تبیان، دستیار زندگی
ابو شهاب انگشت اشاره را بر نقشه ای كه روی میز پهن بود گذاشت و گفت: ـ «می بینی حاج محمد ما اینجا هستیم… فاو … ام القصر… حاج محمد سرتكان داد: ـ «بله ما اینجاییم اما آنها كجایند؟» ابوشهاب كه در صدایش خش افتاده بود گفت: ـ «بچه هایی كه شهید شدند اینجا هس
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قابی برای همیشه

شهید

ابو شهاب انگشت اشاره را بر نقشه ای كه روی میز پهن بود گذاشت و گفت:

ـ «می بینی حاج محمد ما اینجا هستیم… فاو … ام القصر…

حاج محمد سرتكان داد:

ـ «بله ما اینجاییم اما آنها كجایند؟»

ابوشهاب كه در صدایش خش افتاده بود گفت:

ـ «بچه هایی كه شهید شدند اینجا هستند. پشت این خاكریز.»

و انگشتش را روی نقطه ای دیگر از نقشه گذاشت اما چشمان حاج محمد كه غرق اشك بود جز سایه ای از حركت دست او ندید، سینه اش را صاف كرد و پرسید:

ـ «حالا وظیفه ما چیه؟ هر چه بفرمایید سمعاً و طاعتا.»

ابوشهاب آهسته گفت:

ـ نزدیك یك ماهه كه آنجا ماندند زیر آفتاب داغ. خدا را شاهد می گیرم شبی نیست كه بخوابم نیایند.»

بعد مكثی كرد و ادامه داد:

ـ «واقعاً خفت بار همین طور دست روی دست بگذاریم و بگذاریم آن وسط بپوسند.»

حاج محمد از پنجره مقر به دورها نگاه كرد و گفت:

ـ «شما تلاشتان را كردید.»

ـ «چه تلاشی؟ تلاشی كه به شكست انجامیده یعنی هیچ. با این هم باید از شما تشكر كنیم كه…»

حاج محمد با بی قراری دستهایش را تكان داد:

ـ «برادر ابوشهاب تعارف را كنار بگذار. بگو حالا چه باید بكنیم.»

ـ «اینجا خواستمتان كه همین را بگویم. باید شما تبلیغاتچی ها دستمان را بگیرید.»

ـ «ای به چشم حالا ریز برنامه…»

ـ «اگر حوصله كنی می گویم تا غروب آفتاب دو سه ساعت وقت است. می خواهم از همین حالا دست به كار شوید طوری كه فردا صبح عراقی ها بزنند توی سرشان و بگویند چه رودستی خوردیم؟»

حاج محمد از سنگر فرماندهی كه بیرون آمد دوان دوان خود را به مقر تبلیغات رساند و صدا زد.

ـ «امانی»

جانماز و تسبیح

امانی با قد بلند تركه ای و صورت مثلثی همیشه خندان، پرید جلوی سنگر گفت:

ـ «به گوشم حاجی جون»

ـ «بپر پشت بی سیم و تمام بچه های عكاسی وفیلمبرداری را از دارخوین احضار كن.»

ـ «به چشم».

ـ «به بچه های تبلیغات اینجا هم آماده باش بده.»

ـ «خبری شده حاجی جون؟»

ـ «اگر خبری نبود كه اینها را نمی گفتم جوون!»

ـ « حق با شماست حاجی جون.»

ـ «ضمناً بگو تابلوهای راهنمایی و وسایلی را كه برای شب عملیات لازم است از تو سنگرها بیرون بكشند.»

ـ «ای به چشم حاجی جون پس امشب خیلی خبرهاست.»

ـ «یا علی».

حاج محمد روگرداند به طرف منبع بزرگ آب كه زیر تیغ آفتاب می درخشید و رفت. آستین هایش را بالا زد و وضو گرفت. چفیه اش را از دور گردن باز كرد رو به قبله پهن كرد سنگی گرد و صاف را وسط سجاده گذاشت و به نماز ایستاد. با وجودی كه ساعات شلوغی در پیش بود اما دلش آرام بود. آرام آرام.

بچه های تداركات هرگز نشده بود كه اینطور و تنگاتنگ كار كنند.

ـ «خط مقدم باید با سیستم صوتی پوشش داده شود.»

فقط همین یك جمله كافی بود كه همه به جنب وجوش بیفتند. بلندگو به كار افتاده و صدای نواری كه در ضبط صوت كار گذاشته بودند تا فاصله صدمتری دشمن را پرمی كرد.

كسی به زبان عربی می گفت: «صدام جنایتكار است. حزب بعث تا گلو در لجنزار فرورفته است.

فرار را برقرار ترجیح دهید. خود را از دست جنایتكاران و تباهكاران نجات دهید.

ما شما را پناه خواهیم داد. برادران دینی به سوی ما بشتابید.»

حاج محمد لبخند به لب كنار برادر ابوشهاب ایستاده و به صدایی كه پی درپی در فضا پخش می شد گوش می داد.

ـ «بشتابید برادران. از این فرصت به دست آمده استفاده كنید. راه نجات شما آمدن به سوی ماست. فرصت را از دست ندهید.»

شهید

چند خمپاره به صورت همزمان آمد منفجر شد و بعد آتش دشمن خاموش.

ابوشهاب رو به حاج محمد كرد:

ـ «انگار بدشان نمی آید لبیك بگویند!»

بعد با صدایی آرام تر گفت:

ـ «هوا كه تاریك شد گردان امام حسین (ع) و موسی بن جعفر (ع) به این سمت حركت می كنند.»

سپس دستی به شانه حاج محمد زد و تقریباً به فریاد گفت:

ـ «دستت درد نكند حاجی. نیروهایت عالی كار كردند.»

برای حاجی محمد قابل تصور نبود همه چیز اینطور به سرعت مهیا شود.

ابوشهاب در حالی كه دوربین خرگوشی به چشم داشت به دورها نگاه كرد و به آنكه در كنارش ایستاده بود روكرد و گفت:

ـ «یك دستگاه بولدوزر هم پشت سنگر كمین استتار شده فقط مواظب باشید دشمن متوجه نشود.»

صدای بلندگو همچنان به گوش می رسید. هوا تاریك و تاریكتر می شد. ابوشهاب به سنگر فرماندهی رفته بود و حالا روز عملیات گفته می شد:یا مهدی «عج»

در تاریكی شب، نیروها از دو محور وارد منطقه شدند. پشت خاكریز ایستادند و نماز مغرب و عشا را خواندند.

هنوز صدا در فضا می پیچید.

ـ «برادران مسلمان آغوش ما به روی شما گشوده است. به این سو بیایید تا آمرزیده شوید.»

حاج محمد به امانی كه كنارش ایستاده بود روكرد:

ـ «عجیب است شبهای قبل با بلندشدن كوچكترین صدا، تیربار و خمپاره دشمن بود كه به كار می افتاد اما امشب چقدر زود غلاف كردند.»

امانی دستهایش را روبه آسمان بلند كرد:

ـ «قربان خدا بروم. همه چی مهیا شده برای اینكه بعد یك ماه پیكر پاك بچه ها را عقب بیاوریم.»

صدای بولدوزر یكریز و یكنواخت به گوش می رسید. اما این صدا در زیر انبوه صداهایی كه از بلندگو به گوش می رسید خفته می نمود.

پیکر مطهر شهید

صدای برادر ابوشهاب از پشت بی سیم به گوش می رسید:

ـ«چیزی نمانده گردان موسی بن جعفر (ع) به سنگر عراقی ها برسد. با بلندشدن اولین شلیك صدای بلندگو را قطع كنید.

هوا روشن شده بود. حاج محمد بچه های فیلمبرداری و عكاسی را سوار تویوتا كرده و به خط مقدم می برد. دو گردان توانسته بودند به اهداف خود دست یابند و عراقی ها را تار و مار كنند.

حاج محمد به بچه ها گفت:

ـ «به محض اینكه بالای سرشان رسیدید، بچه ها كلید دوربین ها را بزنید.»

كمی بعد پیكر بچه ها پیدا شد. افتاده بر خاك. اینجا و آنجا نور خورشید بر قمقمه های خالی شان و پوست سوخته شان و غبار روی پیراهنشان می تابید. برادران تعاون در حال جابه جا كردن آنها بودند. جسد چند عراقی هم اینجا و آنجا افتاده بود.

حاج محمد بلند گفت:

ـ «دوربینها حركت».

اما خیلی ها داشتند با چفیه اشكهایشان را پاك می كردند یا دستشان می لرزید… یا روی خاك افتاده و شانه هایشان تكان می خورد.

حاج محمد به آسمان نگاه كرد دیگر چیزی نگفت و مطمئن بود تصویر همه كسانی كه یك ماه بود جسدشان زیر نور خورشید سوخته بود، آن بالا در زلال مهتاب چاپ شده و برای همیشه قاب گرفته شده بو

منبع: روزنامه ایران

تنظیم برای تبیان: حسین رحمانی