ديدار عالم نجفي، و راهنمايي حضرت مهدي(عج) - حضرت معصومه (س) فاطمه دوم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حضرت معصومه (س) فاطمه دوم - نسخه متنی

محمد محمدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ديدار عالم نجفي، و راهنمايي حضرت مهدي(عج)

2ـ افراد مورد اطمينان از مرحوم آيت الله العظمي سيد شهاب الدين حسيني مرعشي نجفي(ره) نقل كردند: يكي از علماي نجف اشرف كه مدتي به قم آمده بوده براي من نقل كرد؛ مشكلي داشتم، به مسجد جمكران رفتم، درد دلم را در عالم معني به حضرت امام عصر(عج) عرض كردم و از او خواستم كه وساطت كرده از درگاه خدا شفاعت كند تا مشكل من حل گردد، براي اين منظور به طور مكرر به مسجد جمكران رفتم، ولي نتيجه اي نگرفتم، تا اينكه روزي در آن مسجد در هنگام نماز دلم شكست و خطاب به امام زمان"عج" عرض كردم: مولاجان! آيا جايز است كه در محضر شما باشم و در منزل شما باشم و به ديگري متوسل شوم؟ شما امام من مي باشيد، آيا زشت نيست با وجود امام، حتي به علمدار كربلا قمر بني هاشم(ع) متوسل شوم و او را شفيع قرار دهم؟

از شدت ناراحتي، بين خواب و بيداري قرار گرفته بودم، ناگهان با چهره نوراني قلب عالم امكان حضرت حجت"عج" روبرو شدم، بي درنگ سلام كردم، جواب سلامم را داد و فرمود: نه تنها زشت نيست و ناراحت نمي شوم كه به علمدار كربلا متوسل گردي بلكه به شما راهنمايي نيز مي كنم كه هنگام توسل به علمدار كربلا چه بگويي؟ هنگامي كه براي رواي حاجت به آن حضرت متوسل شدي بگو:"يااَباَالْغَوًثِ اَدًرِكْني؛ اي پدر پناه دهندگان به فريادم برس و به من پناه ده."

او به دستور امام عصر(عج) عمل كرد و نتيجه گرفت.

ديداري ديگر، و ماجراي مسجد امام حسن مجتبي(ع) در قم

3ـ حضرت آيه الله العظمي شيخ لطف الله صافي(مدظله) كه از مراجع تقليد است، و داماد مرحوم آيه الله العظمي گلپايگاني(ره) مي باشند چنين فرمود: از ماجراهاي عجيب و راست كه در زمان ما واقع شده، اين است:

چنان كه اكثر مسافريني كه از قم به تهران و از تهران به قم مي آيند، و اهالي قم اطلاع دارند اخيراً در محلي كه سابقاً بيابان و خارج از شهر قم بود در كنار راه قم ـ تهران، سمت راست كسي كه از قم به تهران مي رود، جناب حاج يدالله رجبيان از اخيار قم مسجد مجلل و باشكوهي به نام مسجد امام حسن مجتبي(ع) بنا كرده است كه هم اكنون دائر شده و نماز جماعت در آن منعقد مي گردد.(282)

در شب چهارشنبه بيست و دوم ماه مبارك رجب سال 1398 هجري قمري مطابق هفتم تيرماه 1357 شمسي، حكايت ذيل را راجع به اين مسجد شخصاً از صاحب حكايت جناب آقاي حاج احمد عسگري كرمانشاهي كه از اخيار، و سال ها است در تهران سكونت دارد، در منزل جناب آقاي رجبيان با حضور ايشان و بعضي ديگر از محترمين شنيدم.

آقاي عسكري نقل كردند: حدود هفتده سال پيش روز پنجشنبه اي بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم، در زدند رفتم بيرون ديدم سه نفر جوان كه هر سه ميكانيك بودند با ماشين آمده اند گفتند: تقاضا داريم امروز روز پنجشنبه است با ما همراهي نماييد تا به مسجد جمكران مشرف شويم دعا كنيم حاجتي شرعي داريم.

اينجانب جلسه اي داشتم كه جوان ها را در آن جمع مي كردم و نماز و قرآن به آنها مي آموختم، اين سه جوان از همان جوان ها بودند، من از اين پيشنهاد خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم و گفتم من چكاره ام بيايم دعا كنم، ‌سرانجام اصرار كردند من هم صحيح نبود آنها را رد كنم موافقت كردم سوار شدم و به سوي قم حركت كرديم.

در جاده قديم تهران(نزديك قم) ساختمان هاي فعلي نبود، فقط دست چپ يك كاروان سراي خرابه به نام قهوه خانه علي سياه بود، چند قدم بالاتر از همين جا كه فعلاً(حاج آقا رجبيان) مسجدي به نام مسجد امام حسن مجتبي(ع) بنا كرده است ماشين خاموش شد.

رفقا كه هر سه مكانيك بودند پياده شدند، سه نفري كاپوت ماشين را بالا زدند و به آن مشغول شدند، من از يك نفر آنها به نام علي آقا يك ليوان آب گرفتم براي قضاي حاجت و تطهير، رفتم بروم توي زمين هاي مسجد فعلي ديدم سيدي بسيار زيبا و سفيد، ابروهايش كشيده، دان هايش سفيد، و خالي بر صورت مباركش بود با لباس سفيد و عباي نازك و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراساني ها، ايستاده و با نيزه اي كه به قدر هشت نه متر بلند بود زمين را خط كشي مي نمايد. با خود گفتم اول صبح آمده است اينجا جلو جاده دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند نيزه دستش گرفته است!!

(آقاي عسكري در حالي كه از اين سخنان خود پشيمان و عذرخواهي مي كرد گفت) گفتم: عمو! زمان تانك و توپ و اتم است، نيزه را آورده اي چه كني؟ برو درست را بخوان، رفتم براي قضاي حاجت نشستم، صدا زد آقاي عسكري آنجا ننشين اينجا را من خط كشيده ام مسجد است.

من متوجه نشدم كه از كجا مرا مي شناسد مانند بچه اي كه از بزرگتر اطاعت كند گفتم چشم، پاشدم، فرمود: برو پشت آن بلندي، رفتم آنجا پيش خود گفتم سر سؤال با او را باز كنم بگويم: آقا جان سيد فرزند پيغمبر برو درست را بخوان، سه سؤال پيش خود طرح كردم:

1ـ‌ اين مسجد را براي جن مي سازي يا ملائكه كه دو فرسخ از قم آمده اي بيرون زير آفتاب نقشه مي كشي درس نخوانده معمار شده اي؟

2ـ‌ هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاي حاجت نكنم؟

3ـ در اين مسجد را كه مي سازي جن در آن نماز مي خواند يا ملائكه؟

اين پرسش ها را پيش خود طرح كردم آمدم جلو سلام كردم بار اول او ابتدا به سلام كرد، نيزه را بر زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت دستهايش سفيد و نرم بود، چون اين فكر را هم كرده بودم كه با او مزاح كنم، چنان كه در تهران هر وقت سيد شلوغ مي كرد. مي گفتم روز چهارشنبه است؟

عرض كردم روز چهارشنبه نيست پنج شنبه است آمده اي ميان آفتاب بدون اينكه... عرض كنم.

لبخند نمود و فرمود پنج شنبه است، چهارشنبه نيست و فرمود: سه سؤالي را كه داري بگو، من متوجه نشدم كه قبل از اينكه سؤال كنم از دل من اطلاع داد، گفتم: سيد فرزند پيغمبر! درس را ول كرده اي، اول صبح آمده اي كنار جاده نمي گويي اين زمان تانك و توپ، نيزه به درد نمي خورد و دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند برو درست را بخوان؟

خنديد چشمش را انداخت به زمين، فرمود: دارم نقشه مسجد مي كشم.

گفتم براي جن يا ملائكه؟‌ فرمود: براي آدميزاد، اينجا آبادي مي شود.چ

گفتم بفرماييد ببينم اينجا كه مي خواستم قضاء حاجت كنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود:"يكي از ذريه فاطمه زهرا(ع) در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است، من مربع مستطيل خط كشيده ام اينجا مي شود محراب، اينجا كه مي بيني جاي قطرات خون آن شهيد است كه مؤمنان به نماز مي ايستند، اينجا كه مي بيني مستراح مي شود، و اينجا دشمنان خدا و رسول(ص) به خاك افتاده اند." همين طور كه ايستاده بود، برگشتم و مراهم برگردانيد، فرمود: اينجا مي شود حسينيه و با ذكر نام حسين(ع)، اشك از چشمانش جاري شد، من هم بي اختيار گريه كردم.

فرمود: پشت اينجا مي شود كتابخانه، تو كتاب هايش را مي دهي؟

گفتم: اي پسر پيغمبر! به سه شرط كتاب مي دهم:

1ـ‌ اينكه: من زنده باشم، فرمود: ان شاء الله.

2ـ‌ اينكه اينجا مسجد شود، فرمود بارُك الله.

3ـ‌ اينكه به قدر استطاعت گرچه يك كتاب شده براي اجراي امر تو پسر پيغمبر، بياورم ولي خواهش مي كنم برو درست را بخوان، آقاجان اين هوا را از سرت دور كن.

خنديد، بار ديگر مرا به سينه خود گرفته گفتم: آخر نفر موديد اينجا را كه مي سازد؟ فرمود: يُدْاللهِ فَوًقُ اَيًدِيهِمً(فتح - 10)

گفتم: آقاجان من اين قدر درس خوانده ام، يعني دست خدا بالاي همه دست ها است، فرمود: آخر كار مي بيني كه ساخته شده به سازنده اش از قول من سلام برسان، بار ديگر هم مرا به سينه گرفت، فرمود: خدا خير دهد.

من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده گفتم: چطور شد؟

گفتند:‌يك چوب كبريت گذاشتيم زير اين سيم وقتي آمدي درست شد گفتند: باكي زير آفتاب حرف مي زدي؟ گفتم: مگر سيد به اين بزرگي را با نيزه ده متري كه دستش بود نديديد. من با او حرف مي زدم؟ كدام سيد؟‌خودم برگشتم ديدم سيد نيست؟ زمين كف دست است و پستي و بلندي وجود ندارد و هيچ كس نيست.

من يك تكاني خوردم، آمدم توي ماشين نشستم، ديگر با آنها حرف نزدم، به حرم مشرف شدم، نمي دانم چطوري نماز ظهر و عصر را خواندم، سرانجام آمديم جمكران، ناهار خورديم، نماز خواندم گيج بودم، رفقا با من حرف مي زدند من نمي توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمكران پيرمردي در يك طرف من نشسته بود و جواني طرف ديگر، من هم وسط آنها ناله و گريه مي كردم، نماز مسجد جمكران را خواندم، مي خواستم بعد از نماز به سجده بروم، تا صلوات را بخوانم، ديدم آقايي سيد كه بوي خوش عطر مي داد به من فرمود: آقاي عسكري سلام عليكم، سپس پهلوي من نشست.

تن صدايش همان تُن صداي سيد صبحي بود، به من نصيحتي فرمود، رفتم به سجده ذكر صلوات را گفتم، دلم پيش آن آقا بود، سرم بر سجده، گفتم سربلند كنم از او بپرسم شما اهل كجا هستيد و مرا از كجا مي شناسيد وقتي سر بلند كردم ديدم آقا نيست.

به پيرمرد گفتم: اين آقا كه با من حرف مي زد كجا رفت، آقا او را نديدي؟ گفت: نه جوان پرسيدم، او هم گفت نديدم يك دفعه مثل اين كه زلزله شد تكان خوردم، فهميدم كه حضرت مهدي(ع) بوده است، حالم به هم خورد، رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند گفتند چه شده، خلاصه نماز را خوانديم، و به سرعت به سوي تهران برگشتيم.

مرحوم آيه الله حاج شيخ جواد خراساني را هنگام ورود به تهران، ملاقات كردم و ماجرا را براي ايشان تعريف كردم و خصوصيات را از من پرسيد، گفت: خود حضرت مهدي(عج) بوده اند، حالا صبر كن اگر آنجا مسجد شد، درست است.

مدتي قبل روزي پدر يكي از دوستان فوت كرده بود به اتفاق رفقاي مسجدي جنازه او را آورديم، به همان محل كه رسيديم ديدم دو پايه خيلي بلند، بالا رفته است، از آن پرسيدم، گفتند: اين مسجدي است به نام امام حسن مجتبي(ع) پسرهاي حاج حسين آقا سوهاني مي سازند و اشتباه گفتند.

وارد قم شديم، جنازه را برديم باغ بهشت دفن كرديم، من ناراحت بودم، سر از پا نمي شناختم به رفقا گفتم تا شما مي رويد ناهار مي خوريد، من به زودي مي آيم، تاكسي سوار شدم رفتم سوهان فروشي پسرهاي حاج حسين آقا پياده شدم، به پسر حاج حسين آقا گفتم: در اينجا شما مسجد مي سازيد؟ گفت نه، گفتم اين مسجد را كي مي سازد؟

گفت: حاج يدالله رجبيان، تا گفت يدالله قلبم به زدن افتاد گفت: آقا چه شد؟ صندلي گذاشت نشستم خيس عرق شدم، با خود گفتم يُدْالله فَوًقُ اَيًدِيًهِمً فهميدم حاج يدالله است، ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمي شناختم، به تهران برگشتم ماجرا را به مرحوم حاج شيخ جواد گفتم.

فرمود: برو سراغش درست است، من بعد از آنكه چهارصد جلد كتاب خريداري كردم، رفتم قم آدرس محل كار(پشمبافي) حاج يدالله را معلوم كردم، رفتم كارخانه از نگهبان پرسيدم گفت: حاجي رفت منزل، گفتم: استدعا مي كنم تلفن كنيد بگوييد يك نفر از تهران آمده با شما كار دارد، تلفن كرد حاجي گوشي را برداشت من سلام عرض كردم گفتم: از تهران آمده ام، چهارصد جلد كتاب وقف اين مسجد كرده ام كجا بياورم.

فرمود:‌شما از كجا اين كار كرديد، و چه آشنايي با ما داريد؟

گفتم: حاج آقا چهارصد جلد كتاب وقف كرده ام، گفت بايد بگوييد مال چيست؟

گفتم: پشت تلفن نمي شود،‌گفت شب جمعه آينده منتظر هستم كتاب ها را به اين آدرس بياوريد منزل چهارراه شاه كوچه سرگرد شكراللهي، دست چپ، درِ سوم.

رفتم تهران،‌كتاب ها را بسته بندي كردم، روز پنج شنبه با ماشين يكي از دوستان آوردم قم منزل حاج آقا ايشان گفت من اين طور قبول نمي كنم، ماجرا را بگو، بالاخره جريان را گفتم، و كتا ب ها را تقديم كردم، رفتم در مسجد هم دو ركعت نماز حضرت خواندم و گريه كردم.

مسجد و حسينيه را طبق نقشه اي كه حضرت كشيده بودند حاج يدالله به من نشان داده و گفت: خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا كردي. اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبي(ع) كه تقريباً به طور اختصار و خلاصه گيري نقل شد، علاوه بر اين حكايت جالبي نيز آقاي رجبيان نقل كرده كه آن را نيز مختصراً نقل مي نماييم:

/ 172