حديث دل <p/> - دیوان حضرت امام خمینی (ره) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دیوان حضرت امام خمینی (ره) - نسخه متنی

سید روح الله موسوی خمینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در توصيف بهاران و مديح ابا صالح امام زمان(عج) و تخلّص به نام

آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى -

قدّس اللّه سرّه




  • مژده فروردين ز نو، بنمود گيتى را مسخّر
    يتش افراشت پرچم زين مُقَرنس چرخ اخضر
    بر جهان و هر چه اندر اوست يكسر حكمران شد
    از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان
    هم، طراز دشت و كوهستان و هم، پهناى عمان
    كرد لشكر را ز ابر تيره، اردويى منظّم
    بر سرانِ لشكر از خورشيد نيّر ، داد پرچم
    برق از بهر سلام عيد نو آتشفشان شد
    هم اميران سپه آماده شد از ترك و تاجيك
    زان سپس دادى بر آن غژمان سپه، فرمان شليك
    از شليك لشكرى بر خاك تيره، خون بريزد
    هم به خاك تيره از گُردان دو صد ميليون بريزد
    ليك زين بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
    چرخْ پيروز و جهانْ بهروز و خوش اقبال دنيا
    بس كه اسبابِ طرب، گرديد از هر سو مهيّا
    سر به سر دوشيزگان بوستان چون نوعروسان
    كرده خلوت با جوانهاى سحابى در گلستان
    من گزارش را نمى‏دانم دگر آنجا چسان شد
    نسترن آبستن آمد سنبل تر پُر ثمر گشت
    اين زمان طفلش يكى دوشيزه و آن ديگر، پسر گشت
    چند روزى رفت تا ز ايّام فصل نو بهارى
    دست قدرت قابله گرديد هر يك را به يارى
    پاك يزدان هر چه را تقدير فرمود، آن‏چنان شد
    غيرت ليلى شد و هر كس ورا گرديد مجنون
    خواستگارى كرد و بردش از سراى مام بيرون
    سيب سيم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عيّار
    تا كه "به" روزى ورا ديد و ز جان گشتش خريدار
    چهره‏اش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد
    گوييا چون من، گرفتار بتى بى‏اعتبار است
    يا كه چون فرهادِ خونين‏دل، قتيل راه يار است
    جانفزا بزمى طرب انگيز و خوش ، آراست بلبل
    "تار" صَلصَل زد، "نوا" طوطى و گرمِ "رقص" سنبل
    برخلاف شيوه معشوقگان تصنيف خوان شد
    يا كه اندر بوستانهاى زمينى، عيش برپاست
    قدسيان را نيز در لاهوت، جشنى شادى افزاست
    مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر
    و الى هر چار عنصر، حكمران هر سه دختر
    آنكه جودش شهره نُه آسمان بل لامكان شد
    هم حسين قدرت، على زهد و محمّد علم مَهر و شاه جعفر
    هم تقى تقوا، نقى بخشايش و هم عسكرى مو
    پادشاه عسكرى طلعت، تقى حشمت، نقى فر
    علم باقر، زهد سجّاد و حسينى تاج و افسر
    مصطفى اوصاف و مجلاى خداوند جهان شد
    فيض بى‏حدّش به بخشش، ثانىِ مجلاى اقدس
    نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف شه، اخرس
    دست تقديرش به نيرو، جلوه عقل مجرّد
    حكم و فرمانش محكّم، امر و گفتارش مُسدّد
    آنكه از "يزدان خدا" بر جمله پيدا و نهان شد
    ليك از آدم بُدى فرمانْش تا عيسى مقرّر
    وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، يكسر
    پادشاها، كار اسلام است و اسلامى پريشان
    بنگرم از هر طرف، هر بيدلى سر در گريبان
    خاصه اين آيت كه پشت و ملجا اسلاميان شد
    كشتى اسلام را، از مهر پشتيبان نبودى
    اسمى از اسلاميان و رسمى از ايمان نبودى
    جاى دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
    نيّرِ اعظم به خدمت آيد و هم اخترانش
    چون كه بر كشتى اسلامى، يگانه پشتبان شد
    پيكرش بى‏روح و روح اقدسش از تن برون بود
    قلب پيغمبر، دلِ حيدر ز مظلوميش خون بود
    ابر فيضش بر سر اسلاميان، گوهر فشان است
    دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
    آنكه از جودش زمين ساكن، گرايان آسمان شد
    تا نبوّت را محمّد (ص)، تا خلافت راست حيدر
    پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پيكان، موىْ نشتر
    باد، آن كس را كه خصم جاه تو از انس و جان شد



  • جيشش از مغرب زمين بگرفت تا مشرق، سراسر را
    گشت از فرمان وى ، در خدمتش گردون مقرّر
    قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلك ايران
    هند و قفقاز و حبش، بلغارو تركستان و سودان
    دولتش از فرّ و حشمت، تالى ساسانيان شد
    داد هر يك را ز صَرصَر ، باديه پيمايى ادهم
    رعد را فرمان حاضر باش دادى چون شه جم
    چون سرانِ لشكرى حاضر شدند از دور و نزديك
    داد از امر قضا بر رعد غُرّّان، حكم موزيك
    توده غبرا ز شليك يلان بمباردمان شد
    قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بريزد
    زَهره قيصر شكافد، قلب ناپلئون بريزد
    روزگار از نو جوان گرديد و عالم گشت بُرنا
    در طرب خورشيد و مه در رقص و در عشرت ثريّا
    پيرِ فرتوتِ كهن از فرط عشرت، نوجوان شد
    داشته فرصت غنيمت در غياب بوستان‏بان
    رفته در يك پيرهن با يكدگر چون جان و جانان
    ليك دانم اينقدر گل چون عروسان باروَر گشت
    آن عقيمى را كه در دِى بخت رفت، اقبال برگشت
    موسم عيشش بيامد، سوگواريّش كران شد
    و قت زاييدن بيامَدْشان و روزِ طفل‏دارى
    زاد آن يك طفلكى مهپاره وين سيمين عذارى
    دختر رَز اندك اندك، شد مهى رخساره گلگون
    غمزه زد تا رفته رفته مى‏فروشش گشت مفتون
    از نِتاجش باده گلرنگ روح افزاى جان شد
    گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محكم بست رخسار
    بس كه رو بر آستانش سود، آن رنجور افگار
    جامه گلنارگون پوشيده بر اندام نار است
    جامه‏اش از رنگ خونِ دل، چنين گلناروار است
    پيرهن از خون اندامش، بسى گلنارسان شد
    تا كه آيد در حباله عقد او گل بى‏تامل
    بس كه روح افزا، طرب انگيز شد بزم طرب، گل
    نى اساس شادى اندر توده غبرا مهيّاست
    خود در اين نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست
    چون كه اين نوروز با ميلاد مهدى توامان شد
    خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر
    پادشاه هر دو عالم، حجّت يكتاى اكبر
    مصطفى سيرت، على فر، فاطمه عصمت، حسن خو
    فيض و كاظم حلم و هشتم قبله گيسو
    مهدى قائم كه در وى جمع، اوصاف شهان شد
    بوالحسن فرمان و موسى قدرت و تقدير جعفر
    مجتبى حلم و رضيّه عفّت و صولت چو حيدر
    جلوه ذاتش به قدرتْ تالىِ فيض مقدّس
    نورش از "كن" كرد بر پا هشت گردون مقرنس
    ليك پاى عقل در وصف وى اندر گل نهان شد
    آينه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
    در خصايل ثانى اِثنينِ ابوالقاسم محمّد(ص)
    روزگارش گرچه از پيشينيان بودى موخّر
    از فراز توده غبرا تا گردون اخضر
    بنده فرمانبرش گرديد و عبد آستان شد
    در چنين عيدى كه بايد هر كسى باشد غزلخوان
    خسروا، از جاى برخيز و مدد كن اهل ايمان
    را ستى، اين آيت اللّه گر در اين سامان نبودى
    دشمنان را گر كه تيغ حشمتش بر جان نبودى
    حَبّذا از يزد، كزوى طالعْ اين خورشيد جان شد
    لشكر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
    عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش
    حوزه اسلام كز ظلم ستمكاران زبون بود
    روحش افسرده ز ظلمِ ظلم‏انديشان دون بود
    از عطايش، باز سوى پيكرش روحْ روان شد
    بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
    حجّت كبرى ز بعد حضرت صاحب زمان است
    تا ولايت بر ولىّ عصر (عج) مى باشد مقرّر
    تا كه شعر "هندى" است از شهد، چون قند مكرّر
    باد، آن كس را كه خصم جاه تو از انس و جان شد
    باد، آن كس را كه خصم جاه تو از انس و جان شد



حديث دل




  • بـــــــر ســــــر كوى تو اى مى زده، ديوانه شدم
    دور آن شمــــع دل افـــــــــــــروز چو پروانه شدم
    درد دل را بــــــه كـــــــــــه گويم كه دوايى بدهد
    دوستــــــــىّ رُخش آميختـــــــه انــــــدر گِل من
    حــــــق ســــــــرافكنــــده شود در قِبَل باطل من
    مـــــــــژده اى ســـــــــاكن بتخانه كه پيروز تويى
    خـــــــــادم صـــــــــــومعه فتنــــــــه برافروز تويى
    شــــــــايد آن شــــــاه، نــــوايى به گدايى بدهد
    گفت و گويــــى است كه نايش برسد بر دل گوش
    هـــــــر دو عالــــــم نكشد بـــــــ-ار امانت بر دوش
    اى گـــل بـــــــــاغ وفـــــــــــــا، درد مرا درمان كن
    را ز ميخوارگــــــــى‏ام از همــــــــــه كس پنهان كن
    باشد آن شــــــــاهد دلــــــــــــــدار سرايى بدهد
    درد عشــــــــــــــــّاق قلندر به همين درمان است
    حضرت روحِ قُدُس منتظــــــر فــــــرمــــــــان است
    پـــــــرده بــــــــــرداشت ز اســــرار ازل، پيـــر مغان
    را ز هستــــــى بگشــــــود از كـــــــــــرم درويشان
    دوست شــــــايد كـــــــــــه به دريوزه ردايى بدهد
    را ه پيـــــدا نكنــــــم، راهنمــــــايى بــــــرســـــان
    از مــــــن غمــــــــزده بـــــ-ر پير، ندايـــى برسان
    كــــه به ايــن مى زده در ميكده جايى بدهد



  • عقل را رانـــــدم و وابستــــه ميخانه شدم
    بـــــه هــواى شكن گيسوى تو شانه شدم
    مــن كـــــــه درويشم، ميخانه بود منزل من
    از همـــه مُلك جهان، ميكده شد حاصل من
    كــــاش ميخــانه به اين تشنه صفايى بدهد
    يـــــارِ آتشكــــــده مستِ جهـــــانسوز تويى
    و اقفِ ســـــــرّ صنمخـــــــانه مـــــرموز تويى
    ســـــ و سرّى است مرا با صنم باده فروش
    پيــــر صاحبدل ما گفت: "ازين رمز، خموش !
    دست‏تقــــــدير بـــــه ميخواره نوايى بدهد" ;
    جـــــرعــــــــه اى ريز و مرا بنده نافرمان كن
    گــــــوشه چشم به حال من بى‏سامان كن
    يــــــادگارى كه در آن منزل درويشان است
    طـــــــاير قدس بر اين منزلِ دل، دربان است
    تــــا كـــــه درويش خـــــرابات صلايى بدهد
    بــــــاز شد در بـــــــرِ رندان، گره فاشِ نهان
    غــــــم فـــــــــــرو ريخت ز دامان بلند ايشان
    ســــــاغر از دست من افتاد ، دوايى برسان
    گــــــــر وفايـــــى نبود در تو، جفايى برسان
    كــــه به ايــن مى زده در ميكده جايى بدهد
    كــــه به ايــن مى زده در ميكده جايى بدهد



/ 1