تبیان، دستیار زندگی
سیاوش از حریم گزنده نگاه وسوسه‏انگیز سودابه مى‏گریزد اما سودابه پیوسته‏در پى این افكار شیطانى است و تخت و تاج شاهى را در گرو این معاملت اهریمنى‏مى‏گذارد. سیاوش به یمن ایمان و خرد، از وسوسه در مى‏گذرد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سیاوش جوانی با معنای اساطیر

خلاصه داستان سیاوش

 سیاوش

قصه سیاوش شاهنامه یك حماسه جاوید بشرى است. اسطوره‏اى است كه ازخردورزى و بیدارمغزى نصیب مى‏بَرَد و رسم سیاوش شدن و سیاوش بودن وسیاوش‏گونه مردن را مى‏آموزد.

كیكاووس فرزند خود سیاوش را به رستم جهان‏پهلوان ایران مى‏سپارد تا آداب‏پهلوانى بیاموزد. رستم حاصل تجارب روزگاران به كار او مى‏كند و سیاوش هنرمندو خردمند و تنومند مى‏گردد و به جایگاه پدر باز مى‏گردد. كیكاووس از دیدار فرزندخرسندى مى‏كند و گنج شاهى نثار مى‏سازد ولى از تخت شاهى بیم به دل راه‏مى‏دهد كه شیشه جان اوست.

سودابه نامادرى سیاوش با دیدن او به وسوسه اهریمنى در مى‏افتد و دل به‏سوداى سیاوش مى‏نهد.

سودابه سیاوش را به خلوت‏سراى شاهانه مى‏كشد كه جمله فتنه و آشوب‏شیطانى است.

سیاوش از حریم گزنده نگاه وسوسه‏انگیز سودابه مى‏گریزد اما سودابه پیوسته‏در پى این افكار شیطانى است و تخت و تاج شاهى را در گرو این معاملت اهریمنى‏مى‏گذارد.

سیاوش به یمن ایمان و خرد، از وسوسه در مى‏گذرد.

كیكاووس به سودابه عشق مى‏ورزد و در افسون او افتاده است. سودابه از این‏تعلق خاطر شوى سوء استفاده مى‏كند و به افسون زن جادوگركودك از زهدان فتاده‏اى را به خود نسبت مى‏دهد تا كاووس به تردید افتد و سیاوش‏را بدسگال انگارد.

عاشق شدن سودابه بر سیاوش

یكى روز كاوس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
چو سودابه روى سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
كسى را فرستاد نزدیك اوى
كه پنهان سیاوخش را رو بگوى
كه اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوى ناگهان
سیاوش چو اندر شبستان رسید
یكى تخت زرین رخشنده دید
برو بر ز پیروزه كرده نگار
به دیبا بیاراسته شاهوار
بر آن تخت سودابه ماهروى
بسان بهشتى پر از رنگ و بوى
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش شكن برشكن
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانى دراز
سیاوش بدانست كان مهر چیست
چنان دوستى نز ره ایزدیست
سیاوش ابر تخت زرین نشست
به پیشش بكش كرده سودابه دست
بدو گفت بنگر بر این تختگاه
پرستنده چندین به زرّین كلاه
همه نارسیده بتان طراز
كه بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
همى این بدان، آن بدین گفت ماه
نیارد بدین شاه كردن نگاه
چو ایشان برفتند سودابه گفت
كه چندین چه دارى سخن در نهفت
هر آن كس كه از دور بیند ترا
شود بى‏هش و برگزیند ترا
به پاسخ سیاوش نگشاد لب
پرى‏چهر برداشت از رخ قصب
سرش تنگ بگرفت و یك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل كه از كار دیو
مرا دور داراد كیوان خدیو
اگر سرد گویم بر این شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یكى جادویى سازد اندر نهان
برو بگرود شهریار جوان
چو كاوس كى در شبستان رسید
نگه كرد و سودابه او را بدید
بزد دست و جامه بدرید پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
ز هر كس بپرسید و شد تنگدل

ندانست كردار آن سنگدل

خروشید سودابه در پیش اوى

همى ریخت آب و همى كند موى
چنین گفت كامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
بیانداخت افسر ز مشكین سرم
چنین چاك شد جامه اندر برم
سیاوخش را سر بباید برید
بدین‏سان بود بند بد را كلید

كاووس اخترشناسان را فرا مى‏خواند تا تدبیر كار كنند و اینان سیاوش رابى‏گناه مى‏شمارند و سرانجام گذشتن از توده آتش را چاره نهایى كار مى‏شمارند ولاجرم سیاوش پیراهن حریر سپید بر تن بر اسب سیاه مى‏نشیند و از آتش سوزان‏در مى‏گذرد و بى‏گناهى‏اش بر همگان روشن مى‏شود. چندى بر این ماجرا مى‏گذردو كاووس همچنان در تردید و گمان بد است و مى‏كوشد تا نیش عقرب‏وارش را برفرزند زند.

گذشتن سیاوش از آتش

به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد كاروان
نهادند هیزم دو كوه بلند
شمارش گذر كرد بر چون و چند
به‏دور از دو فرسنگ هر كس بدید
چنین گفت كاینست بد را كلید
پس آن‏گاه فرمود پر مایه شاه
كه بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشن‏تر از آسمان
جهانى خروشان و آتش دمان
سیاوش بیامد به پیش پدر
یكى خود زرین نهاده به سر
هشیوار با جامه‏هاى سپید
لبى پر ز خنده دلى پر امید
یكى بارگى برنشسته سیاه
همى گرد نعلش برآمد به ماه
تو گفتى به مینو همى جست راه
نه بر كوه آتش همى رفت شاه
سیاوش چو آمد به آتش فراز
همى گفت با داور بى‏نیاز
مرا ده از این كوه آتش گذر
رها كن تنم را ز بند پدر
شگفتى در آن بد كه اسب سیاه
نمى‏داشت خود را ز آتش نگاه
ز هر سو زبانه همى بركشید
كسى خود و اسب و سیاوش ندید
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد
چو بخشایش پاك یزدان بود
دم آتش و باد یكسان بود

سیاوش نیز با آن همه خردمندى و پاكى سرشت سر آن دارد تا از حریم كاخ‏شاهى پدر دور شود و سودابه را از فكر فتنه‏انگیزى دیگر باز دارد. در این هنگام‏است كه سپاه هستى‏شكن افراسیاب از جانب توران سرازیر مى‏شود و سیاوش‏فرصت را مغتنم مى‏شمارد تا ضمن خلاصى از معركه و مهلكه سودابه به جنگ‏افراسیاب رود و ایران را از گزند تورانیان نجات دهد.

فّره ایزدى به كمك سیاوش مى‏آید و كاووس با رفتن فرزند به میدان جنگ‏موافقت مى‏كند كه از سه سوى مورد رضایت اوست. اول خلاصى از تهدید فرزندبر غصب سلطنت، دوم خاموش كردن نفاق و تردید واقعه‏اى كه سودابه آفریده بود،سوم ممانعت از هجوم افراسیاب، و بدین صورت سیاوش به نبرد با افراسیاب‏مى‏شتابد.

افراسیاب در مواجهه با سپاه ایران دچار تردید مى‏شود و فّره ایزدى به‏یارى سیاوش مى‏آید و تورانیان را به سازش ترغیب مى‏كند. رستم به همراه‏دست‏پرورده خویش یعنى سیاوش بار دیگر ایران را از حادثه‏اى نجات‏مى‏دهند و نامه پیروزى سیاوش را به كاووس مى‏رساند. كاووس از ترك‏مخاصمه منقلب مى‏شود كه كار او اهریمنى است و تباه شدن فرزند را هم درمعركه و مهلكه جنگ خوش مى‏دارد. رستم از بارگاه كاووس با ناراحتى خارج‏مى‏شود و سیاوش هم در اثر این بینش نا به هنجار پدر ماندن در توران راترجیح مى‏دهد.

از سویى افراسیاب با راى پیران پیر كه وزیرى خردمند است با سیاوش به‏مهربانى مى‏پردازد و تا وعده تخت و تاج و سپاه نیز او را گرامى میدارد.

پیران ندیم سیاوش مى‏گردد و در پى مصالح دو كشور با ازدواج سیاوش وجریره دخت بافرهنگ خویش رضایت مى‏دهد و این وصلت میمون صورت‏مى‏گیرد و سیاوش با تورانیان هم‏خانواده مى‏گردد. روزگارى بدین منوال مى‏گذرد تاوصف فرنگیس دختر افراسیاب از زبان پیرانِ خردمند به سیاوش گفته مى‏شود.پیران چنان بیداردل است كه حتى ازدواج سیاوش و فرنگیس را به مصلحت دوكشور مى‏داند و به انجام آن كمك مى‏كند و چنین مى‏شود.

سیاوش نیز كه از جریره جز مهربانى و عشق ندیده است تنها به‏خاطرترغیبهاى پیران و در اوج اندوه او را ترك مى‏كند. داماد و دختر افراسیاب شهرى‏به‏نام گنگ‏دژ بنا مى‏كنند و در آنجا به‏خرمى روزگار مى‏گذرانند اما شاهین قضاپیوسته در كمین است. چرخ مى‏گردد و ناكامى روى مى‏نماید.

گرسیوزعموى فرنگیس به دیدار آنان مى‏آید و از كینه دیرینه‏اى كه به ایران وایرانى دارد گزارش ناصواب به افراسیاب مى‏برد كه سیاوش در تدارك براندازى‏دودمان اوست.

گل

دم اهریمنى گرسیوز در جانِ جان افراسیاب اثر مى‏كند و به كشتن او رضایت‏مى‏دهد و آن‏گاه گرسیوز و یارانش به میدان‏دارى مى‏پردازند و پس از طى مراحلى‏به دسیسه‏اى او را به میهمانى مى‏كشند و در اوج بى‏رحمى و ناباورى او را چونان‏گوسفندى در دست سلاخ به پیش مى‏كشند و تشتى در زیر گلویش مى‏نهند و دركمال خشونت سر پیلتنِ پاك‏نهادِ اهورایىِ ایرانى‏سرشت را از تن جدا مى‏سازند و ازقطره خونى كه به زمین مى‏ریزد در دم گیاهى مى‏روید كه گل عشق یا برگ سیاوشان‏نامند و از آن روز تا ابد همه سیاوشان روزگاران در دمادمِ فتنه آرام و مظلوم وبى‏فریاد جان مى‏سپارند تا خون سیاوشانه‏اشان همواره درخت آزادگى و عشق راسیراب كند.


تبیاد