تبیان، دستیار زندگی
اما درست در همان لحظه، زنگ در به صدا درآمد. خود بابانوئل بود که وارد خانه می شد! سراپا قرمزپوش، با ریش و چکمه و کیسه ای بر دوش.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بیگانه؛ داستانی از آلبرتو موراویا

اما درست در همان لحظه، زنگ در به صدا درآمد. خود بابانوئل بود که وارد خانه می شد! سراپا قرمزپوش، با ریش و چکمه و کیسه ای بر دوش.

بخش ادبیات تبیان
آلبرتو موراویا

«آلبرتو پینکرله» که بعد ها به عنوان «آلبرتو موراویا» به شهرت رسید در خانواده‌ای ثروتمند و اهل ادبیات و فرهنگ به دنیا آمد.در کودگی به بیماری سل استخوان مبتلا شد و همین خاطر مدرسه نرفت و اغلب در خانه بود و پیش معلم خصوصی تحصیلکرد. همین مسئله باعث انس و الفت بیشتر او با کتاب و ادبیات شد، زبانهای انگلیسی و فرانسه را نیز آموخت و در نوجوانی و جوانی مطالعات ادبی گسترده‎ای به این دوزبان و زبان مادر‎اش(ایتالیایی) داشت. سپس با تقلید از نویسندگان مورد علاقه‎اش شروع به داستان‎نویسی کرد. اولین اثر او با نام بی‎تفاوت ها به سال 1928 با سرمایه شخصی منتشر شد. بعد از آن شش سالی کار تازه منتشر نکرد و به سفر و مطالعه و همچنین روزنامه نگاری پرداخت. کتاب بعدی‎اش «جاه‎طلبی‎های اشتباه» به دلیل حمله به فاشیسم، توقیف شد و با سکوت روبرو شد. از ابتدای دهه چهل با داستانهای کوتاه و رمانهایی که نوشت رفت رفته به عنوان نویسنده ای صاحب سبک در ایتالیا و سپس در سرتاسر جهان به شهرت رسید. آثار معروف او بدین قرارند: «آگوستینو»، «بازی پنهان»، «زنی از چوچارا»، «داستان‌های رمی»، «داستان‌های تازه رمی» و..

آلبرتو موراویا از نیمه زندگی به بعد، چه در زادگاهش و چه سرزمینهای دیگر جهان، بدل به نام‎آورترین داستان نویس ایتالیایی شد. یکی از دلایل شهرت فراروان او این است که از روی بیشتر داستانهایش فیلم ساخته شده است. نخستین داستانش «بی‎تفاوت‎ها»، تشریح بی دردی اخلاق جامعه بورژوازی آن روزگار ایتالیا، در این داستان، حکومت فاشیستی بنیوتو موسولینی را بر سر خشم آورد و حاکمان کوشیدند تا موانعی برای چاپ آثار جدیدش به وجود آورند.

سیاست در زندگی و آثار موراویا نقشی پر رنگ داشته او مدتی به عنوان عضو چپ گرای «مجلس اروپا» فعال بود، این گفتگو مربوط به این دوران از زندگی‎اوست.

داستانِ بیگانه

کار تزئین اتاق نشیمن که تمام شد، خانم میلونه به بچه ها گفت که با خیال راحت به رختخواب بروند؛ طولی نمی کشید که بابانوئل همراه با هدایا از راه می رسید و آنها نباید مزاحم او می شدند. بچه ها حرفش را گوش کردند و از همان جایی که مادر برای نشان دادن درخت صدایشان کرده بود، به طرف اتاق خواب هایشان رفتند. اما درست در همان لحظه، زنگ در به صدا درآمد. خود بابانوئل بود که وارد خانه می شد! سراپا قرمزپوش، با ریش و چکمه و کیسه ای بر دوش.

خانم که فکر می کرد با شوخی دوستی خوش ذوق رو به روست، بابانوئل را به اتاق نشیمن هدایت کرد. این بابانوئل واقعاً نقص نداشت: مردی قوی هیکل با دو متر قد، شانه هایی پهن و زمخت، دست و پایی بزرگ و با لباس قرمز گشادی که دانه های برف بر روی آن نشسته بود. او به یکباره نشست، نفس عمیقی کشید، و با خشونت کیسه اش را طوری روی زمین انداخت که صدای خرت و پرت های داخل آن درآمد. بابانوئل دستکش هایش را که در می آورد گفت: « اول یه چیزی بده من بخورم ... دارم از گشنگی می میرم. »

بابانوئل صدای پیری داشت، صدایی گرفته اما محکم. خانم که این شوخی به نظرش واقعاً دوست داشتنی می آمد، به آشپزخانه رفت و در یک سینی سه تکه گوشت و یک بطری نوشیدنی گذاشت. بابانوئل سینی را قاپید و غذا را در یک چشم به هم زدن بلعید. درست مثل بابانوئل غذا می خورد، با همان حرص و ولع آن هیولای افسانه ای. استادانه، به یک جرعه، محتوی بطری را در گلویش خالی کرد. این تقلید به قدری بی نقص بود که خانم نتوانست برایش دست نزند. اما بچه ها که واقعاً باورشان شده بود مردک بابانوئل است، دورش حلقه زده بودند و تحت تأثیر این کار او قرار گرفتند. پسربچه آهسته به خواهر بزرگ ترش گفت : « ببین چطوری این کار رو کرد! »

بابانوئل با پشت دست سبیل هایش را تمیز کرد و نفس عمیق دیگری کشید، بعد همان دست را روی شکمش کشید و غرید: « خب، خب، خب، حالا بریم سراغ درخت. » به زحمت از جایش بلند شد و نزدیک درخت آمد. مثل خرس راه می رفت و زمین را به لرزه می انداخت. درخت را که وارسی می کرد، پرسید: « چند تا شمع گذاشتی؟ »

خانم جواب داد : « بیست تا. »

- کمه ... چند تا مسیح کودک؟

- چهار تا.

- کمه ... چند تا گوی رنگی گذاشتی؟

- سی تا.

- کمه ... احمق جون!

بابانوئل دست بسیار بزرگش را لابه لای شاخه های درخت فرو کرد و شاخه ای به طول یک متر را بیرون کشید؛ غرولندی کرد و گفت : « اینکه درخت واقعی نیست. »

خانم با خود فکر کرد شوخی هم حدی دارد. با این حال جواب داد : « یه درخت واقعی ریشه دار نیست ... اونا خیلی گرون بودن ... این یه درخته که از چند تا شاخه و یه میله درست شده ... اما با درخت واقعی فرقی ... »

- درخت واقعی ریشه دار نیست! این دیگه چه مزخرفیه؟ ... تو یه احمقی، احمق.

بابانوئل از کنار خانم که رد شد، چنان تنه ای به او زد که کم مانده بود او به زمین بیفتد.

همین تنه زدن، چشمان خانم را باز کرد. ناگهان از خود پرسید: « اگه این شوخی نباشه چی؟ اگه اون واقعاً ... بابانوئل نباشه چی؟ » دوباره به دانه های برف روی لباس بابانوئل نگاه کرد و ناگهان مطمئن شد که نه در برابر یک آدم شوخ، بلکه در مقابل یک شبح قرار گرفته است. چون اولاً برف نمی بارید و گذشته از آن، برف روی لباس او در گرمای خانه تا به حال باید آب می شد. اما ...

با این فکر، خانم دچار وحشتی دیوانه کننده شد. سراپایش به لرزه افتاد و به دنبال راه چاره بود. در خانه تنها بود، شوهرش به میلان رفته و خدمتکار کم عقلش هم مدتی پیش خوابیده بود و او تنها با آن شبح غول پیکر بود. خانم، که تردید دست از سرش برنمی داشت، وقتی بابانوئل در دسترسش قرار گرفت، دست دراز کرد و ریش او را کشید. بابانوئل زد روی دستش و غرغرکنان گفت: « تو یه احمقی، احمق.» خانم دیگر هیچ شکی نداشت چون ریش او واقعی بود.

خانم که از ترس خشکش زده بود، عقب عقب به طرف در رفت. در همین حین به بچه ها اشاره می کرد تا توجه آنها را به خود جلب کند. اما آنها مسحور پیرمرد شده بودند و توجهی به او نمی کردند. بابانوئل شاخه را سرجایش گذاشت و داخل جیب هایش را گشت. یک جعبه کبریت درآورد، گوگرد سر یک کبریت را زیر چکمه اش کشید و شعله آن را به شمعی نزدیک کرد که خانم فراموش کرده بود روشن کند. بعد رو به بچه ها کرد و با همان صدای گرفته اش گفت : « بیاین عمو زنجیرباف بازی کنیم. »

خانم به آهستگی گفت : « جانی، آملیا، رزا، لوچانو .... » ولی بیهوده خود را خسته می کرد. بچه ها حرف بابانوئل را گوش کردند، دست هم را گرفتند و او با بازوان عظیمش حلقه را بست. آنها اول آرام و بعد تند و تندتر دور درخت چرخیدند. بابانوئل با صدای زمتختش می خواند : « عمو زنجیرباف ... » و بجه ها با صدایی آرام تر تکرار می کردند : « زنجیر منو بافتی ... » بابانوئل پاهای بزرگش را که به زمین می کوبید، زمین می لرزید و شیشه پنجره ها جرینگ جرینگ صدا می کرد. خانم به راهرو پناه برد. به طرف تلفن رفت و با ترس و لرز شماره پلیس را گرفت. صدایی که دست کمی از صدای خشن بابانوئل نداشت تلفن را جواب داد و خانم نفس نفس زنان و با صدایی آهسته شروع کرد به توضیح. اما صدا حرف او را قطع کرد : « شوخی تون گرفته؟ آدم که با پلیس شوخی نمی کنه! » و تلفن قطع شد.

در اتاق نشیمن دوباره سکوت حکمفرما شد. بعد باز هم صدای بابانوئل طنین انداخت: « حالا وقتشه که بریم بخوابیم ... اتاق من کجاست؟ ... بریم. » به دنبال این کلمات، دهن دره گوش خراشی شنیده شد.

خانم خودش را به دیوار چسباند تا بگذارد آن کاروان کوچک رد شود : اول از همه جانی دو ساله، بعد آملیای سه ساله، بعد لوچانوی چهار ساله، بعد رزای پنج ساله و سرانجام بابانوئل با کیسه ای بر دوش. همه دست هم را گرفته بودند. پیرمرد از جلو خانم که رد می شد برای آخرین بار رو به او کرد و نفس نفس زنان گفت: « تو یه احمقی، احمق. »

بچه ها بابانوئل را به اتاق مهمان بردند. پیرمرد وارد شد، کیسه اش را خالی کرد، با دستش تشک و بالش ها را امتحان کرد و بعد گفت : « خب، خب ... حالا بذارین بخوابم ... شب به خیر. » بچه ها با احترام بیرون رفتند و در را بستند.

این بار خانم به خود جرئتی داد، کنار در اتاق ایستاد و با صدایی لرزان اما قاطع گفت : « بابانوئل، ازتون خواهش می کنم فوراً این خونه رو ترک کنین.»

کوچکترین بچه فریاد زد : « آخه مامان ... »

خانم به در اتاق که می زد، فریاد کشید : « فهمیدین؟ »

صدای غرشی شنیده شد: بابانوئل داشت از تخت پایین می آمد. بعد در باز شد و پیرمرد دوباره با کیسه، دستکش و بقیه چیزها ظاهر شد.

گفت : « از اینجا می رم، اما این استقبال ... عجیب رو فراموش نمی کنم. »

کلمه عجیب با خنده ای تمسخرآمیز همراه بود که در ریشش گم شد. پیرمرد طرف در رفت و آن را باز کرد.

آملیا فریاد زد : « نه، بابانوئل ... بمون. »

پیرمرد جواب داد : « دخترکم مادرت منو نمی خواد. » و در راه پله ها ناپدید شد. خانم فوراً دوید تا در را ببندد.

بچه ها یکصدا گریه نومیدانه ای سر دادند. خانم خود را به اتاق نشیمن رساند و روی مبلی از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، شب از نیمه گذشته بود. اتاق نشیمن تقریباً غرق در تاریکی بود و آخرین شمع ها در میا جرقه های بی رمق گوی های نقره ای بر روی درخت جان می دادند.


منبع: مرور- ترجمه اعظم رسولی