زودباش هزار تومان بده
«حاج بیوک آسایش جاوید» از دلاوران تبریزی برای رزمندگان لشکر 31 عاشورا نامی آشناست. حاج بیوک اولین بار در سال 59 به جبهه سوسنگرد رفت. توانایی های رزمی خویش را توام با نفس گرم و صدای حزینش به خدمت گرفت. «شهید علی آسایش جاوید» فرزند حاج بیوک در عملیات نصر 7 به شهادت رسید و فرزند دیگرش ابراهیم تا پایان جنگ در جبهه ماند. آنچه پیش روی شماست گزیده ای از خاطرات مداح لشکر 31 عاشورا حاج بیوک آسایش است :
بعد از عملیات خیبر برای استراحت به تبریز رفتیم . یک روز علی اکبر را در مغازه پدرش دیدم گفت: "آقا سید فاطمی را آقا مهدی فرستاده دنبالم باید بروم." و عجله داشت که زود خودش را به آقا مهدی برساند.
علی اکبر از نخستین روزهای شروع انقلاب اسلامی کمتر روی خانه و استراحت را دیده بود. مدام در پی فعالیت بوده و پس از پیروزی انقلاب نیز محافظ شهید آیت اله مدنی بود.
اولین دوره نظامی را در کرج و در گروه نامنظم شهید چمران گذراند. مدتی در تیپ عاشورا معاون گردان بود و پیش از عملیات والفجر مقدماتی هم فرماندهی گردان «شهدای محراب» را برعهده گرفت. او از فرماندهان مورد اعتماد آقا مهدی باکری به شمار میرفت.
آمدن آقا سید فاطمی، رفتن علی اکبر رهبری، شستم را خبردار کرد که وقت ماندن نیست و باید رفت. به فاصله پنج-شش روز از علی اکبر راه دزفول را در پیش گرفتم بی آنکه حکم مأموریتی بگیرم یکراست رفتم پادگان دزفول و رخت اقامت را در گردان علی اکبر رهبری انداختم.
در ستاد لشکر، قادر طهماسبی گفت: گردان رفته سد دز آموزش ولی علی اکبر قرار است امروز سری به ستاد بزند. بیا بشین. با قادر نشستیم به گپ و گفتگو. قادر نیروی عملیاتی بود؛ اما آن موقع توسط رئیس ستاد برادر سید مهدی حسینی در ستاد به کارگیری شده بود.
سرانجام علی اکبر سوار بر تویوتا آمد. کارهایش را در ستاد انجام داد و راهی سد دز شدیم. رهبری توی راه گفت: حاج آقا، قادر طهماسبی برای من شعری ساخته حالا باید جوابش را بنویسیم. در برخی مواقع از باب شوخی و مزاح یک سوژهای می ساختند و به همدیگر شعر میگفتند. این هم نمونهای از سوژههای ساختگی برای قادر بود.
یکی از بچهها پرسید: کیه، چی میخواست؟ - از مخابرات بود. پرسید علاءالدین آنجاست، گفتم بله اینجاست. گفت گوشی را بده صحبت کند، گفتم نمیتواند. پرسید چرا؟ به والور-علاءالدین- وسط چادره اشاره کردم، گفتم رویش قوری گذاشتهاند!
میدانستم قادر به شعر و شاعری علاقه مند است.
پرسیدم: چه شعری؟
گفت: از تبریز که آمدم، گردان دست سهرابی فر بود. حالا من شدهام فرمانده و او هم معاون. این موضوع دستمایه شعر قادر قرار گرفته:
علی اکبر رهبری گردان آلیبدی
گلیب سهرابینی تختدن سالیبدی
گفتم: نگران نباش، می نویسم.
هوای دزفول ابری بود و ما تا برسیم سد دز، باران شروع کرد به باریدن. آن هم چه بارانی! چشمتان روز بد نبیند. آسمان می غرید و ترس را میریخت توی دلها. سیل همه جا را گرفت و چادرها به شکل جزیره ماندند در میان آب. شیرتو شیری بود که بیا و ببین. در آن تاریکی مطلق فقط چراغ مهتابی چادر تبلیغات روشن بود آن هم به برکت وجود علی حاجی بابایی، چراغ مهتابی ساخت خود علی بود.
رهبری آرام و قرار نداشت. تا چشمم به چشمش میافتاد اشاره میکرد که جواب قادر را بنویس. توی فکر بودم شعر را از کجا شروع کنم. تکیه کلام قادر «ایپین قیریلیسین» بود. مصرع اول را اینگونه نوشتم: ایپین قیریلسین قادر...( الهی! طنابت پاره شود قادر)
بعد به بچهها گفتم: شما هم اطلاعات بدهید چیزهایی که از قادر میدانید بگویید.
یکی از بچهها که نامش یادم نیست تعریف کرد: ستاد کانتینری دارد که فاصلهاش با چادر ستاد زیاد بود. آقا مهدی گفته بود با جرثقیل بیاورند نزدیک چادر. قادر زنگ میزند جرثقیل بیاید؛ اما دیر میکند. در این فاصله لودری از آنجا رد میشود حالا قادر روی چه حسابی به راننده لودر میگوید زنجیر ببندیم این کانتینر را بکش بیاور نزدیک چادر ستاد. راننده لودر از همه جا بیخبر از قادر حرف شنوی میکند و کانتینر را یدککش میآورد کنار چادر ستاد.
آقا مهدی باکری از اثر پی به مؤثر میبرد. میپرسد: انگار این طرفها اتفاقی افتاده؟
قادر میگوید: جرثقیل دیر کرد، از اینجا لودری رد می شد، کانتینر را با لودر کشیدیم آوردیم.
آقامهدی میگوید: برادر طهماسبی منتظر جرثقیل نشدی کانتینر بیت المال را کشیدی آوردی اینجا هزار تومان به خاطر این سهل انگاری جریمه میشوی تو در حفظ بیتالمال کوتاهی کردهای.
به دنبال این تذکر بچهها به قادر گیر میدادند که: زودباش هزار تومان را بده.
باران همچنان میبارید و سیل وارد چادرها شده بود. آن شب گردان رهبری، مهمان دیگری هم داشت؛ محمدرضا بازگشا فرمانده گردان حضرت علی اکبر. او هم آمده بود وضعیت را بررسی کند و گردانش را بیاورد سد دز برای آموزش.
قادر تکیه کلامهای شیرینی داشت. یک خودکار فشاری همیشه توی جیبش بود. هر وقت میخواست چیزی بنویسد میگفت بگذار خود کارم را مسلح کنم! بچهها میخندیدند
چند نفر توی چادر فرماندهی بودیم؛ رهبری، جعفر داروییان، محمدحسن سهرابی، محمدرضا بازگشا، فریدون نعمتی و من.
آنچه در پاسخ به شعر قادر به نظم کشیده بودم خواندم:
ایپین قیریلسین قادر (الهی! طنابت پاره شود قادر)
مین تومنی ائت حاضر (هزار تومان را حاضر کن)
نیتیوی دوندرمه (نیت خود را خالص کن)
مین تومنی وئر جرمه (هزار تومان جریمه ات را بپرداز)
نقشه لره پل وورما (نقشهها را یک به یک خراب نکن)
کانتینره ال وورما (به کانتینر هم دست نزن)
ایلمه بیر ده عجله (بعد از این دیگر عجله نکن)
جرثقیلی گوزله گله.. (صبر کن جرثقیل بیاید)
سال ایشیوی سحر تئزه (کارهایت را صبح رود انجام بده)
داریخما گل سده دزه (دلتنگ نشو بیا سد دز)
گزیب دولان بوداق بوداق (از این شاخه به آن شاخه برو)
بوردادا واز چیغر باغیر (این جا هم داد و بیداد است)
اوچ گئجه دیر یاغیش یاغیر (سه شب است پشت سر هم باران میبارد)
هم طرفدن ئیل گلیری (از هر سمت و سو باد می وزد)
چادر لارا سئل گلیری (چادرها را سیل گرفته است)
ایشیق لانیرمهتابی (مهتابی روشنایی می دهد)
گوزلور سنی سهرابی... (سهرابی چشم به راه توست)
من اینها را آرام آرام می خواندم و علی اکبر و بازگشا می نوشتند.
آخرین بیت را هم اینگونه ساختم:
گوزله گلنده آزماها (مواظب باش موقع آمدن راه را گم نکنی)
بیرده بیزه شعر یازماها ! (دیگر برای ما شعر ننویس!)
ساعت یک بعد از نیمه شب بازگشا بلند شد که برود. هر چه گفتیم بمان صبح برو قبول نکرد. گفت: حالا باید بروم شعرها را برای قادر بخوانم تا صبح نمیتوانم صبر کنم.
بازگشا بعد برایمان اینگونه تعریف کرد: اینقدر بر در و دیوار کانتینر ستاد کوبیدم که قادر بیدار شد و در را باز کرد. تا چشمش به من افتاد، پرسید چه خبراست؟
گفتم شعله فانوس را بکش بالا تا خبر را برایت بخوانم. اشعار را بند به بند و با آب و تاب خواندم قادر مات و متحیر نگاهم میکرد، وقتی تمام کردم، گفت این کار شما نیست. پرسیدم پس کار کیست؟ گفت حاج بیوک آقا آسایش پس چرا چند شب پیش از این خبرها نبود؟ او امروز آمده و اینها را نوشته.
بعد از رفتن بازگشا، قادر خوابش نمیبرد. او هم چیزهایی نوشته بود اما فقط چند تا از آنها یادم مانده:
حاجی شعر ال وورما (حاجی در شعر دست نبر)
کانتینره ال وورما... (به کانتینر هم دست نزن)
(زمزمههای رفتن گردان سیدالشهدا گردان علی اکبر رهبری به خط پدافندی جزیره به سر زبانها بود. این هم اشاره کرده بود:)
جزیره نین صفاسی وار (جزیره عجب صفایی دارد)
ولی عجب هراسی وار (و در عین حال ترسناک هم است)
و یا جزیره ده [خمپاره] شصت یئماغین صفاسی وار!... (خمپاره 60 خوردن در جزیره صفایی دارد!)
بقیه یادم نیست گذر زمان بر خیلی چیزها غبار فراموشی نشانده!
اشعار طهماسبی چندان هم بیراه نبود، سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. پیشبینیهای او درباره جزیره چندی بعد درست از آب درآمد...
***
قادر تکیه کلامهای شیرینی داشت. یک خودکار فشاری همیشه توی جیبش بود. هر وقت میخواست چیزی بنویسد میگفت بگذار خود کارم را مسلح کنم! بچهها میخندیدند.
اشعار طهماسبی چندان هم بیراه نبود، سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. پیشبینیهای او درباره جزیره چندی بعد درست از آب درآمد...
***
با برادر علاءالدین زیاد شوخی میکرد. در ستاد لشکر دور هم نشسته بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد همه نگاهها برگشت سمت تلفن، قادر گوشی را برداشت. ما فقط حرفهای قادر را میشنیدیم:
- سلام
- بله اینجاست.
- ....
- متأسفانه نمیتواند صحبت کند.
- ....
- رویش قوری گذاشتهاند.
- ....
- هنوز جوش نیامده.
- خداحافظ!
یکی از بچهها پرسید: کیه، چی میخواست؟
- از مخابرات بود. پرسید علاءالدین آنجاست، گفتم بله اینجاست. گفت گوشی را بده صحبت کند، گفتم نمیتواند. پرسید چرا؟
به والور-علاءالدین- وسط چادره اشاره کردم، گفتم رویش قوری گذاشتهاند!
از شدت خنده «بیرینین بارماغین کسسئدیلر، بیلمزدی»
وقتی خودمانی بودیم از این بامزگیها میکرد. اما موقع کار پیش نیروها احترام همه را به جای میآورد و فرمانده جای خود داشت و نیرو جای خود.
یاد باد آن روزگاران یاد باد
فرآوری: رها آرامی بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : خبرگزاری فارس – خاطرات حاج بیوک آسایش