بیا بخند...
بچه شلوغ
یک روز یک بچه خیلی شلوغ از مادرش اجازه می گیرد تا برود خانه دوستش و با بچه ها بازی کند. پس از چند ساعت برمیگردد. مامانش می پرسد: بچه آرامی بودی؟ پسرک می گوید: بله مامان. حتی مامان دوستم از رفتن من خیلی خوشحال شد . مامان پسرک می پرسد: از کجا فهمیدی؟ پسرک می گوید: آخر وقتی زنگ در خانه شان را زدم، مامان دوستم گفت : به به فقط جنابعالی را کم داشتیم.
کمک به مردم زلزله زده
یک بار مردی یک کامیون خط کش به مردم زلزله زده کمک می کند. از او می پرسند: برای چه خط کش فرستادی؟ گفت: برای اینکه عمق فاجعه را اندازه بگیرند.
مغازه دارای قلم
اولی: جایی را نام ببرید که در آن قلم پیدا می شود؟
دومی: تنها مغازه ای که درآن همیشه قلم پیدا میشه قصابی است.
کسب و کار
5 تا دوست میخواستند کسب و کار راه بیاندازند. بنابراین 5 نفری یک تاکسی میگیرند و با آن کار میکنند و ورشکسته می شوند .می دانید چرا؟ چون 5تایی با هم می رفتند مسافرکشی.
سه تا آرزو
یک روز به یک نفر می گویند: «سه تا آرزو کن.» می گوید: اول یک ماشین پژو پیدا کنم؛ بعد یک پژو دیگر پیدا کنم؛ سومین آرزویم هم این است که یک پژو پیدا کنم. می پرسند: چرا هر سه تا آرزویت یکی بود؟ می گوید: برای این که این سه تا را بفروشم و یک ماکسیما بخرم.
خنگول و زیردریایی
به خنگول میگن چه جوری می تونی یک زیر دریایی رو غرق کنی میگه:میرم در میزنم و در میرم.
اشتها
دکتر: گاهی حس می کنی اشتها نداری و نمی توانی غذا بخوری؟
بیمار: بله.
دکتر: چه وقت هایی؟
بیمار: وقت هایی که غذا خورده باشم.
فرآوری:نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:کومه،اندیشه مطهر،تالار گفتمان نجاتگر