تبیان، دستیار زندگی
پانزدهم خردادماه به روایت تقویم، مصادف است با چهلمین روز درگذشت امیر‌حسین فردی، نویسنده و داستان‌نویس انقلاب اسلامی.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برشی از گرگ سالی


پانزدهم خردادماه به روایت تقویم، مصادف است با چهلمین روز درگذشت امیر‌حسین فردی، نویسنده و داستان‌نویس انقلاب اسلامی. به همین بهانه بخش هایی از رمان جدید این نویسنده فقید را در ادامه خواهید خواند.

برشی از گرگ سالی

فردی که در زمان حیات خود با آثار داستانی قابل توجهی چون «آشیانه در مه»، «اسماعیل»، «سیاه چمن» و «امام خمینی» شناخته شده بود. در سال‌های پایانی عمر خود رمانی را با عنوان «گرگ‌سالی» نوشت و در آستانه انتشار این اثر در سال جای دارفانی را وداع گفت.رمان گرگ‌سالی روز 28 خرداد ماه سال جاری و در مراسمی ویژه در تالار مهر حوزه هنری رونمایی خواهد شد.

برشی از این رمان از نگاه شما می‌گذرد:

بعد از ظهر آخرین روز زمستان کنار جاده باریکی که به روستای بنفشه‌دره می‌رسید، از مینی‌بوس پیاده شد. همان جا ساکش را روی زمین گذاشت و به دور و برش نگاه کرد. در چشم‌اندازش دشت صاف و همواری دیده می‌شد که تا کوهپایه‌های دوردست کشیده شده بود. خاک نرم و پوک بود. سبلان باز هم روبه‌رویش بود، اما این بار، از جبهه جنوبی آن را می‌دید، پرهیب، مانند شتری کوهان‌دار. پربرف و با پاره ابرهایی که مانند گردن‌آویز، گرد قله و بر یال‌های سبزش آویخته بودند. این چهره از سبلان را در کودکی‌‌هایش که همراه پدر به بنفشه‌دره آمده بود به یاد داشت و به یاد داشت که در پندارهای کودکانه‌اش آن شتر عظیم‌الجثه در حال حرکت به سوی مقصدی نامعلوم آرام و بدون توقف، همچنان می‌رفت.

... پدر می‌خواست برود دِه برای عروسی، کت و شلوار تازه‌اش را پوشید، مادر لباس زیر برایش گذاشت تا عوض کند. اسماعیل جفت دو پایش را توی یک کفش کرد که من هم می‌خواهم بیایم دِه. پدر عصبانی شد و سرش داد کشید:

ـ آخه بزغاله تو برای چی می‌خوای بیایی ده، من یه روز بیشتر نمی‌مونم، عروسی که تمام شد، برمی‌گردم.

گریه کرد. پاهایش را زمین کوبید، اشک ریخت:

ـ منم... منم می‌خوام بیام!

ـ بیایی چی کار بکنی. مگه تو مدرسه نمی‌خوای بری؟ درس و مشق نداری؟

ـ جمعه که مدرسه ندارم...

ـ شیطونه می‌گه بزن دهن دماغشو خونین و مالین کن‌ها!

بدتر گریه کرد و خودش را به زمین زد. در حال غلتیدن بود که مشت گره کرده پدرش، مثل پتک نشست روی نرمه رانش. از درد جیغ کشید. صدای مادر بلند شد:

ـ بزن... بزن... چلاقش کن این یتیم رو!

ـ تو دیگه چی می‌گی... این... این آخه برای چی می‌خواد بیاد هان!؟ من که یه شب بیشتر نمی‌مونم، بلیت هم یک دونه بیشتر نگرفتم. اونم فقط برای خودم... اینو کجا جا بدم؟ روی کله بابام بنشونم؟ هان؟

مادر بالا سر اسماعیل نشسته بود و اشک‌‌هایش را خشک می‌کرد:

ـ پس می‌خوای بچه را با این اشک چشم ول کنی بری؟ خب می‌خواد بره عروسی ببینه، مادر بزرگشو ببینه...

ـ نخیر هم خانم... بگو دلش برای سگ‌‌ها‌ و الاغ‌های ده تنگ شده!

ـ خیلی خب... دلش برای سگ‌‌ها‌ و الاغ‌‌ها‌ تنگ شده... بچه‌اس دیگه... دلش به حیوونا خوشه!

پدر با چند بد و بی‌راه و یکی دو تا استغفرالله نرم شد و گفت:

ـ پس برای این آشغال هم لباس بذار... عوضی!

اسماعیل گریه‌اش بند آمده بود، اما سکسکه می‌کرد و دست مشت‌ شده‌اش را توی کاسه چشم‌‌هایش می‌چرخاند. وقتی لباس سفر پوشید و خواست راه بیفتد، پایش همراهی نکرد، لنگ زد و آه کشید. مشت پدر او را از پا انداخته بود. به زحمت می‌توانست قدم از قدم بردارد. با دیدن این صحنه چهره غضبناک پدر رنگ عوض کرد. نگرانی و همدردی جای خشم و خروش را گرفت. مادر چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد. دور چشم‌هایش اشک نشسته بود. پدر بی‌آنکه حرف بزند، زانو زد تا اسماعیل دستش را روی شانه او بگذارد و کفش‌هایش را بپوشد. وقتی آماده شدند، پدر ساک را به یک دست داد و با دست دیگر دست او را گرفت و راه افتادند. اما اسماعیل همچنان می‌لنگید. مادر کاسه آبی پشت سرشان خالی کرد و آن‌ها کوچه را پشت سر گذاشتند و به خیابان رسیدند.

اسماعیل گریه‌اش بند آمده بود، اما سکسکه می‌کرد و دست مشت‌ شده‌اش را توی کاسه چشم‌‌هایش می‌چرخاند. وقتی لباس سفر پوشید و خواست راه بیفتد، پایش همراهی نکرد، لنگ زد و آه کشید. مشت پدر او را از پا انداخته بود. به زحمت می‌توانست قدم از قدم بردارد

عصر توی اتوبوسی که از میدان آزادی به طرف اردبیل می‌رفت، با پدر روی یک صندلی نشستند. گاهی وسط اتوبوس سرپا می‌ایستاد، خسته که می‌شد، روی پای پدر می‌نشست. غروب خورشید را با اشتیاق تماشا می‌کرد، همین طور کوه‌‌ها‌ و دشت‌های اطراف را که جا می‌ماندند و آن‌ها می‌رفتند. غروب هم جا ماند، شب شد، تاریکی آمد. سفیدرود را به صورت اژدهای خفته، در زیر نور ماه دید. از هیبت آن ترسید. از کوه‌‌ها‌ و صخره‌های پوشیده از جنگل وحشت داشت. احساس می‌کرد، هر آن روی اتوبوس آوار خواهند شد و یا ممکن بود، در پس پیچی از پیچ‌های جاده، ناگهان دیوی ظاهر شود و با یک مشت اتوبوس را مثل قوطی حلبی له کند و آن‌ها هم نابود شوند. پدر او را نشاند روی زانوهایش و به خودش فشرد. احساس آرامش کرد. چشم‌‌هایش را بست و خوابش برد. مدتی بعد با سروصدای چند نفر بیدار شد:

ـ رسیدیم آقاجون؟

ـ نه. هنوز.

با چشم‌های خواب‌آلود به اطراف نگاه کرد. کوه مثل دیواری کج و کوله آمده بود نزدیک شیشه اتوبوس. ریشه علف‌‌ها‌ و تخته سنگ‌‌ها‌ دیده می‌شد.

ـ پس اینجا کجاست؟

ـ حیران!

ـ حیران؟

حیران شده بود. ماشین نمی‌رفت، مسافرها با هم حرف می‌زدند. شوفر و شاگردش هی پیاده و سوار می‌شدند. پرسید:

ـ آقاجون پس چرا ماشین راه نمی‌ره؟

در همان موقع راننده با صدای بلندی گفت:

ـ سیل اومده جاده را برده. همه پیاده شین!

اسماعیل به صورت این و آن نگاه می‌کرد. مسافرها نگران بودند.

ـ آقاجون، یعنی چطور جاده را برده؟

ـ چیزی نیست. حالا می‌ریم پایین می‌بینیم.

باز هم دست او را گرفت و از راهرو باریک وسط دو ردیف صندلی حرکت کرد. اسماعیل آخ گفت و خم شد. پدر برگشت:

ـ چی شد؟

ـ پام... پام... درد می‌کنه هنوز!

برشی از گرگ سالی

پدر دستش را فشرد و با هم از ماشین پیاده شدند. باران شلاق‌کش می‌ریخت. آب توی جاده خاکی راه افتاده بود. کمی جلوتر کوه ریخته بود روی جاده و آن را بسته بود. چند نفر با بیل و کلنگ داشتند جاده را باز می‌کردند. مسافرها به اتوبوس چسبیده بودند تا باران کمتر روی سرشان بریزد. مردها کار می‌کردند. چند نفری به نوبت با کلنگ توده کلوخ و سنگ را متلاشی می‌کردند. گروه دیگر آن‌ها را با بیل برمی‌داشتند و می‌ریختند توی دره که تا چشم می‌دید درخت بود که بر شانه‌های هم ایستاده بودند و شرشر رودی که آن پایین جاری بود و اما خودش دیده نمی‌شد. در تمام مدتی که مردها کلنگ می‌زدند و با بیل گل و لای خزیده روی جاده را برمی‌داشتند. باران یکریز می‌بارید و بر کمر و شانه‌های آن‌ها می‌نشست. کم‌کم ماشین‌های دیگر هم از مقابل رسیدند و پشت سر هم صف بستند. از توی آن‌ها چند نفر پیاده شدند و به کمک آمدند. کلنگ زدند و خاک را برداشتند و خیس و خسته شدند. چند ساعت بعد گل و لای برداشته شد. جاده نفس کشید، اما تنها یک ماشین می‌توانست از آن باریکه عبور کند. راننده نشست پشت فرمان و در میان داد و فریاد راننده‌‌ها‌ و شاگرد شوفرهای دیگر و سلام و صلوات مسافران ترسیده و خیس و تلیس، ماشین را از آن میانه تنگ گذراند. مسافرها هم با سرهای به زیر افکنده و شانه‌های خمیده، پشت سر ماشین حرکت کردند و بالا دست آب بردگی سوار شدند. با صلواتی بلند، برای سلامتی خودشان و آقای راننده، اتوبوس با سروصدای زیاد، دوباره سربالایی حیران را در پیش گرفت. تازه گرم شده بودند که چند قطره آب روی سر اسماعیل چکید. به سقف اتوبوس نگاه کرد، آب باران از میان درزها راه به درون باز کرده بود و قطره به قطره می‌چکید. به سقف اشاره کرد:

ـ آقاجون نیگا؛ اون بالا آب می‌ده!

پدر به آنجا نگاه کرد، قطره آبی در حال شکل‌گیری بود تا به موقع بچکد. پدر دست روی سر اسماعیل گذاشت و صورت او را به شانه خود تکیه داد و گفت:

ـ اشکال نداره... فردا قیرگونی‌ش می‌کنیم!

ـ ما!؟

ـ نه... راننده.

ـ آقاجون مگه پشت بوم ماشین رو هم قیرگونی می‌کنن؟

ـ ولش کن، چشماتو ببند بخواب. چی کار به این کارها داری تو؟

بغل پدر خوابید. وقتی بیدار شد که ماشین ایستاده بود. آفتاب می‌تابید، باید پیاده می‌شدند؛ پیاده شدند.

بخش ادبیات تبیان


منبع:‌خبرگزاری مهر