تبیان، دستیار زندگی
اصلاً احتیاج نبود به تقویم نگاه کنی، نسیم خوشی که در لابه‌لای کانال‌ها و شیارها می‌دوید، حکایت از آمدن بهار داشت. پرنده‌های خوش صدایی که بر روی تخته سنگ‌ها، میان سبزه‌های نورس می‌پریدند و آواز سر می‌دادند، خبر از نو شدن سال داشتند. خیلی قشنگ بود. به دلیل
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سنگر تکانی نوروزی در جبهه‌های دیروزی

سنگر

اصلاً احتیاج نبود به تقویم نگاه کنی، نسیم خوشی که در لابه‌لای کانال‌ها و شیارها می‌دوید، حکایت از آمدن بهار داشت. پرنده‌های خوش صدایی که بر روی تخته سنگ‌ها، میان سبزه‌های نورس می‌پریدند و آواز سر می‌دادند، خبر از نو شدن سال داشتند.

خیلی قشنگ بود. به دلیل نامعلوم، سر و صدای شلیک خمپاره و تیراندازی از سنگرهای طرف مقابل ما هم کم می‌شد. انگار برادرهای بعثی هم به رعایت حرمت حلول «سال نو شمسی» اعتقاد داشتند!

رسم «خانه تکانی» از آن برنامه‌های اشکی سال نو بود که من یکی- در تهران که بودم- همواره از آن می‌گریختم. هر چه مادرم می‌گفت: پسر، کمک کن فرش و پرده‌ها و... را بشوییم، به خرج‌ام نمی‌رفت. به بهانه‌ای از خانه‌ می‌زدم بیرون و... الفرار! چهارده- پانزده سال که بیشتر سن نداشتم، همیشه احساسم این بود صاحب خانه، که پدر و مادر هستند و من اولادشان، پس وظیفه اصلی خانه‌تکانی هم، با آنهاست.

از عید هم، فقط آجیل خوردن، خود را با شیرینی خفه کردن و هزار رقم جنقولک‌بازی با بچه‌های فامیل را بلد بودم. دست آخر هم، عیدی گرفتن، که این یکی از همه شیرین‌تر بود. اینکه می‌دیدی هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می‌گفتیم که زود بلند شو برویم، همه‌اش به عشق گرفتن عیدی بود.

جبهه اما، دیگری این حرف‌ها را نداشت. با وجودی که سن و سالی نداشتیم، توی آن بیابان خدا، برای خودمان شده بودیم صاحب خانه، گودالی کوچک در سینه  سخت کوه‌های سنگی «گیلان غرب» کنده بودیم؛ اطراف آن‌را با کیسه گونی‌های پر از خاک، محصور می‌کردیم و ورقه‌ای فلزی بالای سرمان، نقش سقف را بازی می‌کرد. چند کیسه‌گونی و مقداری خاک نرم هم، حکم بتون آرمه و آسفالت بام  را داشت. یک لایه کلفت مشمع نایلون که بر روی آنها می‌کشیدیم، پشت بام سه چهارمتری ما، کاملاً ایزوگام می‌شد.

روزهای آخر اسفند، باید خانه تکانی هم می‌کردیم. سنت شده بود دیگر، هیچ کاریش هم نمی‌شد کرد؛ ولی از همه جالب‌تر این بود که در یک محور جبهه، هر کدام از نیروها متعلق به شهر و شهرستانی خاص بودند: تعدادی از آمل و بابل آمده بودند، چندتایی از کرمانشاه دو سه تایی هم که ما بودیم، از تهران، کسی دستور نمی‌داد، خودمان وظیفه‌مان را، خوب می‌دانستیم. هر چند که همه جبهه‌ها، نظافت سنگر برایشان حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، با نظافت روزمره، کلی فرق می‌کرد. بهانه‌ای بود برای‌مان، که شکل و شمایل سنگر را هم، بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت کف سنگر را بیشتر گود می‌کردیم تا از دو لا رفتن کمرمان درد نگیرد. توی دیواره‌ سنگی، جایی هم به عنوان طاقچه می‌کندیم و مهر نماز و قرآن و کتاب‌های درسی خودمان را آنجا می‌گذاشتیم. این‌طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن به علت تنگی جا، مثل ماهی‌های ساردین توی قوطی کنسرو، به همدیگر بچسبیم.

پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون می‌بردیم. رودخانه‌ای که آن‌سوی تپه بود، با آب گرمش، تن‌‌مان را صفا می‌داد و پتوها را می‌شستیم. از صبح تا غروب کسی داخل سنگر نمی‌شد. فقط یک نفر آنجا را جارو می‌کشید و بعد،... منتظر می‌ماندیم تا نم آنجا خشک شود.

پر کردن سوراخ موش‌ها هم یک وظیفه مهم بود منتها برای عملیاتی شدن این پروژه حیاتی، نه گچ داشتیم، نه سیمان مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه‌های تیز در دهانه ورودی لانه‌شان فرو کنیم؛ ولی آنها هم بیکار نمی‌نشستند، در کمتر از یکی دو روزه از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی‌دادیم، ضمن یک عملیات مهندسی حیرت‌انگیزه کانال می‌زدند و راه خروجی پیدا می‌کردند.

این‌جور مواقع، کار و کاسبی تله موش‌های کوچک چوبی که جزو ملزومات مهم هر سنگر محسوب می‌شدند، سکه بود. یک گوشه از اتاق بزرگ واحد تدارکات محور عملیاتی ما؛ در شهر جنگ‌زده گیلان غرب، مملو بود از این تله‌موش‌ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بر دیواره بعضی‌ها، بقایای قسمتی از بدن موش‌ها به چشم می‌خورد. همه آنها بوی خاصی می‌دادند. هم‌خانه‌های جونده ما، هرچه که بودند، دست کمی از بعثی‌ها نداشتند و دشمن محسوب می‌شدند. کاسه و بشقاب‌ها از دست‌شان امان نداشت. اگر شبی تنبلی می‌کردی و ظروف شام را نمی‌شستی، نیمه‌های شب با صدای «شلپ شلپ» بیدار می‌شدی و می‌‌دیدی موش‌ها با زبان‌ خود، کاسه‌ها را برق انداخته‌اند!

«پاتک» زدن‌شان هم کم از بعثی‌ها نداشت. نصف شب فریادت به هوا می‌رفت. ضمن اجرای حمله‌ای احاطه‌ای از سه محور، یکی انگشت پایت را گاز می‌گرفت، یکی دستت را و یکی هم می‌برید توی صورتت. پنداری زیادی موش‌‌بازی در آوردیم... بگذریم.

سنگر

سنگر که تمیز می‌شد، حال وهوای دیگری داشت. خوش شانس بودی که پنجره‌های 40×30 سانتی‌متری، هیچ شیشه‌ای نداشتند تا مجبور باشی به دستور مادرت آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار نوع شیشه نقش بازی می‌کرد. فقط کافی بود آن را بالا بزنی، تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد.

آن‌روز، من یکی که برخلاف دوران کودکی‌ام، حال و حوصله مراسم سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه‌ها، کتری بزرگ را که صبح، با کلی زحمت با خاک وگونی شسته بود تا بلکه کمی از سیاهی آن کاسته شود، روی والور گذاشت که بوی تند نفت چراغ قراضه و شعله‌ زردش، حال همه را گرفت. خب دیگر، چه می‌شد کرد؟!

در عالم خواب خود را داخل سنگر دیدم، درست در لحظه تحویل سال، خواب بودم یا بیدار، نمی‌دانم. فقط یادم است یک باره دیدم کف پایم شعله‌ور شده و می‌سوزد سریع از خواب پریدم غلام بود. از بچه‌های تبریز، سرشب بهم تذکر داد که اگر موقع تحویل سال بخوابم، بدجوری بیدارم خواهد کرد، ولی باور نمی‌کردم این‌جوری! بی‌وجدان، فندک نفتی خودش را زیر جورابم گرفته و ... در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخر دوره سه ماهه ماموریت داشته باشم، آتش گرفت و کف پای بنده هم... بعله!

بدتر از من، بلایی بود که سر رضا؛ رفیق خوش خواب‌ام آوردند. او دیگر جوراب پایش نبود.

وروجک‌ها، یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با کشیدن یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت 100 کیلومتر در ساعت به جای تانکر آب، برود طرف خط پدافندی بعثی‌ها.

با همه اینها، کسی اخم نمی‌کرد و به دل نمی‌گرفت. همه می‌خندیدند. حتی مجروحین بازی. من با سوخته هم از دیدن خنده بی‌غل وغش بچه‌ها خنده‌ام گرفت. حق داشتند وقت خوابیدن نبود که، باید  می‌نشستیم دور سفره هفت‌سین جنگی‌! و پس از خواندن دعای تحویل سال، آیه‌ای از قرآن را می‌خواندیم. بعد روی همدیگر را می‌بوسیدیم و فرا رسیدن سال نو را تبریک می‌گفتیم. اینها که سنت بدی نبود. رو راست گفته باشم؛ حتی مراسم «چهارشنبه‌سوری» با آن همه بدی که از آن می‌گفتند هم داشتیم. البته به سبک خودمان! شب چهارشنبه آخر سال، کلی تیر و آر.پی.جی طرف بعثی‌ها زدیم، طوری که بیچاره‌ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. اصلا مگر خود من نبودم که پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می‌زدم، جلو سنگر بچه‌ها رفتم تا مثلا سنت باستانی و ملی «قاشق‌زنی» را احیا کرده باشم؟! منتها، از شانس بدم، برادر نوروزی- مسوول محور- در سنگر بچه‌‌‌‌ها بود و پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه‌ها هم، از خدا خواسته، زدند زیر خنده و حسین، که عوض نقل و نبات و آجیل، یک مشت قشنگ ریخته بود توی کاسه‌ام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت.

صبح روز اول عید، هوا طراوت خاصی داشت. انگار یک شبه همه گیاهان سبز شدند. تپه‌ها پر شده بودند از پروانه‌های بازی‌گوشی که بی‌توجه به جبهه و بزن بکو‌ب ما بعثی‌ها، برای خودشان میان گل‌های سفید تازه شکفته چرخ می‌خوردند و دنبال همدیگر می‌کردند. عطر شبنم و سبزه‌های خیس خورده، بوی تند باروت نم کشیده که از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامه‌ها را پر می‌کرد.

وقت عید دیدنی بود و رفتن به سنگرهای بچه‌ها، با لباس‌های تازه شسته، که زیر پتوی کف سنگر اتو خورده بودند. اگر کسی «عطر شاه عبدالعظیمی» داشت به همه می‌زد، همه اینها حکایت از اولین روز سال نو داشت. داخل هر سنگر، با عکس زیبایی از سیمای شاد و خندان امام آذین شده و تصویر آن عزیز، به دیوار آویخته شده بود. دیده بوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت چند آیه از قرآن و سرانجام بسته‌های کوچکی که تدارکات فرستاده بود؛ اینها همه، فضای جبهه را عیدی می‌کرد. نامه بچه مدرسه‌ای های کوچولو، که از کیلومترها دورتر از جبهه، از شهرهای مختلف آمده بود؛ کودکان و نوجوانان خوش سلیقه، کارت‌های تبریک نقاشی شده، مقداری شکلات یا آجیل، یک خودکار، یک دفترچه سفید، و نامه‌ای توی بسته‌ها گذاشته و برای ما فرستاده بودند. یکی از این نامه‌ها را که باز کردم، دیدم با دست‌خطی کودکانه نوشته:

«برادر عزیز رزمنده سلام.

من چون سنم به حدی نبود که به جبهه بیایم، این عیدی را از پول خودم برای شما تهیه کردم و فرستادم. امیدوارم در صفحه اول دفترچه، پاسخ نامه‌ام را بنویسی و برایم بفرستی و مرا خوشحال کنی که یک رزمنده هدیه‌‌ام را پذیرفته است.

برادر کوچک تو...»