تبیان، دستیار زندگی
وقتی شیراز بودم ، وقتی اصفهان بودم ، وقتی خرم آباد یا هر جایی بودم که وطنم بود همه گفت و گو هایمان شعر بود بی آن که اصلا شعری بلد باشیم : گل ها را تو آب بده ، من هم می روم که برای تو نان بگیرم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گل ها را تو آب بده

وقتی شیراز بودم ، وقتی اصفهان بودم ، وقتی خرم آباد یا هر جایی بودم که وطنم بود همه گفت و گو هایمان شعر بود بی آن که اصلا شعری بلد باشیم : گل ها را تو آب بده ، من هم می روم که برای تو نان بگیرم.

بخش ادبیات تبیان

گل

وقتی شیراز بودم ، وقتی اصفهان بودم ، وقتی خرم آباد یا هر جایی بودم که وطنم بود همه گفت و گو هایمان شعر بود بی آن که اصلا شعری بلد باشیم : گل ها را تو آب بده ، من هم می روم که برای تو نان بگیرم.
اصلا جمله های دروغ را از قیدهای زیادشان می شناسم . اما حالا این جا که هستم این جا که باز از سر تعجب باز اسمش همان شیراز و اصفهان و خرم آباد یا هر جایی است چون دیگر نمی فهمم که وطنم هست یا که نیست گفت وگو ها  بوی نان نمی دهد بوی شعر نمی دهد.
چهارسال است که مرا آورده اند و  روی یک تخت انداخته اند و حالا این تخت -همان تخت چهار سال پیش- هم بستر بیماری است و هم تخت انتظار و هم صندلی میهمان هایی که هر از گاهی به دیدنم می آیند .
از میان فامیل ، دایی پدرم زیاد به دیدنم می آید از سر سبقت در ثواب وگرنه که حرفی برای گفتن نداریم . آن زمان که زورم می رسید ، آن زمان که ته مانده ی یک آدم معمولی بودم سالی یک بار دایی پدرم را می دیدم  آن موقع هم حرفی نداشتیم . این هم از شانس من است که آدم خوبی مثل او آن کسی نیست که من می خواهم به دیدنم بیاید . رفقا قبل از چهار سال پیش ، سالی یکی دو بار می آیند و دسته جمعی می آیند و همه یشان به اصرار جعفر می آیند و لابد می آیند که همدیگر را ببینند . جعفر بیچاره هم که باید از مادر بیمارش مراقبت کند و قسط بدهکاری های پدرش را بدهد .
حالا که این طور افتاده ام روی این تخت . همین تختی که مثل چهار سال پیش است و هیچ فرقی نکرده کار زمین مانده ای ندارم و دوره شکایت کردنم گذشته و آرزوی مرگ هم نمی کنم و از هیچ کس  طلب کار نیستم .
حالا که رفقایم برای دیدن هم سالی دوبار می آیند دیگر آن آدم های قبل نیستند . فقط آدم هایی هستند که لابد بعضی روزها خوبند و بعضی وقت ها بدند و این خوب بودنشان و آن بد بودنشان به من ربط ندارد .
دیگر یادم رفته که چه سفرها رفته بودیم و چقدر درد ودل می کردیم و ادعای رفاقت و ...
حالا خوشی ام به همین تنهایی است و لابد همین تنهایی است که توکل کردن را یادم می دهد.


منبع: مهر و ماه