تبیان، دستیار زندگی
از وقتی به خانه ی ایوب و فریده برگشتم احساس غریبی می کنم. این ایوب آن کسی نیست که من می شناختم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چه با کلید چه بی کلید


از وقتی به خانه ی ایوب و فریده برگشتم احساس غریبی می کنم. این ایوب آن کسی نیست که من می شناختم.

چه با کلید چه بی کلید

از وقتی به خانه ی ایوب و فریده برگشتم، احساس غریبگی می کنم. این ایوب آن کسی نیست که من می شناختم. این ایوب آن سرمهندس دوازده سال پیش نیست.

بچه های ایوب و فریده هم فرق کرده اند. رفتارشان با آن زمان که می آمدند، خودشان را برایم لوس می کردند خیلی تفاوت می کند. پسر کوچکشان- فریبرز-  از من می ترسد. به محض این که من را می بیند می رود توی اتاقش و در را از پشت قفل می کند و کلید را هم می گذارد پشت در. رفتار دخترشان کمی بهتر است. می آید و می نشیند روی مبل راحتی و برّ برّ من را نگاه می کند. آخرش هم یک لبخندی می زند و می رود.

در مورد فریده که اصلاً نمی خواهم حرف بزنم. هنوز که هنوزه، در و دیوار اتاقش را از عکس های خودش و ایوب و دو تا طفلشان پر کرده است، البته عکس های تکی خودش بیشتر است. مثل این نارسیسیست های عقده ای بیش از هر چیزی به خودش فکر می کند، برای همین اصلاً دلم نمی خواهد درباره ی او چیزی بگویم و شماها چیزی بدانید.

از وقتی به خانه ی ایوب و فریده برگشتم، هر روز مهمان دارند. یک روز مادر ایوب، یک روز مادر فریده. یک روز این خواهر فریده و یک روز هم جاری اش.  هر صبح پیش از رفتن ایوب به محل کارش، یکی از این ها که گفتم پیدایش می شود. آن ها هم با من حرفی نمی زنند. فقط مراقبند که چه می کنم. مثل دسته ی خل ها هستند. بعضی وقت ها از این مسخره بازی هایشان روده بر می شوم. می روم اتاق فریده و ایوب و خودم را می اندازم روی تخت و می خندم. گاهی گداری یکی از همین جماعت خل ها می آید و سرکی می کشد و خیالش نمی دانم از چه راحت می شود که می روند.

دوازده سال پیش که نه. سیزده سال پیش کارمند کارخانه ی ایوب شدم و بعد از چند وقت گفت که دیگر دلش نمی خواهد این جا کار کنم. گفت که بیایم خانه اش. آن جا کار کنم. غذا بپزم. نظافت کنم. از مهمان ها پذیرایی کنم و ... . آن موقع هنوز بچه نداشت. یکسال بعد از آمدن من به خانه ی ایوب، فریده فرزانه را به دنیا آورد و پنج سال بعدش فریبرز به دنیا آمد. همان وروجکی که حالا تا من را می بیند، می رود تو اتاق و در را از پشت قفل می کند و کلیدش را پشت در می گذارد.

با این حال درد ودل های من به گفت و گو با اشیا خانه خلاصه نمی شد . وقتی اهل خانه می رفتند ، زنگ می زدم با رفقای فریده حرف می زدم . تازه با رفقای فریده سینما و کافی شاپ و خرید هم می رفتم

من برای ایوب خوب کار می کردم. صبح های زود بیدار می شدم. صبحانه را آماده می کردم. ایوب را بیدار می کردم. بچه ها را بیدار می کردم و به مهدکودک یا مدرسه می بردم و تازه وقتی برمی گشتم می دیدم، ایوب دارد صبحانه می خورد. بعد می افتادم به جان خانه، از بالا تا پایین. رفت و روب و بشور و بساب هر روزه. حرف هایی که اهل خانه با من نمی زدند را با کاشی و سرامیک و سنگ می زدم. با سینک ظرفشویی. از توی کتاب آشپزی یک غذای جدید می پختم و با قابلمه و تابه و کف گیر هم یک سری حرف های دیگر . همه ی حرف ها را که نمی شد با کاشی و سرامیک و سنگ زد . اصلا از زیاد قاطی شدن با افراد خوشم نمی آید . عاقلانه نیست . باید جانب احتیاط را در نظر بگیرم . خصوصا این که به این کار نیاز داشتم . وقتی خوب خودم را خالی می کردم به اهل خانه حق می دادم که چرا با من حرف نمی زنند . مستخدمی که برای رفت و روب و پخت و پز به یک خانه می آید باید خیلی هم ممنون باشد که کار دائمی دارد . بچه ها بعضی وقت ها خودشان را برایش لوس می کنند . به بعضی مناسبت ها برایش هدیه می خرند و برایش تولد می گیرند . تازه ، هر وقت هم مسافرت می رفتند مرا با خودشان می بردند و گاهی هم موسیقی که دوست داشتم را در دستگاه پخش صوت ایوب می گذاشتم .

با این حال درد ودل های من به گفت و گو با اشیا خانه خلاصه نمی شد . وقتی اهل خانه می رفتند ، زنگ می زدم با رفقای فریده حرف می زدم . تازه با رفقای فریده  سینما و کافی شاپ و خرید هم می رفتم . رفقای فریده عاشق فال گرفتن بودند . هر هفته یک فالگیر جدید پیدا می کردند . نمی دانم رفقای فریده از کجا خبر داشتند که از صاحب کارم و بچه هایش ناراضیم . از سیر تا پیاز را می دانستند . می دانم خود فریده می رفت و سفره ی دلش را پیش هر کس و ناکس پهن می کرد . رفقای فریده رگ خوابم را پیدا کرده بودند . اول هفته که می شد نغمه ی یک فالگیر جدید را ساز می کردند و می گفتند که اتفاقی خانه ی کسی بودند و این مثلا فالگیر هم آن جا بوده و چقدر همه چیز را خوب می گفته . بعد هم من التماس می کردم که من را هم ببرند . می گفتند آخه ما که تازه رفته ایم و نمی خواهیم برویم و از این گذشته طرف حداقل پنج نفر باید باشند تا فال ببیند و همین بود که ناچار می شدم پول فال آن ها را هم بدهم . پول که کم می آوردم می رفتم سروقت جیب ایوب . یا بعضی وقت ها از پول تو جیبی بچه ها بر می داشتم . ایوب هر ماه مبلغی به حسابم واریز می کرد . حتی بعضی اوقات مادر و پدر فریده هم یک پولی یواشکی دیگران می گذاشتند کف دستم .

اما همین آدم ها از سه چهار ماه پیش به این طرف غریبه تر شده اند . حالا اصلا حرف نمی زنند . ایوب توی جیبش پول نمی گذارد . صبح ها قبل از بیدار شدن من بچه ها را بر می دارد و می رود .

وقتی هم که چشم هایم را باز می کنم هیچ کدامشان نیستند . فقط یکی از فامیل ایوب یا فریده هستند .

امروز صبح مادر فریده آمد بالای سرم و طبق معمول یک لیوان آب سرد و چند تا قرص دستش بود . سرم را از روی بالش بلند کرد و قرص ها را داد دستم . گفتم : خانم شرمنده . این چه کاری است که می کنید ؟ من مستخدم خانه ی داماد شما هستم . من باید برای شما آب بیاورم . دیدم چشم هایش پر اشک شد. گفتم خانم چرا گریه می کنید ؟ مثل این که اهل این خانه یک جا خل شده اند. مادر ایوب که چپ چپ نگاه می کند و زیر لب غر می زند . فرزانه دخترشان هم که بر و بر نگاه می کند و آخرش یک لبخندی میزند . فریبرز هم که می رود توی اتاق و در را قفل می کند و کلید را می گذارد پشت در . شما هم این طوری . معلوم نیست خود فریده کدام گوری رفته . ولی بهتان بگویم که بالاخره یک روز چه با کلید چه بی کلید در اتاق فریبرز را باز می کنم و می روم بهش می گویم که دلم برایش تنگ شده است . به فرزانه هم می گویم . ازشان خواهش می کنم که خودشان را برایم لوس کنند . ولی به ایوب چیزی نمی گویم . هر چه می کشم از همین آقای مهندس است.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان