معرفی وبلاگ
چه روح پای در گلی که هرچه بیشتر برای رهایی تلاش می کند بیشتر فرو می رود!
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 38091
تعداد نوشته ها : 22
تعداد نظرات : 5
Rss
طراح قالب
عارف موسوي
به نام خدا

قبلا چطوري بودم و الان چطوري ام.

 قبلا وقت اضافي داشتم و الان وقت كم مي آورم. قبلا حوصله ام سر مي رفت و الان اصلا. قبلا زياد با خودم تنها بودم و الان كمتر. قبلا احساسات بدي داشتم و الان احساسات خوبي دارم. قبلا الكي گريه مي كردم و الان با دليل گريه مي كنم! قبلا گريه مي كردم كسي نمي فهميد و براي كسي مهم نبود الان يك نفر مي فهمد و برايش هم مهم است.  قبلا كمبود محبت داشتم الان سير شده ام. قبلا از خودم نااميد بودم و الان به خودم مي بالم. قبلا بيشتر درس مي خواندم و الان كمتر. قبلا كمتر به خودم مي رسيدم و الان بيشتر. قبلا بدون دستكش ظرف مي شستم و الان با دستكش. قبلا اشتها نداشتم و الان خوش اشتها ام. قبلا بي خواب مي شدم و الان راحت مي خوابم. قبلا زياد خواب مي ديدم و الان كم. قبلا كسي به من هديه نمي داد و الان هي هديه مي گيرم. قبلا كسي به من گل نمي داد و الان هي گل مي گيرم. قبلا كسي به من اس ام اس نمي داد و الان صندوق پيامهايم پر شده است. قبلا كسي به من زنگ نمي زد. قبلا كسي به ديدنم نمي آمد. قبلا با كسي گردش نمي رفتم. قبلا كسي نمي آمد دانشگاه دنبالم. قبلا كسي اين همه نگاهم نمي كرد. قبلا كسي اين همه از من تعريف نمي كرد. قبلا كسي اين همه به من فكر نمي كرد. قبلا از جيب خودم خرج مي كردم. قبلا آرامش نداشتم. قبلا به آينده فكر نمي كردم. قبلا رازها را به كسي نمي گفتم. قبلا اين همه با كسي حرف نمي زدم. قبلا اين همه نمي خنديدم. قبلا دنبال دوستي با دوستانم بودم. قبلا وقتي كسي حرف مي زد خوب گوش مي دادم. قبلا از بيكاري به گل قالي هم فكر مي كردم. قبلا كسي راهنمايي ام نمي كرد.
 قبلا تنها بودم.

  قبلا آن طوري بودم و الان اين طوري ام.   


چهارشنبه 27 9 1392 15:8

به نام خدايي كه وقتي مريض مي شوم خوبم مي كند.

عادت بدي است كه گريه مي كنم با باران. انگار به هم ربط داريم من و آسمان. انگار دوستاني صميمي هستيم. دوستاني صميمي هستند كه با هم گريه مي كنند. عزيزترين كس براي من، كسي است كه با او قهر نمي كنم. نمي دانم كسي را تا اين درجه دوست داريد يا نه! كه با هم دعوا كنيد ولي نتوانيد قهر كنيد. كه اگرچه خسيس باشيد همه چيز را براي هم بخواهيد و اگرچه تنبل باشيد بخواهيد به هم كمك كنيد!

ساعت يك شب است. باران مي آيد. اتاق ها تاريكند. همه پيش هميم ولي هركس تنهاست.

دعوا مي كنيم. عصباني مي شوي: برو. ازت بدم مياد. فكرات خيلي مسخرن!

مي روم ولي با تو نمي توانم قهر كنم. در دورترين نقطه ي اتاق قرار مي گيرم تا دوري را در مقياس كوچك تمرين كنم. چند بار صدايم مي كني: بيا پيشم. در يك چشم به هم زدن پيشت مي آيم. بوي گريه را مي فهمي: اه. برگرد. برگرد سر جات! در تاريكي لبخند مي زنم.

ساعت دو است. تو خوابي و حتما داري خواب هاي خوش مي بيني. به اين فكر مي كنم كه كم كم دارم در حاشيه ي زندگي ات قرار مي گيرم. اشتباه فكر كردم. خواب نيستي، دستم را مي گيري. در دلمان با هم حرف مي زنيم. هر دوتايمان مهربانيم! ژن هايمان شبيه هم است. بزرگتر كه مي شويم فرق هايمان بيشتر مي شود. اما به اين دلخوشيم كه دلهايمان به هم نزديك است. خوابم مي برد. خواب مي بينم سه تا خواهريم. آن يكي خواهرمان دو سال از من كوچكتر و دو سال از تو بزرگتر است. كمي شبيه من، كمي شبيه تو است. خانوادگي با هم بيرون مي رويم. به يك زيارتگاه يا مصلا مي رويم. يك جايي همديگر را گم مي كنيم. تو پيدا مي شوي و ما بي حد و اندازه خوشحال مي شويم. منتظر مي مانيم تا خواهر ديگرمان بيايد. نمي آيد. همه جا را مي گرديم. از همه كس سؤال مي كنيم. همه مي روند. خواهرمان پيدا نمي شود. من گريه مي كنم. به خانه برمي گرديم. همه او را فراموش كردند. اصلا انگار وجود ندارد. ظهر خوابم را برايت تعريف مي كنم. خوب حواست هست كه ديروز دختردايي نُه ساله مان كه ما را آجي صدا مي كند پيشمان بوده است. خوب حواست هست كه يك روز در مصلاي امام، مثل بچه ها قهر كردي و رفتي و گمت كرديم. براي همين عصباني مي شوي: ادامه نده. ازت بدم مياد. فكرات خيلي مسخرن!

با هم آلبوم نگاه مي كنيم. عكس مهدكودكت را مي بينم كه صورتت را با ناخن خراشيده اي.

_اينو چرا اينطوري كردي؟

 _مي خواستم رو صورت اون بچهه خش بندازم اشتباهي رو صورت خودم خش افتاد. چون تو مي گفتي از اون بچهه خوشت مياد!

 مي خنديم و حرف مي زنيم. حرف مي زنيم و مي خنديم. لا به لايش دعوا مي كنيم.

____________________________________________________________ 

اين نوشته براي ديروز بود. امروز تو مريض هستي. مسموم شده اي و تب داري. إن شاءالله زودتر خوب شوي!

سه شنبه 22 5 1392 1:1

به نام خدا

من، گاه واقعيت هاي تلخ را به خيالات شيرين تبديل مي كنم تا راحت تر تحملشان كنم. و گاه خيالات تلخ را آن چنان در ذهنم مي پرورانم كه به واقعيت هاي تلخ و خيلي تلخي تبديل شوند تا خودم را اذيت كنم.
از سحرگاه دارم به مردن خودم فكر مي كنم. قبلا گفته ام كسي كه در سفر باشد خانواده اش بيشتر از خودش دل تنگي مي كنند. كساني كه در خانه هستند و جاي خالي اش را مي بينند. كسي كه قرار باشد بميرد، به اندازه ي كساني كه در خانه هستند غصه نمي خورد. من از كجا بدانم كه خواهر مي تواند اين سختي را تحمل كند. نبودنم را بايد تحمل كند. تنهايي را. اين همه محبت را بر سنگ قبر چگونه ابراز كند؟ چگونه بدون اينكه به من نگاه كند، با من حرف بزند، بخندد و دستم را بگيرد زندگي كند؟ اين دوست داشتن را بايد خفه كند. بايد اين وابستگي را رها كند. به اين چيزها فكر مي كنم. در حالي كه دوست دارم هميشه ساكت باشم و اشك نريزم. گريه نكردن يكي از محالات است اما اگر بشود گريه نكنم، قهرمان قصه ي خودم مي شوم. بايد اين همه جواني، زيبايي، محبت و استعداد را خاك كنم. من مي روم و يك عده تغيير مي كنند. يك عده به همان زندگي ادامه مي دهند. به رو نمي آورند. بعد از يك روز ناراحتي، يا شايد نصف روز، دوباره شادي مي كنند، مي خندند و به جزئيات زندگي شان مي رسند. من در گور به زندگي شان حسادت مي كنم! اما خيالم راحت مي شود. چون مي دانم با زياد شدن عمر، گناهانم بيشتر مي شود. هرچند سنم كه بيشتر مي شود چيزهاي جديدتري مي فهمم و دركي پيدا مي كنم و براي كشف رازهاي زندگي، براي چيزهاي تازه، براي بهتر شدن و پيشرفت كردن عطشي دارم اما باز هم رفتن بهتر است از ماندن. 

دوست ندارم ناگهان بميرم. دوست دارم مردن را خودم احساس كنم. كه انگار خودم خواسته ام بميرم. شايد آدمي باشم كه وقتي مريض مي شود دعا نكند خوب شود. شايد دعا كنم كمتر درد بكشم اما براي ماندن اصرار نمي كنم. آه، من فقط از غصه ي بزرگ خانواده ام عذاب مي كشم، از شكستن دل خواهر، تنها شدنش، احساس خفگي اش، دل تنگي اش، گريه اش! چون او تنها كسي است كه از روزي كه چشم باز كرد مرا با خودش ديد. چون او زندگي را با من ديد. بعضي ها چند ساعت، بعضي ها چند روز، بعضي ها چند هفته، بعضي ها چند ماه، بعضي ها چند سال بعد يادشان مي رود. اما او هرگز يادش نمي رود. اين چنين به هم گره خورده است زندگي ما.
آرزوها! امروز به چشمم مسخره مي آييد!

____________________________________________________________

خواهر يعني كسي كه اشكاتو با لباسش پاك كني

سه شنبه 18 4 1392 17:58

به نام خدا
شب نوشتم:
یک آدم خوشبخت باید آنقدر احساسش لطیف باشد که هرشب گریه کند. من برای اینکه گریه ام بگیرد، چهره ی معصوم خودم را تجسم کردم و اینکه چقدر مظلومم و ضعیف و تنها. البته تنهایی را یک حقیقت تلخ می دانم. معتقدم که همه مان تنهاییم. با اینکه کسانی را دارم که دوستشان دارم و دوستم دارند اما باز هم مطمئنم که تنها هستم. در یک دعوای جزئی می شود به این حقیقت تلخ پی برد. وقتی چند لحظه یک نفر هوایت را نداشته باشد همان هشداری است برای روز مردن. اینکه میلیونها سال تنها می مانی زیر خاک و کسی برای تو فایده ای ندارد و تو برای کسی فایده ای نداری. این است که باید درعین دوست داشتن و محبت کردن، به این پیوند ها و وابستگی ها اعتماد نکرد. 
نسیمی نامرئی می وزد. سحرآمیز است. احساسم را لطیف می کند و مرا به نوشتن وا می دارد. هرچند جهتش معلوم نیست اما نوازشش را بر خودم گه گداری احساس می کنم. عاشق چیزهایی هستم که از آنها سر در نمی آورم ولی هنوز به آنها ایمان دارم. نه من آن گونه نیستم که به هرچه از آن سر در آوردم ایمان آورم و هرچه را نفهمیدم انکار کنم. عقل آدم، به خصوص خودم، تمام و کامل نیست. من به این ایمان دارم که قرار است خیلی چیزها را نفهمید. و قرار است همان چیزها معجزه کنند. من حرفهایی می زنم و چیزهایی را که در ذهنم هستند بازگو می کنم. اما حرفهای ناگفته ام و ضمیر ناخودآگاهم را که از من آگاه تر است بیشتر می پسندم. شاید این نسیم، اثر دعای کسی باشد یا نزول یک فرشته، و یا شاید مهتاب رویم اثر گذاشته است و یا هوای تابستانی به من می سازد. اما هر دودی هست از آتش خودمان بلند می شود و هر گلی هست از سبزه ی خودمان می روید.
یک چیزهایی را از یادم می بری ای نسیم! حسادت ها، حسرت ها، کینه ها! ماندگار باشی ای نسیم! حتی ترس ها، نگرانی ها!


پنج شنبه 6 4 1392 13:56

به نام خدا

ذهن من پر از چرا است. نه دليلي پيدا مي كنم و نه راهكاري. با خودم خوب كنار مي آيم. اما از دنياي بيرون از خودم هيچ چيز نمي فهمم. من خيلي اذيت مي شوم. از هر حرف و نگاهي ممكن است ناراحت شوم. حس مي كنم يك نيروي دافعه ي قوي در من هست.

سه شنبه 24 2 1392 19:50

به نام خدا

آه! دقيقا يك سال طول كشيد كه موضوعي را درك كردم.
نمي توانم وانمود كنم كه اين موضوع برايم پيش پا افتاده است.
نه سهل انگارم و نه فراموش كار، فقط گاهي بيراهه مي روم!
يك سال طول كشيد كه  

شنبه 18 9 1391 17:59

به نام خدا

بعضي از روزها مي خواهم از زندگي مرخصي بگيرم. احساس مي كنم زندگي وقت مرا مي گيرد.
گاهي بايد كوچ كني. براي اينكه دلت براي وطنت تنگ نشود اسم وطن را از رويش بردار. تمام وسايلت را با خودت ببر. مبادا چيزي جا بگذاري. يك زندگي جديد بساز. و بگو خانه ي من اينجا است. بگرد و قشنگي هايش را پيدا كن. دوستشان بدار تا دلت تنگ نشود. چه شود اگر نتواني وسايلت را با خودت ببري. تو اينجا باشي و تعلقات تو آن سر دنيا. پس چه شود اگر كسانت جا بمانند. براي آنها نمي توان جانشين گذاشت. بهتر از آن ها را هم اگر پيدا كني، جاي خالي شان را نمي شود پر كرد. من تعلقات زيادي ندارم اما يك تكه از خودم دارم. كه وقتي از من دور مي شود زندگي از من دور مي شود. خيلي از عجايبي كه مرا سحر مي كنند

شنبه 13 8 1391 18:47

به نام خدا
نمي توانم خوب فكر كنم. انگار خيلي فكرم خسته و بي حوصله است. نمي توانم خوب حرف بزنم. زبانم بند مي آيد. روز به روز ترسوتر و عصبي تر مي شوم. مي خواهم درد و دل كنم، نمي دانم دردم چيست. حتي زماني كه هوا صاف است، دلگرفته ام. بيرون را نگاه مي كنم آفتابي است! دلهره ام دائمي است.
از زندگي خسته شده ام. از مردم و مملكت خسته ام. كلاً از همه ي مملكت ها خسته ام! مي خواهم از زمين دور شوم. نمي دانم چطور بگويم ولي من احساس مي كنم همه جا خلوت است. چون آدمها را جزئي از طبيعت مي دانم كه جلوي چشمانم در حركتند. از اين سوت و كوري مي ترسم.
آنقدر سررشته ي امور از دستانم خارج شده است كه ديگر خودم همه ي سر رشته ها را رها كردم. ديگر فكر نمي كنم. تصميمي نمي گيرم. من هرروز، و روز به روز بيشتر، خسارت مي بينم. پشت سر خسارت، خسارت مي بينم. خدا مي داند كه من خودم خسارت به بار نمي آورم. خسارت ها به طرز عجيبي خودشان را به من مي رسانند و از پشت سر به منِ بي سلاح خنجر مي زنند. من برايم سؤال شده است كه اين خنجرها چه مي خواهند بگويند. آيا مي خواهند جلوي مرا بگيرند و مسيرم را عوض كنند؟ خوبند؟ شومند؟ مي خواهند بگويند راهم اشتباه است؟ مي خواهند مرا بترسانند و زخمي ام كنند؟ مي خواهند معطلم كنند تا زمان بگذرد؟ مي خواهند توجهم را به سمت ديگري جلب كنند؟ من چه كار بايد كنم؟ راهم را بروم يا برگردم؟ آخرِ راهم چه اتفاقي در انتظارم است خدا مي داند.
خنجرها زخمي ام مي كنند، و وقتم را مي گيرند و سردرگمم مي كنند. آن خنجرها يكباره به طرف آدم مي آيند. آدم هول مي كند. هول كردن از سوزش زخم هم بدتر است. واي خدايا از اينكه از جاده خارج مي شوم و كاري از دستم برنمي آيد كلافه ام... كجا افتاده ام؟! اين خنجرها هرچقدر هم بد، به من مي گويند كه چقدر در خفا متكبرم و به خودم تكيه كرده ام! خدايا از اين بيابان نجاتم بده كه ناجي اي. حالم را خوب كن كه شافي اي و مرا ببخش كه آمرزنده اي.

پنج شنبه 23 6 1391 1:4

به نام خدا
درحال ترس اين را مي نويسم. اصلابه خاطر ترس هم مي نويسم. چون دارد باد مي آيد و خش خش برگ درختان غول پيكر چنار با كوبيده شدن اشيا به همديگر آهنگ دلهره آوري ايجاد مي كنند، فقط براي من ايجاد مي كنند. به آن طوفان هم نمي شود گفت! ولي همين كافي است تا رنگم بپرد و دستانم يخ كند.

 با خودم مي گويم اگر حوادث مهيب تر اتفاق بيفتد من چه حالي مي شوم؟! امسال هرچه منتظر ماندم هيچ فصلي نيامد كه در آن هوا صاف صاف صاف باشد. نمي دانم چرا بر دگرگوني هاي آب و هوا حساس بودم و حساس تر شده ام؟! هي ضربان قلبم تند مي شود. 
مادرم پنجره ي اتاقها را باز مي كند تا از نسيم خنك لذت ببرد و من با نگراني پنجره ها را مي بندم و به اين فكر مي كنم كه چرا هيچ نقطه ي امني روي كره ي زمين نيست! من زندگي را رها مي كنم و فقط به آب و هوا فكر مي كنم. اصلا منتظر آينده نيستم. مي ترسم اين روزهاي امن و راحتم تمام شوند. چون احساس مي كنم دنيا روز به روز وحشتناك تر مي شود. ممكن است حوادثي رخ دهد كه نتوانم تحمل كنم. ممكن است هرچه دعا كنم جلوي رخ دادن حوادث بد را نگيرد.

 ترس من از خود حادثه ها بزرگ تر است. ممكن است حادثه مرا نكشد ولي قبل از آن از ترس سكته مي كنم! انقدر از دنيا مي ترسم كه آرزو مي كنم بميرم تا نبينم! درست است كه ژن ترسو بودن را دارم ولي توانايي نترسيدنم بيشتر است! اين حالت بيشتر از روحيه ي ضعيف من و ضعف همه ي انسانها دربرابر خدا حكايت دارد...

شايد يك روز خوب، من خوب شوم. بايد بدانم از هزار اتفاق بد دنيا قرار نيست همه اش براي من اتفاق بيفتد. بايد بدانم كه ترسيدن يا نترسيدن تأثيري در افتادن اتفاق يا نيفتادنش ندارد. بايد بدانم دنيا روزهاي آرام هم دارد. همان طور كه به اندازه ي كافي از آنها بهره برده ام. به خاطر روزهايي كه گذشت خدا را شكر مي كنم و از ترس روزهاي هولناك دنيا و قيامت به خدا پناه مي آورم

شنبه 4 6 1391 23:43

به نام خدا
نبايد تعجب كند و قيافه ي عبوس به خودش بگيرد
يك جوان خام
كه از فيلم و داستان بدش مي آمد و عاشق داستان هاي واقعي بود و
 وقتي از يك نواختي زندگي اش خسته شد به دنبال دردسر گشت 
و سر به سر اين زندگي بي جنبه گذاشت
و وقتي از دردسر به تنگ آمد، آرامش را جستجو كرد
 و فهميد آرامش با او قهر كرده است!!!
نبايد تعجب كند و قيافه ي عبوس به خودش بگيرد اين جوان!!!

دوشنبه 2 5 1391 18:51

به نام خدا
امروز به جز ما چهار نفر كسي گريه نكرد. خوش به حالشان كه گريه نكردند. من احساس غربت مي كنم. انگار آنهايي كه گريه نمي كنند در يك سرزمين هستند و ما چهار نفر در يك سرزمين ديگر. انگار آنهايي كه گريه نمي كنند فولاد آب ديده هستند و ما خيلي خام هستيم. انگار همه خوشبخت هستند و ما چهار نفر كه احساس خوشبختي مي كرديم مبتلا به يك مرض هستيم. مرض وابستگي. انگار امروز همه كار و زندگي دارند. انگار امروز من فقط غصه دارم. و غصه ويروسي است كه جاي تمام كارها و زندگي ها را مي گيرد

شنبه 17 4 1391 11:18

به نام خدا
امروز و ديروز و پريروز و هفته ي پيش و ماه پيش_ يادم نمي آيد از كي. از خيلي وقت پيش احساس مي كنم حالم خيلي بد است! و احساس مي كنم قلبم درد مي كند و كارم به جايي رسيده است كه دعا كردم كمي سنگدل شوم. اينطور دعا كردم و بعد پشيمان شدم. دوباره دعا كردم كه سنگدل نباشم ولي گريه هم نكنم. دعايي معقول و خيلي خوب! نه اينكه افسرده باشم. نه! اگر دعا كنم بميرم به قول معروف راحت بشوم، آن زمان يعني افسرده ام.

اين روزها من افسرده نيستم. اگر مقصر كارهايم خودم باشم، خيلي زود خودم را مي بخشم(از خود متشكر!) ولي اگر كسي يا كساني يا گروهكي يا تمام مردم جهان يا موجودات فضايي و تمام جن و انس مقصر باشند، گله مند مي شوم و اين احساس به من دست مي دهد. همين احساس بديِ حال. اين روزها من حرف دل آدم ها را مي خوانم و دروغ سنج نصب
كرده ام و هركس دروغ مي گويد يا چيزي را از من مخفي مي كند، مي فهمم. (رؤياپردازي)

جمعه 15 2 1391 19:29

به نام خدا
چهارشنبه

Cry دلم نمي خواد هيچ كس بخنده. دلم مي خواد همه ي صداها رو خفه كنم! 

 

خواهش مي كنم جماعت بريد دنبال زندگي هاي شيرين خودتون! خواهش مي كنم نگيد چش شده! حداقل كه مي دونيد چيزي هست اون طوري به من نگاه نكنيد! واي چقدر حرف مي زنند_ چقدر بحث مي كنند_ چقدر مي خندن_ چقدر سؤال مي كنند_ چقدر غر مي زنند_ چقدر فضولن_ عصبي مي كنند آدم رو! حالا هم عزاردارم هم اعصابم خورد شده! چقدر من ضعيف هستم كه نمي تونم جلوي ديگران بغضم رو نگه دارم؟ حسابي آبروم رفت... همه فهميدن! 

چهارشنبه 16 9 1390 1:21
X