ماجراي مسجد جمكران - حضرت معصومه (س) فاطمه دوم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حضرت معصومه (س) فاطمه دوم - نسخه متنی

محمد محمدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ماجراي مسجد جمكران

آغاز فرمان تأسيس مسجد جمكران، در شب سه شنبه 17 رمضان سال 293 هـ .ق(1129 سال قبل)(272)بود.

شيخ فاضل، حسن بن محمد بن حسن قمي صاحب كتاب تاريخ قم(كه اين كتاب در سال 378 هـ .ق تأليف شده) معاصر شيخ صدوق(273)از كتاب مونس الحزين في معرفه الحق و اليقين از تأليفات شيخ صدوق، بناي مسجد جمكران را به دستور حضرت مهدي صاحب الزمان(عج) چنين نقل مي كند:

شيخ عفيف و صالح حسن بن مْثله جمكراني مي گويد: شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان سال 293 هـ .ق در سراي خود خوابيده بودم، نيمه شب بود، ناگاه عده اي به خانه ام آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند: برخيز و امر حضرت مهدي صاحب الزمان(عج) را اجابت كن كه تو را مي طلبد.

حسن بن مْثْلَه مي گويد: برخاستم و آماده شدم و حركت كردم و چونم به در خانه ام رسيدم جماعتي از بزرگان را ديدم، سلام كرد، جواب سلام را دادند، و خوش آمد گفتند و مرا به آن جايگاه كه اكنون مسجد جمكران در آنجا واقع شده، بردند، نگاه كردم ديدم تختي در آنجا نهاده شده، و فرشي نيكو بر روي آن تخت،‌گسترده اند و بالش هاي نيكو بر آن نهاده اند، و جواني حدود سي ساله بر روي تخت بر بالش ها تكيه كرده و پيرمردي در پيش روي او نشسته و كتابي در دست گرفته و براي آن جوان مي خواند، ديدم بيش از شصت مرد كه بعضي جامه هاي سفيد و بعضي جامه هاي سبز بر داشته اند، در گرداگرد آن جوان، بر روي زمين نماز مي خواندند.

آن پيرمردكه حضرت خضر(ع) بود مرا روي تخت نشانيد، و حضرت امام مهدي(عج)(آن جوان) مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به حسن بن مسلم بگو تو چند سال است اين زمين را آباد مي كني و ما خراب مي كنيم، پنج سال زراعت كردي، بار ديگر امسال شروع به زراعت كردي، بايد هر چه از اين زمين سود برده اي برگرداني، تا در همين محل،(از همان سود زراعت) مسجد بنا كنند، به حسن بن مسلم بگو اينجا زمين شريفي است، خداوند متعال اين زمين را از زمين هاي ديگر برگزيده و ارجمند نموده است، تو آن را گرفته و به زمين خود ملحق نموده اي خداوند دو پسر جوان از تو گرفت و هنوز متنبه نشده اي، اگر از اين كار دوري نكني، بلاي خداوند از ناحيه اي كه گمان نمي بري بر تو فرو مي ريزد.

حسن به مثله عرض كرد: اي سيد و مولاي من، لازم است علامت و نشانه اي در اختيار بگذاري، زيرا مردم سخن مرا بدون علامت و نشانه نمي پذيرند.

امام مهدي(عج) فرمود: نزد سيد ابوالحسن برو و به او بگو برخيزد و بيايد و آن مرد(حسن بن مسلم) را بياورد، و منفعت چند ساله را از او بگيرد، و به ديگران بدهد تا صرف در بناي ساختمان مسجد شود، باقي وجوه را از رُهُق واقع در ناحيه اردهال كه ملك ما است نيز بياورد و ساختمان مسجد را تمام كند و نصف رهق را وقف اين مسجد كرديم، كه هر ساله وجوه درآمد آن را بياورند و در ساختمان اين مسجد به مصرف برسانند.

به مردم بگو! به اين محل اشتياق داشته باشند و آن را عزيز بدارند، و در آن چهار ركعت نماز بخوانند، دو ركعت نماز تحيت مسجد، در هر ركعتي يك بار اَلْحمد و هفت بار قُلْ هْوُاللهُ اَحُد‏‏‎ٌ، و در ركوع و سجود هفت بار ذكر ركوع و سجود را بخوانند، سپس دو ركعت نماز صاحب الزمان بگذارند، به اين ترتيب كه در ركعت اول هنگامي كه در سوره حمد به آيه"اِياكُ نَعًبْدْ وُ اِياكُ نَستَعِينْ" رسيدند، آن را صدبار بگويند، ركعت دوم را نيز به همين طريق انجام دهند، و تسبيح ركوع و سجود را در هر دو ركعت، هفت بار بخوانند، و بعد از نماز،‌يك بار تهليل(لا اِله اِلا الله) بگويند، سپس تسبيح فاطمه زهرا(ع) را بگويند، آنگاه سر بر سجده نهاده و صدبار بر پيامبر و آلش، صلوات بفرستند.

"فَمَنْ صَلاهُما فَكَاَنَما صَلي فِي الْبَيْتِ الْعَتِيق؛

هر كس اين دو ركعت(يا اين دو نماز) را بخواند، گويي آن را در خانه كعبه خوانده است."

حسن بن مثله مي گويد:"در دل خود گفتم: تو اينجا را زمين عادي خيال مي كني، اينجا مسجد صاحب الزمان(ع) مي باشد.

آنگاه آن حضرت به من اشاره كرد كه برو، چون مقداري راه پيمودم بار ديگر مرا صدا كرد و فرمود: درگله جعفر كاشاني(چوپان) يك بز هست كه بايد آن را بخري، اگر مردم پولش را دادند كه از پول آنها خريداري مي كني، و گرنه پولش را خودت بپرداز، فردا شب(يعني شب چهارشنبه) آن بز را بياور و در اين محل(كنار مسجد) ذبح كن آنگاه روز چهارشنبه هيجدهم ماه رمضان، گوشت آن بز را بين بيماران و كساني كه بيماري سخت دارند تقسيم كن كه خداوند متعال همه را شفا دهد(274)آن بز ابلق است، موهاي بسيار دارد، هفت نشان سفيد و سياه، هر كدام به اندازه، يك درهم در يك طرف، و چهار نشانه در طرف ديگر آن است.

حسن بن مثله مي گويد حركت كردم، بار ديگر حضرت مهدي(عج) مرا صدا زد و فرمود: هفتاد(يا هفت روز) در اينجا اقامت كن...

حسن بن مثله مي گويد: به خانه ام بازگشتم و همه شب را در فكر بودم تا صبح شد، پس از نماز، نزد علي بن منذر رفتم و ماجراي شب را براي او تعريف كردم، سپس همراه او به همان محل مسجد رفتم، او گفت: سوگند به خدا، نشانه اي كه امام فرموه بود در اينجا نهاده است، نگاه كرديم ديدم حدود مسجد را ميخ ها و زنجيرها، مشخص شده است.

آنگاه با علي بن منذر نزد سيد ابوالحسن رفتيم، وقتي كه به خانه اش رسيديم، غلامان و خدمتكارانش گفتند: شما از جمكران مي آييد، گفتيم: آري، گفتند: آقاي سيدابوالحسن از آغاز بامداد تا حال در انتظار آمدن شما به سر مي برد.

حسن بن مثله مي گويد: وارد خانه سيدابوالحسن شدم و سلام كردم، جواب نيكو داد و بسيار به من احترم كرد و مرا در جاي نيكو نشانيد قبل از آنكه سخني بگويم، او آغاز به سخن كرد و چنين گفت:

اي حسن بن مثله! من خوبيده بود، شخصي در عالم خواب به من گفت، صبح شخصي به نام حسن بن مثله از جمكران نزد تو مي آيد، آنچه گفت به او اطمينان نما و گفتار او را تصديق كن كه سخنش از سخن ما است، هرگز سخنش را رد نكن. از خواب بيدار شدم و تا اين ساعت در انتظار تو بودم.

حسن بن مثله، ماجرا را به طور مشروح براي سيدابوالحسن نقل كرد، سيدابوالحسن رضايي(كه مردي متمكن بود)(275)دستور داد؛ بر اسب ها زين نهادند و سوار شدند و به سوي جمكران رهسپار گشتند، در نزديك جمكران، جعفر چوپان را ديدند كه گله اش در چراگاه كنار راه است، حسن بن مثله به ميان گله رفت و آن بز(كه امام نشان هاي آن را فرموده بود) را ديد كه از پشت سرگله به سويش دويد.

حسن آن بز را گرفت و خواست پولش را بپردازد، جعفر چوپان گفت: سوگند به خدا تا كنون من اين بز را جز امروز نديده بودم، هر كار كردم پولش را نگرفت، آنگاه آن بز را به محل تعيين شده آوردند، و در آنجا ذبح كردند.

سيد ابوالحسن آن ميخ ها و چوب ها را كه در محدوده مسجد نشانده بودند، به قم آورد، و در خانه اش نگهداري كرد، هر بيماري كه مبتلا به بيماري سخت بود، مي آمد و خود را به آن زنجيرها مي ماليد، شفا مي يافت.

سيد ابوالحسن كه در محله موسويان قم(خيابان آذر فعلي) سكونت داشت وفات كرد، پس از مدتي يكي از فرزندانش بيمار گرديد، داخل اطاق شده، سر صندوق ها را برداشت، تا خود را به آن ميخ ها و زنجيرها بمالد و شفا يابند، آنها را نيافت.(276)

/ 172