نوروزی برای نُه شهید و یک جانباز
اولین روز فروردین سال 1366 ساعت هشت و بیست دقیقه صبح سالتحویل شد.
بهروز بیات نویسنده داستانها و ماجراهای «قاسم» آن روز شانزده سال داشت. امروز صاحب دو پسر است و در آتشنشانی مشغول است. وی از عوارض بمبهای شیمیایی رنج میبرد و جانباز 25 درصد بیانشده است. این رزمنده نوجوان امروز گذری به خاطرات نوروز 1366 میکند و در پاسخ کنجکاویها و پرسشهای خبرنگار تبیان اینگونه میگوید:
از دو سال قبل پایم به جبهه بازشده بود این سری چون دو تا برادر دیگرم هم جبهه بودند خانواده نگذاشتند من از تهران اعزام شوم. برگه اعزام دستم بود اما رفتن جلوی اعزام را گرفتند. منم زدم و از طریق دوستان رزمندهام با لشگر 7 ولیعصر (عج) خوزستان راهی جبهه شدم.
این دومین نوروزی بود که همراه یگان دریایی لشگر 7 ولیعصر (عج) در جبهه بودم. بین جزیره مجنون و هورالعظیم منطقه شط علی که یک منطقه نیزار و مردابی بود. تقریباً همه رزمندگان واحد خوزستانی بودند و فقط ما 10 نفر تهرانی بودیم که طبعاً پرجنبوجوش تر هم بودیم. نمیدانم چه شد کسی من را لو داد و یا روی چه حسابی در این قسمت معاون یگان دریایی شدم. چون منطقه مردابی بود و زمین کم بود در نقاط مختلف مقرهایی مشخصشده بود که بنا به کاربردشان تعداد قایق و تجهیزات و نفرات مختلفی داشت.
ما در مقر خدمت گذاری بودیم. فرمانده؛ معاون؛ بیسیمچی؛ دو تا قایقران؛ یک دیدهبان؛ دو نفر پیک؛ یک تخریبچی و یکی از بچههای اطلاعات و عملیات لشگر جمعاً ده نفر و همگی بچه تهران بودیم. از دو سه روز مانده به نوروز تصمیم گرفتیم سفره هفتسین بچینیم.
مأموریت ویژه
قطعاً از سیر و سکه و سیب و سرکه و سمنو که خبری نبود پس یک سفره ابتکاری چیدیم هرکس مأمور آوردن یکچیز شد:
سعید طوفانی بچه قلمستان 17 ساله و محصل بود لاغر، قدبلند و باهوش همه دوستش داشتند. سعید تخریبچی بود و برای سین اول سیمخاردار آورد. علی عابدی بچهتر و فرز ته نازیآباد 16 ساله او هم محصل بود عشق خط مقدم و درگیری داشت. رفت و برای سین دوم سرنیزه را سر سفره گذاشت. مجتبی پیک اول واحد بود که دستورات رسیده لشگر را به نیروهای واحد منتقل میکرد؛ نوبت مجتبی کرمی بیسیمچی بود جوان 17 سالهای که همراه پدرش تو کبابی محل کار میکرد و حالا برای حفظ ناموس و کشورش جبهه آمده بود. مجتبی هم برای سین سوم سیم تلفن با خودش آورده بود؛ چهارمین نفر محمد اسکندری بچه افسریه 18 ساله بود تازه دیپلم گرفته بود و بهجای سربازی داوطلبانه و بسیجی به منطقه آمده بود.
محمد صیاد خوبی بود و گاهی برای اینکه غذای تازه بخوریم ماهی گیری میکرد و او هم برای سین چهارم سگماهی صید کرده بود؛ حسن عبدالمالکی شمال شهری بود 19 ساله تنبل واحد، خودش را راحت کرد و گفت سین پنجم سنگر باشد؛ مهرداد اوحدی ورزشکار و قایقران باتجربه بچه شهرری و 18 ساله شاگرد مکانیک بود؛ برای سین ششم ساچمهٔ نارنجک جمع کرده بود و آورد گذاشت گوشه سفره؛ نفر هفتم حسن نظری جوان 20 ساله و از واحد اطلاعات و عملیات لشگر بود همینطور که داشت اسلحهاش را تمیز میکرد بجای سین هفتم سوزن اسلحه را گذاشت.
محمدحسن آقاجانی مومن و بچه میرداماد 17 ساله و محصل، رفته بود با هزار مکافات دو تا ماهی کپور بزرگ و زنده را صید کرد و انداخت داخل پیت روغن 17 کیلویی با خودش آورد و گذاشت وسط سفره. من و سید رامین موسوی که مسئول واحد بودیم با عزیز ناصری پیک دوم واحد از شب قبل رفته بودیم سنگر کمین تا مواظب تحرکات دشمن باشیم نیمههای شب متوجه حضور دشمن شدیم و تا به نقطه کمین رسیدند غافلگیرشان کردیم و بدون درگیری به اسارت گرفتیم. برای عیدی رزمندهها این سه تا غواص عراقی با خودمان آوردیم عقب و یک سفره هفتسین بهیادماندنی و جالب انداختیم.
آن روز بعد از اینکه تحویل سال شد اسکندری و عابدی اسیران را بردند عقب تا تحویل لشگر بدهند و بقیه هم به پیشنهاد سید رامین رفتیم روی اسکلهای که با پلهای متحرک جامانده از عملیات خیبر ساخته بودیم تا با قلابهای دستساز ماهی بگیریم؛ همه با شور و شوق مشغول بودند که سید آرام من را کشید عقب وقتی روی تکه پل پشت سر بچهها رسیدیم آرام نشستیم و پل زیر پای آنها را جدا کردیم و چون اتصالی نداشتند روی تکه جداشده رفتن وسط مرداب وقتی متوجه شدن که دیگر دیر شده بود و چندمتری با اسکله فاصله گرفته بودند شروع کردند داد و بی داد و تهدید که اگر برسیم جشن پتو برایتان میگیریم و منم برایشان شکلک درمیآوردم و بلندبلند میخندیدم یکدفعه متوجه شدم بچهها من را به هم نشان میدهند و میخندند بله درست حدس زدید سید رامین من را هم وسط آب فرستاده بود.
نیم ساعت بعد سید قایق موتوری را روشن کرد و آمد همه را سوار قایق کرد وقتی نزدیک من رسید یکتکه تخته جعبه مهمات طرفم انداخت و گفت بهجای پارو از آن استفاده کن و بیا ساحل تا تو باشی علیه خودیها توطئه و تبانی نکنی و به کسانی که احتیاج به کمک دارند نخندی. نشان به این نشان پنج ساعت پارو زدم تا به ساحل رسیدم خسته و کلافه آمدم سنگر چیزی بخورم و استراحت کنم که ریختن سرم و جشن پتو برایم گرفتند اما بعدش دو برابر به همغذا دادند و مهرداد اوحدی حسابی ماساژم داد و آن روزبهخیر و خوشی تمام شد.
دو هفته بعد مرحله دوم عملیات کربلای هشت در شلمچه محمدحسن آقاجانی و عزیز ناصری شهید شدند. سعید طوفانی و حسن نظری و سید رامین موسوی هم بهمن سال 66 در عملیات بیتالمقدس 2 منطقه ماووت عراق به آرزویشان که شهادت بود رسیدند. مجتبی کرمی و حسن عبدالمالکی و مهرداد اوحدی خرداد 67 عملیات بیتالمقدس 7 به دوستان شهیدم پیوستند. علی عابدی و محمد اسکندری هم عملیات مرصاد مرداد 67 شهید شدند حالا هر وقت عید میروم بهشتزهرا (س) سر مزار تکتکشان این خاطره را تعریف میکنم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
مطالب مرتبط: