تبیان، دستیار زندگی
محل حضور ما در عملیات، پاسگاه زید بود. در آن عملیات17ساله بودم و45 روز بود به جبهه آمده بودم، شب عملیات ساعت دو نیمه شب بود که به سنگر ما توپ خورد، موج انفجار مرا گرفت و دو ترکش به گردنم اصابت کرد. دیگر از گردن به پایین بدنم را حس نمی کردم و توان حرکت هیچ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جانبازی که شفا گرفت


محل حضور ما در عملیات، پاسگاه زید بود. در آن عملیات17ساله بودم و45 روز بود به جبهه آمده بودم، شب عملیات ساعت دو نیمه شب بود که به سنگر ما توپ خورد، موج انفجار مرا گرفت و دو ترکش به گردنم اصابت کرد. دیگر از گردن به پایین بدنم را حس نمی کردم و توان حرکت هیچ یک از اعضای بدنم را نداشتم...

جانبازی که شفا گرفت

گفت و گو با جانباز 70 درصد باقر جنگروی

17 سالگی شاید برای خیلی کارها سن کمی باشد. برای جنگیدن، برای دل کندن، برای نخاعی شدن... باقر 17 ساله بود که موعد امتحان او فرا رسید. حالا او خودش را مردودی امتحان جنگ می داند و البته این از بزرگ منشی اوست. آنکه سالها با زخم کاری جنگ زندگی کرده و هنوز هم بر سر آرمان ها و عقاید خود استوار ایستاده است، بی شک مهر قبولی بر کارنامه دارد. این شما و این روایت رزمنده دیروز و جانباز امروز.

ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید.

- باقر جنگروی هستم متولد سال1344، در سال 61 موفق به حضور در جبهه های جنگ شدم اما طولی نکشید که در تیرماه سال61 در عملیات رمضان از ناحیه گردن مجروح شده و جانباز 70درصد شدم. ازسال 63 درکتابخانه سپاه شهر خودم کم کم مشغول به کارشدم و به خاطر مجروحیتی که داشتم، بیشترکارهای فرهنگی می کردم. بعد از آن حدود دو سال در مخابرات بودم و چندین سال مسئول عقیدتی پایگاه و قسمت های مختلف بودم. پس از ادامه تحصیل به تهران آمده و تا کنون مشغول به خدمت هستم .

چه موضوعی شما را به جبهه کشاند؟

- رفتن به جبهه اشتیاقی بودکه درجوانان زمان جنگ موج می زد. سال 61 بعد از عملیات فتح المبین دانش آموز سال سوم دبیرستان بودم بعد از به پایان رسیدن امتحانات تصمیم گرفتم به جبهه بروم. وقتی با پدرم مطرح کردم ایشان موافقت کرد،17ساله بودم که به عنوان بسیجی از لرستان برای رفتن به جبهه اقدام کردم. پس از اعزام مدتی ما را به پادگان های آموزشی از جمله پادگان شهید رجایی بردند. مدتی نیز در دو کوهه بودیم و بعد از کسب آمادگی لازم ما را برای عملیات رمضان فرستادند. بنده در تیپ 7 ولی عصر بودم. این تیپ مجموعه ای ازنیروهای خوزستان و لرستان بود.

آن مسئله ای که این عملیات را از دیگر عملیاتها متمایز می کرد این بود که برای اولین بارعراقی ها، سدهای بتونی و سیم خاردارهای چندین متری را تعبیه کرده بودند و شکستن این خط ها خیلی مشکل بود. شب عملیات به ما اعلام کردند که امشب عملیات است و آماده باشید. وقتی عصر به خط مربوطه رسیدیم از آنجا مسافت زیادی را پیاده روی کردیم تا رسیدیم به نقطه ای که عملیات باید انجام می شد. آنجا بود که به ما گفتند: اولین مأموریت شما این است که این خط را شکسته و وقتی به کانال ماهی رسیدید توقف کنید و پیشروی نکنید. عملیات شروع شد. درگیری سختی بود.

آن شب وقتی با فرمانده گروهانمان صحبت می کردم پرسیدم عراقی ها دقیقاً در کدام جهت ماهستند ایشان می گفت: نمیدانم! چون گلوله ها و رگبارهای عراقی از سه طرف به صورت مثلثی می آمد و بچه های ما برای شکستن این خط تا حدی با مشکل مواجه شدند که چندین روز این عملیات طول کشید.

بنده هم در یکی از آن شبهای عملیات بر اثر انفجارگلوله توپ و اصابت ترکش از ناحیه گردن مجروح و دچار ضایعه نخاعی شدم. اگر باز هم به آن دوران برگردم همین راه را انتخاب می کنم و معتقدم کسانی که مجروح شدند شاگردانی هستند که مردود شده اند، قبول شدگان این آزمون شهیدان بودند.

باقر جنگروی هستم متولد سال1344، در سال 61 موفق به حضور در جبهه های جنگ شدم اما طولی نکشید که در تیرماه سال61 در عملیات رمضان از ناحیه گردن مجروح شده و جانباز 70درصد شدم

شرحی ازمجروحیت تان بفرمایید.

- محل حضور ما در عملیات، پاسگاه زید بود. در آن عملیات17ساله بودم و45 روز بود به جبهه آمده بودم، شب عملیات ساعت دو نیمه شب بود که به سنگر ما توپ خورد، موج انفجار مرا گرفت و دو ترکش به گردنم اصابت کرد. دیگر از گردن به پایین بدنم را حس نمی کردم و توان حرکت هیچ یک از اعضای بدنم را نداشتم، فقط چشمانم حرکت می کرد. عملیات رمضان عملیات سنگینی بود و از ایران نیروی زیادی گرفت، آتش حمله عراق خیلی سنگین بود که وقتی مرا روی برانکارد گذاشتند امکان به عقب آوردنم نبود. آن شب همان طورکه در برانکارد روی فضای مسطحی بودم، فقط می توانستم به آسمان صاف و پرستاره نگاه کنم. در آن شرایط احساس رضایت مندی خاصی بهم دست داده بود،حس می کردم به آسمان خیلی نزدیکم، خودم هستم و خدا. احساس اینکه در یک مرتبه بالاتری قرار گرفته ام و حال سبکی داشتم. هیچ دغدغه ای نداشتم، لحظه ای که دیگر نتوانستم آن را تجربه کنم. از معنویت آن لحظه هر چه بگویم کم است، چرا که اصلاً قابل وصف نیست و کلمات از بیان آن لحظه قاصرند. دیدم هوا در حال روشن شدن بود، تصمیم گرفتم نماز بخوانم فضای عجیبی بود، مدام در اطرافم انفجار صورت می گرفت و ترکشهای آن پرتاب می شد و به سمت برانکارد می آمد و من غلت خوردنش روی زمین را می دیدم. درهمان حال و با اشاره چشم ها و تکان دادن زبانم نماز صبحم را خواندم،آن لحظات من خود را برای شهادت آماده کرده بودم و شهادتین را گفتم، اگر در آن حال شهید می شدم بهشت رفتنم قطعی بود چرا که هیچ گناهی نداشتم. چراماندم، نمی دانم! به نظرم ما جزء شاگردان مردودی بودیم که به فیض شهادت نرسیدیم. با اینکه سنی هم نداشتم اما از اینکه مجروح شده و با وضعیتی نامعلوم آنجا بودم، اصلاً ناراحت و ناراضی نبودم بلکه آرامشی داشتم که تا حالا نداشتم. سعی می کردم آن لحظات با خدا راز و نیاز کنم، یک به یک ائمه معصومین(ع)را صدا می زدم. همان طورکه افتاده بودم طلوع آفتاب را دیدم. چقدر زیبا بود. صدای بچه ها را شنیدم که مرا دیدند سوار آمبولانس کردند و به درمانگاه پشت خط آوردند. مرا که روی تخت درمانگاه گذاشتند. عراق آنجا را به توپ بست. مرا سریع به اهواز انتقال دادند و کارهای اولیه را در ستاد مجروحین اهواز روی بنده انجام داده و از آنجا با هواپیما به تبریز انتقالم دادند. یادم می آید که چقدر در هواپیما تشنه بودم اما چون خوردن آب برای ما ضررداشت، از دادن آب به ما خودداری کردند. یک آن یاد لب تشنه سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله (ع) افتادم و دلم هوای کربلا کرد.

جانبازی که شفا گرفت

بعد از چند روز که در تبریز بودم، از دکترم درباره بهبودیم پرسیدم گفت: معلوم نیست شاید چند مدتی طول بکشد. هنوز به خانواده ام خبر نداده بودم، پدر و مادرم بعد از یک هفته پرس و جو به تبریز آمدند. وقتی مرا در آن وضع دیدند خیلی ناراحت شدند طوری شد که شش-هفت ماه بعد از مجروحیتم مادرم به رحمت خدا رفت.

یک شب حالم خیلی منقلب شد. خیلی اذیت می شدم قادر به هیچ حرکتی نبودم. روز قبل هم به دکترم گفتم من آن قدر ضعیف شدم که نمی توانم یک پشه را از روی پیشانی ام بردارم! گفت می گویم کنار تختت را بالا بیاورند، این کار را کردند ولی احساس خفگی بیشتری می کردم، وضعیتم خیلی خاص بود. به همین خاطر یکی از پرستارها کنار تخت بود. آن شب، خیلی شب سختی بود و عرصه بر من تنگ شده بود. آن شب پنجره اتاقم باز بود و نسیمی خنک به سویم می وزید. حالم منقلب شد از خدا خواستم راضی شده و مرا ببرد، اگر هم لیاقت ندارم، حالم بهتر شود، نگاه کردم به پرستار بالای سرم دیدم مشغول دعا خواندن است. پرسیدم: چکارمی کنید؟ گفت: دعا و توسل، تا خدا شما را شفا دهد. حال آرامشی بهم دست داد. بعد از چند لحظه حس کردم انگشت پایم تکان می خورد، گفتم شستم تکان خورد!

او نگاه کرد وگفت: بله شما شفا گرفتید!

سر و صدایی در بخش شد. دکتر آمد و دید ولی به خانواده ام گفته بود: اینها حرکاتی است که طبیعی است و نمی توان روی آن حساب کرد. امیدی نیست و چند وقت بیشتر زنده نمی ماند! فقط او را به خانه نبرید که برایتان دردسر نشود. مرا به بیمارستان امیرالمؤمنین در تهران انتقال دادند. آنجا که بودم دو متخصص از آلمان برای ویزیت جانبازها آمده بودند، وقتی به من رسید توجهی نکرد انگار پیش خود بگوید اینکه ویزیت نمی خواهدکارش تمام است! پس ازمن گذشتند. حتی وقتی برایم کمیسیون پزشکی تشکیل دادند گفتند: نیاز به معالجه خارج از کشور نیست و نتیجه معالجه در خارج و ایران یکی است، همه قطع امیدکرده و کارم را تمام شده می دیدند.

وقتی خانواده ام پرسیده بودندکه چه کارکنیم؟گفتند باید به آسایشگاه مجروحین برود. مرا به آسایشگاه فرستادند. تلاش کردم تا در آسایشگاه حرکت انگشت شست پایم بهترشد و با تلاش مکرر یکی از انگشتان دستم نیز به حرکت درآمد اما حرف های اطرافیان بی تأثیر نبود و خودم هم کمی نا امیدشده بودم و زیاد توجهی به این قضیه نداشتم، گفتم شاید طبیعی است و اتفاق خاصی نیست. حدود7هفت-هشت ماه بعد توانستم مثل بچه متولد شده کم کم راه بروم، غذا بخورم و نوشتن را تمرین کردم. بعد از یک سال گفتند: هم میتوانی به منزل بروی و هم اینکه بمانی.من تصمیم گرفتم به خانه بروم و زندگی مستقلی داشته باشم ،احساس کردم ماندنم فایده ای ندارد. به شهرخودمان بازگشتم و مشغول زندگی عادی شدم.

پس از برگشت به زندگی عادی با مجروحیتی که داشتید چگونه کنار آمدید؟

- خیلی بهتر از قبل شده بودم و مثل معجزه بود که می توانستم حرکت کنم، به لطف خدا کم کم بدون عصا راه بروم، رانندگی کنم، بنویسم و خلاصه یک به یک کارهایی که نمی توانستم انجام دهم را تمرین کرده و انجام دادم. انگار که باز متولد شده و یادگیری همه کارها از راه رفتن تا فعالیت های اجتماعی برایم مجدد تکرارشد. در همین حین متوجه شدم که جنگ درحال تمام شدن است، با خود فکر کردم حالا که نمی توانم به جبهه رفته و آنجا خدمت کنم، پس بهتر است که بی هدف نباشم و با ادامه تحصیلم به طریق دیگری به جامعه خود خدمت کنم. درس های مانده را خوانده و دیپلم گرفتم. سال69 وارد دانشگاه علوم پزشکی اهواز شده و در رشته تغذیه تحصیل کردم. مثل یک دانشجوی عادی کنار بچه ها در خوابگاه درسم را می خواندم و مقطع کارشناسی را باگذراندن هفت ترم، زودتر از هم کلاسی هایم به پایان رساندم. سال72پس از اتمام درسم، چون برایم درسپاه لرستان ظرفیت کاری وجود نداشت به تهران آمدم و در اینجا مشغول شدم. پس از آن ازدواج کرده و صاحب دو فرزند هستم که پسرم سال دوم دبیرستان و دخترم سال دوم راهنمایی هستند. زندگی خوبی دارم از خداسپاسگزارم به خاطر لطفی که تا به حال به من داشته است و از عهده شکرش برنمی آیم.

بنده هم در یکی از آن شبهای عملیات بر اثر انفجارگلوله توپ و اصابت ترکش از ناحیه گردن مجروح و دچار ضایعه نخاعی شدم. اگر باز هم به آن دوران برگردم همین راه را انتخاب می کنم و معتقدم کسانی که مجروح شدند شاگردانی هستند که مردود شده اند، قبول شدگان این آزمون شهیدان بودند

در حال حاضر مشکل خاصی ندارید؟

- بنده ضایعه نخاعی ازگردن به پایین هستم، ولی به لطف خدا همه کارهایم را خودم انجام می دهم. بیشتر درمان من درفعالیت های روزمره و فیزیوتراپی و... خلاصه می شود زیرا من باید حرکت داشته باشم تا عضلاتم تحلیل نرود. خانواده خوبی دارم. خدا را شاکرم که همسر و فرزندانم معتقد و پیرو خط رهبری هستند. ضمناً لازم می دانم از همسر فداکارم به خاطر همه محبت هایش کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم.

حرف پایانی؟

- می خواهم به رهبرمان عرض کنم که آقاجان ما پشتیبانی از شما را رها نمی کنیم، در هر شرایطی که باشیم تابع ولایت فقیه هستیم و هر امری که حضرت آقا تکلیف کنند با جان و دل اطاعت می کنیم. جان ما فدای شما و آرزوی ما سلامتی شماست. مهم ترین اصلی که ما باید در زندگی سرلوحه قراردهیم تبعیت از ولی فقیه است.

من شاگرد مردودی هستم و این زمانه و شرایط امتحانات جبرانی ماست، از رهبرم می خواهم که دعایمان کنند تا در این امتحانات قبول شویم، که اگر قبول نشوم خیلی باخته ام.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : کیهان