تبیان، دستیار زندگی
روزگار، روزگار پاکی بود، هوا ناب و تازه، تنفس در آن هوا کار هر ریه ای نبود، تنها معدودی بودند که توانایی پرواز در آن هوا را داشتند، خاکش پاک، آنچنان پاک که آب دیگر برای وضو نزدیک نمی آمد و خاک بر دست ها و صورت ها می نشست و تیمم و نماز. هیچ کس نمی توانست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاک، می فهمد!

خاک جبهه

روزگار، روزگار پاکی بود، هوا ناب و تازه. تنفس در آن هوا کار هر ریه ای نبود، تنها معدودی بودند که توانایی پرواز در آن هوا را داشتند، خاکش پاک، آنچنان پاک که آب دیگر برای وضو نزدیک نمی آمد و خاک بر دست ها و صورت ها می نشست و تیمم و نماز.

هیچ کس نمی توانست در پشت خاکریز بماند مگر آنکه خاکریز را دیوار خانه اش می پنداشت، در غیر اینصورت خاکریز خود را ناامن ترین مکان ها برای او می کشد. جبهه خاکش جنبش داشت، جوشش داشت. گویی می خواست از زمین خود را بکند و با بال ارواح شهدا خود را به وطنش؛ به اصلش برساند، به کربلا، این خاک، خاک اینجا نبود که اینجا بماند. باید می رفت که رفت و چه سوزناک و غریبانه رفت. آنقدر خون کربلاییان در وجودش رخنه کرد و سراسر هستی اش را گرفت که گویی خاک آرام گرفت و رفت، آری، او، خاک نیز رفت، درغربت سفر کرد و در مظلومیت شهدا به خواب غمگین انتظار فرو رفت.

خاک سالها بود که غمگین بود. غمی به وسعت تمام دشت ها و کوه ها  و کویرها، سالها بود که در انتظار به سر می برد، به او گفته بودند که روزی خواهد آمد که در خون عشق می غلطی و در دریای سرتاسر زندگی غرق خواهی شد، اما خاک تنها، سالها خبر رنج غم چیزی نمی دید سالها خاک نازنین محل جولان دشمنان، محبوب غایبش بود، خاک چشم انتظار، بارها شاهد بزرگ ترین رنج ها بود، کفر و طاغوت تسخیرش کرده بودند و چشمه ها چه می جوشیدند و چه گریه ها که خاک نمی کرد، بارها تاب و توان از کف داده بود و صبرش لبریز گشته بود  در آستانه فوران و انفجار رفته بود، اما او مهد روح های نازنینی بود که در جسم های کوچک قرار بود انتظارش را برآوردند و خار از تنش بر کنند، پس صبر می کرد تا آنکه عاقبت حاجت خاک روا شد و چشم های ناز و پاکش را در زیر گام های ملکوتیانی نهاد که ترس ها در انتظار دیدنشان می سوخت از اینکه میزبان کبوتران سبک بالی شده که از این خاک به سمت آسمان می پریدند مسرور بود. می خندید و می جوید و گریه های شادی اش غلیان چشمه ها را بیش از پیش کرده بود، به آسمان هرگز حسادت نمی کرد که چرا میهمانان او را به نزد خود می برد، چرا که هر کدام از کبوتران با پریدنش کوله بار عشق مملو از خون خاک را سنگین تر می کرد و خاک ستاره ای را در خود تا ابد جای می داد و به امانت می گرفت تا روز قدم گذاری سرور تمام عاشقان آسمان فرارسد و خورشیدش ظهور کند و در پی آن طلوع کردن دوباره ستارگان از دل خاک.

دفاع مقدس

خاک که قبلاً طاغوت دیده بود و ساکت بود، خاک که قبلاً کفر دیده بود و ساکت بود، خاک که قبلاً منافق دیده بود و ساکت بود. خاک که قبلاً سنگینی غربت ستاره هشتم از آسمان نور را بر دوش خود احساس کرده بود و ساکت بود دیگر نمی خواست اینبار هم شاهد رنجی دیگر باشد و سکوتی تلخ تر، پس با تمام توان آن ستارگان را در خود جای داد و می دانست که این ها نخواهند گذاشت هیچ ناپاکی در این خاک دوام بیاورد و خاکی که با خون سرخ شهید از ناپاکی ها پاک شود هرگز هیچ نااصلی را اجازه ماندن نخواهد داد.

میلاد حیدری

هنر مردان خدا