چراغ خانه ی مش حیدر
مش حیدر کم حرف شده بود .اصلا خیلی روزها بی حرف بود ، اما قیافه اش مثل آن هایی نبود که عصبانی اند . مثل ان هایی نبود که آتش زیر خاکسترند. شبیه پنج سال قبل صبح که برای نماز بیدار می شد دیگر نمی خوابید . شبیه قدیم تر ها می رفت سرخاک زنش . می رفت زیارت و می رفت یک جایی که هیچ کس خبر نداشت و هر دوشنبه می رفت و از قضا آن وقت ها که همان جای نامعلوم می رفت حالش از هر وقت بهتر بود .
اهل محل و اهل بازار و فامیل و آن هایی که حیدر را می شناختند همه یک چیز می گفتند از این که چه بر سر پسرش آمده و کسی هم کاری نداشت که حیدر دوشنبه ها کجا می رود و چه می کند .
حیدر دکان آهنگری اش را صبح ، زودتر از همه باز می کرد ، زمانه طوری شده بود که صدای دستگاه ها را نمی توانست در بیاورد . صبر می کرد ساعت که نه می شد ، دم و دستگاه هایش را روشن می کرد و کوره را آتش می زد و پتک می کوبید و آهن و فولاد می برید و خم می کرد.
بازارچه ی کوچکی که حیدر توی آن دکان داشت ، پایین های همین تهران خودمان بود و افتاده بود توی طرح یک بزرگراه . بزرگراهی که همه می گفتند اگر راه بیافتد دیگر بساط شلوغی جمع می شود و چنین و چنان می شود و همه خوب می دانستند که با این چیزها چنین که نمی شود هیچ ، چنان هم نمی شود .
نامه آمده بود درهمه ی دکان ها و گفته بودند یا پول مغازه هایتان را بگیرید و بروید دنبال بیکاریتان یا این که بیایید توی این شهرک های صنعتی و پاساژهای تازه ساز بهتان جا بدهیم به یک شرط که واگردون قیمت این مغازه و آن جای جدید را بدهید .
آن هایی هم که ندارند، بیایند برایشان وام بگیریم از بانک . یعنی همان هایی که قرار است آن بزرگراه را بسازند ، مغازه دارها را معرفی می کنند به بانک که پول بگیرند و واگردون مغازه ها را بدهند . توی نامه هایشان که ننوشته بود واگردون . اداری اش می شود ما به التفاوت وگرنه فارسیش همان واگردون بود .
بعد قسط هایش می افتاد به دوش مغازه دارهای خوش چاره که هم از مغازه یشان می افتند و هم باید پول بیشتر بدهند و آن وقت هم سند مغازه ی جدید می رفت توی رهن بانک .
حیدر دلش راضی نبود که مثلا صدمیلیون وام بگیرد و بعد از چندصباحی صد و چند میلیون پس بدهد و تازه مغازه اش را هم ازش بگیرند .
حیدر که کم حرف شده بود . حیدر که پنج سالی می شد ، فقط سلام و احوال پرسی بلد بود و می رفت و با کاسب های بازار حرف می زد . می خواست بقیه را راضی کند که زیر بار وام نروند .
نمی دید که وقتی از مغازه ی بقیه بیرون می آید چه نیشخندی می زنند به این حرف کهنه شده ی حیدر.
همه مغازه هایشان را خالی کردند حیدر ماند و دکان آهنگری و اخطارهای پشت سرهم و آخرش هم یک روز مامورها آمدند و با احترام گفتند که دیگر تا هفته ی بعد بازارچه خراب می شود و اصلا حیدر را با خودشان بردند و مسیر بزرگراه را نشانش دادند و با سلام و صلوات بردندش اداره ی خودشان و برایش چای ریختند و جعبه ی بیسکوییت جلویش گذاشتند و حیدر به هیچ کدام لب نزد .
چاره ای نداشت . همه ی دکانش را بار دو تا وانت کرد و برد توی حیاط خانه اش خالی کرد .
پول مغازه را گرفت و برد همان جایی که دوشنبه ها می رفت .
حیدر بازهم کم حرف شده بود . شبیه همان پنج سال پیشش بود و دلش نمی خواست به همسایه های بازارش فکر کند به آن ها که همه چیز پشت سرش گفته بودند و مسخره اش کرده بودند و به وام راضی شده بودند.
مجتبی شاعری
بخش ادبیات تبیان
مطالب مرتبط: