کفشهای تازهام
یک روز کشاورزی مشغول شخم زدن زمینش بود که خار بزرگ و نوک تیزی به کف پایش رفت. کشاورز فوراً روی زمین نشست و خار را به زحمت از پایش درآورد و بعد از اینکه جای زخم را که خون زیادی از آن رفته بود بست، رو به آسمان نمود و شروع به شکرگذاری از خدا کرد و مدام میگفت: «ای خدا... متشکرم! ای خدا سپاسگزارم!»
یکی از دوستان کشاورز که شاهد جریان بود، با طعنه پرسید: « برای زخمی و خونآلود شدن پایت شکر میکنی و خوشحالی؟»
کشاورز او را نگاه کرد و گفت: «عجب آدم فضولی هستی... من خدا را شکر میکنم که کفشهای تازهام را نپوشیده بودم؛ و گرنه با این خار سوراخ میشد!»
فکر بکر برای الاغ
روزی مردی برای خرید مایحتاج خانهاش به بازار رفت و بعد از خرید تمام چیزهایی که زنش سفارش داده بود، آنها را داخل کیسهای ریخت و پشت الاغش گذاشت. خودش هم سوار حیوان شد و به سمت خانه حرکت کرد.
در طول مسیر الاغ بیچاره که از سنگینی بار و دوری راه خسته شده بود، ایستاد و شروع کرد به عرعر کردن. مرد نگاهی به الاغ کرد و گفت: «فهمیدم چرا ناراحتی، الان درستش میکنم.»
بعد در حالی که پشت خود را به سر حیوان کرده بود، بر عکس روی الاغ نشست و کیسه بار را بین دو دستش در هوا گرفت و گفت: «راحت شدی حیوان! حالا دیگر کیسه را خودم گرفتهام تا سنگینی آن تو را آزار ندهد و راحت به راهت ادامه بدهی.»