‌، كه‌ نيمي‌ اهل‌ فلسفه‌ و نيمي‌ اهل‌ معجزه‌ بود، در افتخارات‌ پزشكي‌ آرون‌ كه‌ ذهني‌ عقلاني‌ و منطقي‌ داشت‌ سهيم‌ بود. اخباري‌ كه‌ به‌ ما رسيده‌ حاكي‌ از آن‌ است‌ كه‌ سالها قبل‌ از آن‌ ايام‌، يعني‌ در 520، پزشكي‌ به‌ نام‌ دموكدس‌ ، كه‌ در كروتونا به‌ دنيا آمده‌ بود، در آيگينا ، آتن‌ ، ساموس‌ ، و شوش‌ به‌ كار پزشكي‌ پرداخت‌؛ داريوش‌ و آتوسا ، ملكه‌ي‌ ايران‌، را معالجه‌ كرد؛ در پايان‌ عمر به‌ زادگاه‌ خويش‌ بازگشت‌؛ و باز، در كروتونا، مكتب‌ فيثاغورسي‌ معروف‌ترين‌ پزشك‌ پيش‌ از بقراط‌ را به‌ وجود آورد. آلكمايون‌ پدر واقعي‌ طب‌ يونان‌ ناميده‌ شده‌ است‌، ولي‌ بدون‌ شك‌، قبل‌ از وي‌ پزشكان‌ غير مذهبي‌ بسيار بوده‌اند، و آغاز اين‌ سلسله‌ از افقهاي‌ تاريخ‌ آن‌سوتر است‌.

در اوايل‌ قرن‌ پنجم‌، آلكمايون‌ كتاب‌ درباب‌ طبيعت‌ را منتشر ساخت‌. اين‌ عنوان‌ در يونان‌ معمولاً بحثهاي‌ كلي‌ و عمومي‌ مربوط‌ به‌ علوم‌ طبيعي‌ را شامل‌ مي‌شد. در بين‌ يونانيان‌، تا آنجا كه‌ ما خبر داريم‌، نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ محل‌ عصب‌ باصره‌ و لوله‌هاي‌ اوستاش‌ (مربوط‌ به‌ گوش‌) را پيدا كرد، به‌ تشريح‌ حيوانات‌ پرداخت‌، فيزيولوژي‌ خواب‌ را تفسير نمود، مغز را عضو مركزي‌ تفكر دانست‌، و به‌ شيوه‌ي‌ فيثاغورسيان‌، در تعريف‌ تندرستي‌، چنين‌ گفت‌: سلامت‌ عبارت‌ است‌ از وجود توافق‌ و هماهنگي‌ ميان‌ اعضا و اجزاي‌ مختلف‌ بدن‌. در كنيدوس‌، شخصيت‌ برجسته‌ي‌ پزشكي‌ ائوروفرون‌ بود كه‌ كتابي‌ به‌ نام‌ جمله‌هاي‌ كنيدوسي‌ در كليات‌ مسائل‌ طبي‌ تأليف‌ كرد، و در آن‌، ذات‌الجنب‌ را از بيماريهاي‌ ريوي‌ شمرد؛ يبوست‌ را موجب‌ بسياري‌ از امراض‌ دانست‌؛ و بر اثر توفيقهايي‌ كه‌ در زاياندن‌ زنان‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود، شهرت‌ بسيار يافت‌. در اين‌ وقت‌، جنگي‌ شوم‌ بين‌ مدرسه‌ي‌ كوس‌ و كنيدوس‌ در گرفت‌؛ زيرا اصحاب‌ مدرسه‌ي‌ كنيدوس‌، از اينكه‌ بقراط‌ آثار و علايم‌ بيماري‌ را مشخص‌ وضع‌ آينده‌ي‌

بيمار مي‌دانست‌، دلخوش‌ نبودند و سعي‌ داشتند كه‌ امراض‌ را به‌ دقت‌ دسته‌بندي‌ كنند و هر مرض‌ را به‌ طريقه‌ي‌ مخصوص‌ آن‌ علاج‌ نمايند. ولي‌ سرانجام‌، به‌ حكم‌ نوعي‌ عدالت‌ فلسفي‌، بسياري‌ از نوشته‌هاي‌ مكتب‌ كنيدوسي‌ در مجموعه‌ي‌ بقراطي‌ وارد شد .

از شرح‌ مختصري‌ كه‌ سويداس‌ درباره‌ي‌ بقراط‌ نوشته‌ است‌، چنين‌ بر مي‌آيد كه‌ وي‌ بزرگ‌ترين‌ پزشك‌ عصر خود بوده‌ است‌. در همان‌ سال‌ كه‌ ذيمقراطيس‌ به‌ دنيا آمد، بقراط‌ نيز در كوس‌ زاده‌ شد. زادگاه‌ اين‌ دو مرد بزرگ‌ از هم‌ فاصله‌ي‌ بسيار داشت‌، لكن‌ بين‌ آنان‌ مودتي‌ تمام‌ برقرار شد؛ بعيد نيست‌ كه‌ «فيلسوف‌ خندان‌» در غير مذهبي‌ كردن‌ علم‌ پزشكي‌ سهم‌ به‌ سزايي‌ داشته‌ باشد. بقراط‌ فرزند مردي‌ طبيب‌ بود و در بين‌ بيماران‌ و سياحان‌ بي‌شماري‌ كه‌ براي‌ استفاده‌ از چشمه‌هاي‌ آب‌ گرم‌ كوس‌ بدانجا مي‌آمدند، پرورش‌ و تعليم‌ يافت‌. استادش‌، هروديكوس‌ سلومبريايي‌، به‌ وي‌ چنين‌ آموخت‌ كه‌ در معالجه‌ي‌ بيماران‌ به‌ ورزش‌ و تنظيم‌ تغذيه‌ بيشتر اعتماد كند تا به‌ داروهاي‌ طبي‌. بقراط‌ در كار خود چنان‌ نامدار شد كه‌ كساني‌ چون‌ پرديكاس‌، فرمانرواي‌ مقدونيه‌، و اردشير اول‌، شهريار ايران‌، جزو بيماران‌ وي‌ شدند، و در سال‌ 430، آتن‌ از او درخواست‌ كرد كه‌ بدانجا رود و طاعوني‌ را كه‌ در آن‌ ناحيه‌ شيوع‌ يافته‌ بود پايان‌ دهد. ذيمقراطيس‌ يك‌ صد سال‌ عمر كرد، و اين‌ موجب‌ شرمندگي‌ بقراط‌ شد؛ زيرا اين‌ طبيب‌ بزرگ‌ خود بيش‌ از هشتاد و سه‌ سال‌ نزيست‌ .

در تاريخ‌ كتب‌ پزشكي‌، هيچ‌ كتابي‌ چون‌ مجموعه‌ي‌ رسالاتي‌ كه‌ از قديم‌ الايام‌ به‌ بقراط‌ منسوب‌ بوده‌ است‌ متضاد و نامتجانس‌ نمي‌تواند بود . اين‌ مجموعه‌ عبارت‌ است‌ از كتب‌ درسي‌ براي‌ پزشكان‌، راهنماييهايي‌ براي‌ كساني‌ كه‌ از اين‌ علم‌ بهره‌ ندارند، گفتارهايي‌ براي‌ دانشجويان‌، گزارشهايي‌ از مطالعات‌ و مشاهدات‌ طبي‌، يادداشتهايي‌ از معالجات‌ باليني‌، و مقالاتي‌ از سوفسطايياني‌ كه‌ به‌ جنبه‌هاي‌ علمي‌ يا فلسفي‌ طب‌ توجه‌ داشته‌اند. چهل‌ و دو يادداشت‌ از معالجات‌ باليني‌ در اين‌ مجموعه‌ موجود است‌ كه‌ تا هفده‌ قرن‌ بعد، در اين‌ زمينه‌، نظير آن‌ پديد نيامد. اين‌ يادداشتها نمونه‌ي‌ اعلاي‌ امانت‌ مي‌باشد، زيرا در آنها به‌ صراحت‌ اعتراف‌ شده‌ است‌ كه‌ شصت‌ درصد اين‌ بيماران‌، بر اثر بيماري‌ يا معالجات‌، در گذشته‌اند. صاحب‌نظران‌ از اين‌ مجموعه‌ فقط‌ چهار بخش‌ را اثر خامه‌ي‌ بقراطي‌ مي‌دانند، و اين‌ چهار عبارتند از: «حكم‌»، «تشخيص‌ وضع‌ آينده‌ي‌ بيمار»، «تنظيم‌ تغذيه‌ در امراض‌ حاد» و رساله‌اي‌ درباره‌ي‌ « زخمهاي‌ سر». بقيه‌ي‌ بخشهاي‌ مجموعه‌ي‌ بقراطي‌ نوشته‌ي‌ كساني‌ است‌ كه‌ از قرن‌ پنجم‌ تا قرن‌ دوم‌ ق‌م‌ مي‌زيسته‌اند. در اين‌ ميان‌، نوشته‌هاي‌ بي‌ارزش‌ و سخيف‌ بسيار مي‌توان‌ يافت‌؛ ولي‌ اين‌ مقدار شايد از آنچه‌ بعدها در رسالات‌ و تواريخ‌ امروز به‌ دست‌ خواهد آمد، بيشتر نباشد. مطالب‌ اين‌ مجموعه‌ اغلب‌ با يكديگر بستگي‌ ندارند و تقريباً به‌ صورت‌ كلمات‌ قصاري‌ هستند كه‌ گاه‌ گاه‌، چون‌ آثار فلسفي‌ هراكليتوس‌، با ابهام‌ و پيچيدگي‌ توأم‌ مي‌شوند. در بين‌ «حكم‌» اين‌ كتاب‌، گفته‌اي‌ مشهور آمده‌ است‌ بدين‌ مضمون‌: «هنر پايان‌ ندارد، لكن‌ زمان‌ چون‌ باد در گذر است‌ .»

كار بزرگي‌ كه‌ بقراط‌ و پيروانش‌ در تاريخ‌ جهان‌ انجام‌ دادند، رها ساختن‌ پزشكي‌ از قيد مذهب‌ و فلسفه‌ بود، هر چند كه‌ گاه‌ گاه‌، مثلاً در رساله‌ي‌ تنظيم‌ تغذيه‌، خواندن‌ ادعيه‌ و اوراد بر بيمار واجب‌ شمرده‌ شده‌ است‌، لكن‌ اساس‌ مجموعه‌ي‌ بقراطي‌ بر طب‌ عقلاني‌ مبتني‌ است‌. رساله‌ي‌ بيماري‌ مقدس‌ مستقيماً با عقيده‌ي‌ عمومي‌، كه‌ خواست‌ خدايان‌ را سبب‌ همه‌ي‌ بيماريها مي‌داند، مخالفت‌ مي‌ورزد، و نويسنده‌ي‌ آن‌ معتقد است‌ كه‌ هر مرضي‌ را علتي‌ طبيعي‌ است‌؛ و حتي‌ بيماري‌ صرع‌، كه‌ به‌ عقيده‌ي‌ عموم‌ از حلول‌ شيطان‌ در جسم‌ پديد مي‌آيد، نيز همين‌گونه‌ است‌: «مردم‌ همچنان‌ معتقدند كه‌ اين‌ بيماري‌ از جانب‌ خدايان‌ نازل‌ مي‌شود، زيرا از فهم‌ علت‌ آن‌ عاجزند. ... طبيبان‌ مردم‌ فريب‌، كه‌ براي‌ آن‌ درماني‌ نمي‌شناختند، خود را در پس‌ خرافات‌ پنهان‌ مي‌ساختند و اين‌ مرض‌ را «مقدس‌» مي‌خواندند تا جهلشان‌ پوشيده‌ ماند. افكار بقراط‌ نمودار وضع‌ روحي‌ يونان‌ در عصر پريكلس‌ بود؛ تخيل‌ با حقيقت‌بيني‌ همراه‌ بود، مردم‌ از اساطير و امور اسرارآميز به‌ ستوه‌ آمده‌ بودند، مذهب‌ ارزش‌ و اهميت‌ خود را از دست‌ نداده‌ بود، ولي‌ كوشش‌ در آن‌ بود كه‌ فهم‌ امور جهاني‌ بر اساس‌ عقل‌ و منطق‌ استوار باشد. در اين‌ نهضت‌، تأثير سوفسطاييان‌ در آزاد ساختن‌ علم‌ پزشكي‌ كاملاً مشهود و محسوس‌ است‌؛ در حقيقت‌، فلسفه‌ چنان‌ نيرومندانه‌ در روشهاي‌ معالجات‌ يوناني‌ تأثير كرده‌ بود كه‌ علم‌، ناچار، با موانع‌ فلسفي‌ نيز چون‌ مشكلات‌ ديني‌ به‌ جنگ‌ برخاست‌. رأي‌ بقراط‌ بر آن‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ در طب‌ جايي‌ ندارد، و اساس‌ كار پزشكي‌ بايد بر مشاهدات‌ دقيق‌ و ثبت‌ حالات‌ و موارد مخصوص‌ مبتني‌ باشد. وي‌ به‌ ارزش‌ و اهميت‌ تجارب‌ علمي‌ چنان‌ كه‌ بايد واقف‌ نيست‌، لكن‌ خود همواره‌ از تجربيات‌ خويش‌ پيروي‌ مي‌كند .

عقيده‌ به‌ « اخلاط‌ اربعه‌» ، كه‌ زماني‌ شهرت‌ بسيار داشت‌، نمودار خصومت‌ طب‌ بقراطي‌ با فلسفه‌ است‌. بقراط‌ گويد: بدن‌ آدمي‌ مركب‌ است‌ از خون‌، بلغم‌، صفرا، و سودا؛ و سلامت‌ كامل‌ وقتي‌ برقرار است‌ كه‌ اين‌ اخلاط‌ به‌ نسبت‌ صحيح‌ با هم‌ بياميزند . از افزايش‌ يا كاهش‌ هر يك‌ از اين‌ اخلاط‌، بيماري‌ و درد پديد مي‌آيد؛ و هرگاه‌ كه‌ يكي‌ از آنها از سه‌ عنصر ديگر جدا و منفصل‌ شود، باز در مزاج‌ اختلال‌ پديد مي‌آيد. اين‌ نظريه‌ از ساير فرضيات‌ طبي‌ قديم‌ دوام‌ بيشتر يافت‌، و فقط‌ در قرن‌ گذشته‌ از اعتبار افتاد؛ شايد امروز نيز، در نظريات‌ مربوط‌ به‌ هورمونها و ترشحات‌ غدد هنوز موجود و باقي‌ باشد. چون‌ عقيده‌ بر اين‌ بود كه‌ كيفيت‌ تركيب‌ اخلاط‌ به‌ غذا و آب‌ و هوا بستگي‌ دارد، و نيز چون‌ در شهرهاي‌ يونان‌ سرماخوردگي‌ و ذات‌الريه‌ و مالاريا از شايع‌ترين‌ امراض‌ بود، از اين‌ روي‌ بقراط‌ (رساله‌اي‌ درباره‌ي‌ «آب‌، هوا و مسكن‌» نوشت‌ و رابطه‌ي‌ آنها را با سلامت‌ بيان‌ داشت‌. در آنجا چنين‌ آمده‌ است‌: «انسان‌ مي‌تواند با اعتماد كامل‌ بدن‌ خود را در برابر سرما قرار دهد، به‌ شرط‌ آنكه‌ بعد از غذا و بعد از ورزش‌ نباشد. ... براي‌ بدن‌ انسان‌ خوب‌ نيست‌ كه‌ در معرض‌ سرماي‌ زمستان‌ قرار نگيرد.» بر پزشك‌ علمي‌ واجب‌ است‌ كه‌ به‌ هر كجا رسد، در چگونگي‌ بادها و فصول‌ به‌ مطالعه‌ پردازد و آب‌انبارها و جنس‌ خاك‌ را مورد تحقيق‌ قرار دهد و تأثير اين‌ عوامل‌ را در جمعيت‌ آن‌ ناحيه‌ بسنجد .

تشخيص‌ بيماري‌، ضعيف‌ترين‌ نقطه‌ي‌ طب‌ بقراطي‌ بود. ظاهراً ضربان‌ نبض‌ در تشخيص‌ امراض‌ دخالت‌ نداشت‌، ميزان‌ تب‌ فقط‌ با لمس‌ كردن‌ بدن‌ بيمار شناخته‌ مي‌شد، و طبيب‌ مستقيماً با گوش‌ خود اصوات‌ دروني‌ بدن‌ را مي‌شنيد . مسري‌ بودن‌ جرب‌ و چشم‌ درد و سل‌ را مي‌دانستند. در مجموعه‌ي‌ بقراطي‌، آماس‌ غدد بناگوشي‌، تب‌ نفاس‌، تب‌ روزانه‌، و تب‌ نوبه‌ي‌ سه‌ يك‌ و چهار يك‌ به‌ دقت‌ وصف‌ شده‌ است‌، ولي‌ از آبله‌ي‌ سرخك‌، خناق‌، مخملك‌، و سيفليس‌ ذكري‌ نشده‌، و از حصبه‌ نيز به‌ تصريح‌ شرحي‌ نيامده‌ است‌. در رسالات‌ تنظيم‌ تغذيه‌ ، كه‌ از پيشگيري‌ امراض‌ سخن‌ مي‌گويد، بر پزشكان‌ واجب‌ شده‌ است‌ كه‌ از علايم‌ و آثار قبلي‌، مراحل‌ اوليه‌ي‌ بيماري‌ را تشخيص‌ دهند و، قبل‌ از بروز كامل‌، آن‌ را قلع‌ و قمع‌ كنند. بقراط‌ سخت‌ مشتاق‌ آن‌ بود كه‌ مراحل‌ بعدي‌ مرض‌ را از آثار اوليه‌ي‌ آن‌ معلوم‌ دارد، و معتقد بود كه‌ طبيب‌ حاذق‌ بايد به‌ تجربه‌ تأثيرات‌ و نتايج‌ حالات‌ مختلف‌ جسماني‌ را پيش‌بيني‌ كند و، از نخستين‌ مراحل‌، سير بعدي‌ بيماري‌ را دريابد. اكثر امراض‌ به‌ يك‌ نقطه‌ي‌ بحراني‌ منجر مي‌شوند، و اين‌ يا پايان‌ شدت‌ بيماري‌ است‌، يا خاتمه‌ي‌ حيات‌ بيمار.

روزي‌ كه‌ بايد بيماري‌ در آن‌ به‌ نقطه‌ي‌ بحراني‌ رسد، با دقتي‌ شبيه‌ به‌ محاسبات‌ فيثاغورسيان‌ پيش‌بيني‌ مي‌شد - و اين‌ از عناصر مشخص‌ نظريه‌ي‌ بقراطي‌ به‌ شمار مي‌رفت‌. اگر در اين‌ بحرانها حرارت‌ بدن‌ بر ماده‌ي‌ مهلك‌ غالب‌ آيد و آن‌ را دفع‌ كند، بيمار شفا خواهد يافت‌. در همه‌ي‌ امراض‌، عامل‌ شفابخش‌ قوه‌ و بنيه‌ي‌ جسماني‌ است‌. اين‌ نيروهاي‌ طبيعي‌ از بدن‌ دفاع‌ مي‌كنند و سلامت‌ آن‌ را باز مي‌ستانند؛ كار طبيب‌ آن‌ است‌ كه‌ موانع‌ تأثير اين‌ عوامل‌ را تقليل‌ دهد، يا برطرف‌ سازد. از اين‌ روي‌، در طب‌ بقراطي‌، استعمال‌ داروهاي‌ پزشكي‌ بسيار كم‌ است‌، و بيشتر به‌ هواي‌ تازه‌، تركيبات‌ قي‌ آور، شياف‌، حقنه‌، حجامت‌، رگزني‌، ضماد، مرهم‌، مالش‌، و آبهاي‌ معدني‌ توسل‌ مي‌جويند. صورت‌ داروهاي‌ يوناني‌ به‌ نحوي‌ اطمينان‌ بخش‌ كوچك‌ و مختصر بود، و قسمت‌ عمده‌ي‌ آن‌ انواع‌ مسهلات‌ را شامل‌ مي‌شد. امراض‌ جلدي‌ با حمام‌ تركيبات‌ گوگردي‌ و ماليدن‌ روغن‌ جگر خوك‌ دريايي‌ معالجه‌ مي‌شود . بقراط‌ چنين‌ توصيه‌ مي‌كند: «زندگي‌ خود را با اصول‌ بهداشتي‌ موافق‌ سازيد تا هرگز، جز در وقت‌ شيوع‌ امراض‌ مسري‌، و جز در مورد بروز حوادث‌، سلامت‌ شما در خطر نيفتد. اگر بيمار شديد، رعايت‌ وضع‌ غذايي‌ بهترين‌ وسيله‌اي‌ است‌ كه‌ سلامت‌ شما را بازگشت‌ مي‌دهد.» در اغلب‌ موارد، اگر قواي‌ جسمي‌ بيمار كافي‌ مي‌نمود، پزشكان‌ روزه‌ داشتن‌ را تجويز مي‌كردند؛ زيرا عقيده‌ بر اين‌ بود كه‌ «هر چه‌ بدنهاي‌ مريض‌ را بيشتر غذا دهند، آسيب‌ و زيان‌ بيشتر بر آنها وارد خواهد آمد.» كلا « انسان‌ بايد فقط‌ يك‌ بار در روز غذا تناول‌ كند، مگر آنكه‌ معده‌ي‌ وي‌ بيش‌ از اندازه‌ تهي‌ باشد .»

علم‌ تشريح‌ و وظايف‌ الاعضا در يونان‌ پيشرفتي‌ بسيار كند داشت‌؛ و همان‌مقدار نيز بر اثر معاينه‌ي‌ امعا و احشاي‌ حيواناتي‌ كه‌ جهت‌ تفأل‌ و تطير كشته‌ مي‌شدند، حاصل‌ آمده‌ بود. در مجموعه‌ي‌ بقراطي‌ جزوه‌ي‌ كوچكي‌ هست‌ به‌ عنوان‌ درباره‌ي‌ قلب‌ كه‌ بطنها، رگهاي‌ بزرگ‌، و دهليزها را توصيف‌ مي‌كند. سوينسيس‌ قبرسي‌ و ديوگنس‌ كرتي‌ درباره‌ي‌ دستگاه‌ خون‌ و عروق‌ رسالاتي‌ نوشتند، و چنين‌ معلوم‌ است‌ كه‌ ديوگنس‌ به‌ اهميت‌ نبض‌ وقوف‌ تمام‌ داشته‌ است‌ . امپدوكلس‌ عقيده‌ داشت‌ كه‌ قلب‌ مركز دستگاه‌ خون‌ است‌، و مي‌گفت‌ كه‌ بدين‌ وسيله‌ «نفس‌ حيات‌ بخش‌» (اكسيژن‌از رگها مي‌گذرد و با خون‌ به‌ همه‌ي‌ قسمتهاي‌ بدن‌ مي‌رسد. مجموعه‌ي‌ بقراطي‌، به‌ پيروي‌ از آلكمايون‌، مغز را مركز فكر و شعور مي‌داند، و مي‌گويد: «بدان‌ وسيله‌ ما فكر مي‌كنيم‌، مي‌بينيم‌، مي‌شنويم‌، و زشت‌ را از زيبا، و نيك‌ را از بد باز مي‌شناسيم‌ .»

جراحي‌ هنوز از كارهاي‌ غير اختصاصي‌ پزشكان‌ كارآزموده‌ بود؛ هر چند كه‌ در لشكرها جراحاني‌ به‌ خدمت‌ اشتغال‌ داشتند. در مجموعه‌ي‌ بقراطي‌، سوراخ‌ كردن‌ استخوان‌ سر وصف‌ شده‌ است‌، و طريقه‌ي‌ جا انداختن‌ استخوان‌ كتف‌ يا فك‌ از هر لحاظ‌، جز استعمال‌ داروهاي‌ بيهوشي‌، با روشهاي‌ «جديد» مطابق‌ است‌. يكي‌ از الواح‌ نذري‌ معبد آسكلپيوس‌ در آتن‌ صندوقچه‌ي‌ چرميني‌ را نشان‌ مي‌دهد كه‌ در آن‌ چندين‌ چاقوي‌ جراحي‌ به‌ اشكال‌ مختلف‌ ديده‌ مي‌شود. در موزه‌ي‌ كوچك‌ اپيداوروس‌، بسياري‌ از ابزارهاي‌ جراحي‌ قديم‌، از قبيل‌ انبرك‌، ميله‌، چاقو، و آلاتي‌ كه‌ براي‌ مشاهده‌ي‌ درون‌ حفره‌هاي‌ بدن‌ به‌ كار مي‌رفته‌، تاكنون‌ محفوظ‌ مانده‌ است‌ . اين‌ ابزارها، از لحاظ‌ طرز كاربرد و اصول‌ كلي‌، به‌ وسايل‌ جراحي‌ امروز شباهت‌ كامل‌ دارند، و بعضي‌ از مجسمه‌هاي‌ آنجا ظاهراً طريقه‌ي‌ جا انداختن‌ استخوانهاي‌ لگن‌ خاصره‌ را نمايش‌ مي‌دهد. رساله‌ي‌ درباره‌ي‌ طبيب‌، كه‌ در مجموعه‌ي‌ بقراطي‌ آمده‌ است‌، به‌ تفصيل‌ شرح‌ مي‌دهد كه‌ اطاق‌ عمل‌ را چگونه‌ بايد آماده‌ ساخت‌ و نور طبيعي‌ و مصنوعي‌ را به‌ چه‌ ترتيب‌ تنظيم‌ كرد. در اين‌ رساله‌، طريقه‌ي‌ پاكيزه‌ ساختن‌ دستها، چگونگي‌ استعمال‌ ابزارها، نحوه‌ي‌ قرار دادن‌ بيمار، طرز زخم‌بندي‌، و ساير اين‌گونه‌ امور جزء به‌ جزء بيان‌ شده‌ است‌ .

از اين‌ عبارات‌ و نظاير آن‌ چنين‌ بر مي‌آيد كه‌ طب‌ يوناني‌ در عصر بقراط‌، از لحاظ‌ فني‌ و اجتماعي‌، پيشرفت‌ بسيار كرده‌ بود. پيش‌ از آن‌، پزشكان‌ يوناني‌، چون‌ سوفسطاييان‌ آن‌ زمان‌ و واعظان‌ عصر ما، بر حسب‌ لزوم‌ از شهري‌ به‌ شهري‌ ديگر مي‌رفتند. اما در اين‌ هنگام‌ محلي‌ را براي‌ اقامت‌ خود انتخاب‌، و مطب‌ يا « شفاخانه‌»اي‌ داير مي‌كردند؛ معالجات‌ يا در اين‌ شفاخانه‌ها يا در خانه‌ي‌ بيماران‌ صورت‌ مي‌گرفت‌. پزشكان‌ زن‌ نيز فراوان‌ بودند، و اغلب‌ به‌ درمان‌ بيماريهاي‌ جنسي‌ مقاربتي‌ زنان‌ مي‌پرداختند؛ برخي‌ از آنان‌ رسالاتي‌ معتبر درباره‌ي‌ بهداشت‌ پوست‌ بدن‌ و موي‌ سر نوشته‌اند. دولت‌ كساني‌ را كه‌ خواستار پيشه‌ي‌ پزشكي‌ بودند آزمايش‌ نمي‌كرد، ولي‌ لازم‌ بود كه‌ اين‌گونه‌ كسان‌ مدتي‌ نزد يكي‌ از اطباي‌ مشهور شاگردي‌ كرده‌ باشند. حكومتهاي‌ شهرها طب‌ عمومي‌ را با طب‌ خصوصي‌ آشتي‌ مي‌دادند و پزشكان‌ را به‌ مباشرت‌ در بهداشت‌ مردم‌ و معالجه‌ي‌ مستمندان‌ مي‌گماشتند. اجرتي‌ كه‌ به‌ بهترين‌ اين‌گونه‌ پزشكان‌ دولتي‌، چون‌ دموكدس‌، داده‌ مي‌شد، دو تالنت‌ (معادل‌ 12000 دلار) در سال‌ بود. البته‌ در اين‌ ميان‌، طبيبان‌ دروغين‌ فراوان‌ بودند، و گروهي‌ بي‌شمار نيز خود را علامه‌ي‌ عصر مي‌خواندند - چنان‌ كه‌ هميشه‌ و در همه‌ جا از اين‌گونه‌ كسان‌ بسيار مي‌توان‌ يافت‌. در آن‌ روزگار نيز، چون‌ هميشه‌، پيشه‌ي‌ پزشكي‌ از وجود اقليتي‌ غير صالح‌ و رياكار رنج‌ مي‌برد. يونانيان‌، چون‌ ساير ملتها، با ساختن‌ هزاران‌ نكته‌ و مضمون‌ طنزآميز انتقام‌ خود را از رشك‌ و ريبي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ علم‌ پزشكي‌ داشتند، گرفتند؛ چنان‌ كه‌ با ازدواج‌ نيز همه‌ي‌ ملتها چنين‌ كرده‌اند .

بقراط‌ اخلاقيات‌ را با تأكيد بسيار در پزشكي‌ دخالت‌ داد و بر شأن‌ اين‌ پيشه‌ افزود. وي‌ تنها طبيب‌ نبود، بلكه‌ معلم‌ نيز بود؛ سوگندنامه‌ي‌ مشهوري‌ كه‌ به‌ او منسوب‌ است‌ (عقيده‌ بر آن‌ است‌ كه‌ اين‌ سوگندنامه‌ را پيروان‌ بقراط‌ نوشته‌اند، نه‌ خود او، اما اروتيانوس‌، كه‌ در قرن‌ اول‌ ميلادي‌ زندگي‌ مي‌كرد، انشاي‌ آن‌ را به‌ بقراط‌ نسبت‌ مي‌دهد). شايد بدان‌ مقصود بوده‌ است‌ كه‌ وفاداري‌ و صداقت‌ شاگرد را نسبت‌ به‌ استاد تضمين‌ كند .

سوگند نامه‌ي‌ بقراط‌

من‌ به‌ آپولون‌ پزشك‌، به‌ آسكلپيوس‌، به‌ هوگيايا، به‌ پاناكيا، و به‌ همه‌ي‌ خدايان‌ سوگند ياد مي‌كنم‌ و آنان‌ را گواه‌ خويش‌ مي‌سازم‌ كه‌، تا آنجا كه‌ بتوانم‌ و آگاه‌ باشم‌. بدين‌ سوگند نامه‌ وفادار مانم‌؛ استاد خويش‌ را در اين‌ فن‌ با پدر برابر شمارم‌؛ وي‌ را در هستي‌ خويش‌ شريك‌ سازم‌؛ هرگاه‌ كه‌ به‌ مال‌ نيازش‌ افتد، هر چه‌ دارم‌ با او در ميان‌ گذارم‌؛ فرزندان‌ وي‌ را برادران‌ خود بدانم‌؛ و اگر كسب‌ اين‌ هنر را خواستار شدند، بي‌مزد و بدون‌ عقد پيمان‌، به‌ تعليمشان‌ همت‌ گمارم‌. سوگند ياد مي‌كنم‌ كه‌ دانسته‌ها، آموخته‌ها، و اندرزهاي‌ خويش‌ را از فرزندان‌ خود، فرزندان‌ استاد خود، و شاگردان‌ سوگند خورده‌ دريغ‌ ندارم‌، اما كسان‌ ديگر را از اين‌ علم‌ چيزي‌ نياموزم‌. تا آنجا كه‌ بتوانم‌ و آگاه‌ باشم‌، دردهاي‌ بيماران‌ را درمان‌ خواهم‌ كرد. و هيچ‌گاه‌ دانش‌ خود را به‌ كارهاي‌ زشت‌ و زيانبخش‌ نخواهم‌ گماشت‌؛ اگر از من‌ بخواهند كه‌ كسي‌ را زهر دهم‌، هرگز چنان‌ نخواهم‌ كرد و اين‌ كار را جايز نخواهم‌ دانست‌. داروي‌ سقط‌ جنين‌ به‌ زنان‌ نخواهم‌ داد. و پيشه‌ و زندگي‌ خود را پاك‌ و مقدس‌ خواهم‌ داشت‌. هرگز چاقو به‌ كار نخواهم‌ برد. حتي‌ اگر كسي‌ را گرفتار سنگ‌ مثانه‌ ببينم‌؛ اين‌ كار را بر عهده‌ي‌ جراحان‌ حاذق‌ و چيره‌دست‌ خواهم‌ گذارد . به‌ هر خانه‌اي‌ كه‌ قدم‌ گذارم‌، قصدم‌ علاج‌ درد بيماران‌ خواهد بود. هيچ‌گاه‌ كسي‌ را به‌ عمد زيان‌ و آسيب‌ نخواهم‌ رساند؛ از بدن‌ مردان‌ و زنان‌، آزادان‌ و بندگان‌، ناحق‌ سود نخواهم‌ جست‌. هرگاه‌ طي‌ معالجات‌ خود، يا در ضمن‌ روابطي‌ كه‌ با ديگران‌ دارم‌، بر نكته‌اي‌ آگاه‌ شوم‌ كه‌ پنهان‌ داشتنش‌ واجب‌ باشد، هرگز آن‌ را فاش‌ نخواهم‌ كرد، و اين‌گونه‌ نكات‌ را از رازهاي‌ مقدس‌ خواهم‌ شمرد. اينك‌ اگر به‌ اين‌ سوگندنامه‌ وفادار مانم‌ و پيمان‌ خويش‌ را نشكنم‌، شايسته‌ي‌ آن‌ توانم‌ بود كه‌ جاودانه‌ در بين‌ مردم‌، با هنر و زندگي‌ خود، شهرت‌ و نيك‌ نامي‌ به‌ دست‌ آرم‌؛ و اگر نقض‌ عهد كنم‌، خلاف‌ آن‌ بر من‌ روا باد .

بقراط‌، علاوه‌ بر اين‌، گويد كه‌ طبيب‌ بايد ظاهري‌ آراسته‌، و جسم‌ و جامه‌اي‌ پاكيزه‌ داشته‌ باشد؛ بايد هميشه‌ اعتدال‌ و آرامش‌ خود را نگاه‌ دارد، و رفتارش‌ چنان‌ باشد كه‌ اعتماد و اطمينان‌ بيماران‌ را به‌ خود جلب‌ كند؛ بايد :

سخت‌ مراقب‌ خويشتن‌ باشد و... جز آنكه‌ ضروري‌ است‌، چيزي‌ نگويد. ... هنگامي‌ كه‌ به‌ اطاقي‌ وارد مي‌شويد، طرز نشستن‌، خويشتنداري‌، وضع‌ لباس‌، قاطعيت‌ گفتار، كم‌ سخن‌ گفتن‌، متانت‌، و آداب‌ معالجات‌ باليني‌ را رعايت‌ كنيد. ... بر حالات‌ دروني‌ خويش‌ مسلط‌ باشيد، آشفتگي‌ را مانع‌ شويد، و خود را آماده‌ كنيد كه‌ هر چه‌ را واجب‌ ديديد، در دم‌ انجام‌ دهيد. به‌ شما توصيه‌ مي‌كنم‌ كه‌ بر مريضان‌ سخت‌ نگيريد، و استطاعت‌ آنان‌ را در نظر داشته‌ باشيد. گاهي‌ بدون‌ اجر و مزد نيز خدمتي‌ انجام‌ دهيد، و اگر غريب‌ تنگدستي‌ را محتاج‌ خود ديديد، به‌ ياريش‌ بكوشيد . زيرا هر جا كه‌ عشق‌ به‌ انسان‌ باشد، عشق‌ به‌ حرفه‌ نيز هست‌ .

اگر پزشك‌، علاوه‌ بر پيشه‌ي‌ خود، فلسفه‌ نيز فراگيرد، در اين‌ كار به‌ عالي‌ترين‌ مقام‌ خواهد رسيد. زيرا «طبيبي‌ كه‌ دوستدار حكمت‌ باشد، با يك‌ خدا برابر است‌ ».

پزشكي‌ يونان‌ نسبت‌ به‌ طب‌ و جراحي‌ مصر، كه‌ يك‌ هزار سال‌ بر عصر پدران‌ گوناگون‌ اين‌ علم‌ تقدم‌ داشت‌، پيشرفت‌ اساسي‌ نكرده‌ بود. در تخصص‌، پزشكان‌ مصر از طبيبان‌ يونان‌ پيشرفته‌تر بودند؛ ولي‌، از جهت‌ ديگر، بايد طب‌ يونان‌ را سزاوار مقامي‌ بلند بدانيم‌، زيرا كه‌ تا قرن‌ نوزدهم‌ ميلادي‌، نظراً و عملاً، اصلاح‌ قابل‌ ملاحظه‌اي‌ در آن‌ صورت‌ نگرفت‌. كلاً، علوم‌ يوناني‌، بدون‌ وسايل‌ مشاهده‌ و تدقيق‌ و بدون‌ روشهاي‌ تجربي‌، تا آخرين‌ حد منتظر و ممكن‌ پيش‌ رفت‌، و اگر فلسفه‌ و دين‌ سد راه‌ او نمي‌شدند، كمال‌ بيشتري‌ مي‌يافت‌. در همان‌ حال‌ كه‌ جوانان‌ آتني‌ با شور و شوق‌ تمام‌ به‌ تحصيل‌ نجوم‌ و تشريح‌ تطبيقي‌ پرداخته‌ بودند، قوانين‌ جاهلانه‌، و شكنجه‌ و آزاري‌ كه‌ بر آناكساگوراس‌ و آسپاسيا و سقراط‌ رسيد، پيشرفت‌ علم‌ را متوقف‌ ساخت‌. اين‌ وضع‌ «تحول‌» مشهور سقراط‌ و سوفسطاييان‌ را پيش‌ آورد. اينان‌ از جهان‌ بيرون‌ به‌ جهان‌ درون‌، و از طبيعيات‌ به‌ اخلاقيات‌ روي‌ كردند و انديشه‌ي‌ يوناني‌ را از مسائل‌ مربوط‌ به‌ طبيعت‌ و تكامل‌، به‌ سوي‌ اخلاق‌ و ماوراءالطبيعه‌ معطوف‌ داشتند. در مدت‌ يك‌ قرن‌، علم‌ از پيشرفت‌ باز ايستاد و يونان‌ به‌ جادوي‌ فلسفه‌ تسليم‌ شد .

پينداروس‌ در عصر طلايي‌

18-19- فلسفه‌ي‌ يك‌ عصر، بالطبع‌، ادبيات‌ عصر بعد خواهد بود؛ يعني‌ عقايد و نتايجي‌ كه‌ در يك‌ نسل‌ در ميدان‌ بحث‌ و تحقيق‌ و تفكر به‌ دست‌ آمده‌ است‌ زمينه‌ و اساس‌ نمايشنامه‌ها، داستانها، و اشعار نسل‌ بعد را پديد مي‌آورد. اما در يونان‌، ادبيات‌ ملازم‌ و دنباله‌رو فلسفه‌ نبود. زيرا شاعران‌ خود فيلسوف‌ بودند، براي‌ خود افكاري‌ داشتند، و پيشاهنگان‌ انديشه‌ي‌ عصر خويش‌ به‌ شمار مي‌رفتند. همان‌ كشمكش‌ و نزاع‌ ميان‌ محافظه‌كاران‌ و افراطيان‌، كه‌ دين‌ و علم‌ و فلسفه‌ي‌ يونان‌ را به‌ هم‌ ريخته‌ بود، در شعر و درام‌ و حتي‌ در تاريخ‌نويسي‌ آن‌ نيز ظاهر گشت‌. چون‌ در آثار ادبي‌ يونان‌ زيبايي‌ صورت‌ هنري‌ بر عمق‌ فكري‌ افزوده‌ شده‌ بود، ادبيات‌ عصر طلايي‌ به‌ مقامي‌ رسيد كه‌ از آن‌ پس‌، تا روزگار شكسپير و مونتني‌، آن‌ را باز نيافت‌ .

از لحاظ‌ اشعار غنايي‌، به‌ صورت‌ مستقل‌، قرن‌ ششم‌ غني‌تر از قرن‌ پنجم‌ بود . زيرا در اين‌ عصر، بار انديشه‌ها سخت‌ سنگين‌ شده‌، و پشتيباني‌ شاهان‌ و اشراف‌ از ميان‌ رفته‌ بود. پينداروس‌ حد فاصل‌ و واسطه‌ي‌ اين‌ انتقال‌ است‌. وي‌ صورت‌ شعر غنايي‌ را از پشينان‌ به‌ ارث‌ برده‌ است‌، اما آن‌ را از شكوهي‌ دراماتيك‌ سرشار مي‌سازد. پس‌ از وي‌، شعر حدود و سنن‌ باستاني‌ خود را درهم‌ مي‌شكند، و درام‌ ديونوسوسي‌ با دين‌ و موسيقي‌ و رقص‌ به‌ هم‌ مي‌آميزد تا براي‌ بيان‌ شور و شكوه‌ عصر طلايي‌ وسيله‌ي‌ كامل‌تري‌ فراهم‌ سازد .

پينداروس‌ در يكي‌ از خاندانهاي‌ تبي‌، كه‌ سلسله‌ي‌ آن‌ به‌ زمانهاي‌ ابتدايي‌ مي‌رسيد، به‌ دنيا آمد. خود مدعي‌ بود كه‌ بسياري‌ از پهلوانان‌ باستاني‌ كه‌ در اشعار وي‌ ياده‌ شده‌اند جز و اين‌ سلسله‌ بوده‌اند. عموي‌ او، كه‌ ني‌نوازي‌ توانا بود، قسمت‌ عمده‌ي‌ عشقي‌ را كه‌ به‌ موسيقي‌ داشت‌، و نيز بخشي‌ از مهارت‌ خود را براي‌ او به‌ ارث‌ گذارد. پدر و مادر پينداروس‌ فرزند خود را به‌ آتن‌ فرستادند تا در موسيقي‌ تعليمات‌ عالي‌تري‌ كسب‌ كند. او در آنجا از لاسوس‌ و آگاتوكلس‌ رموز اين‌ هنر و طريقه‌ي‌ ساختن‌ آوازهاي‌ گروهي‌ را فرا گرفت‌. پينداروس‌ پيش‌ از بيست‌ سالگي‌ - يعني‌ در 502 - به‌ تب‌ بازگشت‌ و نزد كورينا، شاعره‌ي‌ آن‌ زمان‌، به‌ تحصيل‌ پرداخت‌. وي‌ پنج‌ بار در مسابقات‌ سرود خواني‌ شركت‌ جست‌، و پنج‌ بار از كورينا شكست‌ خورد. اما بايد دانست‌ كه‌ كورينا بسيار خوش‌ سيما بود و داوران‌ نيز همگي‌ مرد بودند . پينداروس‌ وي‌ را خوك‌ ماده‌، سبيمونيدس‌ را غراب‌، و خود را عقاب‌ مي‌خواند. با وجود اين‌ نزديك‌ بيني‌، شهرت‌ وي‌ چنان‌ بالا گرفت‌ كه‌ همشهريانش‌ درباره‌ي‌ او داستاني‌ ساختند و گفتند كه‌ روزي‌، هنگامي‌ كه‌ شاعر جوان‌ در كشتزاري‌ خفته‌ بوده‌، چند زنبورعسل‌ بر لبانش‌ نشسته‌ و شهد خود را در آنجا باقي‌ گذارده‌اند . ديري‌ نگذشت‌ كه‌ پينداروس‌ مورد توجه‌ اميران‌ و بزرگان‌ قرار گرفت‌، و در ازاي‌ صلات‌گران‌، قصايدي‌ در مدح‌ آنان‌ سرود. وي‌ زماني‌ در خاندانهاي‌ بزرگ‌ و شريف‌ شهرهاي‌ رودس‌، تندوس‌، كورنت‌، و آتن‌ مهمان‌ بود، و يك‌ چند نيز در دربار اسكندر اول‌ مقدوني‌، ترون‌ جبار آكراگاس‌، و هيرون‌ اول‌، جبار سيراكوز، به‌ شاعري‌ پرداخت‌. اشعار پينداروس‌ معمولاً پيش‌ خريد مي‌شد. اين‌ بدان‌ ماند كه‌ امروز شهري‌ از آهنگسازي‌ دعوت‌ كند كه‌ در جشن‌ آن‌ شهر، و به‌ افتخار آن‌، براي‌ رقص‌ و آواز گروهي‌ آهنگ‌ تازه‌اي‌ بسازد و خود رهبري‌ آن‌ را به‌ عهده‌ گيرد. هنگامي‌ كه‌ پينداروس‌ به‌ شهر خويش‌ بازگشت‌، نزديك‌ به‌ چهل‌ و چهار سال‌ از عمرش‌ گذشته‌ بود. مردم‌ تب‌ به‌ تجليلش‌ پرداختند و او را بزرگ‌ترين‌ هديه‌ي‌ بئوسي‌ به‌ يونان‌ خواندند .

وي‌ در كار خود رنج‌ فراوان‌ مي‌برد، براي‌ هر شعر آهنگي‌ مي‌ساخت‌، و غالباً گروهي‌ را براي‌ خواندن‌ آن‌ تربيت‌ مي‌كرد. در مدح‌ و ثناي‌ خدايان‌ شعر مي‌سرود؛ براي‌ جشنهاي‌ ديونوسوسي‌ ديتيرامب‌ تهيه‌ مي‌كرد؛ براي‌ دوشيزگان‌، ترانه‌؛ براي‌ بزرگان‌، قصيده‌؛ براي‌ مجالس‌ عيش‌ و عشرت‌، غزل‌؛ براي‌ مردگان‌، مرثيه‌، و براي‌ كساني‌ كه‌ در مسابقات‌ عمومي‌ پيروز مي‌شدند، ظفرنامه‌ مي‌ساخت‌. اما از اين‌ جمله‌ چهل‌ و پنج‌ قطعه‌ باقي‌ مانده‌ است‌، كه‌ هر يك‌ به‌ نام‌ مسابقه‌اي‌ خوانده‌ مي‌شود كه‌ قهرمانش‌ در آن‌ تجليل‌ شده‌ است‌؛ و باز، از اين‌ قطعات‌ آنچه‌ برجاي‌ مانده‌ الفاظ‌ آنهاست‌ و از آهنگهاشان‌ خبري‌ نداريم‌ . قضاوت‌ ما در اين‌ باره‌ به‌ قضاوت‌ مورخي‌ ماند كه‌ در آينده‌ فقط‌ متن‌ اپراهاي‌ واگنر را به‌ دست‌ آورد، و از موسيقي‌ آن‌ بي‌خبر ماند. چنين‌ مورخي‌ ناچار واگنر را شاعر به‌ شمار خواهد آورد و درباره‌ي‌ او براساس‌ الفاظي‌ كه‌ زماني‌ تابع‌ و ملازم‌ آهنگي‌ خاص‌ بوده‌اند قضاوت‌ خواهد كرد. يا اگر دانشمندي‌ چيني‌، كه‌ با قصص‌ مسيحي‌ هيچ‌ آشنا نباشد، يك‌ شب‌، ده‌ سرود ديني‌ باخ‌ را جدا از آهنگها و آداب‌ مربوط‌ به‌ آنها، و در ترجمه‌اي‌ معيوب‌ و نارسا، قرائت‌ كند، درباره‌ي‌ وي‌ حكمي‌ خواهد كرد نظير حكمي‌ كه‌ ما درباره‌ي‌ پينداروس‌ مي‌كنيم‌. امروزه‌، هنگامي‌ كه‌ اشعار پينداروس‌ را در سكوت‌ كتابخانه‌ يكي‌ پس‌ از ديگري‌ مي‌خوانيم‌، مي‌بينيم‌ كه‌ وي‌ ملال‌ انگيزترين‌ نقطه‌ي‌ دورنماي‌ ادبيات‌ كلاسيك‌ است‌، و از اين‌ لحاظ‌ هيچ‌ كس‌ را با او قياس‌ نمي‌توان‌ كرد .

در تشريح‌ بناي‌ اين‌ قصايد، فقط‌ بايد مشابهت‌ و مناسبت‌ آنها را با موسيقي‌ در نظر گرفت‌. پينداروس‌ نيز، چون‌ سيمونيدس‌ و باكخوليدس‌، در انتخاب‌ قالب‌ و شكل‌ قصايدي‌ كه‌ درباره‌ي‌ قهرمانان‌ پيروز مي‌سرود مختار نبود- چنان‌ كه‌ امروز نيز آهنگسازان‌ در تصنيف‌ سوناتها و سمفونيها بايد تابع‌ قالبهاي‌ خاص‌ باشند. شاعري‌ كه‌ از اين‌ « ظفرنامه‌»ها مي‌سرود، بايد اول‌ موضوع‌ خود را شرح‌ مي‌داد؛ يعني‌ نام‌ و سرگذشت‌ پهلوان‌ پيروز را ذكر مي‌كرد، يا درباره‌ي‌ مردي‌ كه‌ اسبان‌ وي‌ گردونه‌اش‌ را به‌ پيروزي‌ رسانيده‌ بود سخن‌ مي‌گفت‌. رسم‌ پينداروس‌ بر آن‌ بود كه‌ در اينجا « فرزانگي‌ و زيبايي‌ و شهرت‌ پر شكوه‌» پهلوان‌ خود را بستايد. وي‌ در حقيقت‌ به‌ اصل‌ موضوع‌ توجهي‌ نداشت‌، بلكه‌ تنها دوندگان‌ تيزپاي‌، روسپيان‌ ممتاز، و پادشاهان‌ را مدح‌ مي‌گفت‌. اگر سلطان‌ مستبدي‌ در پرداخت‌ نقدينه‌ تأخير نمي‌كرد، پينداروس‌ با خرسندي‌ تمام‌ پشتيباني‌ او را مي‌پذيرفت‌ و بي‌ترديد در شمار قديسان‌ قرارش‌ مي‌داد - به‌ شرط‌ آنكه‌ مخيله‌ي‌ سرشار و نظم‌ پيچيده‌ و پر طنطنه‌ي‌ او مورد را مناسب‌ مي‌يافت‌. وي‌ هر چيز را - از مسابقه‌ي‌ قاطر دواني‌ تا شكوه‌ تمدن‌ يونان‌، با همه‌ي‌ تنوع‌ و وسعت‌ آن‌ - در اشعار خود موضوع‌ قرار مي‌داد. به‌ تب‌ سخت‌ وفادار بود، و هنگامي‌ كه‌ در جنگ‌ ايران‌ و يونان‌ از بي‌طرفي‌ شهر خود دفاع‌ مي‌كرد، بيش‌ از غيبگوي‌ دلفي‌، از عالم‌ غيب‌ ملهم‌ نبود. ولي‌ بعداً از خطاي‌ خويش‌ شرمنده‌ گشت‌ و به‌ ستايش‌ پيشواي‌ مدافعان‌ يونان‌ برخاست‌: «آتن‌ نامدار و دولتمند، با تاج‌ بنفشه‌، شايسته‌ي‌ سرود ستايش‌، پناه‌ يونان‌، شهري‌ كه‌ خدايان‌ پشتيبان‌ آنند.» گويند كه‌ مردم‌ آتن‌، در ازاي‌ منظومه‌اي‌ كه‌ ابيات‌ فوق‌ را شامل‌ بود، ده‌ هزار دراخما (معادل‌ 000،10 دلار) به‌ پينداروس‌ پاداش‌ دادند؛ بنا بر روايت‌ ديگري‌ كه‌ چندان‌ موثق‌ نيست‌، تب‌ از او جريمه‌ خواست‌، زيرا وي‌ در اين‌ شعر تلويحاً آن‌ شهر را سرزنش‌ كرده‌ بود؛ آتن‌ جريمه‌ي‌ او را نيز پرداخت‌ .

قسمت‌ دوم‌ منظومه‌هاي‌ پينداروس‌ گزيده‌ي‌ افسانه‌هاي‌ باستاني‌ يونان‌ بود. وي‌ در اين‌ كار چنان‌ افراط‌ و اسراف‌ مي‌كرد كه‌ خواننده‌ را از شكيبايي‌ به‌ در مي‌برد. كورينا شكايت‌ از آن‌ داشت‌ كه‌ «پينداروس‌ با انبان‌ بذر مي‌افشاند، نه‌ با دست‌.» پينداروس‌ خدايان‌ را سخت‌ بزرگ‌ مي‌داشت‌ و آنان‌ را چون‌ بهترين‌ خريداران‌ شعر خود تكريم‌ و تحسين‌ مي‌كرد. وي‌ محبوب‌ كاهنان‌ و غيبگويان‌ معبد دلفي‌ بود، و در تمامي‌ عمر از توجه‌ آنان‌ برخورداريهاي‌ فراوان‌ داشت‌؛ حتي‌ پس‌ از مرگ‌ نيز از روحش‌، با سخاوتي‌ اسكاتلندي‌ وار، دعوت‌ شد كه‌ از اولين‌ ميوه‌هايي‌ كه‌ به‌ معبد آپولون‌ تقديم‌ مي‌شود سهمي‌ برگيرد. پينداروس‌ آخرين‌ مدافع‌ دين‌ موجود بود. حتي‌ اشيل‌ پرهيزكار نيز اگر با وي‌ مقايسه‌ شود، مردي‌ ملحد و خدانشناس‌ به‌ نظر خواهد رسيد. پينداروس‌ اگر تراژدي‌ «پرومته‌ در بند» را مي‌خواند، از دشنامهايي‌ كه‌ در آن‌ نثار خدايان‌ شده‌ است‌ به‌ وحشت‌ مي‌افتاد. وي‌ گاهي‌ زئوس‌ را خداي‌ يگانه‌ و بي‌همتا تصور مي‌كند و به‌ توحيد نزديك‌ مي‌شود و مي‌گويد «(زئوس‌) خداي‌ كل‌، فرمانرواي‌ همه‌ چيز، و بيناي‌ همه‌ چيز.» به‌ اسرار پنهان‌ عقيده‌ دارد و، چون‌ اورفئوس‌، اميدوار است‌ كه‌ به‌ بهشت‌ جاويدان‌ خواهد رسيد. وي‌ مبدأ و مقصد روح‌ انسان‌ را آسماني‌ و خدايي‌ مي‌داند . يكي‌ از نخستين‌ كساني‌ است‌ كه‌ روز مكافات‌ و بهشت‌ و دوزخ‌ را بر اين‌ وجه‌ توصيف‌ مي‌كند؛ «پس‌ از مرگ‌، ارواح‌ طاغي‌ و مجرم‌ به‌ كيفر مي‌رسند، و كسي‌ كه‌ احكام‌ شديد و گريزناپذير را صادر مي‌كند گناهاني‌ را كه‌ آدميان‌ در قلمرو زئوس‌ مرتكب‌ شده‌اند مورد بررسي‌ و داوري‌ قرار مي‌دهد .»

نيكان‌ در پرتو دلپذير خورشيد مقام‌ مي‌گيرند،

و روزها و شبهاشان‌ را يكسر

حلالي‌ يكسان‌ فرا مي‌گيرد .

و از اين‌ پس‌ هرگز، چون‌ روزگار گذشته‌،

از براي‌ نيازهاي‌ ناچيز و تهي‌، با رنجي‌ ناسپاس‌

خاك‌ را نمي‌آزارند و درياهاي‌ پر آب‌ را شيار نمي‌كنند .

بلكه‌ در جوار خدايان‌ بزرگ‌ جاي‌ مي‌گيرند،

و عمري‌ بي‌اشك‌ و درد به‌ آسايش‌ مي‌گذرانند .

زيرا كه‌ شادي‌ اين‌ مردم‌ بر روي‌ زمين‌

در آن‌ بوده‌ است‌ كه‌ به‌ عهد خويش‌ وفا كنند .

اما، دور از اينان‌، مردم‌ ديگري‌ نيز هستند

كه‌ در طوفان‌ سياهي‌ به‌ سر مي‌برند

كه‌ چشم‌ آدمي‌ از ديدن‌ آن‌ عاجز است‌ .

سومين‌ و آخرين‌ قسمت‌ قصايد پينداروس‌ معمولاً پند و اندرز بود. در اين‌ اشعار، نبايد انتظار فلسفه‌ي‌ عميق‌ داشته‌ باشيم‌. زيرا كه‌ وي‌ آتني‌ نبود و شايد هرگز با فيلسوفان‌ سوفسطايي‌ روبه‌رو نشده‌ و آثار آنان‌ را نخوانده‌ بود. وي‌ همه‌ي‌ قواي‌ ذهني‌ خويش‌ را وقف‌ هنرش‌ كرده‌، و براي‌ انديشيدن‌ و فلسفه‌ي‌ اصيل‌ ساختن‌ نيرويي‌ باقي‌ نگذارده‌ بود. پينداروس‌ به‌ همين‌ اندازه‌ راضي‌ بود كه‌ اميران‌ و پهلوانان‌ پيروز را به‌ فروتني‌ تشويق‌ كند و بر آنشان‌ دارد كه‌ خدايان‌ و همنوعان‌ خود را محترم‌ شمارند و نفس‌ خويش‌ را گرامي‌ دارند. گاه‌ نيز ستايش‌ و سرزنش‌ را به‌ هم‌ مي‌آميخت‌، ختي‌ بدان‌ پايه‌ دلير بود كه‌ هيرون‌ را از حرص‌ و طمع‌ منع‌ مي‌كرد. اما در راه‌ پول‌، كه‌ شوم‌ترين‌ و محبوب‌ترين‌ كالاهاست‌، از مزاح‌گويي‌ بيم‌ و پرهيزي‌ نداشت‌. شورشيان‌ سيسيل‌ را دوست‌ نمي‌داشت‌ و، با عبارتي‌ نظير گفته‌ي‌ كنفوسيوس‌، آنان‌ را از اين‌ كار برحذر مي‌داشت‌، «حتي‌ براي‌ ناتوانان‌ نيز آسان‌ است‌ كه‌ بنيان‌ شهري‌ را به‌ تزلزل‌ آورند؛ كار دشوار و عظيم‌، دوباره‌ برپا ساختن‌ آن‌ است‌.» وي‌ دموكراسي‌ معتدلي‌ را كه‌ بعد از واقعه‌ي‌ سالاميس‌ در آتن‌ پديد آمده‌ بود دوست‌ مي‌داشت‌ . ولي‌ صميمانه‌ معتقد بود كه‌ آريستو كراسي‌ بي‌زيان‌ترين‌ نوع‌ حكومت‌ است‌. در نظر پنداروس‌، شايستگي‌ و كفايت‌، بيش‌ از آنكه‌ با تربيت‌ ايجاد شود، در خون‌ و سرشت‌ كسان‌ عجين‌ است‌، و در خاندانهايي‌ كه‌ قبلاً آن‌ را نشان‌ داده‌اند باز ظاهر مي‌شود. خون‌ و نژاد خوب‌ تنها عاملي‌ است‌ كه‌ به‌ انسان‌ توانايي‌ و آمادگي‌ مي‌بخشد تا به‌ كارهاي‌ نادر و شگرفي‌ كه‌ موجب‌ شرف‌ و شايستگي‌ حيات‌ انساني‌ است‌ دست‌ زند. «عمر آدمي‌ چه‌ كوتاه‌ است‌! ما چه‌ هستيم‌ و چه‌ نيستيم‌آدمي‌ رؤيايي‌ است‌ از يك‌ سايه‌؛ ولي‌ با اين‌ همه‌، هرگاه‌ كه‌ جلالي‌ خداداد از آسمان‌ فرود آيد، پرتوي‌ پرشكوه‌ بر وي‌ مي‌تابد و زندگانيش‌ شيرين‌ و دلپذير مي‌گردد .»

پينداروس‌، در دوران‌ حيات‌ خود، مورد توجه‌ عوام‌ نبود. پس‌ از مرگ‌ نيز قرنها از خلود بيجاني‌ برخوردار بود كه‌ خاص‌ نويسندگاني‌ است‌ كه‌ مورد ستايش‌ همگانند، ولي‌ كسي‌ آثارشان‌ را نمي‌خواند. در آن‌ زمان‌ كه‌ جهان‌ به‌ سرعت‌ پيش‌ مي‌رفت‌، وي‌ مي‌كوشيد كه‌ آن‌ را از حركت‌ باز دارد. سپس‌ چنان‌ از آن‌ بازماند كه‌، گرچه‌ از اشيل‌ جوان‌تر بود، اكنون‌ از آلكمان‌ پيرتر. به‌ نظر مي‌رسد. آدميان‌، بدان‌ گونه‌ كه‌ نماينده‌ي‌ آن‌ واقعه‌ باشد، تهيه‌ مي‌كنند و آن‌ را بر تخت‌ چوبي‌ چرخداري‌ مي‌گذارند و در برابر تماشاگران‌ قرار مي‌دهند. مثلاً ممكن‌ است‌ كه‌ براي‌ اين‌ مقصود جنازه‌اي‌ را نقاشي‌ كنند كه‌ قاتلان‌ آن‌ با سلاح‌ خون‌ آلود در كنارش‌ ايستاده‌اند؛ اين‌ از آن‌ روست‌ كه‌، بنا بر سنت‌ درام‌ يونان‌، كشتار و خون‌ ريزي‌ را نبايد روي‌ صحنه‌ آورد. در دو طرف‌ جلوي‌ صحنه‌، منشور بزرگ‌ و سه‌ گوشه‌اي‌ قرار دارد كه‌ بر محوري‌ مي‌گردد. بر سطوح‌ اين‌ منشورها صحنه‌هاي‌ مختلف‌ نقاشي‌ شده‌ است‌؛ و با گرداندن‌ آنها مي‌توان‌ منظره‌ها را به‌ تندي‌ تغيير داد. دستگاه‌ ديگري‌ كه‌ شگفت‌ انگيزتر از اين‌ است‌ جراثقالي‌ است‌ كه‌ قرقره‌ و وزنه‌اي‌ دارد، و در سمت‌ چپ‌ صحنه‌ جاي‌ گرفته‌ است‌ تا هر گاه‌ كه‌ حاجت‌ پيدا شود، خدايان‌ يا پهلواناني‌ را از آسمان‌ به‌ صحنه‌ فرود آرد، يا آنان‌ را به‌ آسمان‌ باز گرداند، يا حتي‌ در ميان‌ زمين‌ و آسمان‌ معلق‌ نمايششان‌ دهد. اوريپيد مخصوصاً در به‌ كار بردن‌ اين‌ دستگاه‌ شوق‌ فراوان‌ داشت‌، و با آن‌ يكي‌ از خدايان‌ را به‌ صحنه‌ي‌ نمايش‌ مي‌آورد تا زاهدانه‌ از رشته‌ي‌ سردرگم‌ نمايشنامه‌هاي‌ لاادري‌ او گره‌گشايي‌ كند .

درام‌ تراژيك‌ در آتن‌ از امور غير مذهبي‌ نيست‌ و در طي‌ سال‌ صورت‌ نمي‌گيرد، بلكه‌ قسمتي‌ از جشن‌ ساليانه‌اي‌ است‌ كه‌ به‌ افتخار ديونوسوس‌ برپا مي‌شود. از ميان‌ نمايشنامه‌هاي‌ بسياري‌ كه‌ به‌ آرخون‌ عرضه‌ مي‌گردد، فقط‌ معدودي‌ براي‌ نمايش‌ انتخاب‌ مي‌شود. هر يك‌ از ده‌ قبيله‌ي‌ آتيك‌ يك‌ تن‌ از شارمندان‌ دولتمند خود را جهت‌ رهبري‌ گروه‌ سرايندگان‌ معين‌ مي‌كند. بر عهده‌ي‌ اوست‌ كه‌ هزينه‌ي‌ تعليم‌ خوانندگان‌ و رقصندگان‌ و بازيگران‌ را بپردازد و ساير مخارج‌ اجراي‌ يكي‌ از نمايشها را تأمين‌ كند. گاه‌، برخي‌ از اين‌ رهبران‌ ثروت‌ هنگفتي‌ را صرف‌ صحنه‌ آرايي‌ و لباسها و « استعداد» بازيگران‌ مي‌كنند - چنان‌ كه‌، بدين‌ طريق‌، هر نمايشي‌ كه‌ از كيسه‌ي‌ نيكياس‌ ترتيب‌ مي‌يابد برنده‌ي‌ جايزه‌ مي‌گردد. بعضي‌ از اين‌ رهبران‌ صرفه‌جويي‌ مي‌كنند و از فروشندگان‌ وسايل‌ نمايش‌ لباسهاي‌ كهنه‌ كرايه‌ مي‌كنند. تعليم‌ واقعي‌ خوانندگان‌ معمولاً به‌ عهده‌ي‌ درام‌ نويس‌ است‌ .

گروه‌ همسرايان‌، از بسياري‌ جهات‌، مهم‌ترين‌ و پرخرج‌ترين‌ قسمت‌ نمايش‌ است‌؛ حتي‌ در بعضي‌ موارد اصل‌ نمايشنامه‌ را نيز از روي‌ آن‌ نام‌ مي‌گذارند. شاعر درام‌ نويس‌ قسمت‌ عمده‌ي‌ عقايد و افكار فلسفي‌ و ديني‌ خود را از طريق‌ اين‌ گروه‌ بيان‌ مي‌دارد . تاريخ‌ تئاتر يونان‌ شرح‌ جد و جهد بي‌ حاصلي‌ است‌ كه‌ گروههاي‌ همسرايان‌ ورزيده‌اند تا خود را بر اصل‌ نمايشنامه‌ مسلط‌ گردانند؛ چنان‌ كه‌ در آغاز امر هر چه‌ هست‌ همين‌ آوازهاست‌. ولي‌ در دست‌ تسپيس‌ و اشيل‌، با افزايش‌ تعداد بازيگران‌، از سهم‌ آن‌ كاسته‌ مي‌شود، و در درام‌ قرن‌ سوم‌، يك‌ سره‌ از ميان‌ مي‌رود. افرادي‌ كه‌ گروه‌ همسرايان‌ را تشكيل‌ مي‌دهند خواننده‌ي‌ حرفه‌اي‌ نيستند، بلكه‌ معمولاً كساني‌ هستند كه‌ ذوق‌ اين‌ كار را دارند و از روي‌ فهرست‌ نام‌ شارمندان‌، از هر قبيله‌، به‌ نوبت‌ انتخاب‌ مي‌شوند. اين‌ افراد همگي‌ از مردانند و تعدادشان‌ نيز براي‌ هر گروه‌، در دوره‌ي‌ اشيل‌، پانزده‌ تن‌ است‌ . اينان‌ هم‌ مي‌خوانند و هم‌ مي‌رقصند و، در صفي‌ مجلل‌، بر روي‌ صحنه‌ي‌ طولاني‌ و باريك‌ حركت‌ مي‌كنند و، با شعر حركات‌ خود، الفاظ‌ و حالت‌ نمايش‌ را تعبير و تفسير مي‌نمايند .

مقام‌ موسيقي‌ در تئاتر يونان‌ اندكي‌ پايين‌تر از مقام‌ عمل‌ و شعر است‌. معمولاً آهنگها را نيز درام‌ نويس‌ خود مي‌سازد. قسمت‌ عمده‌ي‌ گفتگوها را بازيگران‌ با صداي‌ بلند بيان‌ مي‌كنند، و بعضي‌ را نيز به‌ آواز مي‌خوانند. ولي‌ نقشهاي‌ عمده‌ي‌ نمايشنامه‌ قسمتهاي‌ غنايي‌ چندي‌ دارد كه‌ بايد با يك‌ يا دو يا سه‌ صدا خوانده‌ شود، يا به‌ اتفاق‌ گروه‌ خواننده‌، متناوباً بعد از سرود آن‌ گروه‌، به‌ آواز ادا گردد. اين‌ آوازها ساده‌ هستند و بخشهاي‌ مختلف‌ ندارند، و هماهنگي‌ در آنها نيست‌. معمولاً فقط‌ يك‌ فلوت‌، نت‌ به‌ نت‌، با خوانندگان‌ همراهي‌ مي‌كند؛ بدين‌ ترتيب‌، تماشاگران‌ همه‌ي‌ كلمات‌ را مي‌شنوند، و شعر در آواز موسيقي‌ غرقه‌ نمي‌شود. اين‌ نمايشنامه‌ها را نمي‌توان‌ آهسته‌ خواند و درباره‌ي‌ آنها قضاوت‌ كرد. در نظر يونانيان‌، گفتار فقط‌ بخشي‌ است‌ از يك‌ هنر پيچيده‌، كه‌ شعر و موسيقي‌ و عمل‌ و رقص‌ را در هم‌ باقته‌ و وحدتي‌ عميق‌ و مؤثر پديد آورده‌ است‌ .

ولي‌، با اين‌ همه‌، مهم‌ترين‌ قسمت‌ خود نمايش‌ است‌؛ در بردن‌ جايزه‌، چگونگي‌ نمايشنامه‌ بيش‌ از موسيقي‌ آن‌ دخالت‌ دارد. ولي‌ بازي‌ بازيگران‌ از آن‌ هر دو مؤثرتر و مهم‌تر است‌. يك‌ بازيگر خوب‌ حتي‌ مي‌تواند در نمايشنامه‌هاي‌ متوسط‌ نيز توفيق‌ كامل‌ به‌ دست‌ آورد. بازيگران‌ - كه‌ هميشه‌ و در همه‌ي‌ موارد مرد هستند - برخلاف‌ روم‌، مورد تحقير نيستند، بلكه‌ از تكريم‌ و بزرگداشت‌ همگان‌ برخوردارند؛ از خدمت‌ نظام‌ معافند؛ و در وقت‌ جنگ‌، به‌ آزادي‌ از جبهه‌ها مي‌گذرند. مردم‌ آنان‌ را هوپوكريت‌ مي‌خوانند، و اين‌ كلمه‌ به‌ معناي‌ « پاسخگو» است‌؛ زيرا كه‌ در آغاز؛ بازيگران‌ به‌ سخنان‌ گروه‌ خواننده‌ پاسخ‌ مي‌گفته‌اند. ولي‌ بعدها كه‌ بازيگران‌ به‌ نمايش‌ اعمال‌ اشخاص‌ ديگر مي‌پردازند و شخصيتهاي‌ عاريتي‌ به‌ خود مي‌گيرند، اين‌ كلمه‌ به‌ معناي‌ «منافق‌» به‌ كار مي‌رود. بازيگران‌ اتحاديه‌ي‌ بزرگ‌ و نيرومندي‌ تشكيل‌ مي‌دهند به‌ نام‌ « هنرمندان‌ ديونوسوسي‌»، كه‌ اعضاي‌ آن‌ در سراسر خاك‌ يونان‌ پراكنده‌اند . دسته‌هاي‌ بازيگران‌ از شهري‌ به‌ شهر ديگر مي‌روند، نمايشنامه‌ها و آهنگها و لباسها و ساير لوازم‌ كار خويش‌ را خود تهيه‌ مي‌كنند. درآمد رهبران‌ اين‌ گروهها، مثل‌ هميشه‌، بسيار فراوان‌ است‌، ولي‌ بازيگران‌ درجه‌ي‌ دوم‌ عايداتي‌ اندك‌ و نامعين‌ دارند. اخلاق‌ آنها چون‌ اخلاق‌ همه‌ي‌ كساني‌ است‌ كه‌ به‌ دوره‌ گردي‌ زندگي‌ مي‌گذرانند؛ زندگيشان‌ بين‌ تجمل‌ و فقر نوسان‌ دارد، و روحشان‌ بي‌قرارتر از آن‌ است‌ كه‌ بتوانند به‌ يك‌ زندگي‌ ثابت‌ و طبيعي‌ ادامه‌ دهند .

در كمدي‌ و تراژدي‌، بازيگران‌ ماسكي‌ بر چهره‌ مي‌گذارند كه‌ در ناحيه‌ي‌ دهان‌ آن‌ يك‌ بلندگوي‌ برنجي‌ تعبيه‌ شده‌ است‌. طريقه‌ي‌ تنظيم‌ صوت‌ در تئاتر يونان‌، و اينكه‌ هر يك‌ از تماشاگران‌ مي‌تواند از جايگاه‌ خود صحنه‌ را به‌ خوبي‌ ببيند، بسيار شايان‌ توجه‌ است‌. ولي‌ چنين‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ با وجود اين‌، براي‌ تقويت‌ صداي‌ بازيگر و مدد به‌ چشم‌ تماشاگراني‌ كه‌ از صحنه‌ي‌ نمايش‌ دور هستند، وسايل‌ ديگري‌ نيز لازم‌ است‌ تا همگي‌ بتوانند به‌ آساني‌ قهرمانان‌ مختلف‌ را تشخيص‌ دهند. فقدان‌ اين‌ گونه‌ وسايل‌ موجب‌ آن‌ مي‌شود كه‌ همه‌ي‌ ريزه‌كاريهاي‌ صوتي‌ و حالات‌ و تغييرات‌ چهره‌ي‌ بازيگر از ميان‌ برود. هرگاه‌ كه‌ اشخاص‌ واقعي‌ در نمايشنامه‌اي‌ بيايند - چون‌ اوريپيد در نمايشنامه‌ي‌ اكلسيازوساي‌ (زنان‌ در شورا)، و سقراط‌ در نمايشنامه‌ي‌ ابرها - ناچار با ماسك‌ و بيشتر به‌ صورت‌ كاريكاتور نمايش‌ داده‌ مي‌شوند. اين‌ ماسكها از مراسم‌ ديني‌ به‌ تئاتر يونان‌ راه‌ يافته‌اند؛ زيرا در آن‌ مراسم‌، براي‌ ايجاد ترس‌ يا خنده‌، غالباً ماسك‌ به‌ كار مي‌برده‌اند. در كمدي‌، هنوز اين‌ رسم‌ برخاست‌. ماسكها، تا آنجا كه‌ قوه‌ي‌ تخيل‌ مردم‌ يونان‌ ايجاب‌ مي‌كند، غريب‌ و مبالغه‌آميزند. همچنان‌ كه‌ صداي‌ بازيگر تقويت‌ مي‌شود و چهره‌اش‌ با ماسك‌ بزرگ‌تر به‌ نظر مي‌رسد، تنش‌ نيز با پنبه‌ و پوشال‌ ستبرتر و قامتش‌، با تاجي‌ بزرگ‌ و با كفشهايي‌ كه‌ كف‌ ضخيم‌ دارند، بلندتر مي‌گردد. بر روي‌ هم‌، از قراري‌ كه‌ لوكيانوس‌ مي‌گويد، بازيگران‌ قديم‌ «منظره‌اي‌ زشت‌ و وحشتناك‌» ايجاد مي‌كردند .

تماشاگران‌ نيز چون‌ خود نمايش‌ شايان‌ توجهند. زنان‌ و مردان‌ طبقات‌ مختلف‌ در اين‌ تئاترها راه‌ دارند. پس‌ از سال‌ 420، به‌ همه‌ي‌ شارمنداني‌ كه‌ نيازمندند دواوبولوس‌ داده‌ مي‌شود تا بدان‌ وسيله‌ به‌ تئاتر راه‌ يابند؛ زنان‌ از مردان‌ جدا مي‌نشينند؛ و روسپيان‌ جايگاهي‌ مخصوص‌ خود دارند. به‌ حكم‌ عرف‌، زنان‌ عفيف‌ از تماشاي‌ نمايشهاي‌ كمدي‌ منع‌ شده‌اند. تماشاگران‌ اين‌ تئاترها سرزنده‌ و با نشاطند و، از لحاظ‌ اخلاق‌ و رفتار، با مردم‌ ديگري‌ كه‌ در نقاط‌ مختلف‌ جهان‌ به‌ تماشاخانه‌ها مي‌روند فرقي‌ ندارند. در وقت‌ تماشاي‌ نمايش‌، فندق‌ و ميوه‌ مي‌خورند و شراب‌ مي‌نوشند. بنابر گفته‌ي‌ ارسطو، از مقدار خوراكي‌ كه‌ در اثناي‌ يك‌ نمايش‌ خورده‌ مي‌شود مي‌توان‌ دريافت‌ كه‌ آن‌ نمايش‌ تا چه‌ حد با عدم‌ موفقيت‌ همراه‌ بوده‌ است‌. تماشاگران‌ بر سر جا با هم‌ ستيزه‌ مي‌كنند و بازيگران‌ مورد پسند خود را با كف‌ زدنها و فريادهاي‌ پياپي‌ تشويق‌ و تحسين‌ مي‌نمايند. اگر نمايش‌ را نپسندند، صفير مي‌كشند و همهمه‌ برپا مي‌كنند؛ هرگاه‌ كه‌ اعتراضشان‌ شديدتر شود، به‌ نيمكتهاي‌ زير خود لگد مي‌كوبند؛ و اگر به‌ خشم‌ در آيند، بازيگر را با پرتاب‌ سنگ‌ و انجير و زيتون‌ از صحنه‌ بيرون‌ مي‌رانند. آيسخينس‌ را يك‌ بار تا سرحد مرگ‌ با سنگ‌ مي‌زنند، زيرا كه‌ از بازي‌ وي‌ آزرده‌ خاطر گشته‌اند. نيز اشيل‌ را، به‌ گمان‌ آنكه‌ برخي‌ از اسرار پنهاني‌ دين‌ را مكشوف‌ ساخته‌ است‌، تقريباً مي‌كشند . يكي‌ از نوازندگان‌، براي‌ بناي‌ خانه‌ي‌ خويش‌، مقداري‌ سنگ‌ به‌ وام‌ مي‌گيرد و وعده‌ مي‌دهد كه‌ سنگهايي‌ را كه‌ در نمايش‌ آينده‌ به‌ سويش‌ پرتاب‌ مي‌كنند گرد آورده‌، وام‌ خود را ادا خواهد كرد. گاهي‌ بازيگران‌، گروهي‌ را اجير مي‌كنند تا صفير تماشاگران‌ را در غوغاي‌ تحسين‌ غرقه‌ سازند. بازيگران‌ كمدي‌ نيزگاه‌ فندق‌ و گردو در ميان‌ جمعيت‌ مي‌پراكنند تا سكوت‌ آنان‌ را بخرند. تماشاگران‌، اگر بخواهند، با همهمه‌ و غوغاي‌ خود، ادامه‌ي‌ نمايش‌ را مانع‌ مي‌شوند و بازيگران‌ را مجبور مي‌كنند كه‌ نمايش‌ بعدي‌ را به‌ جاي‌ آن‌ شروع‌ كنند. بدين‌ ترتيب‌، برنامه‌ي‌ نمايش‌ كوتاه‌ و تحمل‌پذير مي‌شود .

در جشنهاي‌ ديونوسياي‌ شهري‌، نمايش‌ سه‌ روز ادامه‌ دارد؛ هر روز پنج‌ نمايش‌ به‌ روي‌ صحنه‌ مي‌آيد: سه‌ تراژدي‌ و يك‌ درام‌ ساتيري‌ از يك‌ شاعر، و يك‌ كمدي‌ از شاعر ديگر. سحرگاه‌ نمايش‌ شروع‌ مي‌شود، و تا شامگاه‌ ادامه‌ دارد. فقط‌ در موارد استثنايي‌ است‌ كه‌ يك‌ نمايش‌ دوبار در تئاتر ديونوسوسي‌ اجرا مي‌شود. كساني‌ كه‌ نمايشي‌ را در آن‌ تئاتر نديده‌اند ممكن‌ است‌ كه‌ در شهرهاي‌ ديگر يونان‌، يا در صحنه‌هاي‌ محقر دهكده‌هاي‌ آتيك‌، به‌ تماشاي‌ آن‌ توفيق‌ يابند. در فاصله‌ي‌ ميان‌ 480 تا 430 ق‌م‌، در حدود دو هزار نمايشنامه‌ي‌ تازه‌ در آتن‌ به‌ صحنه‌ مي‌آيد. در آغاز، به‌ شاعري‌ كه‌ «سه‌ تراژدي‌» او از همه‌ بهتر بوده‌ است‌ يك‌ بز جايزه‌ مي‌دادند، و به‌ بهترين‌ كمدي‌نويس‌ يك‌ سبد انجير و يك‌ كوزه‌ شراب‌. ولي‌ در عصر طلايي‌، جوايز سه‌ گانه‌ي‌ تراژدي‌ و جايزه‌ي‌ كمدي‌ به‌ پول‌ تبديل‌ مي‌شود واز طرف‌ دولت‌ پرداخته‌ مي‌شود. در نخستين‌ روز مسابقه‌، ده‌ نفر را به‌ حكم‌ قرعه‌، از ميان‌ داوطلباني‌ كه‌ مجلس‌ معرفي‌ كرده‌ است‌، و از روي‌ فهرست‌ اسامي‌ آنان‌، در همان‌ جلسات‌ جهت‌ داوري‌ اتخابات‌ مي‌كنند. در پايان‌ آخرين‌ نمايش‌، هر يك‌ از داوران‌ نام‌ اولين‌ و دومين‌ و سومين‌ نمايشنامه‌اي‌ را كه‌ شايسته‌ي‌ جايزه‌ دانسته‌ است‌ بر روي‌ لوحه‌اي‌ مي‌نويسد. اين‌ لوحه‌ها را در گلدان‌ بزرگي‌ مي‌گذارند، و يكي‌ از آرخونها پنج‌ لوحه‌ را از ميان‌ آنها بيرون‌ مي‌كشد. نتيجه‌اي‌ كه‌ از اين‌ پنج‌ داوري‌ به‌ دست‌ مي‌آيد برنده‌ي‌ نهايي‌ جايزه‌ را معلوم‌ مي‌دارد، و پنج‌ لوح‌ ديگر را نخوانده‌ نابود مي‌سازند. بدين‌ ترتيب‌، هيچ‌ كس‌ قبلاً نمي‌داند كه‌ چه‌ كساني‌ داور خواهند بود، و قضاوت‌ كدام‌ يك‌ از آنان‌ واقعاً مؤثر خواهد افتاد . ولي‌، علي‌رغم‌ همه‌ي‌ اين‌ تمهيدات‌ و احتياطات‌، گاهي‌ تطميع‌ و ارعاب‌ داوران‌ در كار مي‌آيد. افلاطون‌ شكايت‌ از آن‌ دارد كه‌ داوران‌ از جمعيتي‌ كه‌ در تئاتر گرد آمده‌ است‌ بيم‌ دارند و تقريباً هميشه‌ به‌ اقتضاي‌ پسند و تحسين‌ آنان‌ قضاوت‌ مي‌كنند؛ مي‌گويد كه‌ اين‌ «حكومت‌ تماشاگران‌» هم‌ شاعران‌ دارم‌ نويس‌ و هم‌ تماشاگران‌ نمايش‌ را به‌ فساد و تباهي‌ مي‌كشد. هنگامي‌ كه‌ مسابقه‌ پايان‌ يابد، شاعري‌ را كه‌ پيروز شده‌ است‌، و گروه‌ خوانندگان‌ وي‌ را، با تاجي‌ از پاپيتال‌ زينت‌ مي‌دهند، و گاه‌ نيز به‌ افتخار آنان‌ ستوني‌ برپا مي‌دارند؛ حتي‌ شاهان‌ نيز براي‌ كسب‌ اين‌ تاج‌ افتخار كوشش‌ مي‌كنند .

اندازه‌ي‌ تئاترهاي‌ يونان‌، و سنن‌ و آداب‌ جشنها، تا حد وسيعي‌ كيفيت‌ درام‌ يونان‌ را معين‌ مي‌دارد . با تغييرات‌ چهره‌ و زير و بم‌ اصوات‌ نمي‌توان‌ اختلافات‌ اندك‌ و حالات‌ دقيق‌ را نمايش‌ داد. از اين‌ روي‌، در تئاتر ديونوسوسي‌، به‌ ندرت‌ مي‌توان‌ شخصيتي‌ را يافت‌ كه‌ با دقت‌ و ظرافت‌ تصوير شده‌ باشد. درام‌ يونان‌ عبارت‌ است‌ از مطالعه‌ي‌ سرنوشتها، يا مشاهده‌ي‌ كشمكش‌ انسان‌ با خدايان‌. ولي‌ درام‌ عصر اليزابت‌ مطالعه‌ي‌ اعمال‌ يا مشاهده‌ي‌ كشمكش‌ انسان‌ با انسان‌ است‌، و درام‌ جديد روحيات‌ و خلقيات‌ را مطالعه‌ مي‌كند، يا كشمكش‌ انسان‌ را با انسان‌ نمايش‌ مي‌دهد. تماشاگران‌ نمايشهاي‌ آتن‌ قبلاً مي‌دانند كه‌ سرنوشت‌ هر يك‌ از قهرمانان‌ چه‌ خواهد بود، و بر نتيجه‌ي‌ هر يك‌ از اعمال‌ واقفند. زيرا كه‌ در قرن‌ پنجم‌، هنوز آداب‌ و رسوم‌ مذهبي‌ به‌ قوت‌ خويش‌ باقي‌ است‌ و موضوع‌ درامهاي‌ ديونوسوسي‌ را به‌ داستانهاي‌ شايع‌ و اساطير باستاني‌ محدود مي‌سازد. در نمايشنامه‌ها، حوادث‌ ناگهاني‌ پيش‌ نمي‌آيد، و امري‌ كه‌ بر تماشاگران‌ مجهول‌ باشد و آنان‌ را مدتي‌ در انتظار نگاه‌ دارد در ميان‌ نيست‌. ولي‌، در عوض‌، پيش‌بيني‌ حوادث‌، و « شناسايي‌»هاي‌ ناگهانيي‌ كه‌ در درام‌ رخ‌ مي‌دهد، براي‌ كساني‌ كه‌ سرگرم‌ تماشاي‌ نمايشند لذت‌ فراوان‌ در بر دارد. درام‌ نويسان‌، يكي‌ پس‌ از ديگري‌، يك‌ داستان‌ را براي‌ يك‌ گروه‌ تماشاگر تكرار مي‌كنند. آنچه‌ در اين‌ نمايشنامه‌هاي‌ مكرر تغيير مي‌كند شعر و موسيقي‌ و فلسفه‌ و چگونگي‌ تعبير آنهاست‌. پيش‌ از اوريپيد، حتي‌ فلسفه‌ نيز تا حدو بسيار پيرو رسم‌ قرار ديرين‌ است‌؛ چنان‌ كه‌، در نمايشنامه‌هاي‌ اشيل‌ و سوفكل‌، موضوع‌ اصلي‌ كيفر و پاداشي‌ است‌ كه‌ از جانب‌ خدايان‌ حسود يا سرنوشت‌ كور بر آدميان‌ مي‌رسد. جرم‌ اينان‌ نيز هميشه‌ رفتار گستاخانه‌ و غرور كفر آميزشان‌ است‌. نتيجه‌ي‌ اخلاقي‌ اين‌ درامها نيز هميشه‌ يكسان‌ است‌، و پيروي‌ از نداي‌ وجدان‌، شرافتمندي‌، و اعتدال‌ و فروتني‌ را تبليغ‌ مي‌كند. در درام‌ يونان‌. تركيب‌ فلسفه‌ با شعر و داستان‌ و موسيقي‌ و آواز و رقص‌ نه‌ تنها صورت‌ تازه‌اي‌ را در تاريخ‌ ادبيات‌ جهان‌ پديد مي‌آورد، بلكه‌ در همان‌ آغاز به‌ چنان‌ شكوه‌ و رفعتي‌ دست‌ مي‌يابد كه‌، در دوره‌هاي‌ بعد، هرگز اين‌ هنر نظير آن‌ را نمي‌بيند .

اشيل‌ در عصر طلايي‌

18-20- اشيل‌ يا آيسخولوس‌ نخستين‌ دارم‌ نويس‌ يونان‌ نبود. همچنان‌ كه‌ در تاريخ‌ و توارث‌ بايد استعدادهاي‌ فراوان‌ راه‌ را براي‌ پيدايش‌ نابغه‌ بگشايند، بين‌ تسپيس‌ و اشيل‌ نيز چندين‌ درام‌ نويس‌ كم‌ ارج‌تر به‌ وجود آمدند كه‌ ما در اينجا با تكريم‌ تمام‌ فراموششان‌ مي‌كنيم‌. شايد شور و غروري‌ كه‌ براي‌ عصر درامهاي‌ بزرگ‌ لازم‌ بود بر اثر پايداري‌ پيروزمندانه‌ي‌ آتنيان‌ در برابر سپاه‌ ايران‌ پديد آمد، از سوي‌ ديگر، ثروتي‌ كه‌ پس‌ از جنگ‌ از راه‌ تجارت‌ و به‌ دست‌ امپراطوري‌ حاصل‌ شده‌ بود هزينه‌ي‌ مسابقات‌ پرخرج‌ ديونوسوسي‌ و نمايشها و آوازهاي‌ همسرايي‌ را كاملاً تأمين‌ مي‌كرد. اشيل‌ شخصاً اين‌ شور و غرور را در خود مي‌ديد و چون‌ بسياري‌ از نويسندگان‌ قرن‌ پنجم‌ زندگي‌ مي‌كرد و نمايشنامه‌ مي‌نوشت‌، و خوب‌ مي‌دانست‌ كه‌ رفتار و گفتارش‌ بايد چگونه‌ باشد. در 499، هنگامي‌ كه‌ بيست‌ و شش‌ سال‌ از عمرش‌ مي‌گذشت‌، نخستين‌ نمايشنامه‌ي‌ خود را به‌ روي‌ صحنه‌ آورد. در 490، او و دو برادرش‌ چنان‌ دليرانه‌ در نبرد ما را تون‌ جنگيدند كه‌ آتن‌ دستور داد تا به‌ ياد بود دلاوريهاي‌ آنان‌ تصويري‌ ساخته‌ شود. وي‌ به‌ سال‌ 484 براي‌ اولين‌ بار در جشن‌ ديونوسوسي‌ به‌ اخذ جايزه‌ نايل‌ آمد. در 480، در جنگ‌ آرتميسيون‌ و سالاميس‌، و در 479، در نبرد پلاتايا شركت‌ جست‌. به‌ سال‌ 476 و 470. به‌ شهر سيرا كوز رفت‌ و در دربار هيرون‌ اول‌ مورد تكريم‌ فراوان‌ واقع‌ شد. در 468، پس‌ از آنكه‌ مدت‌ يك‌ نسل‌ بر ادبيات‌ يونان‌ فرمانروايي‌ كرد، عاقبت‌ جايزه‌ي‌ اول‌ نمايش‌ را در مقابل‌ سوفكل‌ جوان‌ از دست‌ داد. ولي‌، در سال‌ 467 ، با نمايشنامه‌ي‌ مخالفان‌ هفت‌ گانه‌ي‌ تب‌ مقام‌ اول‌ را كسب‌ كرد. و در 458، آخرين‌ و بزرگ‌ترين‌ پيروزي‌ خويش‌ را با درام‌ سه‌ بخشي‌ اورستيا به‌ دست‌ آورد . در سال‌ 465، دوباره‌ به‌ سيسيل‌ رتف‌ و در آنجا، در همان‌ سال‌، درگذشت‌ .

براي‌ شكل‌ دادن‌ به‌ درام‌ كلاسيك‌ يونان‌، وجود مردي‌ با چنين‌ همت‌ و قدرت‌ واجب‌ بود. اشيل‌ بر يك‌ تن‌ بازيگري‌ كه‌ تسپيس‌ از گروه‌ همسرايان‌ جدا ساخته‌ بود، بازيگر ديگري‌ افزود، و بدين‌ ترتيب‌ تحول‌ سرودهاي‌ ديونوسوسي‌ را، از اشعار آهنگ‌دار به‌ صورت‌ درام‌، كمال‌ بخشيد. وي‌ هفتاد (و به‌ روايتي‌ نود) نمايشنامه‌ نوشت‌، ولي‌ از آن‌ جمله‌ فقط‌ هفت‌ درام‌ باقي‌ مانده‌ است‌. سه‌ نمايشنامه‌ي‌ نخستين‌ او چندان‌ اهميتي‌ ندارد. ولي‌، ما بين‌ آثارش‌، از همه‌ مشهورتر پرومته‌ي‌ دربند، و از همه‌ بزرگ‌تر درام‌ سه‌ بخشي‌ اورستياست‌ .

شايد پرومته‌ي‌ دربند نيز قسمتي‌ از يك‌ درام‌ سه‌ بخشي‌ بوده‌ باشد، گرچه‌ هيچ‌ منبع‌ معتبري‌ اين‌ نظر را تأييد نمي‌كند. از قراري‌ كه‌ مي‌گويند، اشيل‌ يك‌ درام‌ ساتيريك‌ نيز نوشته‌ بوده‌ كه‌ پرومته‌ي‌ آتش‌آور نام‌ داشته‌ است‌: ولي‌ اين‌ درام‌ از پرومته‌ي‌ دربند جدا بوده‌، جز و مجموعه‌ي‌ ديگري‌ قرار داشته‌، و مستقلاً به‌ نمايش‌ درآمده‌ است‌. از يكي‌ ديگر از نمايشنامه‌هاي‌ اشيل‌، كه‌ پرومته‌ي‌ بندگسته‌ نام‌ داشته‌، قطعاتي‌ برجاي‌ مانده‌ است‌. از اين‌ قطعات‌ مطلبي‌ به‌ دست‌ نمي‌آيد، لكن‌ دانشمندان‌ پر شوق‌ معتقدند كه‌ اگر متن‌ كامل‌ اين‌ نمايشنامه‌ در دست‌ بود، معلوم‌ مي‌شد كه‌ اشيل‌ همه‌ي‌ سخنان‌ كفرآميزي‌ را كه‌ در نمايشنامه‌ي‌ پرومته‌ي‌ دربند در دهان‌ قهرمان‌ داستان‌ گذارده‌، خود، در اينجا به‌ مقنع‌ترين‌ وجه‌ پاسخ‌ گفته‌ است‌. ولي‌، حتي‌ اگر چنين‌ بوده‌ باشد، شگفتي‌ در اين‌ است‌ كه‌ جمع‌ كثيري‌ از مردم‌ آتن‌، در يك‌ جشن‌ مذهبي‌، چگونه‌ ناسزا گفتن‌ پرومته‌ نسبت‌ به‌ خدايان‌ را تحمل‌ مي‌كرده‌اند. در آغاز نمايشنامه‌، مي‌بينيم‌ كه‌ پرومته‌، به‌ فرمان‌ زئوس‌ و به‌ دست‌ هفايستوس‌، در كوههاي‌ قفقاز به‌ صخره‌اي‌ بسته‌ شده‌ است‌؛ زئوس‌ از آن‌ روي‌ بر او خشمگين‌ گشته‌ كه‌ وي‌ فن‌ آتش‌ ساختن‌ را به‌ آدميان‌ آموخته‌ است‌. هفايستوس‌ چنين‌ مي‌گويد :

اي‌ فرزند بلند انديشه‌ي‌ تميس‌ فرزانه‌ !

من‌، نه‌ به‌ دلخواه‌ خويش‌، بايد تو را بر اين‌ كوه‌ بلند،

كه‌ پاي‌ هيچ‌ كس‌ بدان‌ نرسيده‌ است‌، به‌ زنجير سخت‌ بربندم‌؛

در اينجا، نه‌ آواز آدميان‌، و نه‌ چهره‌ي‌ آنان‌

هرگز تو را كه‌ دوستارشأني‌ باز نخواهد يافت‌؛ و گل‌ زيبايي‌ تو،

در گرماي‌ روشن‌ خورشيد، سوخته‌ و نابود خواهد شد .

شب‌ با زيور ستارگان‌ فرا خواهد آمد

تا با سايه‌ي‌ خود تو را آرامش‌ بخشد، و خورشيد،

با پرتو تازه‌ي‌ خويش‌، ميغهاي‌ سحرگاهي‌ را پراكنده‌ خواهد ساخت‌ .

اما، در همه‌ي‌ خطرها، احساس‌ اين‌ تيره‌بختي‌

تو را رنجي‌گران‌ خواهد بود، زيرا با هيچ‌ يك‌ از آنان‌

دستي‌ براي‌ رهايي‌ تو پديد نمي‌آيد. ثمره‌ي‌ محبت‌ آدميان‌

از اين‌ گونه‌ است‌!... زيرا زئوس‌ سختگير است‌،

و شاهان‌ تازه‌ به‌ دوران‌ رسيده‌ سخت‌ بي‌رحم‌ .

پرومته‌، كه‌ بيچاره‌وار بر تخته‌ سنگ‌ به‌ زنجير كشيده‌ شده‌، خداي‌ اولمپ‌ را تحقير مي‌كند و، با فخر و غرور، گامهايي‌ را كه‌ در راه‌ به‌ مدنيت‌ رساندن‌ انسان‌ نخستين‌ برداشته‌ برمي‌شمرد :

انسانها، تا آن‌ زمان‌

چون‌ مورچگان‌ نادان‌، در زيرزمين‌

و در مغاكهاي‌ بي‌نور مي‌زيستند. هيچ‌ اثر پايداري‌

از زمستان‌ به‌ آنان‌ نمي‌رسيد، و از بهار عطرآگين‌

و تابستان‌ پرميوه‌ بي‌خبر بودند؛

و به‌ هر كار چون‌ كوران‌، و غافل‌ از آيين‌ آن‌، دست‌ مي‌يازيدند .

تا آنكه‌ من‌ راز طلوع‌ و غروب‌ ستارگان‌ را

به‌ آنان‌ آموختم‌؛

عدد را، كه‌ انگيزنده‌ي‌ فلسفه‌هاست‌،

از بهرشان‌ ساختم‌؛ با تركيب‌ حروف‌ آشناشان‌ كردم‌؛

و هوش‌ و حافظه‌ را، كه‌ آفريننده‌ي‌ همه‌ چيز

و مادر انديشه‌ است‌، برآنان‌ ارزاني‌ داشتم‌ .

من‌ بودم‌ كه‌ نخستين‌ بار جانوران‌ را

به‌ خدمت‌ انسان‌ در آوردم‌؛

و كشتي‌ را تنها من‌ ساختم‌ ...

و من‌، كه‌ همه‌ي‌ فنون‌ را از بهر آدميان‌ فاني‌ ابداع‌ كردم‌،

اكنون‌ هيچ‌ چاره‌اي‌ براي‌ رهايي‌ خويش‌ ندارم‌ .

همه‌ي‌ زمين‌ با او مي‌گريد. «در امواج‌ دريا، كه‌ به‌ روي‌ هم‌ مي‌ريزند، فريادي‌ هست‌؛ از اعماق‌ اقيانوس‌ صداي‌ زاري‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد؛ و از مغاك‌ مردگان‌ ناله‌ برمي‌خيزد.» همه‌ي‌ ملتها با اين‌ زنداني‌ سياسي‌ همدردي‌ مي‌كنند و به‌ يادآور مي‌شوند كه‌ درد و رنج‌ نصيب‌ همگان‌ خواهد گشت‌: «غم‌ سراسر زمين‌ را در مي‌نوردد، و به‌ نوبت‌ بر پيش‌ پاي‌ هر كس‌ مي‌نشيند.»ولي‌ هيچ‌ كس‌ براي‌ رهايي‌ وي‌ كوششي‌ نمي‌كند. اوكئانوس‌ به‌ او اندرز مي‌دهد كه‌ تسليم‌ شود: «زيرا كساني‌ كه‌ فرمانروايي‌ مي‌كنند، به‌ جاي‌ عدل‌، ظلم‌ را پيشه‌ مي‌سازند.» و اوكئانيدها، يا دختران‌ دريا، در شگفت‌ مانده‌اند كه‌ آيا بشريت‌ را اين‌ شايستگي‌ هست‌ كه‌ كسي‌ بدين‌ گونه‌ در راه‌ آن‌ مصلوب‌ شود«نه‌، اي‌ يار عزيز، تو سخت‌ بيهوده‌ فدا شدي‌.... آيا اين‌ بشر ناتوان‌ و كوتاه‌ همت‌ را، كه‌ به‌ زنجير بسته‌ شده‌ و در رؤيا فرو رفته‌ است‌، نمي‌ديدي‌ولي‌ اين‌ دختركان‌ چنان‌ ستاينده‌ي‌ پرومته‌ شده‌اند كه‌ هنگامي‌ كه‌ زئوس‌ وي‌ را تهديد مي‌كند كه‌ به‌ درون‌ تارتاروس‌ پرتابش‌ كند، در كنار او مي‌ايستند، و با صاعقه‌اي‌ به‌ همراه‌ وي‌ به‌ درون‌ دوزخ‌ رانده‌ مي‌شوند. اما پرومته‌، كه‌ از خدايان‌ است‌، از آرامش‌ مرگ‌ محروم‌ است‌. در آخرين‌ قسمت‌ اين‌ درام‌ سه‌ بخشي‌، كه‌ گم‌ شده‌ است‌، پرومته‌ از دوزخ‌ به‌ در مي‌شود و دو باره‌ در كوه‌ برتخته‌ي‌ سنگي‌ به‌ زنجير مي‌افتد؛ كر كسي‌ به‌ فرمان‌ زئوس‌ هر روز قلب‌ او را مي‌خورد، و هر شب‌ دل‌ باز از نو مي‌رويد. بدين‌ ترتيب‌، پرومته‌ در طي‌ سيزده‌ نسل‌ بشري‌ رنج‌ و شكنجه‌ مي‌بيند؛ سرانجام‌، پهلوان‌ پر مهر، يعني‌ هراكلس‌، كركس‌ را مي‌كشد و زئوس‌ را به‌ آزاد ساختن‌ پرومته‌ ترغيب‌ مي‌كند. پرومته‌ در پايان‌ از كرده‌ي‌ خويش‌ پشيمان‌ مي‌شود، با خداي‌ بزرگ‌ و تواناي‌ اولمپ‌ آشتي‌ مي‌كند، و حلقه‌ي‌ آهنين‌ نياز برانگشت‌ مي‌نهد .

در اين‌ درام‌ سه‌ بخشي‌ ساده‌ و قوي‌، اشيل‌ موضوع‌ اصلي‌ درام‌ يونان‌ - يعني‌ كشمكش‌ اراده‌ي‌ انساني‌ با تقدير گريزناپذير - را مطرح‌ كرده‌ و موضوع‌ حيات‌ مردم‌ يونان‌ قرن‌ پنجم‌ - يعني‌ نزاع‌ ميان‌ افكار انقلابي‌ و عقايد كهن‌- را به‌ ميان‌ كشيده‌ بود. نتيجه‌ي‌ او محافظه‌كارانه‌ است‌، لكن‌ بر چگونگي‌ اين‌ انقلاب‌ واقف‌ است‌، و با آن‌ موافقت‌ تمام‌ دارد. حتي‌ اوريپيد نيز خداي‌ اولمپ‌ را بدينسان‌ انتقاد نمي‌كند. اين‌ درام‌ «بهشت‌ گمشده‌ي‌» ديگري‌ است‌ كه‌، علي‌رغم‌ خداپرستي‌ نويسنده‌، فرشته‌ي‌ ساقط‌ (شيطان‌) قهرمان‌ اصلي‌ آن‌ است‌. گويا ميلتن‌، هنگامي‌ كه‌ گفتارهاي‌ بليغ‌ شيطان‌ را مي‌نوشته‌، غالباً پرومته‌ را در نظر داشته‌ است‌. گوته‌ به‌ اين‌ درام‌ دلبستگي‌ بسيار داشت‌ و در دوران‌ جواني‌ پر جسارت‌ خويش‌، پرومته‌ را وسيله‌ي‌ بيان‌ انديشه‌هاي‌ خود ساخته‌ بود. شلي‌، كه‌ همواره‌ با تقدير در جدال‌ بود، در پرومته‌ي‌ بندگسسته‌، اين‌ داستان‌ را دوباره‌ زنده‌ كرد، ولي‌ نگذشت‌ كه‌ قهرمان‌ عصيان‌ كار آن‌ در برابر زئوس‌ سرفرود آرد. در اين‌ افسانه‌ نكات‌ و تمثيلات‌ فراوان‌ نهفته‌ است‌: درد و رنج‌ ثمره‌ي‌ درخت‌ دانش‌ است‌؛ آگاهي‌ برآينده‌ قلب‌ خويش‌ خاييدن‌ و خون‌ دل‌ خوردن‌ است‌؛ آزادي‌ بخشان‌ هميشه‌ مصلوب‌ مي‌شوند؛ و در آخر، آدمي‌ بايد قيد و بندهاي‌ خود را بپذيرد و خواستهاي‌ خويش‌ را در حدود اقتضاي‌ طبيعت‌ و كيفيت‌ كاينات‌ برآورده‌ كند. موضوع‌ اين‌ درام‌ بسيار عالي‌ است‌، و كلام‌ بلند و پرشكوه‌ اشيل‌ را ياري‌ مي‌كند تا از پرومته‌ يك‌ تراژدي‌ به‌ «شيوه‌ي‌ والا» پديد آرد. جنگ‌ علم‌ و خرافه‌، روشنفكري‌ و جهل‌، و نبوغ‌ و جزم‌انديشي‌ هرگز بدين‌ وضوح‌ توصيف‌ نشده‌، و هيچ‌ گاه‌ با اين‌ همه‌ كنايه‌ و تصريح‌ به‌ بيان‌ در نيامده‌ است‌. شلگل‌ مي‌گفت‌: «تراژدي‌ نويسان‌ يونان‌ آثار فراوان‌ پديد آوردند، لكن‌ پرومته‌ روح‌ و جان‌ تراژدي‌ است‌ .»

با وجود اين‌، تراژدي‌ اورستيا از ساير آثار اشيل‌ بزرگ‌تر است‌، و سخن‌شناسان‌ متفقاً آن‌ را عالي‌ترين‌ درام‌ يوناني‌ - و شايد عالي‌ترين‌ درام‌ جهان‌ - مي‌دانند. اين‌ تراژدي‌ در سال‌ 458، شايد دو سال‌ بعد از پرومته‌ي‌ در بند و دو سال‌ قبل‌ از مرگ‌ اشيل‌، به‌ روي‌ صحنه‌ آمد. موضوع‌ آن‌ پديد آمدن‌ مصيبتي‌ است‌ از مصيبت‌ ديگر به‌ حكم‌ تقدير، و كيفر محتوم‌ اسراف‌ و افراط‌ و غرورگستاخانه‌، نسل‌ بعد از نسل‌. ما اين‌ داستان‌ را افسانه‌ مي‌شماريم‌، لكن‌ يونانيان‌ خود آن‌ را تاريخ‌ واقعي‌ مي‌دانستند، و شايد حق‌ نيز با آنان‌ بود. اين‌ تراژدي‌، از قراري‌ كه‌ دو درام‌ نويس‌ بزرگ‌ ديگر يونان‌ يادآور شده‌اند، ممكن‌ است‌ كه‌ فرزندان‌ تانتالوس‌ نيز ناميده‌ شود. زيرا تانتالوس‌، پادشاه‌ فروگيا، كه‌ به‌ دولت‌ و ثروت‌ خود سخت‌ مغرور بود، يك‌ سلسله‌ جرم‌ و جنايت‌ را آغاز نهاد، شراب‌ و طعام‌ خدايان‌ را دزديد و به‌ فرزند خود پلوپس‌ خورانيد، و از اين‌ روي‌ خشم‌ ارواح‌ منتقم‌ را برانگيخت‌. البته‌ در هر دوره‌اي‌ كساني‌ پيدا مي‌شوند كه‌ ثروتشان‌ از ميزان‌ مكفي‌ و مناسب‌ تجاوز مي‌كند، و بدان‌ وسيله‌ فرزندان‌ خويش‌ را تباه‌ و ضايع‌ مي‌سازند.

ديده‌ايم‌ كه‌ پلوپس‌ چگونه‌ از راههاي‌ خطا سلطنت‌ اليس‌ را به‌ دست‌ آورد، همدست‌ خود را به‌ قتل‌ رسانيد، و دختر پادشاهي‌ را كه‌ به‌ فريب‌ وي‌ كشته‌ شده‌ بود همسر خويش‌ ساخت‌. وي‌ از هيپوداميا سه‌ فرزند به‌ وجود آورد: توئستس‌، آئروپه‌، و آترئوس‌. توئستس‌، آئروپه‌ را فريفت‌ و با وي‌ هم‌ بستر شد؛ آترئوس‌ براي‌ آنكه‌ انتقام‌ خواهر خويش‌ را بستاند، فرزندان‌ توئستس‌ را كشت‌ و در ضيافتي‌ گوشت‌ آنان‌ را به‌ خورد برادر خود داد. آيگيستوس‌، فرزند توئستس‌، كه‌ از دختر روي‌ زاده‌ شده‌ بود، سوگند ياد كرد كه‌ از آترئوس‌ و فرزندانش‌ انتقام‌ بگيرد. آترئوس‌ دو پسر داشت‌: آگاممنون‌ و منلائوس‌. آگاممنون‌، كلوتايمنسترا را به‌ زني‌ گرفت‌ و از او دو دختر به‌ نام‌ ايفيگنيا و الكترا، و يك‌ پسر به‌ نام‌ اورستس‌ به‌ وجود آورد. هنگامي‌ كه‌ آگاممنون‌ كشتيهاي‌ خود را به‌ سوي‌ تروا مي‌برد، در آوليس‌ باد فرو نشست‌، و وي‌ ناچار شد كه‌ ايفيگنيا را قربان‌ كند تا باد مساعد برخيزد. كلوتايمنسترا از اين‌ كار سخت‌ وحشت‌زده‌ و آزرده‌ گشت‌ . زماني‌ كه‌ آگاممنون‌ تروا را محاصره‌ كرده‌ بود، آيگيستوس‌ با زن‌ اندوهگين‌ وي‌ بناي‌ عشقبازي‌ نهاد، قلب‌ او را تسخير كرد، و با او هم‌ داستان‌ شد كه‌ چون‌ آگاممنون‌ از جنگ‌ باز گشت‌، وي‌ را بكشند. اشيل‌ داستان‌ را از اينجا دنبال‌ مي‌كند .

به‌ شهر آرگوس‌ خبر مي‌رسد كه‌ جنگ‌ پايان‌ يافته‌ و آگاممنون‌ مغرور، «غرقه‌ در پولاد، و سپاهيان‌ از خشم‌ او لرزان‌»، بر سواحل‌ پلوپونز فرود آمده‌ و به‌ سوي‌ موكناي‌ پيش‌ مي‌آيد. گروهي‌ از بزرگان‌ در برابر كاخ‌ شاهي‌ ظاهر مي‌شوند و، با سرودي‌ شوم‌، از قربان‌شدن‌ ايفيگنيا به‌ دست‌ آگاممنون‌ سخن‌ مي‌گويند :

آرام‌، سلاحي‌ را كه‌ در خورد او بود به‌ تن‌ كرد؛

و بادي‌ شگفت‌ در سينه‌اش‌ پيچيد،

باد انديشه‌ي‌ تاريك‌ و ناپاك‌ .

برپا خاست‌، و قلبش‌ از جرئت‌ آكنده‌ گشت‌ .

زيرا كوري‌ مردان‌ را دلير و گستاخ‌ مي‌كند؛ در راه‌ آرزويي‌ پست‌،

كه‌ ندامت‌ و اندوه‌ در پي‌ دارد، گمراه‌ مي‌شوند؛

آري‌، و اين‌ خود اندوه‌ بزرگي‌ است‌ .

پس‌، اين‌ مرد به‌ كشتن‌ فرزند خويش‌ عزم‌ كرد؛

چنين‌ كرد تا از خنده‌ي‌ زني‌ انتقام‌ بستاند،

و كشتيهاي‌ خود را به‌ راه‌ بيندازد ....

جامه‌ي‌ زعفراني‌ رنگ‌ خويش‌ را بشدت‌،

و با خشمي‌ فرو بسته‌ و خاموش‌، بر زمين‌ افكند،

و چشمانش‌ با خدنگ‌ رحم‌

در دل‌ هرمرد خونخوار راه‌ مي‌جست‌ :

چون‌ تصوير چهره‌اي‌، مات‌ و مبهوت‌ بود؛

دخترك‌ خردسال‌، كه‌ هميشه‌ بر كنار كشتي‌ پدر مي‌رقصيد

و هرگز عشق‌ مردي‌ به‌ آواز وي‌ نزديك‌ نگشته‌ بود،

اكنون‌ كه‌ سومين‌ جام‌ پرمي‌گشت‌،

فرياد سپاس‌ خود را به‌ آواز پدر مي‌پيوست‌ .

پيكي‌ از جانب‌ آگاممنون‌ وارد مي‌شود و رسيدن‌ وي‌ را خبر مي‌دهد. اشيل‌، با تخيلي‌ دقيق‌، شادي‌ اين‌ سرباز ساده‌ را، كه‌ پس‌ از سالها دوري‌ باز به‌ ميهن‌ خويش‌ پاي‌ گذاشته‌ است‌، توصيف‌ مي‌كند. پيك‌ اكنون‌ چنين‌ مي‌گويد: «اگر خداي‌ بخواهد، من‌ اينك‌ براي‌ مرگ‌ آماده‌ام‌؛» و سپس‌ براي‌ بزرگان‌ شهر از وحشت‌ و پليدي‌ جنگ‌، از باراني‌ كه‌ تا مغز استخوان‌ را نمناك‌ مي‌ساخته‌، از جانوراني‌ كه‌ در موهاي‌ بدن‌ تكثير مي‌يافته‌، از گرماي‌ خفقان‌آور تابستان‌ ايليون‌، و از سرماي‌ زمستاني‌ كه‌ پرندگان‌ را خشك‌ بر زمين‌ مي‌افكنده‌ سخن‌ مي‌راند. كلوتايمنسترا، گرفته‌ حال‌ و خشمناك‌، ولي‌ با تكبر بسيار، از كاخ‌ بيرون‌ مي‌آيد و فرمان‌ مي‌دهد تا فرشها و قماشهاي‌ گرانبها در راه‌ آگاممنون‌ بگسترند. شاه‌ بر گردونه‌ي‌ شاهي‌ وارد مي‌شود. سپاهيان‌ گرد او را گرفته‌اند. و او، با فخر و غرور پيروزي‌، بر پاي‌ ايستاده‌ است‌. در پشت‌ سرش‌ گردونه‌ي‌ ديگري‌ است‌ كه‌ كاساندرا بر آن‌ جاي‌ دارد. كاساندرا شهزاده‌ي‌ زيبا و اندوهگين‌ ترواست‌، كه‌ غيبگوست‌ و برده‌ي‌ ناخشنود شهوت‌ آگاممنون‌ گرديده‌. وي‌ خشمگينانه‌ كيفر آگاممنون‌ را پيشگويي‌ مي‌كند و با اندوه‌ از مرگ‌ خويش‌ خبر مي‌دهد.

كلوتايمنسترا، با گفتاري‌ زيركانه‌، اشتياق‌ فراوان‌ خويش‌ را بدين‌ بازگشت‌ شرح‌ مي‌دهد: «از بهر تو، چشمه‌هاي‌ جوشان‌ اشك‌ من‌ فرو خشكيده‌، و قطره‌اي‌ برجاي‌ نمانده‌ است‌. اما در چشمان‌ من‌، كه‌ از انتظار دراز فرسوده‌ گشته‌ است‌، مي‌تواني‌ ديد كه‌ تا چه‌ اندازه‌ غم‌ آن‌ داشته‌ام‌ كه‌ آثار پيروزي‌ تو را، كه‌ اين‌ چنين‌ دير به‌ دست‌ آمد، ببينم‌؛ از خوابهاي‌ پريشان‌ خويش‌ به‌ صداي‌ بال‌ پشه‌اي‌ برمي‌جستم‌، زيرا كه‌ در آن‌ لحظه‌ي‌ كوتاه‌ آرامش‌، داستانهاي‌ درازي‌ از رنجهاي‌ تو انباشته‌ مي‌گشت‌.» آگاممنون‌ بر اخلاص‌ وي‌ بدگمان‌ است‌، و از اينكه‌ آن‌ همه‌ قماش‌ گرانبها را در زير سم‌ اسبان‌ ريخته‌ است‌، سرزنشش‌ مي‌كند. ولي‌ در پي‌ او به‌ درون‌ كاخ‌ مي‌رود، و كاساندرا نيز ناچار از او پيروي‌ مي‌كند. در اين‌ بين‌، گروه‌ سرآينده‌ به‌ آرامي‌ سرودي‌ مي‌خواند و در آن‌ از آينده‌اي‌ شوم‌ خبر مي‌دهد. سپس‌ از درون‌ كاخ‌ فريادي‌ برمي‌خيزد. اين‌ صدا، كه‌ روح‌ همه‌ي‌ سطور تراژدي‌ است‌، فرياد آگاممنون‌ است‌ كه‌ به‌ دست‌ كلوتايمنسترا و آيگيستوس‌ كشته‌ شده‌. درها باز مي‌شود و كلوتايمنسترا، با چهره‌ي‌ خون‌آلود و تبر در دست‌، پيروزمندانه‌ بر كنار نعش‌ آگاممنون‌ و كاساندرا ظاهر مي‌گردد. در اين‌ هنگام‌، گروه‌ همسرايان‌ پايان‌ تراژدي‌ را چنين‌ مي‌سرايند :

اي‌ كاش‌ خدا مي‌خواست‌ كه‌ ناگهان‌،

بي‌رنج‌ بسيار،

و بي‌ انتظار دراز و دردناك‌،

ساعت‌ مرگم‌ فرا مي‌رسيد،

و بي‌درنگ‌ مرا

به‌ ابديت‌،

و به‌ خواب‌ بي‌بيداري‌ مي‌رساند .

اكنون‌ كه‌ شبان‌ من‌،

كه‌ مهرش‌ پاسبانم‌ بود،

در ژرفناي‌ مرگ‌ خفته‌ است‌ .

دومين‌ تراژدي‌ اين‌ درام‌ سه‌ بخشي‌ خوئفورونه‌ يا آورندگان‌ شراب‌ خوانده‌ مي‌شود، كه‌ نام‌ خود را از سرود زناني‌ كه‌ برگور آگاممنون‌ هدايايي‌ نثار مي‌كنند گرفته‌ است‌. كلوتايمنسترا پسر كوچك‌ خود اورستس‌ را به‌ فوكيس‌ مي‌فرستد تا در آنجا پرورش‌ يابد، و اميدوار است‌ كه‌ وي‌ مرگ‌ پدر را فراموش‌ كند. اما مردان‌ سال‌ ديده‌ي‌ آن‌ سرزمين‌ آيين‌ كينه‌كشي‌ را بدو مي‌آموزند : « خوني‌ كه‌ ريخته‌ شد، خون‌ تازه‌ مي‌طلبد.» در آن‌ روزگاران‌ تاريك‌، دولت‌ انتقام‌ گرفتن‌ را برعهده‌ي‌ خويشان‌ مقتول‌ گذارده‌ بود، و اعتقاد بر اين‌ بود كه‌ تا قاتل‌ به‌ كيفر نرسد، روح‌ مقتول‌ آرامش‌ نخواهد يافت‌. اورستس‌ از انديشه‌ي‌ اين‌ كار - يعني‌ كشتن‌ آيگيستوس‌ و مادر خويش‌ - به‌ وحشت‌ و اضطراب‌ افتاده‌ است‌؛ پنهاني‌ با دوست‌ خود پولادس‌ به‌ آرگوس‌ مي‌آيد، گور پدر خويش‌ را مي‌يابد، و دسته‌اي‌ از موي‌ سرخود را بر آن‌ مي‌گذارد. در اين‌ وقت‌، صداي‌ سرود زناني‌ كه‌ براي‌ گور آگاممنون‌ شراب‌ مي‌آورند نزديك‌ مي‌شود؛ اوستس‌ و پولادس‌ خود را پنهان‌ مي‌كنند .

الكترا، خواهر اندوهگين‌ اورستس‌، با گروه‌ زنان‌ وارد مي‌شود و بر كنار گور پدر ايستاده‌، از روح‌ وي‌ مي‌خواهد كه‌ اورستس‌ را به‌ خونخواهي‌ برانگيزد. خويش‌، انديشه‌ي‌ كشتن‌ مادر را در سر وي‌ مي‌ريزد. آن‌ دو جوان‌، در لباس‌ تاجران‌، به‌ قصر شاهي‌ مي‌روند. كلوتايمنسترا آنان‌ را به‌ گرمي‌ مي‌پذيرد. اورستس‌ براي‌ آزمايش‌ او مي‌گويد كه‌ طفلي‌ كه‌ وي‌ به‌ فوكيس‌ فرستاده‌ بود مرده‌ است‌. ولي‌ هنگامي‌ كه‌ در غم‌ مادر خويش‌ شادي‌ پنهاني‌ را نهفته‌ مي‌بيند، به‌ حيرت‌ مي‌افتد. كلوتايمنسترا آبگيستوس‌ را به‌ نزد خويش‌ مي‌خواند تا مرگ‌ كسي‌ را كه‌ از خونخواهيش‌ هراسناك‌ بوده‌اند بدو خبر دهد. اورسئس‌ در همانجا آيگيستوس‌ را هلاك‌ مي‌كند؛ كلوتايمنسترا را نيز به‌ درون‌ كاخ‌ مي‌كشاند؛ و اندكي‌ بعد، در حالي‌ كه‌ نيمي‌ از عقل‌ خويش‌ را بر اثر مادركشي‌ از دست‌ داده‌ است‌، به‌ صحنه‌ باز مي‌گردد .

اكنون‌ كه‌ هنوز ديوانه‌ نگشته‌ام‌،

به‌ همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ مرا دوست‌ مي‌دارند،

به‌ صداي‌ بلند مي‌گويم‌ كه‌ من‌ مادر خويش‌ را كشته‌ام‌ .

در نمايشنامه‌ي‌ سوم‌، شاعر اورستس‌ را ديوانه‌ نمايش‌ مي‌دهد، و الاهگان‌ انتقام‌، كه‌ جنايات‌

را كيفر مي‌دهند، در پي‌ او روانند. عنوان‌ اين‌ نمايشنامه‌ از نام‌ اين‌ ارواح‌ اخذ شده‌ است‌، زيرا مردم‌ آنان‌ را ارواح‌ «خيرخواه‌» مي‌خواندند تا زشتي‌ نامشان‌ را در كسوتي‌ خوش‌ ظاهر بپوشانند. اورستس‌ مطرود و آواره‌ است‌، و همه‌ از وي‌ كناره‌ مي‌گيرند؛ به‌ هر جا مي‌رود، ارواح‌ منتقم‌ به‌ صورت‌ اشباح‌ سياه‌ به‌ دنبالش‌ مي‌روند و خونش‌ را طلب‌ مي‌كنند. وي‌، در معبد دلفي‌، خود را به‌ روي‌ محراب‌ آپولون‌ مي‌افكند، و آپولون‌ دلداريش‌ مي‌دهد. ولي‌ شبح‌ كلوتايمنسترا از زمين‌ برمي‌خيزد و به‌ ارواح‌ منتقم‌ تأكيد مي‌كند كه‌ از آزردن‌ فرزندش‌ كوتاهي‌ نكند. اورستس‌ به‌ آتن‌ مي‌رود و در معبد آتنه‌ زانو مي‌زند و نجات‌ خويش‌ را از وي‌ خواستار مي‌شود. آتنه‌ نداي‌ وي‌ را مي‌شنود و او را «كمال‌ يافته‌ از درد» مي‌نامد؛ چون‌ الاهگان‌ انتقام‌ بر گفته‌ي‌ آتنه‌ اعتراض‌ مي‌كنند، وي‌ از آنان‌ مي‌خواهد كه‌ محاكمه‌ي‌ اورستس‌ را بر عهده‌ي‌ دادگاه‌ آريوپاگوس‌ بگذارند. صحنه‌ي‌ آخر، اين‌ محاكمه‌ي‌ شگفت‌انگيز را نمايش‌ مي‌دهد و كنايه‌اي‌ است‌ از آمدن‌ قانون‌ به‌ جاي‌ خونخواهي‌ شخصي‌، آتنه‌، الاهه‌ي‌ شهر، رياست‌ دادگاه‌ را بر عهده‌ مي‌گيرد. الاهگان‌ انتقام‌ دلايل‌ خود را عرضه‌ مي‌دارند. و آپولون‌ مدافع‌ اورستس‌ است‌. دادگاه‌ به‌ دو گروه‌ متساوي‌ بخش‌ مي‌شود؛ آتنه‌، كه‌ رئيس‌ دادگاه‌ است‌، به‌ جانبداري‌ از اورستس‌ رأي‌ مي‌دهد و او را آزاد مي‌گرداند. از آن‌ پس‌، آتنه‌ رسماً محكمه‌ي‌ آريوپاگوس‌ را دادگاه‌ عالي‌ آتيك‌ قرار مي‌دهد؛ بر اثر احكام‌ سريع‌ آن‌، سرزمين‌ آتيك‌ از اشرار پاك‌ خواهد شد، و رهبري‌ آن‌، كشور را از خطراتي‌ كه‌ موجب‌ زوال‌ ملتها مي‌شود حفظ‌ خواهد كرد. آتنه‌، با سخنان‌ دلپذير خويش‌، الاهگان‌ انتقام‌ را، كه‌ از اين‌ رهگذر آزرده‌ خاطر گشته‌اند، دلداري‌ مي‌دهد و چنان‌ آنان‌ را فريفته‌ و مجذوب‌ مي‌سازد كه‌ بزرگ‌ترينشان‌ چنين‌ مي‌گويد: «امروز، نظام‌ تازه‌اي‌ پديد آمده‌ است‌ .»

پس‌ از ايلياد و اوديسه‌ ، اورستيا عالي‌ترين‌ نمونه‌ي‌ ادبيات‌ يونان‌ است‌. در اين‌ اثر، وسعت‌ ديد، وحدت‌ فكر و عمل‌، قدرت‌ بسط‌ در اماتيك‌، فهم‌ دقيق‌ حالات‌ و خلقيات‌، و شكوه‌ سبك‌ به‌ پايه‌اي‌ رسيده‌ است‌ كه‌ تا عصر شكسپير نظير آن‌ پديد نمي‌آيد. اجزاي‌ اين‌ درام‌ سه‌ بخشي‌، چون‌ يك‌ نمايشنامه‌ي‌ سه‌ پرده‌اي‌ خوش‌ پرداخت‌ و كامل‌، به‌ يكديگر پيوسته‌ و مربوط‌ است‌. هر قسمت‌ آن‌، با ضرورتي‌ منطقي‌، قسمت‌ بعد را معين‌، و وقوع‌ آن‌ را ايجاب‌ مي‌كند . همچنان‌ كه‌ بخشها در پي‌ يكديگر مي‌آيند، وحشت‌ موضوع‌ افزايش‌ مي‌يابد. ما به‌ نحوي‌ مبهم‌ در مي‌يابيم‌ كه‌ اين‌ داستان‌ تا چه‌ اندازه‌ مردم‌ يونان‌ را به‌ هيجان‌ مي‌آورده‌ است‌. گرچه‌ گفتگوي‌ آن‌ - حتي‌ براي‌ چهار خونريزي‌ - بيش‌ از اندازه‌ است‌، و سرودهاي‌ آن‌ مبهم‌ و پيچيده‌، و استعارات‌ و تشبيهاتش‌ اغراق‌آميز، و كلام‌ آن‌ نيزگاه‌ سنگين‌ و خشك‌ و پرتكلف‌ مي‌باشد، مع‌هذا، اين‌ سرودها در حدكمال‌ و در نوع‌ خود بي‌نظيرند؛ سرشار از شكوه‌ و رأفت‌ و لطفند؛ و مذهب‌ جديد بخشايش‌طلبي‌ و فضايل‌ نظام‌ سياسي‌ در حال‌ مرگ‌ را با بلاغت‌ و فصاحت‌ تمام‌ بيان‌ مي‌كنند .

محافظه‌ كاري‌ اورستيا با سنت‌شكني‌ پرومته‌ همسنگ‌ است‌، گرچه‌ فاصله‌ي‌ بين‌ آن‌ دو بيش‌ از دو سال‌ نبوده‌. در سال‌ 462، افيالتس‌ همه‌ي‌ اختيارات‌ آريوپاگوس‌ را سلب‌ كرد؛ در 461 خود كشته‌ شد؛ و به‌ سال‌ 458، اشيل‌ در اورستيا از دادگاه‌ آريوپاگوس‌ دفاع‌ كرد و آن‌ را عاقلانه‌ترين‌ سازمان‌ دولت‌ آتن‌ شمرد. اشيل‌ در اين‌ هنگام‌ مردي‌ سالخورده‌ بود و افكار پيران‌ را آسان‌تر از عقايد جوانان‌ مي‌فهميد و، چون‌ آريستوفان‌، فضايل‌ مردان‌ جنگ‌ ماراتون‌ را آرزو مي‌كرد. آتنايوس‌ با اصرار تمام‌ مي‌گويد كه‌ اشيل‌ ميخواره‌ بوده‌ است‌، لكن‌ در درام‌ اورستيا وي‌ مردي‌ است‌ پرهيزگار، و در صحنه‌ي‌ تئاتر از گناه‌ و كيفر سخن‌ مي‌راند و حكمتي‌ را كه‌ از رنج‌ بردن‌ پديد مي‌آيد وصف‌ مي‌كند . قانون‌ جرم‌ و جزا صورت‌ ديگري‌ است‌ از اعتقاد به‌ كرمه‌، يا به‌ گناه‌ اوليه‌ . بنابراين‌ قانون‌، هر گونه‌ تبهكاري‌ آشكار مي‌گردد و، در اين‌ جهان‌ يا در جهان‌ ديگر، جزاي‌ آن‌ داده‌ مي‌شود. بدين‌ طريق‌، فكر يوناني‌ توانست‌ بين‌ بدي‌ و خدا موافقتي‌ ايجاد كند: يعني‌ رنج‌ بردن‌ را ناشي‌ از گناه‌ بداند، حتي‌ اگر گناه‌ از نسلي‌ كه‌ مرده‌ است‌ سرزده‌ باشد. نويسنده‌ي‌ پرومته‌ مردي‌ ساده‌ و با تقوا نبود؛ نمايشنامه‌هاي‌ وي‌، حتي‌ اورستيا، از گفته‌هاي‌ كفرآميز پر است‌. چون‌ اسرار مراسم‌ ديني‌ را فاش‌ كرده‌ بود، مورد حمله‌ و اعتراض‌ شديد قرار گرفت‌. ولي‌ برادرش‌ آمينياس‌ وساطت‌ كرد و زخمهايي‌ را كه‌ در جنگ‌ سالاميس‌ برداشته‌ بود در برابر انجمن‌ برهنه‌ ساخت‌ و جان‌ او را از خطر رهانيد. ولي‌ اشيل‌ معتقد بود كه‌ اخلاق‌ بايد بر اصول‌ فوق‌ طبيعي‌ استوار باشد، تا بتواند در مقابل‌ غرايزي‌ كه‌ براي‌ هيئت‌ اجتماع‌ زيان‌آور است‌ پايداري‌ كند؛ اميد او بر آن‌ است‌ كه‌ :

خواه‌ زئوس‌، خواه‌ پان‌، خواه‌ آپولون‌،

به‌ هر حال‌ در آسمان‌ كسي‌ هست‌ كه‌ مي‌شنود

و بر قانون‌ شكنان‌ و تبهكاران‌

خشم‌ گامهاي‌ انتقادم‌ جو را فرو مي‌فرستد .

از اين‌ گفته‌، مقصودش‌ شكنجه‌ي‌ وجدان‌ و كيفر اعمال‌ است‌ كه‌، چون‌ الاهگان‌ انتقام‌، گنهكاران‌ را دنبال‌ مي‌كنند. از اين‌ روي‌، با تعظيم‌ و تكريم‌ بسيار از دين‌ سخن‌ مي‌گويد، و مي‌كوشد كه‌ از شرك‌ دست‌ كشيده‌، و به‌ يك‌ خداي‌ واحد معتقد شود .

زئوس‌، زئوس‌، هر چه‌ باشد،

اگر خود بپسندد كه‌ اين‌ نام‌ را بشنود،

من‌ او را به‌ همين‌ نام‌ خواهم‌ خواند .

زمين‌ و دريا و هوا را گشته‌ام‌،

و جز او هيچ‌ پناهگاهي‌ نمي‌توانم‌ يافت‌،

اگر انديشه‌ي‌ من‌، پيش‌ از آنكه‌ بميرد،

بار اين‌ غرور را بخواهد افكند .

اشيل‌ طبيعت‌ اشيا را را در زئوس‌ مجسم‌ مي‌كند و آن‌ را قانون‌ يا علت‌ وجود مي‌داند: «در اينجا، قانوني‌ كه‌ تقدير است‌، پدر، و ادراك‌ كل‌، همه‌ با هم‌ گرد آمده‌ و يكي‌ شده‌اند .»

شايد سطور آخر اين‌ شاهكار آخرين‌ گفته‌هاي‌ شاعرانه‌ي‌ او باشد. دو سال‌ پس‌ از اورستيا، دوباره‌ او را در سيسيل‌ مي‌يابيم‌ . بعضي‌ از صاحب‌نظران‌ معتقدند كه‌ تماشاگران‌ تئاتر، چون‌ از دوران‌ ترقيخواه‌تر بوده‌اند، اين‌ درام‌ سه‌ بخشي‌ را نپسنديدند. ولي‌ اين‌ سخن‌ با حقيقت‌ سازگار نيست‌. زيرا كه‌ مردم‌ آتن‌، چند سال‌ بعد، برخلاف‌ رسم‌ و عادت‌، خواستار شدند كه‌ اين‌ درام‌ در تئاتر ديونوسوس‌ تكرار شود، و نيز مقرر داشتند كه‌ به‌ هر كس‌ كه‌ بخواهد آن‌ را نمايش‌ دهد، يك‌ گروه‌ همسرايان‌ داده‌ شود. كسان‌ بسياري‌ پي‌ در پي‌ اين‌ درام‌ را به‌ روي‌ صحنه‌ آوردند، و اشيل‌ پس‌ از مرگ‌ نيز همچنان‌ به‌ اخذ جايزه‌ نايل‌ مي‌شد. در يكي‌ از روايات‌ كهن‌، مرگ‌ وي‌ چنين‌ آمده‌ است‌: بدان‌ هنگام‌ كه‌ در سيسيل‌ بوده‌، عقابي‌ از آسمان‌ سر بي‌ موي‌ او را ديده‌، به‌ گمان‌ آنكه‌ تخته‌ سنگي‌ است‌، لاك‌پشت‌ بزرگي‌ را بر آن‌ مي‌افكند، و اين‌ واقعه‌ موجب‌ هلاك‌ او مي‌گردد. اشيل‌ در همانجا به‌ خاك‌ سپرده‌ شده‌ است‌. شگفت‌ آنكه‌ در شعري‌ كه‌ براي‌ سنگ‌ قبر خويش‌ سروده‌ است‌، از نمايشنامه‌هاي‌ خود هيچ‌ ذكري‌ نمي‌كند و، به‌ نحوي‌ انساني‌، بر زخمهايي‌ كه‌ در جنگ‌ ماراتون‌ برداشته‌ است‌ فخر مي‌كند :

در زير اين‌ سنگ‌، اشيل‌ خفته‌ است‌؛

دلاوريهاي‌ او را دشت‌ ماراتون‌

يا ايرانيان‌ بلند گيسو، كه‌ آن‌ را نيك‌ مي‌شناسند، باز توانند گفت‌ .

سوفكل‌ در عصر طلايي‌

18-21- در سال‌ 468 ، جوان‌ بيست‌ و هفت‌ ساله‌اي‌ كه‌ تازه‌ به‌ ميدان‌ آمده‌ بود جايزه‌ي‌ اول‌ تراژدي‌ را از اشيل‌ ربود. اين‌ جوان‌ سوفوكلس‌ (سوفكل‌) نام‌ داشت‌، كه‌ به‌ معناي‌ «عاقل‌ و محترم‌» است‌. سوفكل‌ از همه‌ي‌ مردم‌ نيك‌ بخت‌تر و، در عين‌ حال‌، از همه‌ي‌ بدبينان‌ بدبين‌تر بود. زادگاه‌ او، كولونس‌، از توابع‌ آتن‌ بود . پدرش‌ كارگاه‌ شمشيرسازي‌ داشت‌؛ از اين‌ روي‌، جنگ‌ ايران‌ و نبرد پلوپونزي‌، كه‌ تقريباً همه‌ي‌ مردم‌ آتن‌ را گرفتار فقر ساخته‌ بود، براي‌ اين‌ درام‌ نويس‌ ثروتي‌ آسودگي‌ بخش‌ بر جاي‌ گذارد. وي‌، گذشته‌ از ثروت‌، از نبوغ‌ و زيبايي‌ و تندرستي‌ نيز بهره‌ي‌ تمام‌ داشت‌ و در كشتي‌ و موسيقي‌ به‌ اخذ جايزه‌ي‌ دوگانه‌ نايل‌ آمد - و تركيب‌ اين‌ دو هنر در وجود مردان‌ فضيلتي‌ است‌ كه‌ در نظر افلاطون‌ سخت‌ بزرگ‌ و پر ارج‌ است‌. سوفكل‌ در گوي‌بازي‌ و چنگ‌ نوازي‌ نيز چيره‌ دست‌ بود و در هر دو كار نمايشهايي‌ داد. پس‌ از جنگ‌ سالاميس‌، مردم‌ آتن‌ او را برگزيدند تا جوانان‌ عريان‌ آتن‌ را در رقص‌ و سرور پيروزي‌ راهبري‌ كند. حتي‌ در سالهاي‌ بعد نيز زيبايي‌ خويش‌ را از دست‌ نداده‌ بود. مجسمه‌اي‌ كه‌ در موزه‌ي‌ لاتران‌ از او موجود است‌ وي‌ را پير و ريش‌ دار و خميده‌، ولي‌ هنوز نيرومند و بلند قامت‌ نمايش‌ مي‌دهد. سوفكل‌ در فرخنده‌ترين‌ دورانهاي‌ آتن‌ پرورش‌ يافت‌: از دوستان‌ پريكلس‌ بود، و در دوران‌ حكومت‌ او به‌ مناصب‌ عالي‌ رسيد. در سال‌ 443، خزانه‌دار امپراطوري‌ بود. در 440 كه‌ پريكلس‌ به‌ ساموس‌ لشكر كشيد، او نيز يكي‌ از سرداران‌ سپاه‌ بود - گرچه‌ بايد گفت‌ كه‌ پريكلس‌ شعر او را بر تدابير جنگيش‌ رجحان‌ مي‌نهاد. پس‌ از شكستي‌ كه‌ در سيراكوز بر اقتدرا آتن‌ وارد آمد، وي‌ به‌ عضويت‌ كميته‌ي‌ امنيت‌ عمومي‌ در آمد. در اين‌ مقام‌ بود كه‌ به‌ تشكيل‌ حكومت‌ اوليگارشي‌ 411 رأي‌ داد. مردم‌ خلق‌ و خوي‌ او را بيش‌ از سياستش‌ دوست‌ مي‌داشتند. وي‌ مردي‌ بود ظريف‌، تيزهوش‌، فروتن‌، و عشرت‌ طلب‌؛ جاذبه‌اي‌ داشت‌ كه‌ همه‌ي‌ خطاهايش‌ را جبران‌ مي‌كرد. به‌ مال‌ و به‌ پسران‌ سخت‌ دلبستگي‌ داشت‌، ولي‌ در روزگار پيري‌ به‌ روسپيان‌ ممتاز روي‌ كرد. مردي‌ پرهيزگار بود و چند بار در زمره‌ي‌ كاهنان‌ در آمد .

سوفكل‌ يك‌ صد و سيزده‌ نمايشنامه‌ نوشت‌، ولي‌ از آن‌ جمله‌ فقط‌ هفت‌ نمايشنامه‌ به‌ ما رسيده‌ است‌. هيچ‌ نمي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ درامها به‌ چه‌ ترتيب‌ نمايش‌ داده‌ شده‌اند. هجده‌ بار در جشنهاي‌ ديونوسوسي‌، و دو بار در جشنهاي‌ لنايايي‌ جايزه‌ي‌ اول‌ را به‌ دست‌ آورد. اولين‌ بار در بيست‌ و پنج‌ سالگي‌، و آخرين‌ بار در هشتاد و پنج‌ سالگي‌ به‌ اخذ جايزه‌ توفيق‌ يافت‌ . مدت‌ سي‌ سال‌، فرمانروايي‌ وي‌ بر صحنه‌ي‌ تئاتر آتن‌ از حكومتي‌ كه‌ هم‌ عصرش‌ پريكلس‌ بر آن‌ شهر داشت‌ كامل‌تر بود. وي‌ تعداد بازيگران‌ تئاتر را به‌ سه‌ تن‌ افزايش‌ داد. تا زماني‌ كه‌ صداي‌ خود را از دست‌ نداده‌ بود، در نمايشها بازي‌ مي‌كرد. سوفكل‌ (و پس‌ از او، اوريپيد) درام‌ سه‌ بخشي‌ را، كه‌ اشيل‌ مرسوم‌ داشته‌ بود، ترك‌ گفت‌ و بهتر آن‌ ديد كه‌ با سه‌ درام‌ مستقل‌ در مسابقات‌ شركت‌ جويد. اشيل‌ به‌ موضوعاتي‌ مي‌پرداخت‌ كه‌ با نظام‌ عالم‌ هستي‌ و تسلط‌ آن‌ بر قهرمانان‌ درام‌ رابطه‌ داشت‌. ولي‌ سوفكل‌ به‌ نمايش‌ خلقيات‌ پرداخته‌ بود، و توجهي‌ كه‌ به‌ علم‌ النفس‌ داشت‌ وي‌ را به‌ درام‌ نويسان‌ عصر جديد مانند كرده‌ بود. زنان‌ تراخيس‌ ظاهراً نمايشنامه‌اي‌ است‌ غنايي‌ و شهوت‌انگيز: ديانيرا، زن‌ هراكلس‌، از عشق‌ شوهر خود به‌ يولا رشك‌ مي‌برد و ندانسته‌ جامه‌اي‌ زهرآلود به‌ نزدش‌ مي‌فرستد. هراكلس‌ از اثر زهر هلاك‌ مي‌گردد، و ديانيرا نيز خود را مي‌كشد . آنچه‌ سوفكل‌ در اينجا نمايش‌ مي‌دهد پاداش‌: عمل‌ هراكلس‌ نيست‌ (گرچه‌ اگراشيل‌ به‌ نظم‌ اين‌ داستان‌ پرداخته‌ بود، يقيناً آن‌ را اساس‌ قرار مي‌داد)؛ نيز قصدش‌ بيان‌ شور و هيجان‌ عشق‌ (كه‌ نكته‌ي‌ دلخواه‌ اوريپيد است‌) نبوده‌ است‌، بلكه‌ تنها مي‌خواسته‌ است‌ كه‌ رشك‌ را از لحاظ‌ علم‌النفس‌ تشريح‌ و تحليل‌ كند . همچنين‌، در درام‌ آياس‌، به‌ كارهاي‌ دليرانه‌ي‌ قهرمان‌ توجهي‌ نشده‌، و نويسنده‌ي‌ درام‌ به‌ مطالعه‌ي‌ حالات‌ روحي‌ مردمي‌ كه‌ ديوانه‌ مي‌شود پرداخته‌ است‌ در تراژدي‌ فيلوكتتس‌ تقريباً حادثه‌اي‌ در ميان‌ نيست‌، و تنها حيات‌ سياسي‌ و سادگي‌ آسيب‌ ديده‌ي‌ مردي‌ با دقت‌ و صراحت‌ تحليل‌ مي‌شود. داستان‌ درام‌ الكترا نيز به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ كهن‌ است‌، ناچيز مي‌باشد. اشيل‌ نتايج‌ اخلاقي‌ آن‌ را پسنديده‌ بود، ولي‌ سوفكل‌، با بي‌ رحمي‌ خاص‌ تحليل‌ رواني‌، كينه‌اي‌ را كه‌ آن‌ زن‌ جوان‌ به‌ مادر خويش‌ دارد مورد مطالعه‌ قرار مي‌دهد و نتايج‌ اخلاقي‌ داستان‌ را ناديده‌ مي‌گيرد. اين‌ نمايشنامه‌ نام‌ خود را به‌ بيماري‌ عصبي‌ خاصي‌ كه‌ زماني‌ مورد بحث‌ فراوان‌ بود بخشيده‌ است‌؛ چنان‌ كه‌ بيماري‌ روحي‌ ديگري‌ نيز به‌ نام‌ شهريار اوديپ‌ خوانده‌ مي‌شود .

اوديپ‌ مشهورترين‌ درام‌ يوناني‌ است‌، و نخستين‌ صحنه‌ي‌ آن‌ بسيار مؤثر و دل‌انگيز است‌. چمع‌ كثيري‌ از مردان‌ و زنان‌ و پسران‌ و دختران‌ و كودكان‌، در تب‌، در برابر كاخ‌ شاهي‌ نشسته‌اند و شاخه‌هاي‌ غار و زيتون‌ - كه‌ نشان‌ تضرع‌ است‌ - در دست‌ دارند . طاعون‌ بر شهر نازل‌ شده‌، و مردمان‌ بر در سراي‌ شاه‌ گرد آمده‌اند تا از وي‌ بخواهند كه‌ قربانيي‌ به‌ درگاه‌ خدايان‌ تقديم‌ كند. غيبگوي‌ معبد گفته‌ است‌ كه‌ اين‌ طاعون‌ زماني‌ از شهر بيرون‌ خواهد شد كه‌ قاتل‌ نامعلوم‌ پادشاه‌ پيشن‌، لايوس‌، از آنجا رانده‌ شود. اوديپ‌ قاتلي‌ را كه‌ موجب‌ بروز اين‌ بلا شده‌ است‌ سخت‌ لعن‌ و نفرين‌ مي‌كند. اين‌ نمونه‌ي‌ كاملي‌ است‌ از روشي‌ كه‌ هوراس‌ پيشنهاد كرده‌ است‌؛ بدين‌ معني‌ كه‌ مشكلي‌ نخست‌ مطرح‌ شود، و شرح‌ و گشايش‌ آن‌ بعداً بيايد. ولي‌ تماشاگران‌ البته‌ داستان‌ را مي‌دانستند، و سرگذشت‌ لايوس‌ و اوديپ‌ و ابوالهول‌ بخشي‌ از فولكلور مردم‌ يونان‌ بود. بنابر روايات‌ قديم‌ يونان‌، لايوس‌ زماني‌ رذيلتي‌ غير طبيعي‌ به‌ سرزمين‌ يونان‌ آورده‌ بود. به‌ سبب‌ آن‌، او و فرزندانش‌ به‌ لعنتي‌ بزرگ‌ دچار شده‌ بودند. نتايج‌ اين‌ گناه‌، كه‌ نسل‌ به‌ نسل‌ در خاندان‌ لايوس‌ سير مي‌كند، موضوع‌ بسياري‌ از تراژديهاي‌ يوناني‌ قرار گرفته‌ است‌. يكي‌ از غيبگويان‌ گفته‌ است‌ كه‌ لايوس‌ و شهبانو يوكاسته‌ فرزندي‌ خواهند يافت‌ كه‌ قاتل‌ پدر، و هم‌ بستر مادر خويش‌ خواهد شد- و اين‌ اولين‌ باري‌ است‌ كه‌ در تاريخ‌ جهان‌ پدر و مادري‌ آرزو كرده‌اند كه‌ نخستين‌ فرزندشان‌ دختر باشد .

ولي‌ از آنان‌ پسري‌ به‌ وجود مي‌آيد. براي‌ آنكه‌ پيشگويي‌ غيبگو تحقق‌ نيابد، كودك‌ را بر سر كوهي‌ مي‌گذارند تا در آنجا بميرد. شباني‌ او را مي‌يابد. به‌ سبب‌ پاي‌ آماسيده‌اش‌، وي‌ را اوديپ‌ نام‌ مي‌گذارد و به‌ شاه‌ و شهبانوي‌ كورنت‌ واگذارش‌ مي‌كند. شاه‌ كورنت‌ او را چون‌ فرزند خويش‌ پرورش‌ مي‌دهد. ولي‌، هنگامي‌ كه‌ اوديپ‌ به‌ سن‌ بلوغ‌ مي‌رسد، او نيز از غيبگويي‌ چنين‌ مي‌شنود كه‌، به‌ حكم‌ تقدير، بايد پدر خود را بكشد و با مادر خويش‌ هم‌ بستر شود؛ وي‌ چون‌ شاه‌ و شهبانوي‌ كورنت‌ را پدر و مادر خود مي‌داند، از آن‌ شهر مي‌گريزد و راه‌ تب‌ را در پيش‌ مي‌گيرد؛ در راه‌، پير مردي‌ را مي‌بيند و با وي‌ ستيزه‌ مي‌كند و، بي‌ آنكه‌ بداند كه‌ خود فرزند اوست‌، وي‌ را مي‌كشد. در نزديكي‌ شهر تب‌، ابوالهول‌ كه‌ موجودي‌ است‌ عجيب‌، و چهره‌اي‌ چون‌ زنان‌ و دمي‌ چون‌ شيران‌ و بالي‌ چون‌ پرندگان‌ دارد، راه‌ بر او مي‌بندد و جواب‌ معماي‌ مشهور خود را از وي‌ مي‌طلبد : « آن‌ چيست‌ كه‌ چهار پا، دو پا، و سه‌ پا داردهر كس‌ كه‌ به‌ اين‌ پرسش‌ جواب‌ درست‌ ندهد، به‌ دست‌ ابوالهول‌ كشته‌ مي‌شود.

مردم‌ وحشت‌ زده‌ي‌ تب‌ تنها آرزويشان‌ آن‌ است‌ كه‌ شاهراه‌ شهر خويش‌ را از وجود اين‌ موجود مخوف‌ پاك‌ سازند، و عهد كرده‌اند كه‌ هر آن‌ كس‌ را كه‌ معماي‌ ابوالهول‌ را بگشايد، به‌ شاهي‌ خويش‌ برگزينند؛ زيرا ابوالهول‌ گفته‌ است‌ كه‌ هرگاه‌ پاسخ‌ اين‌ معما را بشنود، خود را خواهد گشت‌. اوديپ‌ در جواب‌ پرسش‌ وي‌ گفت‌: «آن‌ انسان‌ است‌، كه‌ در كودكي‌ بر چهار دست‌ و پاي‌ خود مي‌خزد، در جواني‌ بر دو پا راه‌ مي‌رود، و در هنگام‌ پيري‌ عصايي‌ به‌ دست‌ مي‌گيرد.» اگر چه‌ جوابي‌ دست‌ و پا شكسته‌ بود، لكن‌ ابوالهول‌ آن‌ را پذيرفت‌ و به‌ وعده‌ وفا كرد و خود را از فراز كوه‌ به‌ زير افكند، و مرد . مردم‌ تب‌ اوديپ‌ را نجات‌بخش‌ خويش‌ خواندند؛ مقدمش‌ را گرامي‌ شمردند؛ و چون‌ لايوس‌ بازنگشت‌، وي‌ را به‌ شاهي‌ برگزيدند. بنابر رسم‌ و آيين‌ آن‌ شهر، اوديپ‌ ملكه‌ي‌ آنجا را به‌ زني‌ گرفت‌ و از او چهار فرزند به‌ وجود آورد: آنتيگونه‌، پولونيكس‌، اتئوكلس‌، و ايسمنه‌. در صحنه‌ي‌ دوم‌ اين‌ نمايشنامه‌ - كه‌ قوي‌ترين‌ صحنه‌ي‌ درامهاي‌ يوناني‌ است‌ - اوديپ‌ به‌ كاهن‌ بزرگ‌ فرمان‌ مي‌دهد كه‌، اگر مي‌تواند، نام‌ قاتل‌ لايوس‌ را فاش‌ كند. ولي‌ كاهن‌ بزرگ‌ نام‌ خود او را بر زبان‌ مي‌آورد. آگاهي‌ وحشت‌آور شاه‌ بر اينكه‌ خود قاتل‌ پدر خويش‌ بوده‌ و با مادر هم‌ بستر شده‌ است‌ فاجعه‌اي‌ بس‌ بزرگ‌ پديد مي‌آورد.

يوكاسته‌ اين‌ حقيقت‌ را باور نمي‌دارد؛ آن‌ را نوعي‌ رؤيا مي‌شمارد و، چون‌ فرويد، به‌ تعبير آن‌ پرداخته‌، مي‌كوشد كه‌ با اين‌ سخن‌ خاطر اوديپ‌ را آرامش‌ دهد: «كسان‌ بسياري‌ هستند كه‌ در عالم‌ رؤيا با مادر خويش‌ هم‌ بستر شده‌اند، اما تنها كساني‌ عمر به‌ راحت‌ مي‌گذرانند كه‌ اين‌ گونه‌ اوهام‌ را ناچيز شمارند.» ولي‌ هنگامي‌ كه‌ بر حقيقت‌ امر واقف‌ مي‌شود، خود را به‌ دار مي‌آويزد. اوديپ‌ نيز از فرط‌ ندامت‌ چشمان‌ خويش‌ را بر مي‌كند و از تب‌ بيرون‌ مي‌رود؛ تنها آنتيگونه‌، براي‌ ياري‌ و پرستاري‌ پدر، با وي‌ همراه‌ مي‌شود .

در تراژدي‌ اوديپ‌ در كولونوس‌، كه‌ جزء دوم‌ يك‌ درام‌ سه‌ بخشي‌ غير عمدي‌ است‌، شاه‌ پيشين‌، كه‌ مردي‌ است‌ مطرود و سپيدموي‌، به‌ بازوي‌ دختر خويش‌ تكيه‌ مي‌دهد و از شهري‌ به‌ شهر ديگر مي‌رود و به‌ گدايي‌ نان‌ مي‌طلبد. وي‌ در سرگردانيهاي‌ خود به‌ كولونوس‌ تاريك‌ مي‌رسد . سوفكل‌ در اينجا مجالي‌ به‌ دست‌ آورده‌، درباره‌ي‌ دهكده‌اي‌ كه‌ زادگاه‌ اوست‌، و درباره‌ي‌ باغهاي‌ زيتون‌ آن‌، سرودي‌ وصف‌ناپذير مي‌سرايد كه‌ از اشعار بسيار درخشان‌ زباني‌ يوناني‌ است‌ :

اي‌ بيگانه‌، سرزميني‌ كه‌ تو اكنون‌ بر آن‌ گام‌ نهاده‌اي‌،

سرزميني‌ اسب‌ و سواركار،

سرزمين‌ است‌ كه‌ از همه‌ جا برتر است‌ .

در اينجا، كولونوس‌ سپيد مي‌درخشد .

بلبلان‌ خوشنوا در اينجا آشيانه‌ مي‌گيرند،

در انبوه‌ درختان‌ سرسبز پنهان‌ مي‌شوند،

و نغمه‌ي‌ شيرين‌ و غم‌انگيز خود را سر مي‌دهند ...

هر صبحگاه‌، نرگس‌ تازه‌، كه‌ از ژاله‌ي‌ آسماني‌ سيراب‌ است‌

و تاجي‌ از خوشه‌ي‌ نورس‌ سپيده‌ و درخشنده‌ بر سر دارد،

شكوفه‌ مي‌كند ....

و در اينجا بوته‌اي‌ از زمين‌ سر بر مي‌كشد

كه‌ هرگز نشنيده‌ام‌ مانند آن‌

در جزيره‌ي‌ دوريايي‌ پلوپس‌ نزديك‌،

يا در آسياي‌ دور، روييده‌ باشد .

اين‌ گياهي‌ است‌ كه‌ آزادانه‌ نمو مي‌كند،

خود به‌ خود افزايش‌ مي‌يابد، خود به‌ خود تازه‌ مي‌شود،

و در قلب‌ دشمنان‌ سلاح‌ پوشيده‌ي‌ اين‌ مرز و بوم‌ هراس‌ مي‌افكند :

هرگز گياهي‌ بدين‌ زيبايي‌، جز در اين‌ خاك‌ شكوفه‌ نبسته‌ است‌ .

گياهي‌ است‌ كه‌ برگهاي‌ كبود و نقره‌اي‌، چون‌ پر نرم‌، دارد

و با شاخه‌هاي‌ زيتون‌، شهر ما را پرورش‌ مي‌دهد .

هيچ‌ نيرويي‌، هيچ‌ دست‌ ويران‌ كننده‌اي‌ آن‌ را خراب‌ نتواند كرد؛

چه‌ جوانانش‌ سخت‌ دلير، و پيرانش‌ بسيار فرزانه‌اند،

زيرا پرتو ديدگان‌ زئوس‌ در آسمان‌، و فروغ‌ سيمگون‌ چشمان‌ آتنه‌ نگهبان‌ آنند .

يكي‌ از غيبگويان‌ پيشگويي‌ كرده‌ است‌ كه‌ مرگ‌ اوديپ‌ در نزديكي‌ الاهگان‌ انتقام‌ روي‌ خواهد داد؛ و اكنون‌ كه‌ پيرمرد بينواي‌ محروم‌ مي‌شنود كه‌ در كولونوس‌ به‌ بيشه‌ي‌ مقدس‌ آنان‌ قدم‌ نهاده‌ است‌،مرك‌ را دلپذير مي‌بيند. وي‌ با روشن‌بيني‌ و بصيرت‌ تمام‌ با تسئوس‌ پادشاه‌ آتن‌ سخن‌ مي‌گويد و عوامل‌ ناتوان‌ كننده‌ي‌ يونان‌ - يعني‌ سستي‌ خاك‌، ضعف‌ ايمان‌ و اخلاق‌، و زبوني‌ مردمان‌ - را يك‌ يك‌ بر او مي‌شمرد :

تنها بر خدايان‌ آسمان‌

هرگز پيري‌ و مرگ‌ فرود نمي‌آيد؛

بر هر چيز ديگر، دست‌ تواناي‌ زمان‌ مسلط‌ است‌ .

قدرت‌ زمين‌ و شكوه‌ مردي‌ نابود مي‌گردد؛

ايمان‌ مي‌ميرد، و بي‌ ايماني‌ چون‌ گل‌ شكوفه‌ مي‌بندد،

كيست‌ كه‌ در كوچه‌ها و بازارهاي‌ گشاده‌ي‌ مردمان‌،

و در زواياي‌ پنهان‌ محبت‌ دل‌ خويش‌،

نسيمي‌ را احساس‌ كند كه‌ تا ابد با صداقت‌ و يك‌ رنگي‌ وزان‌ باشد .

سپس‌ اوديپ‌، در حالي‌ كه‌ گويي‌ آواز خدايي‌ را شنيده‌ است‌، با آنتيگونه‌ وايسمنه‌ وداع‌ مي‌گويد و به‌ درون‌ بيشه‌ي‌ تاريك‌ قدم‌ مي‌گذارد، و تنها تسئوس‌ با وي‌ همراه‌ است‌ .

راه‌ كوتاهي‌ پيموده‌ بوديم‌،

به‌ پشت‌ سرنگريستيم‌، و چون‌ روي‌ باز گردانديم‌،

وي‌ ناپديد شده‌ بود؛ اما شاه‌ (تسئوس‌) هنوز در آنجا بود .

با دست‌ بر چشمان‌ خويش‌ سايه‌ افكنده‌ بود،

همچون‌ كسي‌ كه‌ در برابر منظره‌اي‌ دهشتناك‌ قرار گيرد

كه‌ تاب‌ ديدن‌ آن‌ ندارد ....

هيچ‌ كس‌، جز تسئوس‌ ما،

نمي‌داند كه‌ وي‌ چگونه‌ مرد ...

اما با خدايان‌ كسي‌ را براي‌ بردن‌ او فرستاده‌ بودند،

يا زمين‌ دوستانه‌ دهان‌ گشوده‌،

بي‌ درد و عذاب‌ او را فرو بلعيد. بدينسان‌، وي‌ در گذشت‌،

و هيچ‌ بر جاي‌ نگذاشته‌ بود تا بر آن‌ زاري‌ كند - زيرا درد و رنج‌

همه‌ي‌ وجودش‌ را فرسوده‌ بود؛ ولي‌ مرگ‌ وي‌،

اگر مرده‌ باشد، مرگي‌ شگفت‌انگيز بود .

آخرين‌ نمايشنامه‌ي‌ اين‌ سلسله‌، كه‌ شايد قبل‌ از دو درام‌ ديگر نوشته‌ شده‌ است‌، آنتيگونه‌ي‌ وفادار را به‌ گور مي‌برد. وي‌ چون‌ مي‌شنود كه‌ برادرانش‌، پولونيكس‌ و اتئوكلس‌ ، بر سر تاج‌ و تخت‌ به‌ جنگ‌ پرداخته‌اند، خود با شتاب‌ به‌ تب‌ باز مي‌گردد تا مگر ميان‌ آن‌ دو صلحي‌ پديد آورد. ولي‌ كوشش‌ وي‌ سودي‌ نمي‌بخشد، و برادران‌ خون‌ يكديگر را مي‌ريزند. كرئون‌، همدست‌ اتئوكلس‌، بر تخت‌ مي‌نشيند و نمي‌گذارد كه‌ جسد پولونيكس‌ را به‌ خاك‌ بسپارند؛ زيرا كه‌ در نظر كرئون‌، وي‌ مردي‌ طاغي‌ و آشوبگر بوده‌ است‌. آنتيگونه‌، چون‌ ساير مردم‌ يونان‌، معتقد است‌ كه‌ تا زماني‌ كه‌ جسد مردگان‌ را دفن‌ نكنند، ارواح‌ آنان‌ در عذاب‌ است‌؛ از اين‌ روي‌ حكم‌ كرئون‌ را نقض‌ مي‌كند و پولونيكس‌ را در خاك‌ مي‌نهد. در اين‌ حال‌، گروه‌ همسرايان‌ يكي‌ از مشهورترين‌ اشعار سوفكل‌ را مي‌خواند :

شگفتيهاي‌ جهان‌ بسيار است‌، اما هيچ‌ يك‌ چون‌ آدمي‌ شگفت‌انگيز نيست‌ .

خسته‌ و پريده‌ رنگ‌. بر درياي‌ پر تلاطم‌،

و از ميان‌ تنگه‌هاي‌ كف‌ آلود، راه‌ پر خطر خويش‌ را مي‌گشايد؛

زمين‌ را، كه‌ كهنسال‌ترين‌ خدايان‌ است‌ و رنج‌ و فساد نمي‌شناسد،

شخم‌ مي‌زند و شيار مي‌كند؛ اسباني‌ كه‌ نسلها در زير يوغ‌ او بوده‌اند

خيش‌ را در خاك‌ به‌ هر سو مي‌كشند؛

پرندگان‌ تيزهوش‌ هوا، درندگان‌ وحشي‌ جنگلها،

و زادگان‌ درياي‌ شور را

در دامهايي‌ كه‌ بافته‌ است‌ گرفتار مي‌كند .

انسان‌، كه‌ در مكر و زيركي‌ سرآمد موجودات‌ است‌، گاوهاي‌ وحشي‌

و گوزنهاي‌ آزاد كوهستاني‌ را، با شيوه‌هاي‌ بي‌شمار، به‌ خود انس‌ مي‌دهد؛

توسنهاي‌ بالدار خوش‌ اندام‌ را رام‌ خود مي‌سازد .

كلام‌، و سرعت‌ بادآساي‌ افكار و تدابير ملكداري‌،

همه‌ را او به‌ خود آموخته‌، و دريافته‌ است‌ كه‌ از تيرهاي‌ باران‌،

و از سرماي‌ سوزنده‌ و يخبندان‌ زمستان‌ چگونه‌ بايد گريخت‌ .

وي‌ براي‌ همه‌ي‌ اين‌ دشورايها آماده‌ است‌، و مي‌داند كه‌ در برابر بلاها چسان‌ پايداري‌ كند،

هر چه‌ روي‌ دهد، وي‌ خود را از آن‌ بركنار تواند داشت‌: اما هنوز براي‌ مرگ‌ درماني‌ نيافته‌ است‌ .

كرئون‌ فرمان‌ مي‌دهد كه‌ آنتيگونه‌ را زنده‌ در گور گذارند. اما هايمون‌ ، پسر كرئون‌ ، بر اين‌ حكم‌ وحشت‌انگيز اعتراض‌ مي‌كند؛ چون‌ به‌ سردي‌ جواب‌ مي‌شنود، كرئون‌ را مخاطب‌ ساخته‌، با سوگند چنين‌ مي‌گويد: «هرگز از اين‌ پس‌ مرا نخواهي‌ ديد.» در اينجا، فقط‌ يك‌ لحظه‌، عشق‌ در يكي‌ از تراژديهاي‌ سوفكل‌ ظاهر مي‌شود . سرودي‌ كه‌ شاعر در ستايش‌ اروس‌، خداوند عشق‌، ساخته‌ است‌ در روزگار قديم‌ همواره‌ ياد مي‌شده‌ است‌ :

اي‌ عشق‌ كه‌ در نبرد تو كس‌ را ياراي‌ پايداري‌ نيست‌، همه‌ با يك‌ نگاه‌ چشم‌ تسليم‌ تو مي‌شوند؛

همه‌ شب‌، سربربالش‌ گونه‌هاي‌ دختر كان‌ مي‌گذاري‌ و مي‌خسبي‌؛

بر فراز كوهساران‌ و بر روي‌ درياهاي‌ بي‌ راه‌ سير مي‌كني‌؛

خدايان‌ را گرفتار خويش‌ مي‌سازي‌؛ آيا آدميان‌ چگونه‌ در پيش‌ تو سر فرود نيارند؛ هايمون‌ ناپديد مي‌شود، و كرئون‌ براي‌ يافتن‌ او فرمان‌ مي‌دهد تا مغاكي‌ را كه‌ آنتيگونه‌ در آن‌ مدفون‌ است‌ بگشايند. در آنجا كه‌ آنتيگونه‌ مرده‌ است‌، و هايمون‌ در كنار جنازه‌ي‌ وي‌ قصد خودكشي‌ دارد .

ما نگريستيم‌ و در ظلمت‌ مغاك‌

دخترك‌ را ديدم‌ كه‌ افتاده‌،

و طنابي‌ كتاني‌ گرد گردنش‌ پيچيده‌ شده‌ است‌؛

دلداده‌ي‌ او جسد سرد دلدار را سخت‌ در آغوش‌ گرفته‌

و بر مرگ‌ نوعروس‌ خويش‌ زاري‌ مي‌كرد ...

شاه‌ هنگامي‌ كه‌ وي‌ را ديد، ناله‌اي‌ وحشتناك‌ بركشيد

و به‌ سوي‌ او روي‌ آورد و گفت‌: «اي‌ فرزند من‌،

چه‌ كرده‌اي‌دردت‌ چيست‌چه‌ مصيبتي‌

عقلت‌ را زايل‌ ساخته‌بيا،اي‌ فرزند،

بيا، پدرت‌ از تو درخواست‌ مي‌كند .»

اما پسرش‌ با چشماني‌ خشمگين‌ بر او خيره‌ گشت‌،

خيو بر چهره‌اش‌ افكند و سپس‌، بي‌آنكه‌ سخني‌ بگويد،

شمشير خود را بركشيد و به‌ سوي‌ او حمله‌ور شد .

اما كرئون‌ خود را كنار كشيد و از زخم‌ شمشير مصون‌ ماند؛

پسرك‌ بيچاره‌ از شدت‌ خشم‌ عنان‌ اختيار از دست‌ داد،

بر روي‌ شمشير خود افتاد، و آن‌ را تا دسته‌ در پهلوي‌ خويش‌ فرو برد .

اما هنوز نفس‌ داشت‌. پيكر دخترك‌ را

در بازوان‌ لرزان‌ خود گرفت‌،

و چهره‌ي‌ بي‌رنگ‌ او را با آخرين‌ نفسهاي‌ خويش‌

رنگين‌ ساخت‌. از اين‌ روي‌، در آن‌ مغاك‌،

آن‌ دو جسد را، كه‌ با مرگ‌ به‌ هم‌ پيوسته‌اند، پهلوي‌ هم‌ نهاده‌اند .

خاصيت‌ بر جسته‌ي‌ اين‌ درامها كه‌، با گذشت‌ زمان‌ و از اثر ترجمه‌ زايل‌ نمي‌شوند، زيبايي‌ سبك‌ و كمال‌ هنري‌ و فني‌ آنهاست‌. طرز بيان‌ آن‌ نمونه‌ي‌ درست‌ سبك‌ كلاسيك‌ است‌: آراستگي‌ و رزانت‌ و روشني‌ كلام‌، قدرت‌ و در عين‌ حال‌ محدوديت‌، معاني‌ بلند و در عين‌ حال‌ زيبا، قوت‌ و استحكام‌ شيوه‌ي‌ فيدياس‌ همراه‌ با ظرافت‌ و لطافت‌ آثار پراكسيتلس‌ در آن‌ به‌ هم‌ آميخته‌ است‌. از لحاظ‌ ساختمان‌ نيز نمونه‌ي‌ كامل‌ همان‌ سبك‌ است‌؛ يعني‌ سطور همه‌ مربوط‌ به‌ هم‌، و در جهتي‌ قرار دارند كه‌ بايد به‌ سوي‌ نقطه‌ي‌ اوج‌ داستان‌ پيش‌ روند. بناي‌ هر يك‌ از اين‌ درامها چون‌ بناي‌ معابد يونان‌ است‌، و هر جزء آنها در حد خود كامل‌ است‌ و در ساختمان‌ كلي‌ مقام‌ و محل‌ خاص‌ خود را دارد. جز آنكه‌ در فيلوكتتس‌ ، براي‌ گشودن‌ رشته‌ي‌ پيچ‌ در پيچ‌ داستان‌، «دخالت‌ خدايان‌ » ( كه‌ وسيله‌ي‌ تفريح‌ اوريپيد است‌) سهل‌ انگارانه‌ و به‌ نحوي‌ جدي‌ وسيله‌ قرار گرفته‌ است‌. اين‌ تراژدي‌، چون‌ درامهاي‌ اشيل‌، جزء به‌ جزء به‌ سوي‌ يك‌ گناه‌ بزرگ‌ پيش‌ مي‌رود (و در تراژدي‌ اوديپ‌ علت‌ اصلي‌، نفريني‌ است‌ كه‌ وي‌ در حق‌ قاتل‌ شاه‌ پيشين‌ كرده‌ است‌؛ ناگهان‌ شناسايي‌ دست‌ مي‌دهد و تغيير در مسير وقايع‌ رخ‌ مي‌نمايد. سپس‌ جريان‌ داستان‌ از نقطه‌ي‌ اوج‌ به‌ سوي‌ «كيفر» مقدر فرود مي‌آيد.

ارسطو هرگاه‌ كه‌ مي‌خواست‌ كمال‌ ساختمان‌ دراماتيك‌ را نشان‌ دهد، همواره‌ به‌ تراژدي‌ شهريار اوديپ‌ اشاره‌ مي‌كرد. ارسطو گويد كه‌ تراژدي‌، با نمايش‌ وحشت‌ و رحم‌، اين‌ دو حس‌ را تصفيه‌ مي‌كند؛ و دو نمايشنامه‌اي‌ كه‌ سرگذشت‌ اوديپ‌ را موضوع‌ قرار داده‌ است‌ تعريف‌ ارسطو را به‌ بهترين‌ وجه‌ روشن‌ مي‌كند. قهرمانان‌ تراژديهاي‌ سوفكل‌ از قهرمانان‌ اشيل‌ روشن‌تر تصوير شده‌اند . لكن‌ مانند چهره‌هاي‌ درامهاي‌ اوريپيد حقيقي‌ (رئاليستي‌) نيستند. سوفكل‌ خود مي‌گفت‌: «من‌ قهرمانان‌ را چنان‌ كه‌ بايد باشند تصوير مي‌كنم‌، و اوريپيد چنان‌ كه‌ هستند.» از اين‌ گفته‌ چنين‌ برمي‌آيد كه‌ درام‌ بايد كمال‌ مطلوب‌ را جلوه‌ دهد؛ كار هنر كار عكاسي‌ است‌. اما قدرت‌ اوريپيد در مناظراتي‌ كه‌ بين‌ قهرمانان‌ روي‌ مي‌دهد، و نيز چگونگي‌ استعانتي‌ كه‌ وي‌ گاه‌گاه‌ از عواطف‌ انساني‌ مي‌جويد، آشكار مي‌شود، چنان‌ كه‌ اوديپ‌، به‌ حالتي‌ غيرشاهانه‌، با تئيرسياس‌ مشاجره‌ مي‌كند و، چون‌ كور گشته‌ است‌، دست‌ خود را در فضا حركت‌ مي‌دهد تا چهره‌ي‌ دختران‌ خود را بيابد و نوازش‌ كند. اگر اشيل‌ مي‌خواست‌ كه‌ همين‌ وضع‌ را نمايش‌ دهد، دختران‌ را يك‌ سره‌ از ياد مي‌برد و در انديشه‌ي‌ يكي‌ از قانونهاي‌ ابدي‌ فرو مي‌رفت‌ .

سوفكل‌ نيز هم‌ فيلسوف‌ و هم‌ واعظ‌ است‌؛ امام‌ موعظه‌ي‌ وي‌ كمتر ار اشيل‌ برخواستهاي‌ خدايان‌ مبتني‌ است‌. روح‌ سوفسطاييان‌ اندكي‌ در وي‌ اثر بخشيده‌ است‌؛ و هر چند كه‌ به‌ اصول‌ كهن‌ پايبند است‌، اما چنان‌ تصويري‌ از خود مي‌دهد كه‌ گويي‌ اگر بختيار و دولتمند نبود اوريپيد ديگري‌ مي‌شد. اما حساسيت‌ شاعرانه‌اش‌ بيش‌ از آن‌ است‌ كه‌ بتواند براي‌ مصايبي‌ كه‌ غالباً به‌ ناحق‌ بر مردمان‌ بي‌گناه‌ مي‌رسد عذري‌ بيابد. لولوس‌ در برابر پيكر دردناك‌ و بيجان‌ هراكلس‌ چنين‌ مي‌گويد :

بر ما گناهي‌ نيست‌، اما معترفيم‌

كه‌ خدايان‌ بي‌رحمند؛

فرزند مي‌آورند، و مي‌خواهند

كه‌ به‌ نام‌ پدر پرستيده‌ شوند،

اما با چشماني‌ خالي‌ از رأفت‌ و مهر

بر چنين‌ درد و عذابي‌ مي‌نگرند .

سوفكل‌ يوكاسته‌ را بر گفته‌ي‌ غيبگويان‌ مي‌خنداند، در حالي‌ كه‌ نمايشنامه‌هاي‌ وي‌ بر گرد اين‌ محور مي‌گردند. كرئون‌ پيغمبران‌ را «قومي‌ پول‌ دوست‌ و مال‌اندوز» مي‌خواند، و فيلوكتتس‌ اين‌ پرسش‌ كهن‌ را تكرار مي‌كند : « خداياني‌ را كه‌ ظالمند چگونه‌ عادل‌ بدانيم‌سوفكل‌، اميدوارانه‌، چنين‌ پاسخ‌ مي‌دهد كه‌ نظام‌ اخلاقي‌ جهان‌ شايد پيچيده‌تر از آن‌ باشد كه‌ در فهم‌ ما بگنجد، اما اين‌ نظام‌ برقرار است‌، و سرانجام‌ حق‌ پيروز خواهد شد. وي‌ نيز، به‌ پيروي‌ از اشيل‌، زئوس‌ را با اين‌ نظام‌ اخلاقي‌ يكي‌ مي‌شمارد، و حتي‌ به‌ يكتاپرستي‌ از او هم‌ نرديك‌تر مي‌شود. همچون‌ يكي‌ از صالح‌ترين‌ انگليسيان‌ عصر ويكتوريا، درباره‌ي‌ خداشناسي‌ خود شك‌ دارد، اما در ايمان‌ اخلاقي‌ خويش‌ استوار است‌ . عالي‌ترين‌ حكمت‌، يافتن‌ قانوني‌ است‌ كه‌ با زئوس‌ يكي‌ است‌؛ اين‌ قانون‌، راهنماي‌ جهان‌ است‌، و حكيم‌ فرزانه‌ كسي‌ است‌ كه‌ پيرو آن‌ باشد .

اميد من‌ آن‌ است‌ كه‌ قدمهاي‌ استوارم‌

در پيمودن‌ راه‌ حق‌ و صلاح‌ خطا نكنند .

در گفتار و كردار پاك‌ باشم‌،

و به‌ آن‌ قانونهاي‌ ابدي‌

كه‌ همواره‌ از نشيب‌ بلند اثير پاك‌ آسمان‌

به‌ سوي‌ سرچشمه‌ي‌ خويش‌ بالا مي‌روند وفادار مانم‌ :

زيرا كه‌ منزل‌ گاه‌ آنان‌ تنها در كوه‌ اولمپ‌ است‌،

و عقل‌ هيچ‌ انساني‌ آنان‌ را نزاده‌ است‌ :

گرچه‌ آدميان‌ شايد فراموش‌ كار باشند،

اما ساكنان‌ اولمپ‌ را خواب‌ و غفلت‌ نيست‌ .

اين‌ سخن‌، گرچه‌ با خامه‌ي‌ سوفكل‌ نوشته‌ شده‌، در حقيقت‌ صداي‌ اشيل‌ است‌، و آخرين‌ تلاش‌ ايمان‌ در مقابل‌ بي‌ايماني‌ است‌. در اين‌ پرهيزگاري‌ و تسليم‌، چهره‌ي‌ ايوبي‌ را مي‌بينيم‌ كه‌ پشيمان‌ شده‌ و آشتي‌ كرده‌ است‌؛ اما ار خلال‌ اين‌ سطور، ظهور اوريپيد را پيش‌بيني‌ مي‌توان‌ كرد .

سوفكل‌ نيز، چون‌ سولون‌، سعادتمندترين‌ مردمان‌ را كسي‌ مي‌داند كه‌ هرگز پا به‌ جهان‌ نگذارد؛ معتقد است‌ كه‌ پس‌ از چنين‌ كسي‌، سعادت‌ آن‌ كس‌ كه‌ در كودكي‌ بميرد از ديگران‌ بيشتر است‌. يكي‌ از بدبينان‌ جديد به‌ ترجمه‌ي‌ سرودي‌ كه‌ گروه‌ سراينده‌ در مرگ‌ اوديپ‌ مي‌خواند پرداخته‌ است‌؛ در اين‌ اشعار، سيري‌ از جهان‌، بر اثر پيري‌ و برادر كشيهاي‌ جنگ‌ پلوپونزي‌، آشكار است‌ :

مردي‌ كه‌ عمري‌ دراز و بي‌پايان‌ آرزو كند

چگونه‌ كسي‌ است‌؛

چون‌ به‌ هر يك‌ از كارهاي‌ چنين‌ مردي‌ بنگرم‌،

چشمانم‌ جز ناداني‌ و كانايي‌ نمي‌بينند،

زيرا كه‌ زمان‌، با گذشت‌ خود،

حال‌ تو را از بد به‌ بتر مبدل‌ مي‌سازد :

رنج‌ و اندوه‌ به‌ تو نزديك‌ مي‌شود، و شادي‌

از چشمان‌ تو پنهان‌ است‌ .

كساني‌ كه‌ عمري‌ درازتر دارند،

چنين‌ پاداش‌ مي‌بينند ...

تو را كه‌ هرگز به‌ جهان‌ پا نگذاشته‌اي‌،

من‌ نيك‌ بخت‌تر مي‌دانم‌؛

و پس‌ از تو، آن‌ كس‌ را كه‌ چون‌ زاده‌ شده‌،

بي‌درنگ‌ مرد و دگرباره‌ نيست‌ شد .

جواني‌، با خطاها و نادانيهايي‌ كه‌ چون‌ پر سبك‌ است‌،

برآدمي‌ فرود مي‌آيد .

سپس‌ بديها و تباهيها، بي‌آنكه‌ يكي‌ از آنها كم‌ شود .

گرد هم‌ مي‌آيند -

خشم‌، حسد، دورنگي‌، ستيزه‌،

و شمشيري‌ كه‌ همه‌ جا در جستجوي‌ زندگي‌ است‌ .

پيري‌ با گامهاي‌ كوتاه‌ لرزان‌ نزديك‌ مي‌شود

و خويشان‌ و دوستان‌ را گريزان‌ مي‌سازد،

و مجموعه‌ي‌ درد و غم‌ را كامل‌ مي‌كند؛

همه‌ي‌ دردها، در زير آسمان‌،

با پيري‌ ده‌ چندان‌ مي‌شوند ...

آنكه‌ از بند رنج‌ و اندوه‌ رها شود،

خود را با ديگران‌ آشتي‌ مي‌دهد،

با نوعروسان‌ و نودامادان‌ كاري‌ ندارد،

نه‌ آوازي‌ مي‌شنود و نه‌ بانگ‌ تنبوري‌،

زيرا مرگ‌ بر همه‌ چيز پايان‌ مي‌بخشد .

همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ در احوال‌ سوفكل‌ تحقيق‌ كرده‌اند مي‌دانند كه‌ يكي‌ از روسپيان‌ ممتاز، به‌ نام‌ تئوريس‌ ، تسلي‌بخش‌ دوران‌ پيري‌ وي‌ بوده‌ است‌، و سوفكل‌ از او فرزندي‌ داشته‌. ايوفون‌ ، فرزند مشروع‌ سوفكل‌، شايد بيم‌ آن‌ داشت‌ كه‌ پدرش‌ دارايي‌ خويش‌ را به‌ فرزندي‌ كه‌ از تئوريس‌ آورده‌ است‌ ببخشيد. از اين‌ روي‌، در دادگاه‌ بر عليه‌ او اقامه‌ي‌ دعوا كرد و گفت‌ كه‌ وي‌ سفيه‌ است‌ و شايستگي‌ استقلال‌ مالي‌ ندارد. سوفكل‌ در دادگاه‌، براي‌ تبرئه‌ي‌ خويش‌ و براي‌ آنكه‌ سلامت‌ فكر خود را نشان‌ دهد، بعضي‌ از سرودهاي‌ نمايشنامه‌اي‌ را كه‌ به‌ نوشتن‌ آن‌ اشتغال‌ داشت‌ قرائت‌ كرد؛ شايد اين‌ نمايشنامه‌ همان‌ اوديپ‌ در كولونوس‌ بود. پس‌ از اين‌ ماجرا، داوران‌ نه‌ تنها وي‌ را تبرئه‌ كردند، بلكه‌ تا خانه‌اش‌ همراه‌ او رفتند. گرچه‌ سالها قبل‌ از از اوريپيد به‌ دنيا آمده‌ بود، آن‌ قدر زنده‌ ماند كه‌ در مرگ‌ وي‌ جامه‌ي‌ عزا پوشيد و، در همان‌ سال‌ 406، پس‌ از اوريپيد در گذشت‌. بنا بر افسانه‌ي‌ شايع‌، هنگامي‌ كه‌ اسپارتيان‌ آتن‌ را محاصره‌ كرده‌ بودند، ديونوسوس‌، خداي‌ درام‌، بر لوساندروس‌ ظاهر گشت‌ و او را بر آن‌ داشت‌ كه‌ براي‌ دوستان‌ سوفكل‌، كه‌ مي‌خواستند جسد وي‌ را در مقبره‌ي‌ پدرش‌ در دكليا به‌ خاك‌ سپارند، راهي‌ باز كنند. يونانيان‌ سوفكل‌ را چون‌ خدايان‌ خود بزرگ‌ مي‌داشتند، و سيمياس‌ شاعر براي‌ سنگ‌ مزار وي‌ شعري‌ ساخت‌ :

اي‌ پيچكها، آرام‌ بخزيد،

بر آنجايي‌ كه‌ سوفكل‌ در خواب‌ آرام‌ فرو رفته‌ است‌، همواره‌ آرام‌ بخزيد .

گيسوان‌ سبز پريده‌ رنگ‌ شما مرمرها را مي‌روبد،

ولي‌ گلهاي‌ سرخ‌، گرداگرد شما خواهند شكفت‌ .

بگذاريد كه‌ تاكها با خوشه‌هاي‌ انبوه‌ خود براينجا بياويزند

و شاخه‌هاي‌ جوان‌ زيبا و پيچيده‌ي‌ خود را بر اطراف‌ سنگ‌ بيفكنند؛

زيرا كه‌ اين‌، براي‌ حكمت‌ دلنشيني‌ كه‌ وي‌ در اشعار خاص‌ خود مي‌آورد،

و موزه‌ها و الاهگان‌ رحمت‌ آن‌ را خاص‌ خود شمرده‌اند، پاداش‌ به‌ سزايي‌ است‌ .

اوريپيد در عصر طلايي‌

18-22- همچنان‌ كه‌ جوتو مسير آينده‌ي‌ نقاشي‌ ايتاليا را در آغاز طرح‌ ريخت‌، و را فائل‌، با روحي‌ آرام‌، هنر را مقهور و به‌ كمال‌ فني‌ مبدل‌ ساخت‌، و ميكلانژ اين‌ تطور را با آثاري‌ كه‌ از نبوغي‌ آزرده‌ سرچشمه‌ مي‌گرفت‌ كمال‌ بخشيد؛ همچنان‌ كه‌ باخ‌، با نيرويي‌ شگفت‌انگيز، راه‌ وسيع‌ موسيقي‌ نو را گشود، و موتسارت‌ صورت‌ آن‌ را با سادگي‌ خوش‌ آهنگ‌ كامل‌ ساخت‌، و بتهوون‌ با آهنگهايي‌ كه‌ عظمتي‌ نامتعادل‌ داشت‌ اين‌ تطور را به‌ تهايت‌ رساند- بر همين‌ وجه‌، اشيل‌ با شعر محكم‌ و فلسفه‌ي‌ خشك‌ خود راه‌ را گشود و حدود درام‌ يونان‌ را معين‌ ساخت‌، سوفكل‌ با موسيقي‌ موزون‌ و فلسفه‌ي‌ آرام‌ خويش‌ به‌ آن‌ صورتي‌ آراسته‌ و منظم‌ داد، و اوريپيد، با آثاري‌ كه‌ از احساسات‌ تند و شك‌ پر آشوب‌ وي‌ منشأ مي‌گرفت‌، تحول‌ اين‌ هنر را به‌ سوي‌ كمال‌ رهنمون‌ گشت‌. اشيل‌ واعظي‌ بود چون‌ پيغمبران‌ بني‌اسرائيل‌ سختگير؛ سوفكل‌ هنرمندي‌ «كلاسيك‌» بود كه‌ به‌ ايماني‌ در هم‌ شكسته‌ تمسك‌ مي‌جست‌؛ اوريپيد شاعري‌ بود «رمانتيك‌» كه‌، چون‌ بر اثر فلسفه‌ شوريده‌ خاطر شده‌ بود، هرگز نمي‌توانست‌ اثري‌ كامل‌ پديد آورد. اين‌ سه‌ كس‌ در كتاب‌ مقدس‌ هنر يونان‌ جاي‌ صحيفه‌ي‌ اشعيا، كتاب‌ ايوب‌، و سفر جامعه‌ را داشتند .

اوريپيد در سال‌ - و بعضي‌ گويند كه‌ در روز - جنگ‌ سالاميس‌ به‌ دنيا آمد؛ شايد ولادت‌ وي‌ در همان‌ جزيره‌اي‌ كه‌ پدر و مادرش‌، بنا بر روايات‌، از هجوم‌ مادها بدان‌ پناه‌ برده‌ بودند، اتفاق‌ افتاده‌ باشد. پدرش‌ در شهر فولا، در آتيك‌، صاحب‌ مال‌ و نفوذ بود، و مادرش‌ نيز از خانداني‌ شريف‌ برخاسته‌ بود، گرچه‌ آريستوفان‌ كينه‌ توزانه‌ مي‌گويد كه‌ مادر وي‌ دكان‌ بقالي‌ داشته‌ و در خيابان‌ ميوه‌ و گل‌ مي‌فروخته‌ است‌. اوريپيد پس‌ از چندي‌ به‌ سالاميس‌ رفت‌ و در آنجا به‌ زندگي‌ پرداخت‌، زيرا كه‌ سكوت‌ و تنهايي‌ كوهسار و مناظر گوناگون‌ درياي‌ نيل‌فام‌ آن‌ را دوست‌ مي‌داشت‌، افلاطون‌ آرزو مي‌كرد كه‌ درام‌ نويس‌ باشد، و فيلسوف‌ شد؛ اوريپيد مي‌خواست‌ كه‌ فيلسوف‌ شود، درام‌ نويس‌ شد. استرا بون‌ مي‌گويد كه‌ «وي‌ دوره‌ي‌ تعليمات‌ آناكساگوراس‌ را به‌ پايان‌ رساند»؛ از پروديكوس‌ نيز تعليم‌ گرفت‌، و با سقراط‌ چندان‌ دوستي‌ داشت‌ كه‌ برخي‌ از مردم‌ بدگمان‌ شده‌، مي‌پنداشتند كه‌ در نمايشنامه‌هاي‌ وي‌ دست‌ سقراط‌ نيز در كار است‌ . افكار سوفسطاييان‌ در آموزش‌ وي‌ مؤثر افتاده‌ بود، و از طريق‌ او به‌ صحنه‌ي‌ تئاتر ديونوسوس‌ راه‌ يافت‌. اوريپيد ولتر دوران‌ روشنگري‌ يونان‌ شد، و در ضمن‌ درامهايي‌ كه‌ براي‌ تكريم‌ و تعظيم‌ خدايان‌ به‌ روي‌ صحنه‌ مي‌آمد، با اشارات‌ و كنايات‌ بنيان‌شكن‌، به‌ ستايش‌ عقل‌ پرداخت‌ .

در دفاتر تئاتر ديونوسوس‌ ، هفتاد و پنج‌ نمايشنامه‌ به‌ نام‌ اوريپيد ثبت‌ است‌، كه‌ اولين‌ آنها دختران‌ پلياس‌ ، در سال‌ 455، و آخرينشان‌ باكخاي‌ ، در 406 نمايش‌ داده‌ شد. از اين‌ تعداد فقط‌ هجده‌ درام‌ كامل‌ و قطعاتي‌ از ساير درامها بر جاي‌ مانده‌ است‌ . موضوع‌ اصلي‌ در همه‌ي‌ اين‌ تراژديها افسانه‌هاي‌ باستاني‌ يونان‌ است‌،ولي‌ در خلال‌ سطور، اشارات‌ و كنايات‌ شكاكانه‌ و اعتراض‌آميزي‌، گاه‌ نهفته‌ و خجولانه‌ و گاه‌ آشكارا و گستاخانه‌، به‌ گوش‌ مي‌رسد. در يكي‌ از اين‌ درامها، يون‌، بنيادگذار نامدار اقوام‌ يونيايي‌ با معمايي‌ مواجه‌ شده‌ است‌: بنابر گفته‌ي‌ غيبگويي‌ آپولون‌ پدر او كسوتوس‌ مي‌باشد، ولي‌ برخودش‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ فرزند آپولون‌ است‌ و در مي‌يابد كه‌ مادرش‌ را نخست‌ آپولون‌ فريفته‌ بوده‌ و بعداً او را به‌ كسوتوس‌ داده‌ بوده‌ است‌. يون‌ از خود مي‌پرسد كه‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ خداي‌ بزرگ‌ دروغ‌ بگويددر تراژدي‌ هراكلس‌ و آلكستيس‌ ، فرزند مقتدر زئوس‌ و آلكمنا به‌ صورت‌ مردي‌ باده‌ پرست‌ و خوش‌ خلق‌ تصوير شده‌ كه‌ اشتهاي‌ گارگانتوا و عقل‌ لويي‌ شانزدهم‌ را داراست‌. تراژدي‌ آلكستيس‌ داستاني‌ است‌ كه‌ در آن‌ خدايان‌ براي‌ ادامه‌ بخشيدن‌ به‌ عمر آدمتوس‌ (شاه‌ فراري‌، در تسالي‌) گفته‌اند كه‌ بايد كس‌ ديگري‌ به‌ جاي‌ وي‌ بميرد. زن‌ او، آلكستيس‌، مي‌پذيرد كه‌ در اين‌ راه‌ قربان‌ شود، و يك‌ صد سطر با شوهر خود وداع‌ مي‌كند. آدمتوس‌ نيز با شكيبايي‌ بزرگوارانه‌اي‌ به‌ سخنان‌ وي‌ گوش‌ مي‌دهد. سپس‌ آلكستيس‌ را، به‌ گمان‌ آنكه‌ مرده‌ است‌، بيرون‌ مي‌برند. ولي‌ هراكلس‌ مجلس‌ باده‌ گساري‌ را ترك‌ گفته‌، با مرگ‌ جدال‌ مي‌كند و آلكستيس‌ را از چنگ‌ او رها مي‌سازد و زنده‌ باز گشتش‌ مي‌دهد . براي‌ فهم‌ اين‌ نمايشنامه‌ بايد دانست‌ كه‌ اوريپيد زيركانه‌ كوشيده‌ است‌ كه‌ مضحك‌ بودن‌ اين‌ افسانه‌ را جلوه‌گر سازد .

در درام‌ هيپولوتوس‌ نيز همين‌ روش‌ «تبديل‌ به‌ نامعقول‌» با لطف‌ و ظرافت‌ بيشتر به‌ كار رفته‌ است‌. قهرمان‌ آن‌ جوان‌ شكارگر زيبايي‌ است‌ كه‌ به‌ آرتميس‌، الاهه‌ي‌ با كره‌ي‌ شكار، قول‌ مي‌دهد كه‌ همواره‌ به‌ او وفادار ماند، از زنان‌ دوري‌ گزيند، و خرسندي‌ خاطر خويش‌ را در بيشه‌ها جستجو كند. آفروديته‌ از اينكه‌ هيپولوتوس‌ تجرد اختيار كرده‌ است‌، سخت‌ خشمگين‌ شده‌، عشق‌سوزان‌ و جنون‌انگيز وي‌ را در دل‌ فايدرا، زن‌ تسئوس‌، جاي‌ مي‌دهد. تسئوس‌ پدر هيپولوتوس‌ است‌، و مادرش‌ آنتيوپه‌ نيز از آمازونهاست‌. اين‌ اولين‌ تراژدي‌ عشقي‌ است‌ كه‌ در ادبيات‌ بر جا مانده‌، و در آغاز آن‌، همه‌ي‌ آثار و عوارض‌ عشق‌، در بحران‌ تب‌ آن‌، وصف‌ شده‌ است‌. چون‌ هيپولوتوس‌ عشق‌ فايد را رد مي‌كند، وي‌ رنجور و بيمار به‌ مرگ‌ نزديك‌ مي‌شود . دايه‌ي‌ او، كه‌ ناگهان‌ فيلسوف‌ شده‌ است‌، با شكاكيتي‌ هملت‌وار درباره‌ي‌ حيات‌ بعد از مرگ‌ به‌ تفكر مي‌پردازد :

و اما هنوز، حيات‌ انساني‌ جز ظلمت‌ و درد نيست‌،

و آسايش‌ هرگز به‌ روي‌ زمين‌ نمي‌آيد .

لكن‌ اگر در آن‌ سوي‌ زندگي‌، وضع‌ ديگري‌ يافت‌ شود

كه‌ از اين‌ فناپذيري‌ خوش‌تر باشد،

دست‌ ظلمت‌ بر آن‌ نيز مسلط‌ است‌ .

و زير و بالاي‌ آن‌ را تاريكي‌ فرا گرفته‌ .

برخي‌ كسان‌ هستند كه‌ زندگي‌ را سخت‌ دوست‌ مي‌دارند،

و در اين‌ جهان‌ خاكي‌،

بدان‌ چيز بي‌نام‌ و درخشنده‌ و خوش‌ ظاهر چنگ‌ زده‌اند،

زيرا حيات‌ آن‌ جهاني‌، چشمه‌اي‌ است‌ كه‌ بر همه‌ پوشيده‌ است‌،

و ژرفنايي‌ كه‌ در زير ماست‌، بر كسي‌ مكشوف‌ نگشته‌،

و ما بايد تا ابد در افسانه‌ و پندار غوطه‌ور باشيم‌ .

دايه‌ به‌ نزد هيپولوتوس‌ آمده‌، پيغام‌ فايدرا را به‌ وي‌ مي‌رساند و مي‌گويد كه‌ بانويش‌ در بستر خويش‌ آماده‌ي‌ پذيرايي‌ اوست‌؛ اما هيپولوتوس‌، چون‌ مي‌بيند كه‌ همسر پدرش‌ او را به‌ بستر خويش‌ خوانده‌ است‌، در وحشتي‌ عظيم‌ مي‌افتد و بي‌اختيار سخني‌ بر زبان‌ مي‌آورد كه‌ به‌ سبب‌ آن‌ اوريپيد در شمار مشهورترين‌ دشمنان‌ جنس‌ زن‌ قرار مي‌گيرد :

اي‌ خداوند، اين‌ دام‌ درخشنده‌ و فريبا را كه‌ زن‌ نام‌ دارد،

چرا آفريدي‌، تا ما را بر اين‌ زمين‌ فرخنده‌ دنبال‌ كند و آسوده‌ نگذارد

اگر قصدت‌ تنها آن‌ بود كه‌ انسان‌ پديدآوري‌،

پس‌ چرا زن‌ و عشق‌ را وسيله‌ ساختي‌ .

فايدرا از درد عشق‌ مي‌ميرد، و شوهرش‌ در دست‌ وي‌ نامه‌اي‌ مي‌يابد كه‌ در آن‌ نوشته‌ شده‌ است‌ كه‌ هيپولوتوس‌ وي‌ را فريفته‌ بوده‌. تسئوس‌ ديوانه‌وار از پوسيدون‌ خواستار مي‌شود كه‌ هيپولوتوس‌ را هلاك‌ گرداند. هيپولوتوس‌ ادعا مي‌كند كه‌ بي‌گناه‌ است‌، لكن‌ كسي‌ سخنش‌ را نمي‌پذيرد، و تسئوس‌ او را از كشور خود بيرون‌ مي‌راند. هنگامي‌ كه‌ گردونه‌ي‌ هيپولوتوس‌ از كنار دريا مي‌گذرد، يك‌ شير دريايي‌ از امواج‌ بيرون‌ آمده‌، او را دنبال‌ مي‌كند. اسبان‌ گردونه‌ مي‌رمند، گردونه‌ را واژگون‌ مي‌سازند، و هيپولوتوس‌ را، كه‌ در بند افتاده‌ است‌، به‌ روي‌ تخته‌ سنگها مي‌كشند تا بدنش‌ پاره‌ پاره‌ مي‌شود (هيپولوتوس‌ يعني‌ كسي‌ كه‌ اسبها او را از هم‌ دريده‌اند ). گروه‌ خواننده‌ در اينجا به‌ بانگ‌ بلند سرودي‌ را مي‌خواند كه‌ بي‌شك‌ آتن‌ را به‌ وحشت‌ افكنده‌ است‌ :

اي‌ خداياني‌ كه‌ وي‌ را به‌ دام‌ افكنديد

من‌ نفرت‌ و تحقير خود را

بر چهره‌ي‌ شما مي‌افكنم‌ !

در تراژدي‌ مدئا ، اوريپيد جنگي‌ را كه‌ با خدايان‌ داشته‌ است‌ يك‌ چند از ياد مي‌برد و قوي‌ترين‌ درام‌ خود را از داستان‌ آرگونوتها پدي‌ مي‌آورد. هنگامي‌ كه‌ ياسون‌ به‌ كولخيس‌ مي‌آيد، شاهزاده‌ مدئا عاشق‌ او مي‌شود، پاريش‌ مي‌كند تا پشم‌ زرين‌ را به‌ دست‌ آورد، و براي‌ حفظ‌ او پدر خود را مي‌فريبد و برادر خويش‌ را هلاك‌ مي‌گرداند. ياسون‌ سوگند ياد مي‌كند كه‌ همواره‌ دوستار او باشد، و او را با خود به‌ يولكوس‌ باز مي‌گرداند . پادشاه‌ يولكوس‌، كه‌ پلياس‌ نام‌ داشت‌، خود وعده‌ داده‌ بود كه‌ تاج‌ و تخت‌ خود را به‌ ياسون‌ بسپارد. در اينجا، مدئاي‌ وحشي‌ طبع‌ وي‌ را با زهر مي‌كشد تا سلطنت‌ يولكوس‌ به‌ ياسون‌ برسد. قانون‌ تسالي‌ ياسون‌ را از ازدواج‌ با بيگانگان‌ منع‌ مي‌كند، و او ناگزير عشق‌ نامشروع‌ خود را همچنان‌ با مدئا ادامه‌ مي‌دهد و از وي‌ دو فرزند به‌ وجود مي‌آورد. ولي‌، پس‌ از چندي‌، از خشونت‌ وحشيانه‌ي‌ مدئا خسته‌ مي‌شود و به‌ جستجو مي‌پردازد تا براي‌ خود همسري‌ شرعي‌ و وارثي‌ قانوني‌ بيابد . از اين‌ روي‌، از دختر كرئون‌، پادشاه‌ كورنت‌، خواستگاري‌ مي‌كند. كرئون‌ او را به‌ دامادي‌ خويش‌ مي‌پذيرد و مدئا را از آنجا دور مي‌سازد، مدئا، در حالي‌ كه‌ بر خطاهاي‌ خويش‌ مي‌انديشد، يكي‌ از برجسته‌ترين‌ اشعاري‌ را كه‌ اوريپيد در دفاع‌ از زنان‌ ساخته‌ است‌ مي‌خواند :

در بين‌ موجوداتي‌ كه‌ بر روي‌ زمين‌ مي‌رويند و خون‌ از جسمشان‌ مي‌ريزد،

زن‌ بوته‌اي‌ است‌ كه‌ از همه‌ زحمديده‌تر است‌. ما بايد

هر چه‌ زرگير آورده‌ايم‌ بدهيم‌ و عشق‌ مردي‌ را بخريم‌،

زيرا آن‌ را براي‌ چنين‌ روزي‌ اندوخته‌ايم‌، و از اين‌ راه‌

جسم‌ خود را فرمانبردار وي‌ سازيم‌ اينجاست‌ كه‌ دندان‌ زهرآگين‌ شرم‌

را حس‌ مي‌كنيم‌. و از همه‌ بدتر آنكه‌ هيچ‌ نمي‌دانيم‌

كه‌ اين‌ فرمانروا چگونه‌ كسي‌ خواهد بود ...

زن‌ در خانه‌ي‌ خود هرگز شيوه‌اي‌ نياموخته‌ است‌ تا با آن‌

مردي‌ را كه‌ در كنارش‌ مي‌خسبد به‌ سوي‌ آرامش‌ و صفا رهبري‌ كند .

زني‌ كه‌، پس‌ از رنج‌ فراوان‌، شيوه‌ي‌ اين‌ كار را بياموزد، و روشي‌ در پيش‌ گيرد

كه‌ مرد از او سير نگردد و يوغ‌ خود را

بي‌رحمانه‌ سنگين‌ نسازد، نفسي‌ كه‌ مي‌كشد

فرخنده‌ و مقدس‌ است‌! و گرنه‌ بهتر آن‌ است‌ كه‌ مرگ‌ را خواستار شود .

اگر مرد، در درون‌ خانه‌، از ديدن‌ چهره‌ي‌ زن‌ خويش‌ خسته‌ گردد،

از خانه‌ بيرون‌ مي‌رود و در جايي‌ نشاط‌انگيزتر

آسايش‌ قلب‌ خود را پيدا مي‌كند. اما زن‌ منتظر مي‌ماند، و آرزوهاي‌ خود را تنها به‌ يك‌ روح‌ وابسته‌ مي‌دارد .

و مردم‌ مي‌گويند كه‌ تنها مردان‌ با جنگ‌ روبه‌رو مي‌شوند،

و زنان‌ در پناه‌ خانه‌ مي‌نشينند و از هر خطري‌ در امانند !

چه‌ دروغ‌ خنده‌انگيزي‌! براي‌ من‌ سپر در دست‌ با جنگهاي‌ آنان‌ روبه‌روشدن‌،

سه‌ بار آسان‌تر است‌ تا كودكي‌ را در شكم‌ پروردن‌ .

سپس‌، در پي‌ اين‌ صحنه‌، داستان‌ دهشتناك‌ انتقام‌ گرفتن‌ او آغاز مي‌شود. براي‌ رقيب‌ خويش‌ چند جامه‌ مي‌فرستد تا وانمود كند كه‌ از وي‌ كينه‌اي‌ در دل‌ ندارد. اما زماني‌ كه‌ شاهزاده‌ي‌ كورنتي‌ يكي‌ از آن‌ جامه‌ها را به‌ تن‌ مي‌كند، ناگهان‌ آتش‌ مي‌گيرد و نابود مي‌شود. كرئون‌ دو فرزند خود را مي‌كشد كه‌ دختر خويش‌ را نجات‌ دهد، ولي‌ او نيز در آتش‌ هلاك‌ مي‌گردد. مدئا دو فرزند خود را مي‌كشد و با جسد بيجان‌ آن‌ در برابر ياسون‌ ظاهر مي‌شود. گروه‌ همسرايان‌، با سرودي‌ فيلسوفانه‌، به‌ درام‌ پايان‌ مي‌دهد :

زئوس‌ در آسمان‌ گنجينه‌هاي‌ فراوان‌ دارد

و از آنجا مقدرات‌ شگفت‌انگيز نصيب‌ آدميان‌ مي‌سازد؛

مقدراتي‌ فراتر از مرزهاي‌ بيم‌ و اميد .

و فرجام‌ چنان‌ كه‌ ما انتظار داريم‌ نخواهد بود .

و راهي‌ در پيش‌ است‌ كه‌ به‌ انديشه‌ي‌ هيچ‌ كس‌ نيامده‌ است‌ :

در اينجا، چنين‌ روي‌ داده‌ است‌ .

محور تراژديهاي‌ ديگر اوريپيد اغلب‌ داستان‌ جنگ‌ ترواست‌. تراژدي‌ هلنه‌ بر اساس‌ همان‌ داستاني‌ است‌ كه‌ ستسيخوروس‌ و هرودوت‌ نقل‌ كرده‌اند. ملكه‌ي‌ اسپارتي‌ با پاريس‌ به‌ تروا نمي‌گريزد، بلكه‌ به‌ زور به‌ مصر برده‌ مي‌شود و در آنجا، با عفاف‌ و پاكدامني‌ تمام‌، در انتظار آمدن‌ شوهر خود مي‌ماند. اوريپيد معتقد است‌ كه‌ داستان‌ هلنه‌ي‌ تراويي‌ مردم‌ يونان‌ را فريب‌ داده‌ است‌. اين‌ درام‌ نويس‌ در تراژدي‌ ايفيگنيا درآوليس‌ داستان‌ قرباني‌ كردن‌ آگاممنون‌ را قالب‌ قرار داده‌، آن‌ را از احساسات‌ انساني‌ و از دهشت‌ و هراس‌ جنايات‌ سرشار ساخته‌ است‌. در آن‌ هنگام‌، احساسات‌ انساني‌ در درام‌ يونان‌ تازگي‌ داشته‌، و دين‌ كهن‌ نيز مردمان‌ را به‌ آن‌ گونه‌ جنايات‌ ترغيب‌ مي‌كرده‌ است‌. اشيل‌ و سوفكل‌، هر دو، اين‌ داستان‌ را به‌ نمايش‌ در آورده‌ بودند، ولي‌ با پيدايش‌ اين‌ درام‌ درخشنده‌ي‌ نو نمايشنامه‌هاي‌ آنان‌ فراموش‌ شد. ورود كلوتايمنسترا و دخترش‌ با رقتي‌ كه‌ خاص‌ اوريپيد است‌ توصيف‌ شده‌؛ اورستس‌، كه‌ «هنوز طفلي‌ شيرخوار و بي‌زبان‌ است‌»، قتل‌ افسانه‌ آسايي‌ را كه‌ سرنوشت‌ وي‌ را معين‌ خواهد داشت‌، مشاهده‌ مي‌كند .

ارسطو معتقد است‌ كه‌ درامهاي‌ اوريپيد، از لحاظ‌ فن‌ درام‌ نويسي‌ ، به‌ پاي‌ آثار اشيل‌ و سوفكل‌ نمي‌رسد. بايد اين‌ نظر را پذيرفت‌؛ طرح‌ مدئا ، هيپولوتوس‌ ، و باكخاي‌ بسيار خوب‌ است‌، اما از لحاظ‌ كمال‌ تركيب‌ و ساختمان‌ با اورستيا، و از لحاظ‌ وحدت‌ پيچيده‌ با شهريار اوديپ‌ هرگز قابل‌ مقايسه‌ نيستند. اوريپيد، به‌ جاي‌ آنكه‌ بك‌ باره‌ وارد وقايع‌ شود و مقدمات‌ آن‌ را به‌ تدريج‌ و به‌ نحو طبيعي‌ در طي‌ جريان‌ داستان‌ روشن‌ سازد، معمولاً در مقدمه‌اي‌ تصنعي‌ و غير طبيعي‌ معلم‌ وار به‌ توضيح‌ و تفسير مي‌پردازد؛ از همه‌ بدتر، اين‌ گونه‌ مطالب‌ را از زبان‌ خدايان‌ بيان‌ مي‌دارد. نيز، به‌ جاي‌ آنكه‌ وقايع‌ را، چنان‌ كه‌ شايسته‌ است‌، مستقيماً نمايش‌ دهد، غالباً پيك‌ يا رسولي‌ را به‌ صحنه‌ آورده‌، شرح‌ حوادث‌ را از زبان‌ او نقل‌ مي‌كند - حتي‌ در وقتي‌ كه‌ واقعه‌اي‌ با قتل‌ و خونريزي‌ همراه‌ نباشد . به‌ جاي‌ آنكه‌ گروه‌ همسرايان‌ را در جريان‌ داستان‌ شركت‌ دهد، آن‌ را به‌ جزء جداگانه‌اي‌ تبديل‌ مي‌كند كه‌ فقط‌ سخنان‌ فيلسوفانه‌ مي‌گويد، و يا رشته‌ي‌ داستان‌ را با سرودهاي‌ غنايي‌ قطع‌ مي‌سازد. اين‌ سرودها، گرچه‌ هميشه‌ به‌ غايت‌ زيبايي‌ مي‌رسند، غالباً به‌ اصل‌ داستان‌ ربطي‌ ندارند. وي‌، به‌ جاي‌ آنكه‌ عقايد خود را در خلال‌ وقايع‌ بيان‌ كند، گاهي‌ واقعه‌اي‌ را با فلسفه‌پردازيهاي‌ خود از ميان‌ برمي‌دارد، و در صحنه‌ي‌ تئاتر به‌ تدريس‌ فلسفه‌ و بلاغت‌، و بحث‌ در آرا و افكار مي‌پردازد. در اكثر نمايشنامه‌هاي‌ اوريپيد، داستان‌ بر تصادف‌ و اتفاق‌ و « شناسايي‌» متكي‌ است‌ - گر چه‌ اينها همه‌ با ترتيبي‌ درست‌ تنطيم‌ شده‌، و يا قوت‌ دراماتيك‌ به‌ نمايش‌ در آمده‌اند. در اكثر درامهاي‌ او (چون‌ معدودي‌ از آثار درام‌ نويسان‌ پيش‌ از وي‌) دخالت‌ خدايان‌ در كار است‌. اين‌ كار تنها در صورتي‌ بخشودني‌ است‌ كه‌ فرض‌ كنيم‌ اوريپيد نمايش‌ را قبل‌ از تجلي‌ خدا مختوم‌ دانسته‌، و دست‌ خدايي‌ را فقط‌ بدان‌ جهت‌ در كار آورده‌ است‌ كه‌ نتيجه‌ را در نظر مردمان‌ ديندار صحيح‌ و موجه‌ جلوه‌ دهد؛ اگر چنين‌ نمي‌كرد، شايد داستان‌ به‌ چشم‌ آنان‌ برخلاف‌ دين‌ و اخلاق‌ مي‌نمود. اين‌ انسان‌ پرست‌ بزرگ‌ با اين‌ مقدمه‌ها و مؤخره‌ها، توفيق‌ يافت‌ كه‌ الحاد و خداشناسي‌ خود را به‌ روي‌ صحنه‌ نمايش‌ دهد .

محتواي‌ اين‌ آثار نيز، چون‌ شكلشان‌، تركيبي‌ است‌ از نبوغ‌ و تصنع‌، خاصيت‌ بر جسته‌ي‌ اوريپيد، حساسيت‌ اوست‌؛ چنان‌ كه‌ هر شاعري‌ بايد چنين‌ باشد . مشكلات‌ انساني‌ را به‌ شدت‌ احساس‌ مي‌كند، و براي‌ بيان‌ ادراكات‌ خود، شور و توانايي‌ بسيار دارد. درامهاي‌ او از آثار همه‌ي‌ درام‌ نويسان‌ ديگر انساني‌تر است‌، و از لحاظ‌ تأثير تراژيك‌، قوت‌ بيشتر دارد. ولي‌ در بيان‌ انفعالات‌ خود غالباً احساساتي‌ است‌؛ «اشك‌ گرمش‌» به‌ آساني‌ فرو مي‌ريزد؛ در هر جا كه‌ مادري‌ از فرزند جدا شود، وي‌ از بيان‌ سخنان‌ جانسوز غافل‌ نمي‌ماند؛ براي‌ ايجاد رقت‌ هيچ‌ فرصتي‌ را از دست‌ نمي‌دهد. اين‌ صحنه‌ها همواره‌ به‌ غايت‌ مؤثرند، و گاهي‌ با چنان‌ قدرت‌ و مهارتي‌ وصف‌ شده‌اند كه‌ نظير آن‌ را نه‌ در آثار درام‌ نويسان‌ پيشين‌ مي‌توان‌ يافت‌، نه‌ در تراژديهاي‌ زمانهاي‌ بعد. ولي‌ گاه‌ نيز تنزل‌ يافته‌، به‌ صورت‌ يك‌ تمثيل‌ غنايي‌ در مي‌آيند، يا، چون‌ آخرين‌ قسمت‌ مدئا، از فاجعه‌ و وحشت‌ پر مي‌شوند. اوريپيد، بايرون‌ و شلي‌ و هوگوي‌ يونان‌ است‌، و نهضت‌ رمانتيك‌ در وجود او جمع‌ شده‌ .

اوريپيد در تصوير شخصيتهاي‌ درام‌ از ديگر درام‌ نويسان‌ تواناتر و برتر است‌. در آثار او، حتي‌ بيش‌ از تراژديهاي‌ سوفكل‌، تجزيه‌ و تحليل‌ حالات‌ روحي‌ جاي‌ عامل‌ تقدير را گرفته‌ است‌. وي‌ هرگز از تحقيق‌ در خليقات‌ و بررسي‌ انگيزه‌هاي‌ رفتار آدمي‌ خسته‌ نمي‌شود؛ و در حالات‌ اشخاص‌ مختلف‌، از شوهر روستايي‌ الكترا تا شاهان‌ يونان‌ و تروا، تفحص‌ مي‌كند. هيچ‌ درام‌ نويسي‌ اين‌ همه‌ زنان‌ گوناگون‌ را در آثار خود توصيف‌ نكرده‌، و تا اين‌ اندازه‌ با آنان‌ همدردي‌ نداشته‌ است‌. هر ذره‌ي‌ نيكي‌ و بدي‌ نظر او را به‌ سوي‌ خود مي‌كشد، و به‌ دست‌ وي‌، تصويري‌ حقيقي‌ از آن‌ پديد مي‌آيد. اشيل‌ و سوفكل‌ چنان‌ به‌ امور جهاني‌ و ابدي‌ پرداخته‌ بودند كه‌ حقايق‌گذرا و جزئي‌ را به‌ روشني‌ نمي‌ديدند. اشخاصي‌ كه‌ در درامهاي‌ آنان‌ توصيف‌ مي‌شدند مردماني‌ عميق‌ و غيرعادي‌ بودند. لكن‌ اوريپيد افراد زنده‌ي‌ واقعي‌ را تصوير مي‌كند. مثلاً هيچ‌ يك‌ از آن‌ دو تراژدي‌ نويس‌ كهن‌ چهره‌ي‌ الكترا را، چون‌ اوريپيد، زنده‌ و آشكارا و روشن‌ نمايان‌ نساختند. در تراژديهاي‌ اوريپيد نزاع‌ با تقدير رفته‌رفته‌ جاي‌ خود را به‌ شرح‌ حالات‌ و روحيات‌ مي‌سپارد؛ و كمدي‌ آداب‌، كه‌ در قرن‌ بعد به‌ وسيله‌ي‌ فيلمون‌ و مناندروس‌ بر صحنه‌هاي‌ تئاتر يونان‌ مسلط‌ خواهد شد، از اينجا سرچشمه‌ مي‌گيرد .

اوريپيد فيلسوف‌ در عصر طلايي‌

18-23- اما اوريپيد را تنها درام‌ نويس‌ پنداشتن‌ خطاست‌ . دلبستگي‌ او بيشتر به‌ بررسيهاي‌ فلسفي‌ و اصلاحات‌ سياسي‌ است‌، نه‌ به‌ فن‌ درام‌ نويسي‌ . وي‌ فرزند سوفسطاييان‌، شاعر عصر روشنگري‌، و نماينده‌ي‌ نسل‌ جوان‌ عاصي‌ و پرشوري‌ است‌ كه‌ بر اساطير كهن‌ مي‌خندد و به‌ سوسياليسم‌ توجه‌ دارد و خواستار نظام‌ اجتماعي‌ تازه‌اي‌ است‌ كه‌ در آن‌ مردان‌، زنان‌ و مردان‌ ديگر را، و نيز دولت‌ همگان‌ را، استثمار نكند. اوريپيد، در وقت‌ درام‌ نوشتن‌، اين‌ روحهاي‌ انقلابي‌ را در نظر دارد؛ كنايات‌ شكاكانه‌ را براي‌ آنان‌ در اشعار خود مي‌آورد؛ و از همين‌ روست‌ كه‌ در درامهاي‌ به‌ اصطلاح‌ مذهبي‌ نكات‌ كفرآميز درج‌ مي‌كند . آثار وي‌ پر است‌ از سخنان‌ زاهدانه‌ و سرودهاي‌ ميهني‌ وي‌ صورت‌ ظاهري‌ اساطير مقدس‌ را چنان‌ ماهرانه‌ حفظ‌ كرده‌ است‌ كه‌ سخافت‌ و نامعقولي‌ آن‌ به‌ وضوح‌ آشكار مي‌شود، و در عين‌ حال‌، كسي‌ در دينداري‌ و پرهيزگاري‌ وي‌ شك‌ نمي‌كند . اوريپيد، در متن‌ كلي‌ درامهاي‌ خود، همه‌ جا شكاك‌ است‌؛ لكن‌ آغاز و پايان‌ تراژديها را وقف‌ خدايان‌ كرده‌ است‌. هوشياري‌ و زيركي‌ وي‌، چون‌ اصحاب‌ دايرة‌المعارف‌ فرانسه‌، بيشتر از آنجا سرچشمه‌ مي‌گيرد كه‌ جبراً بايد آرا و عقايد خويش‌ را بازگويد، و در عين‌ حال‌ بكوشد كه‌ در خطر مرگ‌ نيفتد .

شعار او شعار لوكرتيوس‌ است‌ - مذهب‌ آدمي‌ را به‌ سوي‌ بديهاي‌ بس‌ بزرگ‌ رهنمون‌ شده‌ است‌ : كاهنان‌ ظلم‌ و تعدي‌ را همواره‌ افزايش‌ داده‌اند؛ و افسانه‌ها خدايان‌ را نمونه‌ي‌ فساد اخلاقي‌ ساخته‌، و به‌ خيانت‌ و زنا و دزدي‌ و جنگ‌ و قرباني‌ كردن‌ انسان‌ جنبه‌ي‌ تقدس‌ داده‌اند. اوريپيد يكي‌ از غيبگويان‌ را چنين‌ وصف‌ مي‌كند : « وي‌ مردي‌ است‌ كه‌ در سخنانش‌ راستي‌ اندك‌، و دروغ‌ بسيار است‌.» معتقد است‌ كه‌ پي‌بردن‌ به‌ حوادث‌ آينده‌ از روي‌ احشاي‌ پرندگان‌ «حماقت‌ محض‌» است‌؛ دستگاه‌ غيبگويي‌ و وحي‌گيري‌ كاهنان‌ را مردود مي‌شمرد؛ و، بيش‌ از هر چيز، به‌ فساد اخلاقيي‌ كه‌ از افسانه‌ها به‌ بار مي‌آيد معترض‌ است‌ .

اگر سرانجام‌ نادرستي‌ بر درستي‌ و راستي‌ چيره‌ گردد،

مردم‌ خواهند دانست‌ كه‌ در آسمان‌ نه‌ نوري‌ هست‌، و نه‌ خدايي‌ ...

مي‌گوييد كه‌ در آسمان‌، خدايان‌ زناكار،

و خدايان‌ زنداني‌ و زندانبان‌ مأوا دارند :

سالهاي‌ دراز پيش‌ از اين‌، قلب‌ من‌ اين‌ سخن‌ را زشت‌ دانسته‌

و هرگز جز اين‌ نخواهد دانست‌ ...

اين‌ افسانه‌ها نيز، چون‌ جشن‌ وحشيانه‌ي‌ تانتالوس‌،

كه‌ در آن‌ خدايان‌ كودكي‌ را از هم‌ دريدند، دروغ‌ است‌ .

اين‌ سرزمين‌ خونريزي‌، شهوت‌ خويش‌ را

به‌ خدايان‌ خود داده‌ است‌. پليدي‌ و تبهكاري‌ را در آسمان‌ جاي‌ نيست‌ ....

اينها، همه‌،

افسانه‌هاي‌ مرده‌ و زشتي‌ است‌ كه‌ خنياگران‌ ساخته‌اند .

وي‌ گاه‌ با سرودن‌ شعري‌ در ستايش‌ ديونوسوس‌، و يا با ساختن‌ نغمه‌اي‌ ديني‌ و وحدت‌ وجودي‌، از تلخي‌ وحدت‌ اين‌ گونه‌ سخنان‌ مي‌كاهد. ولي‌ گاهي‌ نيز يكي‌ از قهرمانان‌ شكاكيت‌ اوريپيدي‌ را در مورد همه‌ي‌ خدايان‌ تعميم‌ مي‌دهد :

آيا كسي‌ هست‌ كه‌ بگويد در آسمان‌ خداياني‌ هستند

نه‌، خدايي‌ نيست‌، كسي‌ نيست‌ . مگذاريد كه‌ احمقان‌،

با اين‌ افسانه‌هاي‌ دروغين‌ كهن‌، شما را بفريند .

به‌ ذات‌ حقايق‌ بنگريد، و به‌ گفته‌هاي‌ من‌

اعتماد ناشايست‌ مبنديد. زيرا من‌ مي‌گويم‌ كه‌ شهر ياران‌

كشتار مي‌كنند، غارتگرند، پيمان‌ مي‌شكنند، شهرها را با نيرنگ‌

ويران‌ مي‌كنند،

و با همه‌ي‌ اين‌ كارها، از آنان‌ كه‌ هر روز

عمر با آرامش‌ زهد مي‌گذارند، شادمان‌تر و نيك‌ بخت‌ترند .

اوريپيد درام‌ ملانيپه‌ را، كه‌ از بين‌ رفته‌ است‌، با اين‌ شعر شگفت‌انگيز آغاز مي‌كند .

اي‌ زئوس‌، اگر زئوسي‌ وجود داشته‌ باشد -

زيرا كه‌ من‌ درباره‌ي‌ او تنها سخناني‌ شنيده‌ام‌ -

گويند كه‌ تماشاگران‌ از شنيدن‌ اين‌ شعر به‌ اعتراض‌ از جاي‌ برخاستند. ولي‌ وي‌ سخن‌ را بدين‌ جا رسانيد :

و خدايان‌ نيز، كه‌ در نظر آدميان‌ اين‌ چنين‌ عاقل‌ و فرزانه‌اند،

از يك‌ رؤيا بال‌ و پردار نمايان‌تر نيستند؛

و رفتارشان‌، چون‌ رفتار آدمي‌زادگان‌،

آشفته‌ و پريشان‌ است‌ . كسي‌ كه‌ بخواهد آزار كمتر ببيند و،

چون‌ ابلهاني‌ كه‌ به‌ دست‌ كاهنه‌اي‌ كور گشته‌اند، بينايي‌ خويش‌ را از دست‌ ندهد،

يك‌ سر... به‌ سوي‌ مرگي‌ مي‌رود كه‌ تنها كساني‌ از آن‌ باخبرند كه‌ با وي‌ آشنا هستند .

اوريپيد معتقد است‌ كه‌ سرنوشت‌ هر كس‌ يا نتيجه‌ي‌ علل‌ طبيعي‌ است‌، يا مولود تصادفات‌ و اتفاقات‌ كور و بي‌غرض‌؛ و دست‌ هيچ‌ موجود ذي‌ شعور فوق‌ طبيعي‌ در اين‌ كار نيست‌. وي‌ براي‌ اموري‌ كه‌ در نظر مردم‌ معجزه‌ بوده‌ است‌، مثلاً درباره‌ي‌ داستان‌ آلكستيس‌ گويد كه‌ وي‌ واقعاً نمرده‌ است‌، بلكه‌ زنده‌ به‌ گورستان‌ فرستاده‌ شده‌، و هراكلس‌ پيش‌ از مرگ‌ او را باز يافته‌ است‌. اوريپيد عقيده‌ي‌ خود را صريحاً به‌ ما نمي‌گويد، و شايد چنين‌ دريافته‌ است‌ كه‌ دلايل‌ و شواهدش‌ براي‌ بيان‌ يك‌ عقيده‌ي‌ صريح‌ بسنده‌ نيست‌. اما خاصيتي‌ كه‌ ويژه‌ي‌ اوست‌، اعتقادي‌ است‌ كه‌ به‌ وحدت‌ وجود دارد. اين‌ عقيده‌، كه‌ به‌ نحوي‌ مبهم‌ در اشعار او تجلي‌ يافته‌ است‌، در اين‌ هنگام‌ رفته‌رفته‌ در بين‌ مردمان‌ فرهيخته‌ي‌ يونان‌ جاي‌ شرك‌ قديم‌ را مي‌گيرد .

اي‌ بنيان‌ ژرف‌ جهان‌، و اي‌ سر بر بلند

كه‌ برفراز جهاني‌، هر كه‌ باشي‌، ناشناخته‌،

و بيرون‌ از گنجايش‌ انديشه‌ها، پيوند هر چه‌ هست‌،

و حكمت‌ حكمتهاي‌ ما تويي‌؛ اي‌ خدا،

من‌ در ثناي‌ تو آواز برمي‌آرم‌؛ زيرا، راه‌ آرامي‌ را مي‌بينم‌

كه‌ عدالت‌ را، پيش‌ از پايان‌ خود،

به‌ همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ زنده‌اند و مي‌ميرند، مي‌رساند .

وي‌ در اشعار خود از عدالت‌ اجتماعي‌ كمتر سخن‌ گفته‌ است‌؛ چون‌ همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ غمخوار ديگرانند، روزي‌ را آرزو مي‌كند كه‌ نيرومندان‌ با ضعيفان‌ رفتاري‌ جوانمردانه‌تر در پيش‌ گيرند، و ستيزه‌ و سختي‌ و تيره‌روزي‌ پايان‌ پذيرد. حتي‌ در بحبوحه‌ي‌ جنگ‌، كه‌ روح‌ ميهن‌پرستي‌ و جنگجويي‌ در همه‌ بيدار مي‌شود، وي‌ با واقع‌بيني‌ تمام‌، دردها و سختيها و وحشتهاي‌ جنگ‌ را بي‌كم‌وكاست‌ وصف‌ مي‌كند

شما،اي‌ كساني‌ كه‌ شهرها را زير گامهاي‌ خويش‌ مي‌كوبيد،

و معابد را ويران‌ مي‌سازيد، و مزارها و محرابهايي‌ را

كه‌ مردگان‌ روزگاران‌ قديم‌ در آن‌ خفته‌اند، زير و رو مي‌كنيد

مگر كوريد، و نمي‌بينيد كه‌ در اندك‌ زماني‌

خود نيز خواهيد مرد .

نيم‌ قرن‌ جنگ‌ ميان‌ آتن‌ و اسپارت‌، اسير گرفتنهاي‌ آنان‌ از يكديگر، و كشته‌شدن‌ بهترين‌ مردان‌ هر طرف‌ خاطر اوريپيد را سخت‌ آزرده‌ است‌ . وي‌، در يكي‌ از درامهاي‌ آخرين‌ خود، مردمان‌ را به‌ صلح‌ و آشتي‌ دعوت‌ مي‌كند :

اي‌ صلح‌، سرچشمه‌ي‌ فيض‌ تو بي‌پايان‌ است‌؛ زيبايي‌ هيچ‌ چيز چون‌ زيبايي‌ تو نيست‌؛ نه‌، حتي‌ در ميان‌ خدايان‌ خجسته‌ نيز كسي‌ چون‌ تو نيست‌. دل‌ من‌ در آتش‌ اشتياق‌ است‌ و درنگ‌ تو بس‌ ديرپاي‌. عمر من‌ به‌ آخر مي‌رسد و تو باز نمي‌گردي‌ . آيا پيش‌ از ديدار شكفتگي‌ جمال‌ تو، ضعف‌ و فرسودگي‌ بر چشمان‌ من‌ چيره‌ خواهد شدآن‌گاه‌ كه‌ نغمه‌هاي‌ دلپذير رقصندگان‌ و پايكوبي‌ آنان‌ كه‌ تاج‌ گل‌ بر سر دارند دوباره‌ به‌ گوش‌ رسدآيا موي‌ سپيد و اندوه‌ پيري‌ مرا در هم‌ شكسته‌ خواهد كرد؛ اي‌ صلح‌ ورجاوند كه‌ كينه‌ها را فرومي‌نشاني‌، به‌ شهر ما باز گرد، از ما دور مشو. اگر به‌ نزد ما آيي‌، دشمني‌ و جنگ‌ از اينجا رخت‌ برخواهد بست‌، و خشم‌ جنون‌انگيز و تيزي‌ شمشير از در خانه‌هاي‌ ما دور خواهد شد .

در ميان‌ نويسندگان‌ بزرگ‌ آن‌ زمان‌، تقريباً تنها اوست‌ كه‌ بردگي‌ را مذموم‌ و مردود مي‌شمرد. در طول‌ جنگ‌ پلوپونزي‌، مبرهن‌ شد كه‌ اينان‌ به‌ حكم‌ طبيعت‌ خويش‌ برده‌ نبوده‌اند، بلكه‌ بر اثر اتفاقات‌ زندگي‌ بدين‌ حال‌ افتاده‌اند. اوريپيد هيچ‌ گونه‌ اشرافيت‌ طبيعي‌ را نمي‌پذيرد. به‌ عقيده‌ي‌ او، در تشكيل‌ شخصيت‌ افراد، محيط‌ بيش‌ از وراثت‌ دخيل‌ است‌. در تراژديهاي‌ او، بردگان‌ سهمهاي‌ بزرگ‌ دارند، و اغلب‌، بهترين‌ اشعار اين‌ درامها از زبان‌ اين‌ گروه‌ بيان‌ مي‌شود. وي‌ درباره‌ي‌ زنان‌ با عطوفتي‌ شاعرانه‌ و خيال‌پرور سخن‌ مي‌گويد و از همه‌ي‌ ضعفها و خطاهاي‌ جنس‌ لطيف‌ با خبر است‌ و چنان‌ با دقت‌ و واقع‌پردازي‌ به‌ توصيف‌ آنها مي‌پردازد كه‌ آريستوفان‌ او را مخالف‌ جنس‌ زن‌ مي‌شمرد. لكن‌ در حقيقت‌، بيش‌ از هر درام‌ نويس‌ باستاني‌ ديگر وضع‌ زنان‌ را نمايش‌ مي‌دهد و از نهضت‌ آزادي‌ زنان‌، كه‌ در حال‌ زوال‌ بود، پشتيباني‌ مي‌كند. برخي‌ از آثار اوگويي‌ در عصر ما نوشته‌ شده‌ است‌. در اين‌ نمايشنامه‌ها، مسائل‌ جنسي‌، و حتي‌ انحرافات‌ جنسي‌، به‌ شيوه‌ي‌ نويسندگان‌ بعد از ايبسن‌، مورد بررسي‌ قرار گرفته‌ است‌. اوريپيد مردان‌ را با واقع‌پروري‌ تمام‌ نشان‌ مي‌دهد، و در توصيف‌ زنان‌ زن‌ستايي‌ خود را آشكار مي‌سازد. مدئاي‌ وحشتناك‌، بيش‌ از ياسون‌ قهرمان‌ و عهدشكن‌، از مهر و عطوفت‌ وي‌ برخوردار گشته‌ است‌. وي‌ نخستين‌ درام‌ نويس‌ است‌ كه‌ عشق‌ را محور داستانهاي‌ خود قرار مي‌دهد. ترانه‌اي‌ كه‌ وي‌ در نمايشنامه‌ي‌ آندرومده‌ در ستايش‌ خداي‌ عشق‌ سروده‌ بوده‌، هميشه‌ در دهان‌ هزاران‌ تن‌ از جوانان‌ يونان‌ مي‌گشته‌ است‌. اما اين‌ درام‌ گم‌ شده‌ و به‌ دست‌ ما نرسيده‌ است‌. قسمتي‌ از آن‌ ترانه‌ چنين‌ است‌ :

اي‌ عشق‌، اي‌ پروردگار ما،اي‌ پادشاه‌ خدايان‌ و آدميان‌،

يا ما را به‌ دريافت‌ زيبايي‌ توانا مساز،

يا عاشقان‌ بينوا را، كه‌ چون‌ گل‌ به‌ قالب‌ مي‌ريزي‌،

از ميان‌ رنج‌ و سختي‌، به‌ سرانجام‌ نيك‌ برسان‌ .

اوريپيد طبيعتاً بدبين‌ است‌، زيرا هر گاه‌ كه‌ حقيقت‌ بر خيال‌ اصابت‌ كند كه‌ همواره‌ طبايع‌ رمانتيك‌ بدبين‌ مي‌شوند. هوريس‌ والپول‌ مي‌گفت‌: «زندگي‌ براي‌ كساني‌ كه‌ فكر مي‌كنند، كمدي‌، و براي‌ كساني‌ كه‌ احساس‌ مي‌كنند، تراژدي‌ است‌ .» شاعر ما مي‌گويد :

در روزگاران‌ گذشته‌، به‌ زندگي‌ آدميان‌ نگريستم‌،

و ابري‌ سياه‌ در آن‌ يافتم‌. و اين‌ سخن‌ را نيز با يقين‌ بسيار مي‌گويم‌

كه‌ در بين‌ آدميان‌، آنان‌ كه‌ فرزانه‌ و هوشمندند،

و آنان‌ كه‌ تدابير بزرگ‌ مي‌انديشند،

تلخ‌ترين‌ مكافات‌ را مي‌كشند. آيا از آن‌ هنگام‌

كه‌ زندگي‌ آغاز شد، چشم‌ خدا كسي‌ را نيك‌ بخت‌ ديده‌ است‌؛

اوريپيد از حرص‌ و قساوت‌ انساني‌، از تيزهوشي‌ بدكاران‌، و از بي‌تميزي‌ و بي‌ شرمي‌ مرگ‌ در شگفت‌ است‌. در آغاز درام‌ آلكسيتس‌ مرگ‌ چنين‌ مي‌گويد: «مگر كار من‌ آن‌ نيست‌ كه‌ كساني‌ را كه‌ به‌ حكم‌ تقدير بايد بميرند، با خود بيرم‌و آپولون‌ در پاسخ‌ او مي‌گويد: «نه‌، تو بايد تنها كساني‌ را با خود ببري‌ كه‌ به‌ سن‌ پيري‌ رسيده‌اند.» مرگ‌، اگر در پايان‌ دوران‌ پيري‌ فرار رسد، امري‌ است‌ كاملاً طبيعي‌ و نبايد خاطر از آن‌ مشوش‌ داشت‌. «همچنان‌ كه‌ با گذشت‌ سالها خرمنها در پي‌ هم‌ مي‌آيند، اگر نسلهاي‌ آدمي‌ نيز يكي‌ پس‌ از ديگري‌ بشكفند و بار دهند و آن‌گاه‌ پژمرده‌ و خشك‌ گردند، ما برسرنوشت‌ خويش‌ نبايد زاري‌ كنيم‌. سير طبيعت‌ بر اين‌ منوال‌ است‌ و نبايد از اموري‌ كه‌ قوانين‌ طبيعت‌ آن‌ را محتوم‌ و گزيرناپذير ساخته‌ است‌، هراس‌ داشت‌ .» نتيجه‌اي‌ كه‌ مي‌گيرد با اصول‌ عقايد رواقيون‌ سازگار است‌: «مردانه‌ پايداري‌ و شكيبايي‌ بورز، آزرده‌ مشو.» اوريپيد، گاه‌گاه‌ به‌ پيروي‌ از آناكسيمنس‌، و چون‌ رواقيون‌ دوره‌ي‌ بعد، خاطر خود را با اين‌ انديشه‌ تسلي‌ مي‌دهد كه‌ روح‌ آدمي‌ جزئي‌ است‌ از هواي‌ مقدس‌ آسماني‌ يا پنوما، و پس‌ از مرگ‌ در روح‌ جهاني‌ باقي‌ خواهد ماند .

شايد آنچه‌ مرگ‌ نام‌ دارد، زندگي‌ باشد،

و آنچه‌ زندگي‌ خوانده‌ شده‌، مرگ‌، كيست‌ كه‌ بر حقيقت‌ حال‌ آگاه‌ باشد

تنها اين‌ نكته‌ بر ما معلوم‌ است‌ كه‌ زندگان‌ رنج‌ مي‌برند، ولي‌ چون‌ جان‌ تسليم‌ كنند،

ديگر غم‌ نمي‌خورند و درد نمي‌كشند .

مطرود شدن‌ اوريپيد

18-24- مردي‌ كه‌ چهره‌اش‌ را از روي‌ اين‌ نماشنامه‌ها تصوير مي‌كنيم‌، با مجسمه‌ي‌ نشسته‌اي‌ كه‌ در موزه‌ي‌ لوور جاي‌ دارد، و با پيكره‌ي‌ نيم‌ تنه‌اي‌ كه‌ در ناپل‌ است‌، شباهت‌ كامل‌ دارد. اين‌ شباهت‌ شايد بدان‌ جهت‌ است‌ كه‌ ما را به‌ اين‌ نكته‌ معتقد سازد كه‌ هر دو تمثال‌ از روي‌ مجسمه‌هاي‌ يوناني‌ و اصيل‌ و معتبر ساخته‌ شده‌ است‌. چهره‌ي‌ پرموي‌ او زيباست‌، اما از فرط‌ تفكر خسته‌ به‌ نظر مي‌آيد، و اندوهي‌ لطيف‌ به‌ آن‌ آرامش‌ داده‌ است‌. دوستان‌ او با دشمنانش‌ بر يك‌ عقيده‌اند كه‌ وي‌ مردي‌ است‌ تاريك‌ بين‌ و ترش‌رو، و به‌ خنده‌ و نشاط‌ ميلي‌ ندارد. سالهاي‌ آخر عمر را در جزيره‌اي‌ كه‌ زادگاهش‌ بود به‌ انزوا گذراند؛ سه‌ پسر داشت‌، و دوران‌ كودكي‌ آنان‌ اندكي‌ خاطر او را شادمان‌ مي‌داشت‌. اوريپيد خود را با كتاب‌ تسلي‌ مي‌داد، و تا آنجا كه‌ ما خبر داريم‌، اولين‌ شارمندي‌ بود كه‌ در يونان‌ كتابخانه‌ي‌ بزرگي‌ براي‌ خود فراهم‌ ساخت‌. (چنان‌ كه‌ گفته‌ شد، قبلاً در يونان‌ كتابخانه‌هاي‌ دولتي‌ يا سلطنتي‌ تأسيس‌ شده‌ بود. در مصر قديم‌ نيز، از سلسله‌ي‌ چهارم‌ به‌ بعد، از اين‌ گونه‌ كتابخانه‌ها فراوان‌ بوده‌ است‌. در كتابخانه‌هاي‌ يونان‌ طومارها را در صندوقهايي‌ كه‌ چندين‌ خانه‌ داشت‌ جاي‌ مي‌داده‌اند. انتشار تأليفات‌ بر اين‌ وجه‌ بوده‌ است‌ كه‌ نويسنده‌ اجازه‌ مي‌داده‌ تا از روي‌ نوشته‌ي‌ او نسخه‌ بردارند و نسخه‌ها را به‌ دست‌ خواستاران‌ برسانند. ولي‌ پس‌ از آن‌، استنساخ‌ بعدي‌ بدون‌ اجازه‌ مؤلف‌ نيز ممكن‌ بوده‌ است‌. مطالب‌ مورد پسند عوام‌ در نسخه‌هاي‌ متعدد منتشر مي‌شده‌، و قيمت‌ آنها نيز سنگين‌ نبوده‌ است‌، افلاطون‌ در رساله‌ي‌ «دفاعيه‌ي‌» خويش‌ مي‌گويد كه‌ مقاله‌ي‌ « در باب‌ طبيعت‌» آناكساگوراس‌ به‌ يك‌ در اخما (معادل‌ يك‌ دلار) خريد و فروش‌ مي‌شده‌ است‌. در دوره‌ي‌ اوريپيد، آتن‌ مركز تجارت‌ كتاب‌ در يونان‌ شد). دوستان‌ شايسته‌اي‌ داشت‌ كه‌ سقراط‌ و پروتاگوراس‌ از آن‌ جمله‌ بودند. سقراط‌، كه‌ به‌ درام‌

خوشبين‌ بود، مي‌گفت‌ كه‌ براي‌ تماشاي‌ نمايشنامه‌هاي‌ اوريپيد تا پيرايئوس‌ پياده‌ راه‌ مي‌پيمايد- و البته‌ براي‌ فيلسوف‌ تنومندي‌ چون‌ او اين‌ كار بزرگي‌ بوده‌ است‌. نسل‌ جوان‌، كه‌ آزادي‌ انديشه‌ يافته‌ بود، اوريپيد را زعيم‌ و رهبر خود مي‌دانست‌. ولي‌ در تاريخ‌ يونان‌، هيچ‌ يك‌ از نويسندگان‌ به‌ اندازه‌ي‌ او دشمن‌ نداشته‌ است‌. داوران‌ مسابقات‌، كه‌ گويا بر خود واجب‌ مي‌دانسته‌اند كه‌ دين‌ و اخلاق‌ را از تيرهاي‌ شكاكيت‌ وي‌ حفظ‌ كنند، فقط‌ به‌ پنچ‌ درام‌ او جايزه‌ي‌ پيروزي‌ دادند. اما آرخوني‌ كه‌ عهده‌دار اداره‌ي‌ امور ديني‌ بوده‌ است‌، بارها اجازه‌ داد تا نمايشنامه‌هاي‌ اوريپيد در تئاترهاي‌ مذهبي‌ آتن‌ نمايش‌ داده‌ شوند، و اين‌ نمودار آزادي‌خواه‌ و كرم‌ او تواند بود. محافظه‌كاران‌ و مرتجعان‌ افكار اوريپيد و سقراط‌ را علت‌ بي‌ديني‌ جوانان‌ مي‌دانستند. آريستوفان‌، نخست‌ در آغاز نمايشنامه‌ي‌ آخارناييان‌، اوريپيد را به‌ جنگ‌ خواند، در تسموفوريازوساي‌ به‌ شدت‌ او را هجو كرد، و يك‌ سال‌ پس‌ از مرگ‌ وي‌ نيز در كمدي‌ غوكان‌ حملات‌ خود را ادامه‌ داد . ولي‌، با وجود اين‌، از قراري‌ كه‌ روايت‌ شده‌ است‌، اين‌ دو درام‌ نويس‌ تا پايان‌ عمر با يكديگر دوستي‌ داشته‌اند. تماشاگران‌ نمايشنامه‌هاي‌ اوريپيد به‌ كفر و الحادي‌ كه‌ در آثار او بود سخت‌ معترض‌ بودند، لكن‌ همواره‌ براي‌ تماشاي‌ آن‌ نمايشها ازدحام‌ برپا مي‌كردند. هنگامي‌ كه‌ اين‌ شاعر سنت‌شكن‌ در بيت‌ 612 تراژدي‌ هيپولوتوس‌ گفت‌ كه‌: «زبانم‌ سوگند خورده‌ است‌، اما، ذهنم‌ آزاد است‌ .» خلق‌ تماشاگر چنان‌ در برابر اين‌ سخن‌ كفرآميز فرياد اعتراض‌ برآورد كه‌ اوريپيد خود ناچار با پا خاست‌ و با تأكيد بيان‌ داشت‌ كه‌ پيش‌ از پايان‌ داستان‌، هيپولوتوس‌ به‌ كيفر خواهد رسيد. اين‌ سخن‌ خشم‌ و غوغاي‌ مردم‌ را فرونشاند و آسوده‌ خاطرشان‌ ساخت‌ - اما درباره‌ي‌ هر يك‌ از قهرمانان‌ تراژديهاي‌ يونان‌ اين‌ گفته‌ صدق‌ مي‌كرد .

در حدود سال‌ 410، به‌ الحاد متهم‌ شد، و اندكي‌ بعد از آن‌، هوگيائونون‌ تهمت‌ ديگري‌ بر او وارد ساخت‌ كه‌ قسمت‌ عمده‌ي‌ دارايي‌ وي‌ را به‌ خطر مي‌افكند. هوگيائونون‌ شعري‌ را كه‌ اوريپيد در تراژدي‌ هيپولوتوس‌ آورده‌ بود، دليل‌ خيانت‌ و بدبيني‌ وي‌ قرار داد. اوريپيد از اين‌ دو تهمت‌ برائت‌ حاصل‌ كرد، ولي‌ موج‌ عظيم‌ اعتراضي‌ كه‌ بر تراژدي‌ زنان‌ تروا فرود آمد بر وي‌ مسلم‌ ساخت‌ كه‌، در سراسر آتن‌، هيچ‌ كس‌ دوستش‌ نيست‌. گويند كه‌ حتي‌ زنش‌ نيز از او روي‌ گرداند، زيرا كه‌ وي‌ در شور و شوق‌ جنگجويانه‌اي‌ كه‌ در شهر پدي‌ آمده‌ بود شركت‌ نمي‌كرد. در سال‌ 408، دعوت‌ شاه‌ آرخلائوس‌ را پذيرفت‌ و در پايتخت‌ مقدونيه‌ يك‌ چند مهمان‌ او بود. اوريپيد در پلا، و تحت‌ حمايت‌ آن‌ پادشاه‌ فردريك‌ مآب‌ - كه‌ از عقايد ديني‌ مردم‌ بيم‌ نداشت‌ - مدتي‌ در آرامش‌ و رفاه‌ زندگي‌ كرد و در آنجا تراژدي‌ زيباي‌ ايفيگنيا در آوليس‌ و نمايشنامه‌ي‌ ديني‌ و پر عمق‌ باكخاي‌ را پديد آورد. اما، هجده‌ ماه‌ پس‌ از ورود به‌ آن‌ شهر، در گذشت‌، و يونانيان‌ خداپرست‌ مي‌گفتند كه‌ سگان‌ دربار سلطنتي‌ بدو حمله‌ور شده‌ و بدنش‌ را پاره‌ پاره‌ كرده‌اند .

يك‌ سال‌ بعد، پسرش‌ دو نمايشنامه‌اي‌ را كه‌ وي‌ در پلا نوشته‌ بود، در ديونوسياي‌ شهري‌ به‌ صحنه‌ي‌ تئاتر آورد، و داوران‌ مسابقه‌ جايزه‌ي‌ اول‌ را به‌ آن‌ دو درام‌ دادند. حتي‌ محققين‌ جديد هم‌ معتقدند كه‌ باكخاي‌ پوزشنامه‌ي‌ اوريپيد به‌ دستگاه‌ ديني‌ يونان‌ بوده‌ است‌. ولي‌ شايد، در عين‌ حال‌، رفتاري‌ كه‌ مردم‌ يونان‌ با وي‌ داشته‌اند نيز در آن‌ نمايش‌ داده‌ شده‌. در اين‌ داستان‌، پنتئوس‌، پادشاه‌ تب‌، به‌ دست‌ گروهي‌ از زنان‌ باده‌گسار جشن‌ ديونوسوس‌، و به‌ فرمان‌ مادرش‌ آگاوه‌ قطعه‌ قطعه‌ مي‌شود، زيرا كه‌ وي‌ آنان‌ را از اجراي‌ اين‌ مراسم‌ منع‌ كرده‌ و بزور در مجلس‌ عيش‌ و عشرتشان‌ داخل‌ شده‌ بود. اما اين‌ داستان‌ تازه‌ نبود، و به‌ روايات‌ ديني‌ تعلق‌ داشت‌. قرباني‌ كردن‌ حيوانات‌، و پاره‌ پاره‌ ساختن‌ مردي‌ كه‌ در اين‌ مجالس‌ داخل‌ شود، بخشي‌ از مراسم‌ ستايش‌ ديونوسوس‌ بود. اين‌ درام‌ قوي‌، كه‌ داستان‌ آن‌ به‌ اساطير ديونوسوسي‌ بازگشت‌ كرده‌ بود، تراژدي‌ يونان‌ را، در اوج‌ آن‌، به‌ آغاز پيدايشش‌ وصل‌ مي‌كرد. اوريپيد اين‌ نمايشنامه‌ را در ميان‌ كوهساران‌ مقدونيه‌ نوشت‌، و در يكي‌ از سرودهاي‌ فناناپذير آن‌ به‌ توصيف‌ آنجا پرداخت‌. شايد در ابتدا قصد وي‌ آن‌ بود كه‌ باكخاي‌ را در شهر پلا نمايش‌ دهد، زيرا در آن‌ شهر، مراسم‌ ستايش‌ باكوس‌ (باكخوس‌) با شور و شوق‌ فراوان‌ اجرا مي‌شد. اوريپيد در بيان‌ جذبه‌ و شوق‌ ديني‌ وقت‌ و بصيرتي‌ شگفت‌انگيز دارد و نغمه‌هاي‌ پرشوري‌ در ستايش‌ خدايان‌، از زبان‌ باده‌گسار، مي‌سرايد. شايد اين‌ شاعر پير به‌ مرزهاي‌ عقل‌ رسيده‌ و از آن‌ نيز گذشته‌ باشد. او همچنين‌ بر سستي‌ و بي‌اعتباري‌ عقل‌ و بر نيازهاي‌ عاطفي‌ مردان‌ و رنان‌ واقف‌ است‌، و موضوع‌ آن‌ باز زيانهايي‌ است‌ كه‌ از عقايد خرافي‌ سرچمشه‌ مي‌گيرد .

ديونوسوس‌، در لباس‌ باكوس‌ كه‌ صورت‌ جسماني‌ خود اوست‌، به‌ تب‌ مي‌رود و مردمان‌ را به‌ پرستش‌ ديونوسوس‌ دعوت‌ مي‌كند، ولي‌ دختران‌ كادموس‌ دعوت‌ او را نمي‌پذيرند. ديونوسوس‌، از طريق‌ خواب‌ مغناطيسي‌، چنان‌ شور و شوق‌ مذهبي‌ شديدي‌ در آنان‌ برمي‌انگيزد كه‌ رقص‌ كنان‌ به‌ كوهستان‌ مي‌روند و به‌ پرستش‌ وي‌ مي‌پردازند. پوست‌ حيوانات‌ را در بر مي‌كنند، افعي‌ بر كمر خود مي‌بندند، تاجي‌ از پيچك‌ بر سر مي‌گذارند، و گرگ‌ تولگان‌ و آهو برگان‌ را از پستان‌ خويش‌ شير مي‌دهند. پنئوس‌ ،پادشاه‌ تب‌، از پرستش‌ ديونوسوس‌ رويگردان‌ است‌، زيرا كه‌ آن‌ را برخلاف‌ عقل‌ و اخلاق‌ و نظم‌ مي‌شمرد؛ مبلغ‌ آن‌ را گرفتار ساخته‌، به‌ زندان‌ مي‌فرستد. ديونوسوس‌ در زندان‌ با صبري‌ مسيحي‌ وار پاداش‌ كرده‌ي‌ خويش‌ را تحمل‌ مي‌كند. ولي‌، سرانجام‌، پروردگاري‌ كه‌ به‌ صورت‌ مبلغ‌ در آمده‌ است‌ نام‌ خويش‌ را آشكار مي‌سازد؛ ديوارهاي‌ را مي‌گشايد و، با نيروي‌ شگفت‌انگيز و معجزه‌ آساي‌ خود، پادشاه‌ جوان‌ را به‌ خواب‌ مغناطيسي‌ فرو مي‌برد . پنتئوس‌، تحت‌ تأثير اين‌ خواب‌، جامه‌ي‌ زنانه‌ مي‌پوشد، كوهها را مي‌پيمايد، و به‌ زنان‌ باده‌گسار مي‌پيوندد. اما زنان‌ مي‌فهمند كه‌ او مرد است‌، و قطعه‌ قطعه‌اش‌ مي‌كنند. مادر وي‌، كه‌ خود سرمست‌ و بي‌خويشتن‌ است‌، سر فرزند را در دست‌ گرفته‌، به‌ گمان‌ آنكه‌ سر شيري‌ را از تن‌ جدا ساخته‌ است‌، سرود ظفر مي‌خواند.اما چون‌ به‌ خويشتن‌ مي‌آيد و مي‌بيند كه‌ سر فرزند خود را در دست‌ دارد، از عبادتي‌ كه‌ موجب‌ مستي‌ و بي‌خبريش‌ گرديده‌ بوده‌ سخت‌ خشمگين‌ مي‌شود، و چون‌ ديونوسوس‌ مي‌گويد: «مرا كه‌ از خدايانم‌ به‌ بازي‌ گرفته‌ بودي‌پس‌ اين‌ است‌ سزاي‌ تو»، مادر ينتئوس‌ در پاسخ‌ چنين‌ مي‌گويد: «آيا خدا نيز چون‌ خشمگين‌ شود، بايد چون‌ آدميان‌ مغرور و سبك‌ مغز رفتار كندواپسين‌ درس‌ اين‌ شاعر بزرگ‌ هنوز چون‌ اولين‌ درس‌ اوست‌. وي‌ حتي‌ در آخرين‌ نمايشنامه‌ي‌ خود، كه‌ در بستر مرگ‌ به‌ نوشتن‌ آن‌ سرگرم‌ بود، هنوز همان‌ اوريپيد نخستين‌ است‌ .

اوريپيد، پس‌ از مرگ‌، حتي‌ در آتن‌ نيز محبوبيت‌ عامه‌ يافت‌. عقايد وي‌، كه‌ عمري‌ در راه‌ آن‌ جهاد كرده‌ بود، در قرنهاي‌ بعد بر افكار مردم‌ يونان‌ مستولي‌ شد؛ در دوره‌ي‌ انتشار فرهنگ‌ يونان‌، اوريپيد و سقراط‌ بزرگ‌ترين‌ و مؤثرترين‌ متفكران‌ آن‌ سرزمين‌ به‌ شمار مي‌رفتند. موضوع‌ تراژديهاي‌ وي‌ همه‌ از مسائل‌ موجود و زنده‌ي‌ زمان‌ بود، و به‌ افسانه‌هاي‌ خنياگران‌ و نقالان‌ نمي‌پرداخت‌. از اين‌ روي‌، جهان‌ قديم‌ تا زماني‌ دراز نام‌ او را از ياد نبرد. درامهايي‌ كه‌ پيشروان‌ وي‌ نوشته‌ بودند رفته‌ رفته‌ از ياد رفت‌، ولي‌ تراژديهاي‌ او هر سال‌ تكرار مي‌شد و در هر جاي‌ جهان‌ يوناني‌ كه‌ تئاتري‌ برپا شده‌ بود به‌ نمايش‌ درمي‌آمد. پس‌ از آنكه‌ آتنيان‌ به‌ سيراكوز لشكر كشيدند و، چنان‌ كه‌ اوريپيد در درام‌زنان‌تروا پيش‌بيني‌ كرده‌ بود، شكست‌ خوردند، سربازان‌ آتني‌ به‌ اسارت‌ افتادند و در معادن‌ سيسيل‌ با مرگ‌ در جدال‌ بودند. اما (از قراري‌ كه‌ پلوتارك‌ مي‌گويد) تنها سربازاني‌ آزادي‌ به‌ دست‌ مي‌آوردند كه‌ بتوانند قطعاتي‌ از درامهاي‌ اوريپيد را ازبر بخوانند. كمدي‌ جديد آثار اوريپيد را اساس‌ خود قرار داد و رشد و تكامل‌ خود را از آنجا آغاز كرد. يكي‌ از بنيادگذاران‌ كمدي‌ جديد، كه‌ فيلمون‌ نام‌ داشت‌، مي‌گفت‌: «اگر يقين‌ داشتم‌ كه‌ آدمي‌ پس‌ از مرگ‌ آگاهي‌ خويش‌ را از دست‌ نمي‌دهد، خود را به‌ دار مي‌آويختم‌ تا اوريپيد را در آن‌ جهان‌ ببينم‌.» در قرن‌ هجدهم‌ و نوزدهم‌، پيدايش‌ شكاكيت‌ و نهضتهاي‌ آزادي‌ خواهي‌ و انسان‌ دوستي‌ اوريپيد را دوباره‌ زنده‌ كرد و او را از شكسپير نيز «جديد»تر ساخت‌. بالجمله‌، تنها شكسپير به‌ پايه‌ي‌ او رسيده‌ است‌ - و گوته‌ اين‌ نكته‌ را نپذيرفته‌ است‌، زيرا از اكرمان‌ پرسيده‌: «آيا در همه‌ي‌ ملتهاي‌ جهان‌، درام‌ نويسي‌ پيدا شده‌ است‌ كه‌ لايق‌ آن‌ باشد كه‌ كفشهاي‌ اوريپيد را در پيش‌ پايش‌ جفت‌ كندبيش‌ از يك‌ تن‌ پيدا نشده‌. (مقصود شكسپير است‌ .)

آريستوفان‌ در عصر طلايي‌

18-25- تراژديهاي‌ يوناني‌ از تراژديهاي‌ عصر اليزابت‌ تاريك‌تر و پراندوه‌ترند، زيرا عامل‌ آرامش‌ بخش‌ كميك‌، كه‌ در فواصل‌ تراژديها مي‌آيد و تحمل‌ تماشاگران‌ را در برابر سنگيني‌ تراژدي‌ افزايش‌ مي‌دهد، در آن‌ موجود نبود. درام‌ نويس‌ يوناني‌ همواره‌ مي‌كوشيد كه‌ تراژدي‌ را در مقامي‌ بلند نگاه‌ دارد، و كمدي‌ را به‌ نمايشهاي‌ ساتيريك‌ منحصر ساخته‌ بود. نمايشهاي‌ ساتيريك‌ در نظر مردم‌ ارج‌ و اهميتي‌ نداشت‌، و فقط‌ عواطف‌ انگيخته‌ شده‌ي‌ تماشاگران‌ تراژدي‌ را فرو مي‌نشاند. در طي‌ زمان‌ كمدي‌ از تراژدي‌ جدا شد و استقلال‌ يافت‌، و در جشنهاي‌ ديونوسوسي‌ يك‌ روز مجزا بدان‌ اختصاص‌ يافت‌. در اين‌ روز، سه‌ يا چهار كمدي‌ از نويسندگان‌ مختلف‌ در پي‌ هم‌ نمايش‌ داده‌ مي‌شد، و جايزه‌ي‌ جداگانه‌اي‌ به‌ آن‌ تعلق‌ مي‌گرفت‌ .

كمدي‌ نيز، چون‌ خطابه‌، در سيسيل‌ آغاز شد. در حدود سال‌ 484، مردي‌ به‌ نام‌ اپيخارموس‌، كه‌ فيلسوف‌ و طبيب‌ و شاعر بود، از كوس‌ به‌ سيراكوز آمد و، در سي‌ و پنج‌ كمدي‌، به‌ نشر عقايد فيثاغورس‌ و هراكليتوس‌ پرداخت‌ و مدافع‌ فلسفه‌ي‌ خردگرايي‌ شد؛ ولي‌ از كمديهاي‌ او فقط‌ قطعاتي‌ پراكنده‌ در نوشته‌هاي‌ ديگران‌ باقي‌ مانده‌ است‌. دوازده‌ سال‌ بعد از آمدن‌ اپيخارموس‌ به‌ سيسيل‌، آرخون‌ آتن‌ اجازه‌ داد كه‌ براي‌ اولين‌ بار گروهي‌ از خوانندگان‌ در اجراي‌ كمديها شركت‌ كنند. اين‌ هنر نو، از تأثير دموكراسي‌ و آزادي‌، رشد و تكامل‌ يافت‌ و در آتن‌ وسيله‌ي‌ اصلي‌ هجو اخلاقي‌ و سياسي‌ گرديد. آزادي‌ بياني‌ كه‌ در كمدي‌ وجود داشت‌ سنتي‌ بود كه‌ از مراسم‌ فاليسيسم‌ جشنهاي‌ ديونوسوس‌ منشأ گرفته‌ بود. سودجويي‌ ناروايي‌ كه‌ از اين‌ آزادي‌ مي‌شد موجب‌ گشت‌ كه‌ در سال‌ 440 قانوني‌ وضع‌ شود و حملات‌ شخصي‌ و فردي‌ را در كمديها ممنوع‌ سازد. ولي‌ سه‌ سال‌ بعد از اين‌ قانون‌ لغو شد و انتقاد و دشنام‌گويي‌، آزادانه‌، تا زمان‌ جنگهاي‌ پلوپونزي‌ ادامه‌ يافت‌. كمدي‌، از لحاظ‌ انتقاد سياسي‌، در يونان‌ قديم‌ همان‌ مقامي‌ را داشته‌ است‌ كه‌ امروز مطبوعات‌ آزاد در دموكراسيهاي‌ جديد دارند .

پيش‌ از آريستوفان‌ كمدي‌ نويسهاي‌ بسيار بوده‌اند؛ حتي‌ اين‌ رابله‌ي‌ بزرگ‌ باستاني‌، پس‌ از آنكه‌ گرد و غبار جنگهايي‌ كه‌ با آنان‌ كرده‌ بود فرونشست‌، به‌ ثناگويي‌ برخي‌ از ايشان‌ رضا داد. كراتينوس‌ مدافع‌ كيمون‌ بود و برضد پريكلس‌ سخت‌ به‌ جنگ‌ برخاسته‌ بود. وي‌ پريكلس‌ را « خداي‌ قادر، دارنده‌ي‌ سرپيازي‌ شكل‌» مي‌ناميد. اما زمان‌ پرعطوفت‌، ما را از خواندن‌ آثار وي‌ بي‌نياز كرده‌ است‌. يكي‌ ديگر از پيشقدمان‌ اين‌ هنر فركراتس‌ بود. وي‌ در حدود سال‌ 420 نمايشنامه‌اي‌ نوشت‌ به‌ نام‌ مردان‌ وحشي‌، و در آن‌ آتنيايي‌ را كه‌ به‌ اعتراف‌ خود از تمدن‌ بي‌زار و آرزومند «بازگشت‌ به‌ طبيعت‌ » بودند مورد هجو قرار داد. ابداعات‌ جوانان‌ ما اين‌ همه‌ سابقه‌ دارد. تواناترين‌ رقيب‌ آريستوفان‌ ائوپوليس‌ نام‌ داشت‌. اين‌ دو كمدي‌نويس‌ نخست‌ به‌ ياري‌ يكديگر كار مي‌كردند، سپس‌ با هم‌ به‌ نزاع‌ برخاستند و جدا شدند، و سرانجام‌ به‌ هجو يكديگر پرداختند؛ اما هر دو به‌ شدت‌ از حزب‌ دموكراتيك‌ انتقاد مي‌كردند و در اين‌ مورد با هم‌ توافق‌ كامل‌ داشتند. در طي‌ قرن‌ پنچم‌، كمدي‌ بدان‌ جهت‌ با دموكراسي‌ خصومت‌ داشت‌ كه‌ شاعران‌ مالدوست‌ بودند، و ثروت‌ نيز در دست‌ اشراف‌ بود. اما علت‌ اصلي‌ آن‌ بود كه‌ كمدي‌ مي‌خواست‌ با انتقاد و اعتراض‌ مردم‌ را خشنود سازد، و در آن‌ هنگام‌ حزب‌ دموكراتيك‌ صاحب‌ قدرت‌ بود. از آنجا كه‌ پريكلس‌، رهبر حزب‌ دموكراتيك‌، با عقايد تازه‌اي‌ چون‌ آزادي‌ زنان‌ و رشد اشاعه‌ي‌ فلسفه‌ي‌ عقلي‌ موافق‌ بود، كمدي‌نويسان‌، با اتفاقي‌ مشكوك‌، در برابر هر گونه‌ اصلاح‌ اساسي‌ صف‌ كشيدند و بازگشت‌ به‌ آداب‌ و رسوم‌ و اصول‌ اخلاقي‌ « مردان‌ ماراتون‌» را خواستار شدند. آريستوفان‌ مبلغ‌ اين‌ نظر ارتجاعي‌ بود، چنان‌ كه‌ سقراط‌ و اوريپيد از افكار و عقايد نو هواداري‌ مي‌كردند. سرانجام‌، صحنه‌ي‌ تئاترهاي‌ كمدي‌ ميدان‌ جدال‌ دين‌ و فلسفه‌ گرديد .

آريستوفان‌ را از اينكه‌ دلبسته‌ي‌ آريستوكراسي‌ بوده‌ است‌ بايد معذور داشت‌؛ وي‌ از خانداني‌ فرهيخته‌ و دولتمند برخاسته‌ بود، و چنين‌ به‌ نظر مي‌آيد كه‌ خود در آيگينا زمين‌ داشته‌ است‌. نام‌ او نيز بر اصالت‌ و نجابت‌ خانوادگيش‌ دلالت‌ دارد، زيرا آريستوفان‌ يعني‌ «بهترين‌ پديدار شده‌». آريستوفان‌ در حدود سال‌ 450 به‌ دنيا آمد، و جنگ‌ آتن‌ و اسپارت‌، كه‌ موضوع‌ كمديهاي‌ اوست‌، در دوران‌ جوانيش‌ آغاز گشت‌. آمدن‌ سپاهيان‌ اسپارت‌ به‌ آتيك‌ موجب‌ شد كه‌ وي‌ مزارع‌ خود را ترك‌ گويد و در آتن‌ اقامت‌ گزيند. وي‌ زندگي‌ شهري‌ را دوست‌ نمي‌داشت‌، و از اينكه‌ ناگهان‌ مجبور شده‌ بود كه‌ با مردمان‌ مگارا و كورنت‌ و اسپارت‌ كينه‌ بورزد آزرده‌ خاطر بود. آريستوفان‌ كشتار يونانيان‌ به‌ دست‌ يونانيان‌ را مذموم‌ مي‌شمرد و در نمايشنامه‌هاي‌ خود، پي‌ در پي‌، مردمان‌ را به‌ صلح‌ و دوستي‌ دعوت‌ مي‌كرد .

پس‌ از مرگ‌ پريكلس‌ در 429، كلئون‌ دباغ‌ و ثروتمند فرمانرواي‌ مطلق‌ آتن‌ شد. كلئون‌ نماينده‌ي‌ منافع‌ تاجراني‌ بود كه‌ مي‌خواستند اسپارت‌ يك‌ سره‌ از ميان‌ برداشته‌ شود و آتن‌ بر سراسر يونان‌ حاكم‌ گردد. آريستوفان‌ در يكي‌ از كمديهاي‌ خود، كه‌ بابليان‌ (436) نام‌ داشت‌ و اكنون‌ در دست‌ نيست‌، كلئون‌ و تدابير او را چنان‌ سخت‌ به‌ مسخره‌ گرفته‌ بود كه‌ فرمانده‌ كل‌ او را به‌ جرم‌ خيانت‌ تحت‌ تعقيب‌ قرار داد و به‌ پرداخت‌ جرمانه‌ مجبورش‌ ساخت‌. اما دو سال‌ بعد، آريستوفان‌ در نمايشنامه‌ي‌ شهسواران‌ انتقام‌ خود را باز گرفت‌. قهرمان‌ اصلي‌ اين‌ درام‌ دموس‌ (توده‌ي‌ مردم‌) نام‌ داشت‌ و كارگزار او مردي‌ بود كه‌ « دباغ‌» خوانده‌ مي‌شد. شك‌ نيست‌ كه‌ هر كس‌ كنايه‌ي‌ روشني‌ را كه‌ در اين‌ نمايشنامه‌ بود در مي‌يافت‌ حتي‌ كلئون‌ خود از تماشاگران‌ اين‌ نمايش‌ بود.

تندي‌ و شدت‌ اين‌ هجويه‌ چنان‌ بود كه‌ هيچ‌ بازيگري‌، از بيم‌ عقاب‌سياسي‌، جرئت‌ نداشت‌ كه‌ نقش‌ «دباغ‌» را در نمايش‌ به‌ عهده‌ گيرد؛ از اين‌ روي‌ آريستوفان‌ خود در اين‌ نقش‌ بازي‌ كرد. نيكياس‌ (نام‌ فرضي‌ و ساختگي‌ جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ ) اعلام‌ مي‌دارد كه‌ يكي‌ از غيبگويان‌ به‌ او گفته‌ است‌ كه‌ دومين‌ فرمانده‌ خاندان‌ دموس‌، قرمه‌ فروش‌ خواهد بود. اين‌ پيشگويي‌ تحقق‌ مي‌پذيرد و گروهي‌ از بردگان‌ قرمه‌ فروش‌ را چنين‌ شاد باش‌ مي‌گويند: «درود بر كسي‌ كه‌ فرمانده‌ آتن‌ پرشكوه‌ ما خواهد بود!» قرمه‌ فروش‌ در جواب‌ مي‌گويد: «براي‌ خدا مرا به‌ ريشخند مگيريد! بگذاريد كه‌ بروم‌ و شكمبه‌هاي‌ خود را بشويم‌.» اما مردي‌ به‌ نام‌ دموستن‌ به‌ به‌ او اطمينان‌ مي‌دهد كه‌ شايستگي‌ اين‌ مقام‌ در او هست‌، زيرا كه‌ مردي‌ است‌ رذل‌ و جاهل‌. «دباغ‌»، كه‌ مقام‌ خود را در خطر مي‌بيند، به‌ شرح‌ خدمات‌ خود مي‌پردازد و وفاداري‌ خويش‌ را نسبت‌ به‌ «دموس‌» اظهار مي‌دارد، و چنين‌ ادعا مي‌كند كه‌، جز روسپيان‌، هيچ‌ كس‌ چون‌ او به‌ «دموس‌» خدمت‌ نكرده‌ است‌. در اين‌ وقت‌ مضحكه‌ي‌ آريستوفاني‌ به‌ وجود مي‌آيد:

«قرمه‌ فروش‌» با شكمبه‌ بر سر «دباغ‌» مي‌كوبد و، با خوردن‌ مقداري‌ سير، خود را براي‌ مسابقه‌ خطا به‌ در مجلس‌ آماده‌ مي‌سازد مسابقه‌ شروع‌ مي‌شود، و «دباغ‌» و «قرمه‌فروش‌» مي‌كوشند كه‌ در چاپلوسي‌ كردن‌ بر يكديگر پيشي‌ گيرند. برنده‌ي‌ مسابقه‌ كسي‌ است‌ كه‌ «دموس‌ » را بيشتر مدح‌ و ثنا گويد و «براي‌ خشنود ساختن‌ خاطر دموس‌ و ارضاي‌ شكم‌ وي‌ شايسته‌تر باشد». هر دو رقيب‌ مقدار كثيري‌ تحفه‌ و ارمغان‌ با خود مي‌آورند و، قبل‌ از انتخاب‌، به‌ دموس‌ تقديم‌ مي‌دارند. «قرمه‌ فروش‌» پيشنهاد مي‌كند براي‌ تشخيص‌ امانت‌ و درستكاري‌ هر يك‌ از داوطلبان‌ خزانه‌هاي‌ آنان‌ مورد تفتيش‌ قرار گيرد. در خزانه‌ي‌ «دباغ‌» مقدار كثيري‌ خوراكهاي‌ لذيذ و يك‌ پاره‌ نان‌ قندي‌ بزرگ‌ يافت‌ مي‌شود، و معلوم‌ مي‌گردد كه‌ وي‌ از اين‌ نان‌ قندي‌ تنها يك‌ قطعه‌ي‌ بسيار كوچك‌ جهت‌ «دموس‌» بريده‌ و برده‌ است‌ (اشاره‌ به‌ تهمتي‌ بود كه‌ در آن‌ روزها بر كلئون‌ وارد مي‌ساختند و مي‌گفتند كه‌ بخش‌ بزرگي‌ از اموال‌ دولتي‌ را دزديده‌ و به‌ خود اختصاص‌ داده‌ است‌). از اين‌رو «دباغ‌» از كار بر كنار، و « قرمه‌ فروش‌» به‌ كارگزاري‌ و صاحب‌ اختياري‌ خانه‌ي‌ «دموس‌» انتخاب‌ مي‌شود .

كمدي‌ زنبوران‌ (سال‌ 422) نيز دموكراسي‌ را مورد هجو قرار مي‌دهد، اما با شدت‌ و تندي‌ كمتر. گروه‌ همسرايان‌ جمعي‌ از شارمندان‌ بيكاره‌ را به‌ شكل‌ زنبور نمايش‌ مي‌دهد كه‌ همگي‌ مي‌كوشند، از طريق‌ قضاوت‌ و عضويت‌ دادگاه‌، روزي‌ يكي‌ دو اوبولوس‌ كسب‌ كنند، به‌ سخنان‌ «چاپلوسان‌» گوش‌ دهند، و با اخذ جرمانه‌ و مصادره‌ي‌ اموال‌، پول‌ دولتمندان‌ را در خزانه‌ي‌ دولت‌ و كيسه‌ي‌ فقرا بريزند . اما بايد دانست‌ كه‌ آريستوفان‌، در نخسيتن‌ كمديهاي‌ خود، فقط‌ مي‌خواسته‌ است‌ كه‌ جنگ‌ را مذمت‌، و صلح‌جويي‌ را ترويج‌ كند. قهرمان‌ كمدي‌ آخارناييان‌ (425 ) ، كه‌ ديكايوپوليس‌ يا «شارمند درستكار» نام‌ دارد، مردي‌ است‌ زارع‌، و شكايت‌ از اين‌ دارد كه‌ سربازان‌ كشتزارش‌ را ويران‌ كرده‌اند و در باغ‌ او ديگر انگوري‌ نمانده‌ است‌ كه‌ از فشردن‌ آن‌ شراب‌ به‌ دست‌ آورد. ديكايوپوليس‌ هيچ‌ علتي‌ براي‌ جنگ‌ نمي‌بيند و خوب‌ آگاه‌ است‌ كه‌ خودش‌ با اسپارتيان‌ جنگي‌ ندارد . زماني‌ دراز منتظر بوده‌ است‌ كه‌ سرداران‌ و سياستمدان‌ صلح‌ را اعلام‌ دارند؛ ولي‌ عاقبت‌ كاسه‌ي‌ صبرش‌ لبريز مي‌شود و، براي‌ صلح‌ با مردم‌ لاكدايمون‌، خود قراردادي‌ نوشته‌، امضا مي‌كند؛ ولي‌ هنگامي‌ كه‌ گروهي‌ از جنگجويان‌ ميهن‌پرست‌ كشور همسايه‌ با قرارداد او مخالفت‌ مي‌كنند، وي‌ چنين‌ مي‌گويد :

اما طن‌ من‌ بر آن‌ است‌ كه‌ بر روي‌ هم‌،

تنها اسپارتيان‌ را نبايد ملامت‌ كرد .

همسرايان‌: چه‌ گفتي‌اسپارتيان‌ را نبايد ملامت‌ كرداي‌ رذل‌ بي‌ سروپا، چگونه‌ جرئت‌ مي‌كني‌ كه‌ در برابر ما خائنانه‌ سخن‌ بگويي‌گمان‌ مي‌كني‌ كه‌ از خون‌ تو خواهيم‌ گذشت‌

ديكايوپوليس‌ مي‌گويد: اگر مدلل‌ نساختم‌ كه‌ آتن‌ نيز چون‌ اسپارت‌ سزاوار ملامت‌ است‌، خونم‌ را بريزيد. سپس‌ گردنش‌ را بر روي‌ تخته‌ي‌ ساطور مي‌گذارند تا بحث‌ و استدلال‌ خود را آغاز كند. اما در اين‌ موقع‌، يكي‌ از سرداران‌ آتني‌، كه‌ شكست‌ خورده‌ است‌، خشمگين‌ و كفرگويان‌ وارد مي‌شود. گروه‌ جنگجو از ديدن‌ وي‌ آشفته‌ مي‌گردد، و ديكايوپولس‌، كه‌ شراب‌ صلح‌ مي‌فروشد و مردمان‌ را با آن‌ شادي‌ مي‌بخشد، از مرگ‌ رهايي‌ مي‌يابد. نمايش‌ دادن‌ اين‌ كمدي‌ محتاج‌ جرئت‌ و شهامت‌ بسيار بود، و فقط‌ در جايي‌ امكان‌ داشت‌ كه‌ تماشاگران‌ به‌ شنيدن‌ سخنان‌ طرف‌ مخالف‌ عادت‌ كرده‌ باشند. در كمدي‌ رسم‌ بر آن‌ بود كه‌ نويسنده‌ با كنايه‌ و ابهام‌، و از زبان‌ گروه‌ همسرايان‌، يا به‌ وسيله‌ي‌ يكي‌ از قهرمانان‌، تماشاگران‌ را مورد خطاب‌ قرار دهد. آريستوفان‌ از اين‌ خاصيت‌ استفاده‌ كرد و گفت‌: من‌ در ميان‌ آتنيان‌ خرمگس‌ مضحكي‌ هستم‌ .

شاعر ما از آن‌ روز كه‌ به‌ نمايش‌ كمديهاي‌ خود پرداخت‌ تاكنون‌ هرگز خويشتن‌ را در صحنه‌ي‌ تئاتر نستوده‌ است‌... ولي‌ خود معتقد است‌ كه‌ نيكيهاي‌ بسيار در حق‌ شما كرده‌ . اگر ديگر فريب‌ بيگانگان‌ را فراوان‌ نمي‌خوريد، اگر ديگر تملق‌ چاپلوسان‌ شما را غره‌ نمي‌كند، و اگر در سياست‌ ديگر كودكان‌ پيشين‌ نيستيد، بدانيد كه‌ همه‌ از بركت‌ وجود اوست‌. در زمانهاي‌ گذشته‌، هر گاه‌ سفيري‌ مي‌خواست‌ شما را بفريبد، در وقت‌ خطاب‌، با احترام‌ بسيار چنين‌ مي‌گفت‌: «اي‌ ملتي‌ كه‌ تاج‌ بنفشه‌ بر سرداري‌.» شما نيزتا لفظ‌ «بنفشه‌» را مي‌شنيديد، بر جاي‌ خود راست‌ مي‌نشيند و با عجب‌ و خودپسندي‌ اطراف‌ مي‌نگريستيد. و هر گاه‌ كسي‌ مي‌خواست‌ كه‌ غرور شما را برانگيزد، در وصف‌ كشور شما مي‌گفت‌: «آتن‌ آراسته‌ و ثروتمند.» اي‌ سخن‌ مؤثر مي‌افتاد. شاعر شما بزرگ‌ترين‌ نيكي‌ را در حق‌ شما كرده‌ و از اين‌ فريبها بر كنارتان‌ داشته‌ است‌ .

در كمدي‌ صلح‌ (421)، شاعر پيروز شد: كلئون‌ درگذشت‌ و نيكياس‌ نزديك‌ بود كه‌ براي‌ آتن‌ قرارداد صلحي‌ را به‌ مدت‌ پنجاه‌ سال‌ با اسپارت‌ امضا كند. ولي‌ اندكي‌ بعد خصومت‌ دوباره‌ آغاز گشت‌ و در سال‌ 411، آريستوفان‌ كه‌ از مردان‌ ميهن‌ خود مأيوس‌ شده‌ بود زنان‌ يونان‌ را به‌ ترك‌ خونريزي‌ دعوت‌ نمود. در آغاز كمدي‌ لوسيستراتا، زنان‌ آتني‌، سپيده‌ دمان‌، شوهران‌ خود را در خواب‌ گذارده‌، نزديك‌ آكروپوليس‌ انجمن‌ مي‌كنند و بر آن‌ مي‌شوند كه‌ تا زماني‌ كه‌ شوهرانشان‌ با دشمنان‌ آشتي‌ نكنند، از محبت‌ همسران‌ خود بهره‌ور نگردند؛ از سوي‌ ديگر، سفيري‌ به‌ نزد زنان‌ اسپارتي‌ مي‌فرستند و آنان‌ را در اين‌ جهاد به‌ معاضدت‌ مي‌طلبند، سرانجام‌، مردان‌ از خواب‌ برمي‌خيزند و زنان‌ خويش‌ را به‌ خانه‌ مي‌خوانند. ولي‌ هنگامي‌ كه‌ زنان‌ از بازگشت‌ سرباز مي‌زنند، مردان‌ آنان‌ را محاصره‌ مي‌كنند. جنگ‌ در مي‌گيرد، و زنان‌ با سطلهاي‌ آب‌جوشان‌، و از راه‌ نطق‌ و بيان‌، مهاجمان‌ را به‌ بازگشت‌ مجبور مي‌كنند. در كمدي‌ لوسيستراتا (لشكرشكن‌) زنان‌ به‌ مردان‌ چنين‌ مي‌گويند :

در جنگهاي‌ گذشته‌، سختيهاي‌ فراوان‌ كشيديم‌ و رنجهاي‌ بسيار تحمل‌ كرديم‌... ولي‌، در عين‌ حال‌، به‌ دقت‌ مراقب‌ رفتار شما بوديم‌، و اغلب‌ در خانه‌ مي‌ديديم‌ كه‌ شما قصدهاي‌ نادرست‌ و انديشه‌هاي‌ خطا در دل‌ داريد. هرگاه‌ كه‌ از شما درباره‌ي‌ اين‌ امور پرسشي‌ مي‌كرديم‌، در پاسخ‌ مي‌گفتيد «اين‌ كار شما نيست‌، خاموش‌ باشيد .» ولي‌ ما مي‌گفتيم‌ «پس‌ چرا در اين‌ كارها شما مردان‌ چنين‌ كودكانه‌ رفتار مي‌كنيد»

رهبر و فرمانرواي‌ مردان‌ مي‌گويد كه‌ زنان‌ نبايد در كارهاي‌ عمومي‌ دخالت‌ كنند، زيرا از اداره‌ي‌ خزانه‌ عاجزند. (در اين‌ وقت‌ كه‌ همگي‌ سرگرم‌ بحث‌ و جدلند، بعضي‌ از زنان‌، آهسته‌ و پنهاني‌، به‌ شوهران‌ خود مي‌پيوندند و عذرها و پوزشهاي‌ «آريستوفاني‌» مي‌آورند.) لوسيستراتا پاسخ‌ مي‌دهد: «زنان‌ از خزانه‌داري‌ عاجز نيستند، زيرا زمان‌ درازي‌ است‌ كه‌ بر كيسه‌ي‌ شوهران‌ خود تسلط‌ دارند، و اين‌ همواره‌ به‌ سود هر دوي‌ ايشان‌ بوده‌ است‌.» بحث‌ و استدلال‌ وي‌ چنان‌ پرشور و هيجان‌انگيز است‌ كه‌ همگي‌ مي‌پذيرند كه‌ شورايي‌ از دولتهاي‌ متخاصم‌ تشكيل‌ شود. هنگامي‌ كه‌ نمايندگان‌ دولتها حاضر مي‌شوند، لوسيستراتا همه‌ را از باده‌ سرمست‌ مي‌كند، و در حال‌ شور و نشاط‌، قرار داد صلح‌ را منعقد مي‌سازند. گروه‌ همسرايان‌ نيز، در پايان‌ نمايش‌، سرودي‌ در ستايش‌ صلح‌ مي‌سرايد .

آريستوفان‌ در پشت‌ پرده‌ي‌ فساد و تباهي‌ حيات‌ اجتماعي‌ آتن‌ دو علت‌ اساسي‌ مشاهده‌ مي‌كرد: يكي‌ آزادي‌، و ديگري‌ بي‌ديني‌، وي‌ با سقراط‌ در اين‌ عقيده‌ موافق‌ بود كه‌ تفوق‌ و سيادت‌ مردم‌، به‌ حكومت‌ سياستمداران‌ منجر و مبدل‌ شده‌ است‌. ولي‌ اعتقاد او بر اين‌ بود كه‌، بر اثر شكاكيت‌ سقراط‌ و آناكساگوراس‌ و سوفسطاييان‌، مباني‌ اخلاقي‌ مردمان‌، كه‌ زماني‌ موجب‌ نظام‌ اجتماعي‌ و استقلال‌ فردي‌ بود، يك‌ سره‌ متزلزل‌ شده‌ است‌. در كمدي‌ ابرها، فلسفه‌ي‌ جديد را به‌ شدت‌ انتقاد مي‌كند؛ مردي‌ قديمي‌ به‌ نام‌ سترپسيادس‌ در جستجوي‌ دليلي‌ است‌ كه‌ بدان‌ وسيله‌ از پرداخت‌ وامهاي‌ خويش‌ استنكاف‌ ورزد . چون‌ مي‌شنود كه‌ سقراط‌ براي‌ اثبات‌ هر ادعا، حتي‌ ادعاهاي‌ نا بجا و نادرست‌، « دكان‌ استدلال‌ و تفكر» باز كرده‌ است‌، سخت‌ خشنود مي‌شود. سترپسيادس‌ به‌ مدرسه‌ي‌ «سخت‌ انديشان‌» راه‌ مي‌يابد. سقراط‌ را مي‌بيند كه‌ در ميان‌ مجلس‌ درس‌، در زنبيلي‌ كه‌ از سقف‌ آويخته‌ شده‌، نشسته‌ و غرق‌ تفكر است‌. برخي‌ از شاگردانش‌ نيز خم‌ شده‌، بينيهاي‌ خود را بر زمين‌ گذارده‌اند .

سترپسيادس‌ : اين‌ مردم‌ كه‌ چنين‌ شگفت‌انگيز قد خم‌ كرده‌اند، چه‌ مي‌كنند

شاگرد: اينان‌ در اسراري‌ كه‌ از تارتاروس‌ ژرف‌تر است‌ غوطه‌ورند .

سترپسيادس‌: اما - ببخشيد - اما چرا قسمت‌ تحتاني‌ بدن‌ خود را چنين‌ در هوا كرده‌اند

شاگرد: زيرا قسمتهاي‌ ديگر بدنشان‌ به‌ مطالعه‌ي‌ نجوم‌ مشغول‌ است‌. (سترپسيادس‌ از سقراط‌ درس‌ مي‌خواهد .)

سقراط‌: به‌ كدام‌ خدايان‌ سوگند مي‌خوري‌؛ زيرا نزد ما هيچ‌ خدايي‌ معتبر نيست‌. (سپس‌ به‌ سوي‌ گروه‌ ابرها اشاره‌ مي‌كند.) خدايان‌ بر حق‌ اينانند .

سترپسيادس‌: پس‌ زئوس‌ چيست‌

سقراط‌: زئوسي‌ در كار نيست‌ .

سترپسيادس‌: پس‌ باران‌ از كجاست‌

سقراط‌: اين‌ ابرها. آيا هرگز ديده‌اي‌ كه‌ آسمان‌ بي‌ ابر هم‌ باران‌ بفرستد

سترپسيادس‌: پس‌ اينك‌ بگو كه‌ غرش‌ تندر ازكجاست‌من‌ از صداي‌ آن‌ به‌ لرزه‌ مي‌افتم‌ .

سقراط‌: ابرها مي‌غلتند و تندر پديد مي‌آورند .

سترپسيادس‌: چگونه‌

سقراط‌: ابرهاي‌ آبدار به‌ هر طرف‌ مي‌غلتند، و چون‌ به‌ سختي‌ بر يكديگر كوفته‌ شوند، اين‌ صدا برمي‌خيزد .

سترپسيادس‌: پس‌ كيست‌ كه‌ آنها را مي‌جنباند و مي‌راندآيا اين‌ زئوس‌ نيست‌؛

سقراط‌: نه‌، هرگز. اين‌ گردشار است‌ كه‌ ابرها را به‌ جنبش‌ مي‌آورد .

سترپسيادس‌: بزرگ‌ترين‌ خدايان‌ همين‌ گردشار است‌. اما غرش‌ رعد از چيست‌

سقراط‌: من‌ اينك‌ علت‌ آن‌ را از روي‌ وجود خودت‌ به‌ تو خواهم‌ آموخت‌. آيا هرگز پس‌ از آنكه‌ در ضيافتي‌ شكمت‌ از آش‌ پر شده‌، اختلالي‌ در معده‌ي‌ خويش‌ احساس‌ كرده‌اي‌و آيا هرگز مقداري‌ از آن‌ جوش‌ و خروش‌ دروني‌ ناگهان‌ به‌ شدت‌ از تو خارج‌ شده‌ است‌

در صحنه‌ي‌ ديگر، فيديپيدس‌، فرزند سترپسيادس‌، « استدلال‌ بجا» و «استدلال‌ نابجا» را در صورت‌ آدميان‌ مي‌بيند. «استدلال‌ بجا » به‌ او مي‌گويد كه‌ تو بايد فضايل‌ رواقي‌ مردان‌ ماراتون‌ را پيروي‌ كني‌. اما « استدلال‌ نابجا» قانون‌ اخلاقي‌ تازه‌ را به‌ او پيشنهاد مي‌كند. «استدلال‌ نابجا » از او مي‌پرسد كه‌ آدميان‌ از عدل‌ و فضيلت‌ و اعتدال‌ چه‌ سودي‌ برده‌انددر ازاي‌ يك‌ مرد با تقو و فضيلت‌، كه‌ موفق‌ و محترم‌ باشد، هميشه‌ ده‌ مرد بي‌فضيلت‌ و بي‌تقوا موفق‌ و محترم‌ وجود داشته‌ است‌. خدايان‌ را در نظر بگير: همگي‌ دروغ‌ مي‌گفتند، دزدي‌ مي‌كردند، به‌ جنايت‌ و زنا دست‌ مي‌زدند، و هميشه‌ معبود جمله‌ي‌ يونانيان‌ بوده‌اند. هنگامي‌ كه‌ «استدلال‌ بجا» بر اينكه‌ عالب‌ مردم‌ موفق‌ و محترم‌ نادرست‌ و بي‌تقوا بوده‌اند، خرده‌ مي‌گيرد، «استدلال‌ نابجا» چنين‌ مي‌گويد :

استدلال‌ نابجا: آيا مي‌داني‌ كه‌ قاضيان‌ ما از كجا برخاسته‌اند

استدلال‌ بجا: آري‌، از ميان‌ اراذل‌ .

استدلال‌ نابجا: شك‌ نيست‌. اكنون‌ بگو كه‌ شاعران‌ تراژدي‌نويس‌ چه‌ كساني‌ هستند

استدلال‌ بجا: اراذل‌ .

استدلال‌ نابجا: و همه‌ي‌ خطيبان‌ ما

استدلال‌ بجا: همگي‌ ازاراذلند .

استدلال‌ نابجا: اكنون‌ به‌ اطراف‌ خود بنگر. (برمي‌گردد و به‌ تماشاگران‌ اشاره‌ مي‌كند.) دوستان‌ ما كه‌ در اين‌ مجلس‌ گرد آمده‌اند بيشتر از كدام‌ دسته‌اند

استدلال‌ بجا: (به‌ دقت‌ تماشاگران‌ را مي‌نگرد.) اكثريت‌ با اراذل‌ است‌ .

فيديپيدس‌ چنان‌ شاگردي‌ «استدلال‌ نابجا» را به‌ جان‌ مي‌پذيرد كه‌ پدر خويش‌ را لگدكوب‌ مي‌كند، زيرا هم‌ توانايي‌ اين‌ كار را دارد و هم‌ از آن‌ لذت‌ مي‌برد؛ از پدر مي‌پرسد: «مگر تو نبودي‌ كه‌ مرا در دوران‌ كودكي‌ با چوب‌ و لگد مي‌زدي‌سترپسيادس‌ بينوا فرزند خود را به‌ زئوس‌ سوگند مي‌دهد، ولي‌ فيديپيدس‌ مي‌گويد كه‌ ديگر زئوسي‌ در كار نيست‌، و جاي‌ آن‌ را گردشار گرفته‌ است‌ . سترپسيادس‌، خشمگين‌ و آشفته‌، در كوچه‌ و بازار مي‌دود و مردم‌ را به‌ ويران‌ ساختن‌ اين‌ مدرسه‌ و برانداختن‌ فلسفه‌ي‌ نو دعوت‌ مي‌كند. مردم‌ به‌ سوي‌ «دكان‌ استدلال‌ و تفكر» حمله‌ور مي‌شوند و آن‌ را آتش‌ مي‌زنند، و سقراط‌ به‌ دشواري‌ از مهلكه‌ مي‌گريزد .

ما درست‌ نمي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ كمدي‌ در پديد آوردن‌ تراژدي‌ مرگ‌ سقراط‌ تا چه‌ حد مؤثر بوده‌ است‌. كمدي‌ ابرها در سال‌ 423 به‌ روي‌ صحنه‌ آمد، و بيست‌ و چهار سال‌ بعد از آن‌ محاكمه‌ي‌ مشهور سقراط‌ روي‌ داد. شوخ‌ طبعي‌ و طنز و لطيفه‌اي‌ كه‌ در آن‌ بود فيلسوف‌ ما را رنجيده‌ خاطر نساخت‌. روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ سقراط‌ خود در مجلس‌ نمايش‌ حاضر شده‌ بود تا دشمنان‌ خود را بيشتر خشمگين‌ سازد. از قراري‌ كه‌ افلاطون‌ بيان‌ مي‌كند، سقراط‌ و آريستوفان‌ حتي‌ پس‌ از اجراي‌ اين‌ نمايش‌ نيز با يكديگر دوستي‌ داشته‌اند. افلاطون‌ نيز خود، نزد ديونوسيوس‌ اول‌، فرمانرواي‌ سيراكوز، كمدي‌ ابرها را مي‌ستايد و، پس‌ از مرگ‌ استاد خويش‌، با آريستوفان‌ دوستي‌ مي‌كند. كساني‌ كه‌ در سال‌ 399 سقراط‌ را متهم‌ ساختند سه‌ تن‌ بودند: يكي‌ ملتوس‌ بود، كه‌ در وقت‌ نمايش‌ كمدي‌ ابرها كودكي‌ بيش‌ نبود، و ديگري‌، كه‌ آنوتوس‌ نام‌ داشت‌، پس‌ از آن‌ نمايش‌ با سقراط‌ دوست‌ شد. احتمال‌ بيشتر بر آن‌ است‌ كه‌ گردش‌ و رواج‌ بعدي‌ اين‌ كمدي‌، به‌ عنوان‌ يك‌ اثر ادبي‌، در محكوميت‌ سقراط‌ سهم‌ مؤثرتري‌ داشته‌ است‌. چنان‌ كه‌ افلاطون‌ در دفاعيه‌ي‌ سقراط‌ نقل‌ مي‌كند، سقراط‌ خود اين‌ نمايشنامه‌ را يكي‌ از علل‌ اصلي‌ بدنامي‌ خويش‌ دانسته‌ و گفته‌ است‌ كه‌ تعصب‌ قاضيان‌ بدان‌ سبب‌ برانگيخته‌ شده‌ است‌ .

كسي‌ ديگري‌ كه‌ در آتن‌ آن‌ زمان‌ هدف‌ تيرهاي‌ هجو و انتقاد آريستوفان‌ قرار گرفت‌ اوريپيد بود. اما در اين‌ مورد هيچ‌ جاي‌ آشتي‌ باقي‌ نمانده‌ بود. آريستوفان‌ شكاكيت‌ سوفسطاييان‌، و فردگرايي‌ اخلاقي‌ و اقتصادي‌ و سياسي‌ موجود را، كه‌ اساس‌ حكومت‌ و اجتماع‌ را متزلزل‌ ساخته‌ بود، نكوهش‌ مي‌كرد؛ به‌ آزادي‌ زنان‌، كه‌ موجب‌ تحريك‌ و شورش‌ اين‌ جنس‌ شده‌ بود و با احساسات‌ شديد از آن‌ سخن‌ گفته‌ مي‌شد، بدبين‌ بود؛ و نهضت‌ سوسياليستي‌ آن‌ روز را، كه‌ موجب‌ طغيان‌ بردگان‌ مي‌شد، نمي‌پسنديد. آريستوفان‌ همه‌ي‌ اين‌ بلاها و پليديها را در آثار اوريپيد مجسم‌ مي‌ديد، و بر سر آن‌ بود كه‌، با استهزا و ريشخند، تأثير درامهاي‌ آن‌ شاعر بزرگ‌ را در اذهان‌ مردم‌ يونان‌ خنثي‌ كند .

وي‌، در سال‌ 411، با كمدي‌ تسموفوريازوساي‌ به‌ هجو اوريپيد پرداخت‌؛ عنوان‌ اين‌ نمايشنامه‌ را از نام‌ زناني‌ كه‌، با خود داري‌ از امور جنسي‌، براي‌ دمتر و پرسفونه‌ جشن‌ گرفته‌ بودند، اخذ كرد. در آغاز نمايشنامه‌، زنان‌ خويشتن‌دار و فداكار گرد هم‌ نشسته‌، مشورت‌ مي‌كنند كه‌ اوريپيد، كه‌ زنان‌ را هجو كرده‌ است‌، چگونه‌ انتقام‌ بگيرند. اوريپيد از قصد آنان‌ با خبر مي‌شود و پدر زن‌ خود را، كه‌ منسيلوخوس‌ نام‌ دارد، كه‌ در لباس‌ زنان‌ به‌ ميان‌ ايشان‌ مي‌فرستد تا از وي‌ دفاع‌ كند. يكي‌ از زنان‌ شكوه‌ از آن‌ دارد كه‌ اوريپيد وي‌ را از كسب‌ معاش‌ محروم‌ ساخته‌ است‌، زيرا كه‌ وي‌ پيش‌ از آن‌ براي‌ معابد تاج‌ گل‌ مي‌ساخته‌ و بدان‌ وسيله‌ي‌ زندگي‌ مي‌كرده‌ است‌؛ اما از روزي‌ كه‌ اين‌ شاعر درام‌ نويس‌ گفته‌ است‌ كه‌ خداياني‌ وجود ندارند، بازار اين‌ كسب‌ كساد شده‌ است‌. منسيلوخوس‌ در دفاع‌ اوريپيد مي‌گويد ك‌ هر آنچه‌ اين‌ شاعر درباره‌ي‌ زنان‌ گفته‌ است‌ بي‌ترديد درست‌ است‌، و حتي‌ از آنچه‌ زنان‌ خود درباره‌ي‌ خطاهاي‌ خويش‌ مي‌دانند نرم‌تر و ملايم‌تر است‌. زنان‌ بر منسيلوخوس‌ بدگمان‌ مي‌شوند، جامه‌ي‌ وي‌ را مي‌درند، و آهنگ‌ بريدن‌ آلتش‌ را مي‌كنند. منسيلوخوس‌، براي‌ نجات‌ خويش‌، كودكي‌ را از آغوش‌ زني‌ مي‌ربايد و مي‌گويد كه‌ اگر به‌ وي‌ نزديك‌ شوند، كودك‌ را خواهد كشت‌. اما زنان‌ دوباره‌ به‌ وي‌ حمله‌ور مي‌شوند. منسيلوخوس‌ پوشش‌ كودك‌ را برمي‌گيرد و ناگهان‌ در مي‌يابد كه‌ آن‌ زن‌ مشك‌ شراب‌ را در پارچه‌ پيچيده‌ و به‌ صورت‌ كودكي‌ در آورده‌ است‌ تا از پرداخت‌ ماليات‌ بگريزد. منسيلوخوس‌، براي‌ ترسانيدن‌ صاحب‌ مشك‌، فرياد مي‌كشد كه‌ سر از تن‌ كودك‌ جدا خواهد ساخت‌. زن‌ به‌ زاري‌ مي‌گويد: «خون‌ فرزندم‌ را مريز. و اگر قصد كشتن‌ او را داري‌، دست‌ كم‌ بگذار تا كاسه‌اي‌ بياورم‌ و خون‌ او را نگاه‌ دارم‌.» منسيلوخوس‌، با آشاميدن‌ شراب‌، به‌ جنگ‌ و ستيز پايان‌ مي‌دهد و، در ضمن‌ كار، كسي‌ را به‌ نزد اوريپيد مي‌فرستد تا به‌ ياريش‌ بشتابد. اوريپيد، در موارد مختلف‌، به‌ صورت‌ قهرمانهاي‌ تراژديهاي‌ خود - گاه‌ به‌ صورت‌ منلائوس‌، گاه‌ به‌ صورت‌ پرسئوس‌، و گاه‌ در لباس‌ اخو - در اين‌ كمدي‌ ظاهر مي‌شود و سرانجام‌ منسيلوخوس‌ را از مهلكه‌ نجات‌ مي‌بخشد .

آريستوفان‌، حتي‌ پس‌ از مرگ‌ اوريپيد، وي‌ را در كمدي‌ غوكان‌ مورد حمله‌ قرار مي‌دهد. ديونوسوس‌، خداي‌ اين‌ نمايشنامه‌، از درام‌نويساني‌ كه‌ در آتن‌ باقي‌ مانده‌اند خشنود نيست‌ و به‌ جهان‌ ديگر مي‌رود تا اوريپيد را باز گرداند. هنگامي‌ كه‌ در كشتي‌ به‌ آن‌ جهان‌ مي‌رود، در راه‌ به‌ گروهي‌ از غوكان‌ برمي‌خورد. سخناني‌ كه‌ غوكان‌ مي‌گويند بي‌شك‌ يك‌ ماه‌ تمام‌ ورد زبان‌ جوانان‌ آتني‌ بوده‌ است‌. آريستوفان‌، در اين‌ كمدي‌، ديونوسوس‌ و اسرارالئوسي‌ را گستاخانه‌ مسخره‌ مي‌كند. هنگامي‌ كه‌ خداوند به‌ جهان‌ ديگر مي‌رسد، مي‌بيند كه‌ اوريپيد بر آن‌ سر است‌ كه‌ اشيل‌ را از تخت‌ پادشاهي‌ درام‌ نويسان‌ به‌ زير آورد و خود بر جاي‌ او نشيند. اشيل‌ بر اوريپيد تهمت‌ مي‌زند كه‌ وي‌، با نشر عقايد شكاكانه‌ و نادرست‌ و خطرناك‌ خويش‌، اخلاق‌ زنان‌ و جوانان‌ يونان‌ را تباه‌ كرده‌ است‌؛ و مي‌گويد كه‌ بسياري‌ از زنان‌ شريف‌ و مهذب‌ را مي‌شناسيم‌ كه‌ بر اثر شنيدن‌ سخنان‌ زشت‌ و قبيح‌ اوريپيد خود را كشته‌اند. سپس‌ ترازويي‌ مي‌آورند، و هر يك‌ از آن‌ دو شاعر قطعاتي‌ از اشعار خود را در كفه‌اي‌ مي‌گذارد. يك‌ عبارت‌ وزين‌ و پرمغز اشيل‌ بر دوازه‌ قطعه‌ از اشعار اوريپيد مي‌چرخد (در اينجا هجو و طعن‌ آريستوفان‌ شامل‌ شاعر سالخورده‌تر نيز مي‌شود.) سرانجام‌ اشيل‌ تعهد مي‌كند كه‌ اگر شاعر جوان‌تر خودش‌، زن‌ و فرزندانش‌، و بار و بنه‌اش‌ جملگي‌ در يك‌ كفه‌ قرار گيرند، او در اشعار خود بيتي‌ را خواهد يافت‌ كه‌ به‌ تنهايي‌ از آنها سنگين‌تر باشد. در پايان‌ مسابقه‌، شاعر شكاك‌ مغلوب‌ مي‌شود، و اشيل‌ پيروز به‌ آتن‌ باز مي‌گردد. اين‌ كمدي‌، كه‌ قديمي‌ترين‌ نمونه‌ي‌ سخن‌سنجي‌ است‌، جايزه‌ي‌ اول‌ را ربود و چنان‌ تماشاگران‌ را خوش‌ آمد كه‌ پس‌ از چند روز دوباره‌ به‌ صحنه‌ آمد .

آريستوفان‌، در كمدي‌ ديگري‌ به‌ نام‌ زنان‌ در شورا (393)، كه‌ به‌ پايه‌ي‌ ساير آثارش‌ نمي‌رسد، به‌ نحو كلي‌، نهضت‌ انقلابي‌ زمان‌ خود را هجو مي‌كند. در اين‌ نمايشنامه‌، زنان‌ آتن‌ لباس‌ مردان‌ بر تن‌ مي‌كنند، در مجلس‌ گرد مي‌آيند، بر عليه‌ شوهران‌ و برادران‌ و فرزندان‌ خود رأي‌ مي‌دهند، و فرماندهان‌ و حكام‌ دولتي‌ را از ميان‌ خود انتخاب‌ مي‌كنند. رهبر آنان‌ زني‌ است‌ به‌ نام‌ پراكساگورا كه‌ سخت‌ طرفدار انتخاب‌ زنان‌ است‌ و مي‌گويد زناني‌ كه‌ زير تسلط‌ مردان‌ ابله‌ مي‌روند احمق‌ و نادانند. وي‌ معتقد است‌ كه‌ ثروت‌ بايد ميان‌ همه‌ي‌ شارمندان‌ به‌ تساوي‌ قسمت‌ شود، و بردگان‌ از آن‌ بي‌بهره‌ باشند. آريستوفان‌ در كمدي‌ پرندگان‌ (414)، كه‌ شاهكار اوست‌، «مدينه‌ي‌ فاضله‌» را با شدت‌ كمتري‌ مورد حمله‌ قرار مي‌دهد. داستان‌ اين‌ نمايشنامه‌ چنين‌ است‌ كه‌ دو تن‌ از شارمندان‌ آتن‌، كه‌ از اصلاح‌ شهر خويش‌ مأيوس‌ شده‌اند، به‌ مقام‌ پرندگان‌ صعود مي‌كنند و اميدوارند كه‌ زندگي‌ مطلوب‌ خود را در ميان‌ آنان‌ خواهند يافت‌. اين‌ دو مرد آتني‌، در ميان‌ زمين‌ و آسمان‌، و به‌ ياري‌ پرندگان‌، شهري‌ مي‌سازند به‌ نام‌ « سرزمين‌ چهچهه‌ي‌ ابرها»؛ پرندگان‌، با نغمه‌اي‌ كه‌ چون‌ سرودهاي‌ شاعران‌ تراژدي‌ پرداز خوش‌ آهنگ‌ و دلنشين‌ است‌، به‌ آدميان‌ چنين‌ مي‌گويند :

اي‌ زادگان‌ آدمي‌ كه‌ عمرتان‌ بس‌ كوتاه‌ است‌،

و با غم‌ و اندوه‌ از روزي‌ به‌ روز ديگر كشيده‌ مي‌شويد؛

شما اي‌ خاكيان‌ تيره‌بخت‌ كه‌ عريان‌ و بي‌بال‌ و پر

نالان‌ و ناتوان‌ و رنجوريد؛

به‌ گفته‌ي‌ پرندگان‌ بلند پرواز،

كه‌ خداوندان‌ جاويدان‌ عرشند

و از فراز آسمان‌، با ديدگان‌ رحمت‌ بار،

بر رنج‌ و تشويش‌ و تيره‌بختي‌ شما مي‌نگرند،

گوش‌ فرا دهيد .

پرندگان‌ بر آن‌ مي‌شوند كه‌ ميان‌ انسان‌ و خدايانش‌ حايل‌ شوند. ديگر هيچ‌ دودي‌ از قربانيان‌ آدميان‌ به‌ مشام‌ خدايان‌ نمي‌رسد؛ اصلاح‌ طلبان‌ مي‌گويند كه‌ خدايان‌ كهن‌ از گرسنگي‌ خواهند مرد، و پرندگان‌ صاحبان‌ قدرت‌ و جلال‌ خواهند شد. از اين‌ پس‌ خدايان‌ به‌ صورت‌ مرغان‌ ساخته‌ مي‌شوند. هر خدايي‌ كه‌ به‌ شكل‌ انسان‌ پديد آيد در دم‌ نابود مي‌شود. سرانجام‌، پيشواي‌ مرغان‌ تقاضاي‌ خدايان‌ كهن‌ را بدان‌ شرط‌ مي‌پذيرد كه‌ خادمه‌ي‌ محبوب‌ زئوس‌ را به‌ زني‌ بستاند. پايان‌ كمدي‌ پيوند مسرتبخش‌ خادمه‌ي‌ زئوس‌ با پادشاه‌ مرغان‌ است‌ .

آثار آريستوفان‌ تركيب‌ درهمي‌ است‌ از زيبايي‌، حكمت‌، و زشتي‌. وقتي‌ كه‌ طبعش‌ موافقت‌ كند، چنان‌ اشعار زيبايي‌ مي‌سرايد كه‌ تاكنون‌ هيچ‌ مترجمي‌ را قدرت‌ نقل‌ آن‌ نبوده‌ است‌ . گفتگوهاي‌ كمديهاي‌ او سرشار از حيات‌ است‌؛ و شايد حيات‌ و واقعيت‌ نيز ياراي‌ آن‌ نداشته‌ باشد كه‌ بدان‌ پايه‌ شدت‌، قدرت‌، و تندي‌ از خود نشان‌ دهد. وي‌، در قدرت‌ بيان‌ و استحكام‌ لفظ‌، با رابله‌، شكسپير، و ديكنز برابر است‌؛ قهرمانان‌ كمديهاي‌ او، چون‌ شخصيتهاي‌ آثار اين‌ بزرگان‌، بهتر از هر مورخي‌ خصوصيات‌ زندگي‌ عصر وي‌ را نمايش‌ مي‌دهند. هيچ‌ كس‌ تا آثار آريستوفان‌ رانخوانده‌ باشد، آتنيان‌ را نمي‌تواند شناخت‌. اما داستانهاي‌ او همگي‌ خنده‌ - آورند. از بي‌نظمي‌ جهان‌ وقايع‌ چنين‌ برمي‌آيد كه‌ حوادث‌ را ارتجالاً در پي‌ هم‌ مي‌نهاده‌ است‌. گاهي‌، در اواسط‌ داستان‌ موضوع‌ آن‌ به‌ پايان‌ مي‌رسد، و وي‌ ناچار است‌ كه‌ بقيه‌ي‌ وقت‌ را به‌ هزل‌گويي‌ و مسخره‌ بازي‌ بگذراند. لطيفه‌ گوييهايش‌ غالباً سخيف‌ است‌؛ از مسائل‌ بسيار ساده‌ و بي‌اهميت‌ سخن‌ مي‌گويد؛ به‌ كلام‌ خود بيش‌ از اندازه‌ طول‌ مي‌دهد؛ و غالباً، براي‌ ايجاد خنده‌، از هضم‌ و دفع‌ غذا و امور تناسلي‌ دم‌ مي‌زند. در كمدي‌ آرخاناييان‌ از كسي‌ سخن‌ مي‌رود كه‌ هشت‌ ماه‌ مداوم‌ به‌ كار دفع‌ مشغول‌ است‌؛ در كمدي‌ ابرها دفع‌ مواد زايده‌ي‌ بدن‌ با فلسفه‌ي‌ عالي‌ درهم‌ آميخته‌ است‌. در اين‌ نمايشنامه‌، يك‌ ورق‌ در ميان‌، از مقعد و باد معده‌ و اعضاي‌ تناسلي‌ تا انزال‌ و لواط‌ و استمنا سخن‌ مي‌رود. اين‌ كمدي‌ پر است‌ از اين‌گونه‌ نكات‌. وي‌ به‌ رقيب‌ سالخورده‌ي‌ خود كراتينوس‌ تهمت‌ مي‌زند كه‌ شبها بستر خودش‌ را تر مي‌كند. آريستوفان‌ بيش‌ از ساير شاعران‌ قديم‌ به‌ سخن‌ سرايان‌ عصر ما شبيه‌ است‌، زيرا كه‌ نوشته‌هاي‌ ضد اخلاق‌ و منافي‌ عفت‌ هيچ‌ گاه‌ كهنه‌ نمي‌شوند. ابتذال‌ و سخافت‌ كمديهاي‌ آريستوفان‌ وقتي‌ به‌ شدت‌ آشكار مي‌شود كه‌ پس‌ از آثار شاعران‌ ديگر يونان‌ - خاصه‌ پس‌ از تراژديهاي‌ اوريپيد خوانده‌ شوند. تصور نمي‌توان‌ كرد كه‌ تماشاگران‌ آن‌ درامها از اين‌ كمديها چه‌ لذتي‌ مي‌برده‌اند .

اگر ما خود از محافظه‌كاران‌ باشيم‌، مي‌توانيم‌ بگوييم‌ كه‌ اين‌ شاعر با هر گونه‌ راديكاليسم‌ مخالف‌، و به‌ همه‌ي‌ زشتيها و زيباييهاي‌ قديم‌ وفادار است‌. كمديهاي‌ آريستوفان‌ بيش‌ از آثار ساير نويسندگان‌ يوناني‌ ضد اخلاق‌ است‌؛ ولي‌، گويا به‌ اميد جبران‌ اين‌ نقص‌، قصد آن‌ دارد كه‌ با فساد اخلاق‌ جداً مبارزه‌ كند. آريستوفان‌ همواره‌ طرفدار اغنياست‌، ولي‌ جبن‌ و كمدلي‌ را نكوهش‌ مي‌كند. خود درباره‌ي‌ اوريپيد، چه‌ در زمان‌ حيات‌ و چه‌ بعد از مرگ‌ او، بي‌رحمانه‌ دروغ‌پردازي‌ مي‌كند، ولي‌ در عين‌ حال‌ خيانت‌ و دروغ‌ را مذموم‌ مي‌شمارد. زنان‌ آتن‌ را به‌ نحوي‌ باورناپذير پست‌ و بي‌مقدار مي‌خواند، ولي‌ اوريپيد را به‌ همين‌ سبب‌ محكوم‌ مي‌سازد. خدايان‌ را چنان‌ گستاخانه‌ مسخره‌ مي‌كند كه‌ در مقام‌ قياس‌ با سقراط‌ خداشناس‌ بايد او را كافر مطلق‌ بدانيم‌. ولي‌، از سوي‌ ديگر، خود را هوادار مذهب‌ مي‌شمارد و فلاسفه‌ را، به‌ جرم‌ اينكه‌ اساس‌ دين‌ را ويران‌ ساخته‌اند، سرزنش‌ مي‌كند. اما، با اين‌ همه‌، كلئون‌ مقتدر را هجو كردن‌ و پليديهاي‌ مردم‌ را در برابر چشمشان‌ نمايش‌ دادن‌ جرئت‌ و دليري‌ بسيار مي‌خواهد. وي‌، با بصيرت‌ و تيزهوشي‌ بسيار، خطري‌ را كه‌ از مجراي‌ دين‌ و اخلاق‌، از طريق‌ شكاكيت‌ سوفسطايي‌ و فردگرايي‌ اپيكوري‌، حيات‌ يونان‌ را تهديد مي‌كند باز مي‌شناسد و آن‌ را آشكار مي‌سازد. آتن‌ اگر پاره‌اي‌ از اندرزهاي‌ آريستوفان‌ را به‌ گوش‌ قبول‌ شنيده‌ بود و برحسب‌ آن‌ از شدت‌ امپرياليسم‌ خود مي‌كاست‌ و با اسپارت‌ صلح‌ مي‌كرد و فساد و اغتشاش‌ بعد از دوران‌ پريكلس‌ را با رهبري‌ آريستو كراتيك‌ تقليل‌ مي‌داد، شايد روزگارش‌ بهتر مي‌شد .

اندرزهاي‌ آريستوفان‌ بيشتر از آن‌ روي‌ بي‌تأثير ماند كه‌ وي‌ خود به‌ آنچه‌ مي‌گفت‌ چندان‌ اعتنايي‌ نداشت‌؛ افراطش‌ در گفتگو از امور جنسي‌ و هجو و دشنام‌ موجب‌ شد كه‌ قانون‌، حمله‌هاي‌ شخصي‌ و فردي‌ را منع‌ كند. هر چند كه‌ اين‌ قانون‌ به‌ زودي‌ لغو شد، كمدي‌ قديم‌، كه‌ به‌ هجو و نقد مسائل‌ سياسي‌ مي‌پرداخت‌، قبل‌ از مرگ‌ آريستوفان‌ (385) از ميان‌ رفت‌ و، حتي‌ در آخرين‌ نمايشنامه‌هاي‌ او، جاي‌ خود را به‌ «كمدي‌ ميانه‌» داد، كه‌ بيشتر به‌ امور اخلاقي‌ و عشقي‌ توجه‌ داشت‌. ولي‌ در حقيقت‌ اين‌ نوع‌ درام‌ يوناني‌ هنگامي‌ رو به‌ زوال‌ نهاد كه‌ شدت‌ و تندي‌ خود را از دست‌ داد. فيلمون‌ و مناندروس‌ يك‌ چند خودنمايي‌ كردند، سپس‌ ناپديد شدند و از يادها رفتند. ولي‌ آرستوفان‌ در برابر همه‌ي‌ دگرگونيهايي‌ كه‌ در اصول‌ اخلاقي‌ و سنن‌ ادبي‌ روي‌ داد پايداري‌ كرد، و هنوز، در زمان‌ ما، يازده‌ نمايشنامه‌ از چهل‌ و دو نمايشنامه‌ي‌ وي‌ باقي‌ مانده‌ و پي‌ در پي‌ به‌ نمايش‌ در مي‌آيد. حتي‌ امروزه‌، با وجود مشكلاتي‌ كه‌ در فهم‌ و ترجمه‌ي‌ اين‌ كمديها هست‌، آريستوفان‌ كاملاً زنده‌ و مورد توجه‌ است‌، و حتي‌ امروز ما مي‌توانيم‌ آثار وي‌ را بخوانيم‌ و از آن‌ لذتي‌ شيطاني‌ برگيريم‌ .

تاريخ‌ نويسان‌ عصر طلايي‌

18-26- گرچه‌ در اين‌ دوران‌ شعر و درام‌ به‌ اوج‌ كمال‌ خود رسيده‌ بود، نثر نيز رواج‌ تمام‌ داشت‌، سخنراني‌، كه‌ بر اثر دموكراسي‌ و نظام‌ قضايي‌ رونق‌ يافته‌ بود، يكي‌ از مهم‌ترين‌ عناصر فرهنگ‌ يونان‌ شد و با شور و شوق‌ تمام‌ مورد توجه‌ قرار گرفت‌. در سال‌ 466، كوراكس‌ سيراكوزي‌ رساله‌اي‌ نوشت‌ به‌ نام‌ هنر كلمات‌، و قصدش‌ راهنمايي‌ كساني‌ بود كه‌ مي‌خواستند در مجامع‌ و محاكم‌ سخن‌ بگويند. تقسيمات‌ قراردادي‌ خطا به‌ - يعني‌ مقدمه‌، روايت‌، بحث‌، ملاحظات‌، نكات‌ ثانوي‌، و خاتمه‌ - در اين‌ رساله‌ معين‌ شده‌ است‌. گورگياس‌ اين‌ فن‌ را به‌ آتنيان‌ آموخت‌، و آنتيفون‌ شيوه‌ي‌ آراسته‌ي‌ گورگياس‌ را در خطابه‌ها و رسالات‌ خود به‌ كار مي‌برد و با آن‌ جبهه‌ي‌ اوليگارشيك‌ را تقويت‌ مي‌كرد. با ظهور لوسياس‌، فن‌ خطابه‌ صورتي‌ زنده‌تر و طبيعي‌تر به‌ خود گرفت‌. ولي‌ فقط‌ سياستمداران‌ بزرگي‌ چون‌ تميستوكلس‌ و پريكلس‌ بودند كه‌ سخنراني‌ را از تصنع‌ پاك‌ ساختند و تأثير آن‌ را با سادگي‌ و بي‌پيرايگي‌ آشكار داشتند. سوفسطاييان‌ اين‌ سلاح‌ را چنان‌ تيز و نافذ ساختند و شاگردانشان‌ چنان‌ در به‌ كار بردن‌ آن‌ ورزيده‌ شدند كه‌ چون‌ اوليگارشها در 404 قدرت‌ را به‌ دست‌ آوردند، آموزش‌ اين‌ فن‌ را يك‌ سره‌ ممنوع‌ داشتند .

نثر دوره‌ي‌ پريكلس‌ به‌ تاريخ‌نويسي‌ رونق‌ و اهميت‌ بخشيد. از يك‌ نظرگاه‌، در قرن‌ پنجم‌ ق‌م‌ بود كه‌ تحقيق‌ در اعصار گذشته‌ رواج‌ يافت‌، و به‌ محل‌ و مقام‌ انسان‌ در سير زمان‌ آگاهانه‌ توجه‌ شد . واقعه‌ نگاري‌ هرودوت‌ سرشار از شور و قدرت‌ جواني‌ است‌. ولي‌، پنجاه‌ سال‌ بعد، هنگامي‌ كه‌ توسيديد در ميدان‌ ظاهر مي‌شود، اين‌ فن‌ به‌ حدي‌ كمال‌ يافته‌ است‌ كه‌ در دوره‌هاي‌ بعد هيچ‌كس‌ از آن‌ فراتر نمي‌رود. فلسفه‌ي‌ سوفسطايي‌ تنها عنصري‌ است‌ كه‌ اين‌ دو مورخ‌ را از هم‌ جدا و متمايز مي‌سازد. هرودوت‌ مردي‌ ساده‌تر و شايد نيك‌انديش‌تر بود، و بي‌شك‌ روحي‌ زنده‌تر داشت‌. وي‌، در حدود سال‌ 484 ، در هاليكارناسوس‌ به‌ دنيا آمد و خاندانش‌ بدان‌ پايه‌ ممتاز و مهم‌ بود كه‌ افراد آن‌ در تحريكات‌ سياسي‌ شركت‌ مي‌جستند. او خود، در سي‌ و دو سالگي‌، به‌ سبب‌ كارهاي‌ عم‌ خويش‌، از شهر بيرون‌ رانده‌ شد؛ در همين‌ اوان‌ بود كه‌ مسافرتهاي‌ دور و دراز خود را آغاز كرد و اساس‌ كتاب‌ تاريخ‌ خويش‌ را فراهم‌ داشت‌. وي‌ از فنيقيه‌ به‌ مصر روانه‌ شد، از آنجا تا الفنتين‌ به‌ سوي‌ جنوب‌ پيش‌ رفت‌، از مغرب‌ تا كورنه‌، در مشرق‌ تا شوش‌، و از شمال‌ تا شهرهاي‌ يوناني‌ ساحل‌ درياي‌ سياه‌ سفر كرد. به‌ هر كجا مي‌رفت‌، با دقت‌ يك‌ محقق‌ و با كنجكاوي‌ يك‌ كودك‌ در همه‌ چيز تفحص‌ مي‌كرد؛ هنگامي‌ كه‌ در حدود سال‌ 447 در آتن‌ مستقر شد، ملاحظات‌ و يادداشتهاي‌ فراواني‌ درباره‌ي‌ تاريخ‌ و جغرافيا و عادات‌ و رسوم‌ كشورها و مردم‌ اطراف‌ مديترانه‌ فراهم‌ كرده‌ بود. هرودوت‌ با اين‌ توشه‌ي‌ گرانقدر، و با اندكي‌ انتحال‌ و اقتباس‌ از آثار هكاتايوس‌ و ساير پيشينيان‌، مشهورترين‌ اثر تاريخي‌ جهان‌ را پديدآورد و تاريخ‌ زندگي‌ مردم‌ مصر و خاور نزديك‌ و يونان‌ را، از مبادي‌ اساطيري‌ تا زمان‌ جنگ‌ ايران‌ و آتن‌، ثبت‌ كرد. روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ وي‌ بخشهايي‌ از كتاب‌ خود را در آتن‌ و در اولمپيا براي‌ مردم‌ مي‌خواند. آتنيان‌ چنان‌ از شرح‌ جنگ‌ يونان‌ و ايران‌ و از وصف‌ كارهاي‌ خويش‌ خرسند و شادمان‌ شدند كه‌ رأي‌ دادند تا به‌ وي‌ دوازده‌ تا لنت‌ (معادل‌ 000 ، 60 دلار) جايزه‌ داده‌ شد؛ همه‌ي‌ تاريخ‌نويسان‌ اين‌ روايت‌ را دلنشين‌تر از آن‌ مي‌دانند كه‌ حقيقتي‌ داشته‌ باشد .

در مقدمه‌ي‌ كتاب‌، به‌ شيوه‌اي‌ پر شكوه‌، غرض‌ از تأليف‌ آن‌ چنين‌ بيان‌ شده‌ است‌ :

اين‌ كتاب‌ ذكر پژوهشهاي‌ هرودوت‌ هاليكارناموسي‌ است‌، و بدان‌ سبب‌ پديد آمده‌ است‌ كه‌ كارهاي‌ شگرف‌ و شگفت‌انگيز يونانيان‌ و بيگانگان‌ به‌ دست‌ فراموشي‌ سپرده‌ نشود. خاصه‌ آنكه‌ انگيزه‌هاي‌ جنگهاي‌ آنان‌ نيز بر كسي‌ پوشيده‌ نماند .

هرودوت‌ در كتاب‌ خود به‌ ذكر تاريخ‌ همه‌ي‌ ملتهاي‌ مشرق‌ مديترانه‌ پرداخته‌ است‌، و از اين‌ روي‌ اثر وي‌ را مي‌توان‌، به‌ مفهومي‌ محدودتر، «تاريخ‌ جهان‌» نام‌ گذارد. اين‌ كتاب‌ به‌ مراتب‌ از تاريخ‌ توسيديد كامل‌تر و مجال‌ بحث‌ در آن‌ گشوده‌تر است‌. تضادي‌ كه‌ بين‌ استبداد كشورهاي‌ بيگانه‌ و دموكراسي‌ يونان‌ وجود دارد به‌ وقايع‌ اين‌ كتاب‌ وحدتي‌ بخشيده‌ است‌ كه‌ بي‌آنكه‌ مؤلف‌ خود خواسته‌ باشد، علي‌رغم‌ چند وقفه‌ و بازگشت‌ نامنظم‌، يك‌ سر به‌ سوي‌ پايان‌ منتظره‌ و حماسه‌وار سالاميس‌ پيش‌ مي‌روند. غرض‌ از تأليف‌ اين‌ كتاب‌ «ثبت‌ اعمال‌ شگفت‌انگيز و جنگها»ست‌. وقايع‌ آن‌ در حقيقت‌ گاهي‌ كج‌ فهمي‌ تأسف‌انگيز گيبن‌ را از تاريخ‌ به‌ ياد مي‌آورد، زيرا در نظر وي‌ تاريخ‌ عبارت‌ است‌ از «ذكر جنايات‌، خطاها، و تيره‌روزيهاي‌ انساني‌.» هر چند كه‌ هرودوت‌ در باب‌ ادبيات‌ و فلسفه‌ و علوم‌ و صنايع‌ فقط‌ گاه‌گاه‌ برسيل‌ اتفاق‌ سخن‌ مي‌گويد، اما با اين‌ همه‌، در توصيف‌ اجتماعات‌، از آداب‌ و رسوم‌ و عقايد و طرز لباس‌ پوشيدن‌ مردم‌ هر ناحيه‌ نكات‌ بسيار ذكر مي‌كند. از پريدن‌ گربه‌هاي‌ مصري‌ در آتش‌، از مست‌شدن‌ دانوبيان‌ بر اثر استشمام‌، از بناي‌ ديوارهاي‌ بابل‌، از خوردن‌ ماساگتها پدران‌ و مادران‌ خويش‌ را، و از روييدن‌ ريشي‌ ستبر بر چهره‌ي‌ كاهنه‌ي‌ معبد آتنه‌ در پداسوس‌ به‌ تفصيل‌ سخن‌ مي‌راند. وي‌ نه‌ تنها به‌ توصيف‌ شاهان‌ و شهبانوان‌ مي‌پردازد، بلكه‌ همه‌ گونه‌ مردم‌ را وصف‌ مي‌كند؛ زنان‌، كه‌ در تاريخ‌ توسيديد ذكري‌ از ايشان‌ به‌ ميان‌ نيامده‌ بود، صفحات‌ اين‌ كتاب‌ را با زيبايي‌ و بي‌رحميها و افتضاحات‌ خود رنگين‌ كرده‌اند .

چنان‌ كه‌ استرابون‌ مي‌گويد «در نوشته‌ي‌ هرودوت‌ سخن‌ پوچ‌ فراوان‌ است‌»، لكن‌ بايد دانست‌ كه‌ اين‌ مورخ‌، چون‌ ارسطو، در زمينه‌هاي‌ گوناگون‌ گام‌ نهاده‌، و امكان‌ خطاكردن‌ بسيار داشته‌ است‌. دامنه‌ي‌ جهل‌ او، چون‌ حيطه‌ي‌ عملش‌، فراخ‌ است‌، و زودباوري‌ او از فرزانگيش‌ كم‌ نيست‌. به‌ گمان‌ او، مني‌ مردم‌ حبشه‌ چون‌ رنگ‌ پوستشان‌ سياه‌ است‌. اعتقاد او بر اين‌ است‌ كه‌ مردم‌ لاكدايمون‌ بدان‌ سبب‌ در جنگها پيروز مي‌شدند كه‌ استخوانهاي‌ اورستس‌ را به‌ اسپارت‌ برده‌ بودند. درباره‌ي‌ تعداد و مقدار سپاهيان‌ خشيارشا، درباره‌ي‌ كشتگان‌ ايراني‌، و درباره‌ي‌ فتوحات‌ آسوده‌ از زخم‌ و زبان‌ يونانيان‌ سخنان‌ گزافه‌ مي‌گويد. وي‌ در كار خويش‌ از تعصب‌ ميهن‌پرستي‌ خالي‌ نيست‌، لكن‌ جانب‌ عدالت‌ را نيز رها نمي‌كند. در مناظرات‌ و مباحثات‌ سياسي‌، حق‌ هر دو جانب‌ را ادا مي‌كند؛ دلاوري‌ مهاجمين‌ و شرافت‌ و شهامت‌ ايرانيان‌ را مي‌ستايد. هرگاه‌ كه‌ به‌ راويان‌ و مخبران‌ بيگانه‌ اعتماد مي‌كند، دچار خطاهاي‌ بزرگ‌ مي‌شود؛ چنان‌ كه‌ بختنصر را زن‌ مي‌پندارد، كوههاي‌ آلپ‌ را رود مي‌شناسد، و خئوپس‌ را پس‌ از رامسس‌ سوم‌ مي‌انگارد. ولي‌ هر گاه‌ كه‌ خود در امري‌ شاهد و ناظر بوده‌ باشد،قولش‌ پذيرفتني‌ است‌، و با گسترش‌ دامنه‌ي‌ آگاهيهاي‌ ما حقيقت‌ اين‌گونه‌ گزارشهاي‌ وي‌ روز به‌ روز روشن‌تر مي‌شود .

بسياري‌ از خرافات‌ را بي‌تأمل‌ مي‌پذيرد، از معجزات‌ فراوان‌ سخن‌ مي‌گويد، گفته‌ي‌ غيبگويان‌ را با احترام‌ تمام‌ نقل‌ مي‌كند، و صفحات‌ كتاب‌ خود را با ذكر پيش‌بينيها و تطيرات‌ گوناگون‌ سياه‌ مي‌سازد؛ براي‌ سمله‌ و ديونوسوس‌ و هراكلس‌ تاريخ‌ مرگ‌ و حيات‌ معين‌ مي‌كند و، چون‌ بوسوئه‌، تاريخ‌ جهان‌ را سراسر نمايشي‌ مي‌داند كه ‌ مشيئت‌ الهي‌ بر شئون‌ آن‌ حكمرواست‌ و در آن‌ نيكي‌ و فضيلت‌ پاداش‌، و بدي‌ و خونريزي‌ و كاميابي‌ گستاخانه‌ي‌ آدمي‌ كيفر مي‌يابد. ولي‌ گاه‌، گويي‌ بر اثر شنيدن‌ عقايد سوفسطاييان‌، در اواخر عمر، عاقلانه‌ و منطقي‌ انديشه‌ مي‌كند؛ مي‌گويد كه‌ خدايان‌ اولمپي‌ را هومر و هزيود ساخته‌اند، و معتقد است‌ كه‌ اديان‌ و اعتقادات‌ زاده‌ي‌ آداب‌ و رسومند، و آگاهي‌ همه‌ي‌ مردم‌ در باب‌ خدايان‌ يكسان‌ است‌. هر چند كه‌ مشيئت‌ الهي‌ را حاكم‌ بر تاريخ‌ مي‌داند، در كار خود آن‌ را به‌ يك‌ سو نهاده‌، به‌ جستجوي‌ علل‌ طبيعي‌ مي‌پردازد. به‌ شيوه‌ي‌ محققان‌ علوم‌، افسانه‌ي‌ ديونوسوس‌ و اوزيريس‌ را با هم‌ مي‌سنجد صبورانه‌ لبخند مي‌زند، و خود در توجيه‌ آن‌گونه‌ امور عللي‌ طبيعي‌ و امكان‌پذير بيان‌ مي‌دارد. در تعريف‌ روش‌ كلي‌ خويش‌، زيركانه‌ چنين‌ مي‌گويد : « من‌ بايد آنچه‌ را كه‌ روايت‌ شده‌ است‌ باز گويم‌، لكن‌ هرگز خود به‌ باور داشتن‌ آن‌ مجبور نيستم‌. و شما اين‌ سخن‌ را در مورد همه‌ي‌ روايات‌ اين‌ تاريخ‌ صادق‌ بدانيد.» هرودوت‌ نخستين‌ مورخ‌ يوناني‌ است‌ كه‌ آثارش‌ به‌ دست‌ ما رسيده‌؛ از اين‌ روي‌، سيسرون‌ را كه‌ به‌ وي‌ پدر تاريخ‌» لقب‌ داده‌ است‌ مي‌توان‌ معذور داشت‌. لوكيانوس‌ نيز، چون‌ اكثر بزرگان‌ قديم‌، هرودوت‌ را برتر از توسيديد شمرده‌ است‌ .

ولي‌ با اين‌ همه‌، فرق‌ ميان‌ ذهن‌ هرودوت‌ و توسيديد همچون‌ تفاوتي‌ است‌ كه‌ بين‌ عنفوان‌ جواني‌ و دوران‌ كمال‌ موجود است‌. توسيديد مولد عصر روشنگري‌ يونان‌ است‌. همچنان‌ كه‌ گيبن‌ خويشاوند روحي‌ و فكري‌ بيل‌ و ولتر بود، وي‌ نيز نسبت‌ به‌ سوفسطاييان‌ مي‌برد. پدرش‌ مردي‌ دولتمند بود كه‌ در تراكيا چندين‌ كان‌ طلا در تصرف‌ داشت‌؛ مادرش‌ نيز در يكي‌ از خاندانهاي‌ سرشناس‌ تراكيا زاده‌ شده‌ بود. وي‌ خود تا آنجا كه‌ ممكن‌ بود در آتن‌ دانش‌ آموخت‌ و در ميان‌ شكاكان‌ پرورش‌ فكري‌ يافت‌. هنگامي‌ كه‌ جنگ‌ پلوپونزي‌ روي‌ نمود، وي‌ روز به‌ روز وقايع‌ آن‌ را ثبت‌ كرد. در سال‌ 430، از وبايي‌ كه‌ آمده‌ بود آسيب‌ ديد. در 424 ، هنگامي‌ كه‌ سي‌ و شش‌ ساله‌ (يا چهل‌ ساله‌) بود، جهت‌ تسخير تراكيا، به‌ فرماندهي‌ ناوگان‌ انتخاب‌ شد. در اين‌ لشكركشي‌، تنها او و سرداري‌ ديگر داراي‌ چنين‌ منصبي‌ بودند. ولي‌ چون‌ نتوانست‌ بحريه‌ي‌ خود را به‌ هنگام‌ به‌ سوي‌ آمفيپوليس‌ رهسپار كند و آن‌ را در خطر محاصره‌ نيفكند، آتنيان‌ وي‌ را از شهر خويش‌ بيرون‌ راندند. توسيديد، پس‌ از آن‌، بيست‌ سال‌ به‌ سير و سياحت‌ سرگرم‌ بود و بيشتر ايام‌ را در پلوپونز به‌ سر مي‌برد. اقامت‌ وي‌ در كشور متخاصم‌، و آشناييش‌ با مردمان‌ آن‌، موجب‌ شد كه‌ در كار خويش‌ جانب‌ اعتدال‌ و بي‌طرفي‌ را نگاه‌ دارد؛ همين‌ خاصيت‌ است‌ كه‌ وجه‌ امتياز كتاب‌ او شده‌ است‌. انقلاب‌ اوليگارشها به‌ دوران‌ تبعيد او پايان‌ بخشيد؛ در سال‌ 404 به‌ آتن‌ بازگشت‌، چندي‌ بعد، يعني‌ در سال‌ 396 يا اندكي‌ قبل‌ از آن‌، درگذشت‌ يا به‌ روايتي‌ كشته‌ شد، و كتاب‌ تاريخ‌ جنگ‌ پلوپونزي‌ ناتمام‌ ماند. وي‌ در آغاز آن‌ كتاب‌ چنين‌ مي‌گويد :

توسيديد، يكي‌ از مردم‌ آتن‌، شرح‌ جنگ‌ ميان‌ پلوپونزيان‌ و آتنيان‌ را از نخستين‌ لحظه‌ي‌ آغاز نگاشت‌، زيرا رأي‌ او بر آن‌ بود كه‌ اين‌ جنگ‌ سخت‌ مهم‌ و خطير خواهد افتاد، و بيش‌ از همه‌ي‌ جنگهاي‌ پيشين‌ شايسته‌ي‌ نقل‌ و روايت‌ است‌ .

توسيديد تاريخ‌ خود را از جايي‌ آغاز مي‌كند كه‌ هرودوت‌ ختم‌ كرده‌ بود، يعني‌ پايان‌ جنگ‌ با ايران‌، جاي‌ بسي‌ تأسف‌ است‌ كه‌ مورخ‌ صاحب‌ نبوغ‌ يوناني‌ در حيات‌ يونان‌ جز جنگ‌ چيز ديگري‌ را شايسته‌ي‌ ثبت‌ و وصف‌ نديده‌ است‌ . هرودوت‌ تاريخ‌ خود را براي‌ درس‌خواندگان‌ مي‌نوشت‌، ولي‌ توسيديد بيشتر قصدش‌ آن‌ است‌ كه‌ براي‌ تاريخ‌نويسان‌ آينده‌ مطالبي‌ فراهم‌ سازد و سياستمداران‌ و ملكداران‌ را راهنمايي‌ كند؛ هرودوت‌ شيوه‌اي‌ گشاده‌ و بي‌تكلف‌ و سهل‌ داشت‌، گويي‌ از حماسه‌هاي‌ آزاد و بي‌قيد هومر الهام‌ مي‌گرفت‌. اما توسيديد، همچون‌ كسي‌ كه‌ مصاحب‌ و مستمع‌ فلاسفه‌ و خطيبان‌ و شاعران‌ بوده‌ باشد، شيوه‌اي‌ پيچيده‌ و مبهم‌ دارد، زيرا مي‌خواهد كه‌ در عين‌ حال‌ هم‌ دقيق‌ و پرمغز بنويسد و هم‌ جانب‌ اختصار را نگاه‌ دارد.

هر چند كه‌ گاه‌، با افراط‌ در استعمال‌ صنايع‌ لفظي‌ و قواعد علم‌ بيان‌، فصاخت‌ نوشته‌ي‌ خويش‌ را زايل‌ مي‌سازد، اما در پاره‌اي‌ موارد چون‌ تاسيت‌ شيوه‌اي‌ زنده‌ و محكم‌ دارد، و در لحظات‌ و نقاط‌ بحراني‌ وقايع‌، شدت‌ و قدرتي‌ در بيانش‌ ظاهر مي‌شود كه‌ تأثير آن‌ از درامهاي‌ اوريپيد كمتر نيست‌. در آثار درام‌ نويسان‌، هيچ‌ صحنه‌اي‌ نيست‌ كه‌ از شرح‌ جمله‌ي‌ به‌ سيراكوز، وصف‌ ترديد و دودلي‌ نيكياس‌، و بيان‌ وحشتي‌ كه‌ پس‌ از شكست‌ وي‌ پديد آمد قوي‌تر و مؤثرتر باشد؛ هرودوت‌ از جايي‌ به‌ جاي‌ ديگر، و از زماني‌ به‌ زمان‌ ديگر، با نظم‌ و ترتيب‌ پيش‌ مي‌رود. اما توسيديد فقط‌ ترتيب‌ تاريخي‌ وقايع‌ را در نظر مي‌گيرد و تسلسل‌ وقايع‌ مربوط‌ به‌ هم‌ را فداي‌ آن‌ مي‌سازد؛ هرودوت‌ به‌ اهميت‌ شخصيتها بيشتر تكيه‌ مي‌كند تا به‌ سير منطقي‌ وقايع‌، و اشخاص‌ را در جريان‌ تاريخ‌ مؤثر مي‌داند. اما توسيديد، گرچه‌ به‌ تأثير شخصيتهاي‌ استثنايي‌ معتقد است‌ و گاه‌گاه‌ با ذكر كساني‌ چون‌ پريكلس‌ و آلكييادس‌ و نيكياس‌ به‌ تاريخ‌ خود رنگ‌ داستان‌ مي‌زند، هميشه‌ وقايع‌ را بدون‌ توجه‌ به‌ افراد، و با در نظر گرفتن‌ علل‌ و تحولات‌ و نتايج‌ آنها، ثبت‌ مي‌كند؛

هرودوت‌ از وقايع‌ بسيار دور، كه‌ غالباً از دست‌ دوم‌ و سوم‌ به‌ وي‌ رسيده‌ است‌، سخن‌ مي‌گويد. توسيديد بيشتر همچون‌ كسي‌ كه‌ خود شاهد و ناظر حادثه‌اي‌ بوده‌ باشد روايت‌ مي‌كند، و گويي‌ خود عين‌ وقايع‌ يا مدارك‌ و اسناد اصلي‌ را به‌ چشم‌ ديده‌ و يا از كساني‌ كه‌ خود ناظر بوده‌اند گزارش‌ آن‌ را شنيده‌ است‌ - حتي‌، در پاره‌اي‌ موارد، مآخذ و منابع‌ روايات‌ خود را نيز ذكر مي‌كند. وي‌ سخت‌ پايبند وضوح‌ و روشني‌ مطالب‌ است‌. حتي‌ نكات‌ جغرافيايي‌ را با دقت‌ و تفصيل‌ تمام‌ بيان‌ مي‌كند. درباره‌ي‌ اشخاص‌ و وقايع‌ به‌ ندرت‌ داوريهاي‌ اخلاقي‌ مي‌كند. نيشخند اشرافي‌ وي‌ به‌ دموكراسي‌ آتن‌ در تصوير كلئون‌ بي‌اختيار ظاهر مي‌شود، لكن‌ اغلب‌، احساسات‌ شخصي‌ را از كار خويش‌ دور نگاه‌ مي‌دارد. در ذكر وقايع‌، حق‌ هر دو جانب‌ را عادلانه‌ ادا مي‌كند. در شرح‌ دوران‌ كوتاهي‌ كه‌ توسيديد به‌ خدمت‌ سربازي‌ اشتغال‌ داشته‌ است‌، بدان‌گونه‌ سخن‌ مي‌گويد كه‌ گويي‌ او را هيچ‌ نمي‌شناخته‌ و هرگز خود او نبوده‌ است‌. توسيديد را مي‌توان‌ پدر روش‌ علمي‌ تاريخ‌ دانست‌. وي‌ خود به‌ دقت‌ و رنج‌ و كوششي‌ كه‌ در اين‌ كار داشته‌ است‌ مباهات‌ مي‌كند و، با نظري‌ تند و كوتاه‌ به‌ هرودوت‌، درباره‌ي‌ خود چنين‌ مي‌گويد :

بر روي‌ هم‌، من‌ گمان‌ مي‌كنم‌ نتيجه‌اي‌ كه‌ از اين‌ اسناد و دلايل‌ گرفته‌ام‌ كاملاً قابل‌ اعتماد باشد . يقين‌ دارم‌ كه‌ اين‌ سخنان‌ با داستانهاي‌ شاعراني‌ كه‌ گرافه‌گويي‌ را هنر خويش‌ مي‌شمارند، يا با نوشته‌هاي‌ راوياني‌ كه‌ حقيقت‌ را فداي‌ دل‌انگيزي‌ آثار خويش‌ مي‌سازند، باطل‌ و بي‌اثر نخواهد شد. زيرا آنچه‌ اينان‌ مي‌گويند دليل‌ و مدركي‌ ندارد و با گذشت‌ زمان‌ ارزش‌ تاريخي‌ خويش‌ را از دست‌ مي‌دهد و در قلمرو اساطير جاي‌ مي‌گيرد. اما چون‌ از اين‌ دو روي‌ برگردانيم‌، به‌ حقايق‌ مسلم‌ و ترديد ناپذيري‌ مي‌رسيم‌ كه‌ شايسته‌ي‌ اعتمادند؛ نتايجي‌ حاصل‌ مي‌كنيم‌ كه‌ چنان‌ كه‌ بايد با رويدادهاي‌ ادوار قديم‌ سازگارند... كتاب‌ من‌ از زيباييهاي‌ شاعرانه‌ و دل‌انگيز عاري‌ است‌، و بيم‌ آن‌ دارم‌ كه‌ رغبت‌ خوانندگان‌ را به‌ سوي‌ خود نكشد؛ اما اگر پژوهندگاني‌ كه‌ در پي‌ آنند تا از گذشته‌ اخباري‌ درست‌ به‌ دست‌ آورند و به‌ ياري‌ آن‌ آينده‌ را توجيه‌ و تفسير كنند اين‌ تاريخ‌ را به‌ ديده‌ي‌ قبول‌ بنگرند و سودمند بشناسد، من‌ خرسند خواهم‌ گشت‌. زيرا شك‌ نيست‌ كه‌، در سير تاريخ‌، آينده‌ اگر گذشته‌ را در خود منعكس‌ نسازد، دست‌ كم‌ بايد شبيه‌ آن‌ باشد . من‌ اين‌ تاريخ‌ را بدان‌ نيت‌ ننوشته‌ام‌ كه‌ در اين‌ زمان‌ مورد پسند مردم‌ شود، بلكه‌ خواسته‌ام‌ آن‌ را ارج‌ و بهاي‌ ابدي‌ بخشم‌ .

با اين‌ همه‌، وي‌ در يك‌ مورد دقت‌ و صحت‌ را رعايت‌ نمي‌كند، و آن‌ هنگامي‌ است‌ كه‌ گفتارهاي‌ مطنطن‌ و آراسته‌ از زبان‌ قهرمانان‌ خود جاري‌ مي‌سازد. وي‌ خود به‌ صراحت‌ اقرار مي‌كند كه‌ اين‌ گفتارها اغلب‌ زاده‌ي‌ خيال‌ اوست‌، ولي‌ توسيديد از اين‌ راه‌ شخصيتهاي‌ خود را زنده‌تر جلوه‌گر مي‌سازد و آرا و حوادث‌ را بهتر شرح‌ مي‌دهد. وي‌ مدعي‌ است‌ كه‌ هر يك‌ از اين‌ گفتارها حاوي‌ جميع‌ نكات‌ و مطالبي‌ است‌ كه‌ در زمان‌ خود بر زبان‌ اشخاص‌ آمده‌ است‌. اگر چنين‌ باشد، مي‌بايست‌ همه‌ي‌ سرداران‌ و ملكداران‌ يونان‌ نزد گورگياس‌ خطابه‌، نزد سوفسطاييان‌ فلسفه‌، و نزد تراسوماخوس‌ علم‌ اخلاق‌ آموخته‌ باشند. همه‌ي‌ اين‌ گفتارها به‌ يك‌ شيوه‌اند و دقت‌ و نكته‌ سنجي‌ و واقع‌بيني‌ آنها همه‌ يكسان‌ است‌. در اين‌ سخنرانيها، اسپارتيان‌ كم‌سخن‌، چون‌ آتنيان‌ سوفسطايي‌پرور، پرگوي‌ و پرجوش‌ و خروشند. مردان‌ سياستمدار سخناني‌ مي‌گويند كه‌ فرسنگها از سياست‌ به‌ دور است‌. در گفتار سرداران‌ و جنگجويان‌ درستي‌ و امانتي‌ صلح‌جويانه‌ مشهود است‌. «خطابه‌ي‌ جنازه‌» كه‌ پريكلس‌ بيان‌ داشت‌، مقاله‌ي‌ بديعي‌ است‌ در ستايش‌ نيكوييهاي‌ آتن‌، و با زيبايي‌ تمام‌ از خامه‌ي‌ مردي‌ كه‌ از شهر و ديار خويش‌ رانده‌ شده‌ تراوش‌ كرده‌ است‌. اما پريكلس‌ به‌ ساده‌سخن‌ گفتن‌ بيشتر معروف‌ بود تا به‌ فصاحت‌ و بلاغت‌؛ پلوتارك‌ داستان‌ وي‌ را خراب‌تر مي‌كند، زيرا مي‌گويد كه‌ پريكلس‌ هيچ‌ نوشته‌اي‌ از خود بر جاي‌ نگذاشته‌ و از گفتارهايش‌ نيز چيزي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌ .

عيبهاي‌ توسيديد به‌ اندازه‌ي‌ حسنهاي‌ اوست‌؛ چون‌ مردم‌ تراكيا سخت‌ و جدي‌ است‌، و از نكته‌سنجي‌ و شوخ‌طبعي‌ آتنيان‌ بي‌بهره‌ است‌. در كتاب‌ او از طنز و لطيفه‌ اثري‌ نيست‌. او چنان‌ به‌ «جنگي‌ كه‌ توسيديد راوي‌ آن‌ است‌» (اين‌ عبارتي‌ است‌ كه‌ با مباهات‌ تمام‌ در سراسر كتاب‌ تكرار مي‌شود) دلبسته‌ است‌ كه‌ فقط‌ به‌ وقايع‌ سياسي‌ و امور نظامي‌ توجه‌ دارد. صفحات‌ تاريخ‌ وي‌ از شرح‌ جنگها پوشيده‌ شده‌، از هيچ‌ هنرمندي‌ ذكري‌ به‌ ميان‌ نمي‌آورد، و آثار صنعتي‌ را يك‌ سره‌ ناديده‌ مي‌گيرد . هميشه‌ كنجكاوانه‌ در جستجوي‌ علتهاست‌، ولي‌ به‌ ندرت‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ از مسائل‌ سياسي‌ بگذرد و به‌ عوامل‌ اقتصادي‌، كه‌ منشأ و مبناي‌ اين‌ حوادث‌ است‌، دست‌ يابد. گرچه‌ مدعي‌ است‌ كه‌ براي‌ نسلهاي‌ آينده‌ تاريخ‌نگاري‌ مي‌كند، در كتاب‌ خود هيچ‌گاه‌ از تشكيلات‌ دولتهاي‌ يوناني‌، از وضع‌ زندگي‌ شهرستانها، و از نظامهاي‌ اجتماعي‌ سخني‌ با ما نمي‌گويد. زنان‌ را نيز، چون‌ خدايان‌، در روايات‌ خود نياورده‌ است‌ و، از دهان‌ پريكلس‌ زن‌پرست‌ كه‌ به‌ جهت‌ فاحشه‌اي‌ كه‌ خواستار آزادي‌ زنان‌ بود مقام‌ خويش‌ را در خطر افكند، چنين‌ مي‌گويد: «شهرت‌ زن‌ در آن‌ است‌ كه‌ نامش‌ كمتر به‌ زبان‌ مردان‌ بيايد؛ چه‌ به‌ نيكي‌، چه‌ به‌ زشتي‌.» توسيديد با پرشكوه‌ترين‌ دوره‌ي‌ تاريخ‌ فرهنگ‌ روبه‌روست‌. لكن‌ درگير و دار شكستها و پيروزيهاي‌ جنگي‌ پي‌ در پي‌، كه‌ با هيچ‌ منطقي‌ سازگار نيست‌، خود را گم‌ مي‌كند و از حيات‌ فكري‌ و ذوقي‌ آتن‌ نغمه‌اي‌ نمي‌سرايد. وي‌، حتي‌ پس‌ از مورخ‌شدن‌، بازهمان‌ سردار جنگي‌ است‌ .

با اين‌ همه‌، قدر او بر ما معلوم‌ است‌؛ نبايد بيش‌ از اندازه‌ شكوه‌ كنيم‌ كه‌ وي‌ چيزي‌ را كه‌ نمي‌خواسته‌ و برعهده‌ نداشته‌ است‌ نوتشه‌. در كار او، دست‌ كم‌، روش‌ علمي‌ تاريخ‌نگاري‌، احترام‌ به‌ حقيقت‌، دقت‌ مشاهده‌، قضاوت‌ منصفانه‌، جزالت‌ بيان‌، شيوه‌ي‌ دلنشين‌، و انديشه‌اي‌ ژرف‌ و موي‌ شكاف‌، كه‌ واقع‌بيني‌ سخت‌ و دقيق‌ آن‌ داروي‌ نيروبخش‌ روح‌ خيالباف‌ و شاعرانه‌ي‌ ماست‌، از هر جهت‌ نمودار است‌. در اين‌ تاريخ‌ از اساطير و روايات‌ غير معقول‌ و معجزات‌ نشاني‌ نيست‌. توسيديد داستانهاي‌ پهلواني‌ را مي‌پذيرد، اما سعي‌ دارد كه‌ آنها را به‌ نحوي‌ طبيعي‌ و معقول‌ توجيه‌ كند. از ذكر خدايان‌ يك‌ سره‌ سرباز مي‌زند. هيچ‌ خدايي‌ در كتاب‌ او راه‌ نيافته‌ است‌. درباره‌ي‌ كاهنان‌ و پيشگوييهاي‌ ابهام‌آميز و بي‌خطر آنان‌ با تمسخر سخن‌ مي‌گويد، و به‌ حماقت‌ نيكياس‌، كه‌ بر قول‌ غيبگويان‌ بيشتر اعتماد دارد تا به‌ دانش‌ و معرفت‌، مي‌خندد. وي‌ به‌ مشيئت‌ الهي‌ و قضاي‌ آسماني‌ اعتقادي‌ ندارد، حتي‌ اصل‌ «تكامل‌» را نيز نمي‌پذيرد. زندگاني‌ و تاريخ‌ در نظر او تراژدي‌ پست‌ و در عين‌ حال‌ شريفي‌ است‌ كه‌ گاه‌گاه‌ بر اثر ظهور مردان‌ بزرگ‌ ارج‌ و بهايي‌ مي‌يابد و باز در حضيض‌ خرافه‌ و جنگ‌ فرو مي‌افتد. به‌ عقيده‌ي‌ او، نتيجه‌ي‌ جنگ‌ دين‌ و فلسفه‌ معلوم‌ است‌؛ سرانجام‌، پيروزي‌ از آن‌ فلسفه‌ خواهد بود .

پلوتارك‌ و آتنايوس‌ از يك‌ صد مورخ‌ يوناني‌ ياد مي‌كنند كه‌ همگي‌ در دوران‌ اعتلاي‌ فرهنگ‌ آن‌ كشور مي‌زيسته‌اند. لكن‌ از آن‌ جمله‌ تنها نام‌ و آثار هرودوت‌ و توسيديد بر جاي‌ مانده‌، و ديگران‌ با گذشت‌ زمان‌ يك‌ سره‌ از يادها رفته‌اند. از تاريخ‌نويسان‌ دوره‌هاي‌ بعد نيز، جز سطوري‌ پراكنده‌، چيزي‌ در دست‌ نيست‌. ساير آثار ادبي‌ يونان‌ نيز از اين‌ وضع‌ بركنار نيستند. از صدها درام‌ نويسي‌ كه‌ در جشنها و مسابقات‌ ديونوسوسي‌ جايزه‌ مي‌بردند، ما فقط‌ سه‌ تن‌ را مي‌شناسيم‌؛ از آن‌ سه‌ نيز چند اثر معدود به‌ دست‌ ما نرسيده‌. از كمدي‌ نويسان‌ بسيار فقط‌ يكي‌ برجاي‌ مانده‌؛ از فلاسفه‌ي‌ بزرگ‌ اين‌ عصر فقط‌ از دو تن‌ آگاهي‌ داريم‌. بر روي‌ هم‌، مي‌توانيم‌ گفت‌ كه‌ از ادبيات‌ پر ارج‌ و نقادي‌ شده‌ي‌ قرن‌ پنجم‌ يونان‌، بيش‌ از يك‌ بيستم‌ باقي‌ نمانده‌ است‌؛ از آثار ادبي‌ دوره‌هاي‌ قبل‌ از آن‌، حتي‌ از اين‌ مقدار هم‌ كمتر به‌ دست‌ ما رسيده‌ است‌. آنچه‌ از آن‌ دوران‌ به‌ جاي‌ مانده‌ اكثر به‌ آتن‌ تعلق‌ دارد. از شهرهاي‌ ديگر يونان‌ فلاسفه‌ي‌ بسيار به‌ آتن‌ روي‌ مي‌نهادند. اين‌ نكته‌ دليل‌ آن‌ است‌ كه‌ ساير نقاط‌ اين‌ سرزمين‌ نيز از نبوغ‌ و استعداد بي‌بهره‌ نبوده‌اند. لكن‌ شهرهاي‌ ديگر زودتر مورد محاصره‌ و هجوم‌ بيگانگان‌ واقع‌ شدند، و آثار علمي‌ و ادبي‌ آنها بر اثر جنگ‌ و انقلاب‌ نابود شد. ما بايد از اجزاي‌ پراكنده‌ي‌ موجود، درباره‌ي‌ وضع‌ كلي‌ آن‌ زمان‌ قضاوت‌ كنيم‌ .

با اين‌ همه‌، از اين‌ تمدن‌ ميراثي‌ عظيم‌ بر جاي‌ مانده‌ است‌ كه‌، هر چند مقدار آن‌ اندك‌ است‌، بي‌شك‌ از لحاظ‌ شكل‌ و كيفيت‌ ارج‌ و اهميت‌ بسيار دارد (كيست‌ كه‌ حتي‌ همين‌ مقدار اندك‌ را سراسر دريافته‌ باشدشكل‌ و نظم‌، اساس‌ اساليب‌ هنري‌ و ادبي‌ يونان‌ باستان‌ است‌. نويسنده‌ي‌ يوناني‌، چون‌ همه‌ي‌ هنرمندان‌ آن‌ سرزمين‌، تنها به‌ بيان‌ خواستهاي‌ خويش‌ قناعت‌ نمي‌ورزد، بلكه‌ در پي‌ آن‌ است‌ كه‌ به‌ مايه‌ي‌ كار خود شكل‌ و زيبايي‌ نيز ببخشد. وي‌ جوهر مقاصد خويش‌ را در كوتاه‌ترين‌ عبارات‌ مي‌گنجاند، سپس‌ آن‌ را بر وجهي‌ واضح‌ منظم‌ مي‌كند، و بدان‌ صورتي‌ مي‌دهد كه‌ در عين‌ پيچيدگي‌ ساده‌ و روشن‌ است‌. نويسنده‌ي‌ يوناني‌ اغلب‌ بياني‌ مستقيم‌ و عاري‌ از ابهام‌ دارد؛ از مبالغه‌ و كنايه‌ رويگردان‌ است‌، و حتي‌ هنگامي‌ كه‌ در تخيلات‌ شاعرانه‌ غوطه‌ور است‌، باز منطقي‌ فكر مي‌كند. خاصيت‌ بارز روح‌ يوناني‌ همين‌ غلبه‌ي‌ عقل‌ برخيال‌ است‌، و اين‌ حكم‌ حتي‌ در حق‌ شعراي‌ مردم‌ نيز صادق‌ است‌. از اين‌ روي‌، ادبيات‌ يوناني‌ هميشه‌ «جديد» و معاصر است‌. فهم‌ دانته‌ و ميلتن‌ بر ما مشكل‌ است‌، لكن‌ اوريپيد و توسيديد با روح‌ و فكر ما همبسته‌اند و به‌ عصر ما تعلق‌ دارند. اين‌ بدان‌ سبب‌ است‌ كه‌، گرچه‌ اساطير تغيير مي‌كنند، عقل‌ انساني‌ همواره‌ بر يك‌ مدار است‌، و حيات‌ عقلاني‌ در همه‌ جا و در همه‌ وقت‌ ميان‌ دوستاران‌ خود برادري‌ ايجاد مي‌كند .

/ 1