تبیان، دستیار زندگی
روزی روزگاری جادوگری که از مسخره کردن دیگران خوشش می آمد، تصمیم گرفت با مردم ساده دل و زحمتکش یک روستا، شوخی کندو...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شوخی جادوگر

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری جادوگری که از مسخره کردن دیگران خوشش می آمد، تصمیم گرفت با مردم ساده دل و زحمت کش یک روستا، شوخی کند.

شوخی جادوگر

برای همین مرغ و خروس هایشان را جادو کرد و همه آن ها دندان هایی بسیار ریز و ظریف اما قوی و برّنده درآوردند و به خوردن گوشت علاقه مند شدند. مرغ و خروس ها بعد از آن علاوه بر خوردن دانه، گوشت هم را می خوردند. خروس ها که زورشان بیشتر بود، به جوجه های تازه از تخم درآمده حمله می کردند و بدن لاغر و ظریف آن ها را زیر دندان های تیز و کوچکشان له می کردند و با لذّت می خوردند.

شوخی جادوگر

مرغ ها هم تا چشم خروس ها را دور می دیدند، جوجه هایشان را یک لقمه چپ می کردند. چند روز پس از این ماجرا، روستاییان دیدند که جوجه های کوچولو یکی یکی ناپدید می شوند. فکر کردند که دزد به سراغ لانه مرغ هایشان آمده است. لانه ها را زیر نظر گرفتند و به راز وحشتناکی پی بردند: مرغ و خروس ها دندان در آورده بودند و جوجه های خودشان را می خوردند. مردم خیلی ناراحت شدند و به فکر چاره افتادند. مرد جوانی پیشنهاد کرد که تعدادی مرغ و خروس از روستاهای دیگر بخرند و نگهداری کنند و همین کار را هم انجام دادند.

 اما هنوز چند روزی نگذشته بود که آن ها هم دندان درآوردند و به جان جوجه ها افتادند. مردم روستا که تخم مرغ یکی از غذاهای اصلیشان بود و می دیدند که جوجه ای زنده نمی ماند که بزرگ شود و برایشان تخم بگذارد، بیش از پیش نگران شدند. دور هم جمع شدند و عقل هایشان را روی هم گذاشتند. هرکس چیزی می گفت تا این که پسر کوچولوی بامزه ای که روی زانوی پدرش نشسته بود گفت: «جوجه ها را پیش مرغ ها نگذارید. همین که از تخم درآمدند، آن ها را از هم جدا کنید و در لانه دیگری بگذارید تا خورده نشوند. دختر بچه ای هم که داشت با عروسکش بازی  می کرد و به حرف های آن ها گوش می داد گفت: بله راست می گوید، جوجه ها را جدا کنید و مرغ و خروس ها را وادار نمایید که موش بخورند.

شوخی جادوگر

بزرگ ترها تا حرف های دخترک را شنیدند، یاد موش های توی انبار افتادند و از این که این فکرها به ذهن خودشان نرسیده بود، تعجب کردند. مرغ و خروس ها به انبارهای پر از موش منتقل شدند و طولی نکشید که دیگر هیچ موشی جرأت نکرد به انبارهای پر از غلّه قدم بگذارد. یک روز جادوگر به روستا آمد و دید که مردم خوشحال و خندان سرگرم کارهایشان هستند و جوجه ها در مرغدانی هایی جدا از پدر و مادرهایشان نگهداری می شوند. با کمی پرس و جو فهمید که شوخی او با مردم روستا چندان ضرری هم نداشته است. عصبانی شد و با خودش گفت: «راست گفته اند که دست بالای دست بسیار است و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؛ دندان های مرغ و خروس ها تمام موش ها را از بین بردند و این به نفع مردم است. »
شوخی جادوگر

جادویش را باطل کرد و مرغ و خروس ها باز هم بی دندان شدند و همه چیز به وضع سابق برگشت. جادوگر هم تصمیم گرفت که دیگر با کسی شوخی نکند و سربه سر مردم ساده دل و بی آزار روستایی نگذارد

koodak@tebyan.com

نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.