تبیان، دستیار زندگی
هفته ارتش بهانه‌ای بود تا به دیدار جانبازی برویم که تنها مونس و همدمش مادر پیر 82 ساله‌ای است که به آلزایمر مبتلاست.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک پا ایران و یک پا انگلستان


هفته ارتش بهانه‌ای بود تا به دیدار جانبازی برویم که تنها مونس و همدمش مادر پیر 82 ساله‌ای است که به آلزایمر مبتلاست.

یک پا ایران و یک پا انگلستان

مقصد ما کوچه‌ای است که در آن 10 منزل مسکونی وجود دارد و سه منزل متعلق به سه جانباز قطع نخاع است، جای دوری نیست، همین نزدیکی‌ها، کنار وجدان‌های خفته ما...

روزی که لباس مقدس سربازی بر قامتش نشست، خوشحال بود که برای خدمت به میهن و نظام اسلامی برگزیده شده، اما نمی‌دانست این خدمت تا لحظه‌ای که نفس از وجودش برمی‌آید، ادامه دارد حتی اگر سال گذشته او را بازنشست کرده باشند.

مگر می‌شود عاشق را بازنشسته کرد، مگر می‌توان جانباز قطع نخاع و قطع دو پا را که هنوز ادعا دارد، اگر کاری بتوانم انجام می‌دهم را بازنشسته فرض کرد.

درد بخشی از زندگی اوست و رنج بخش دیگرش، اما صبر و توکل این دو را کم‌رنگ و او را در پیشگاه خدا سربلند و سرافراز کرده است.

مادر بزرگوارش که سه سال پیش و بعد از مرگ همسرش به علت سکته دچار ناتوانی مفرط و به آلزایمر مبتلا شده، این روزها همدم تنهایی اوست هر چند به زحمت حروفی را بر زبان جاری می‌کند و بیشتر با نگاهش که تا عمق وجود می‌رود، سخن می‌گوید.

و پرستاری که روزها برای مراقبت از مادر پیر و ناتوان در منزل حضور دارد، شاهد لحظاتی است که در وصف نمی‌آید.

منصور شریفی یزدی جانباز 70 درصد پذیرای تعدادی از خبرنگاران کرمان شد و ماجرای چگونگی جانبازی خود را این گونه شرح داد:

سال 62 پس از اخذ دیپلم راهی خدمت سربازی شدم، نخستین محل اعزام و استقرار من لشکر 88 زاهدان، گردان 197 از تیپ سه ایرانمنش بود.

بعد از مدتی ما را به غرب کشور و منطقه سومار اعزام کردند، هنگامی که به مقصد غرب کشور به راه افتادیم، موقع رسیدن به کرمان اجازه دادند تا بچه‌های کرمانی شب را در منزل و کنار خانواده استراحت کنند و صبح روز بعد به گردان ملحق شوند و به ادامه مسیر بپردازند.

پزشکان گفتند دیر شده و کاری نمی‌توانیم انجام دهیم به ناچار پای چپم را هم در انگلستان قطع و در گورستان مسلمانان دفن کردند و هر کس از من می‌پرسید، کجایی؟ می‌گفتم یک پایم ایران و یک پایم انگلستان است

من آن شب به منزل آمدم، اما صبح روز بعد خواب و از بچه‌ها جا ماندم به ترمینال رفته و با اتوبوس به کرمانشاه و از آنجا به سومار رفتم، مقابل دژبانی که رسیدم، یکی از افسران تیپ را دیدم و با خوشحالی به آن‌ها ملحق شدم.

روز بعد ما را برای شناسایی و شلیک خمپاره جدا کردند، یک سال در همان منطقه با دشمن درگیر بودیم.

زمین‌گیر شدم

یک روز پشت تیربار بودم و با شلیک مداوم جلوی پیشروی و حرکت عراقی‌ها را گرفته بودیم، من مهمات تمام کردم، رفتم صندوق مهمات کالیبر 50 را بردارم و درحالی‌که هنوز از روی سه‌پایه پایین نیامده بودم، یک گلوله به کمر و پشت من اصابت و از ناحیه سینه خارج شد و گلوله‌ای هم به ریه و پشت کتفم برخورد که دست چپم را فلج کرد.

خونریزی داخلی داشتم، من را در آمبولانس گذاشتند و ماشین حرکت کرد به راننده گفتم یواش برو، گفت: همه مجروحان به من می‌گویند تند برو.

به بیمارستان صحرایی منتقل شدم، آنجا از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم، خود را در هلی‌کوپتر دیدم که در حال اعزام به بیمارستان 520 ارتش در کرمانشاه بودم در اثر حمله هوایی دشمن تعداد مجروحان خیلی زیاد بود و مجدداً از کرمانشاه با آمبولانس به تهران منتقل شدم.

عملیات بدر بود و مجروح بسیار زیاد، در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران ازدحام مجروح به قدری بود که علاوه بر اتاق‌ها، راهروها و سالن‌ها هم مملو از مجروح بود.

خلاصه پرونده‌ای همراهم بود، اما پس از 24 ساعت از آنجا هم به بیمارستان دکتر شریعتی اعزام شدم در آنجا همراه یکی از مجروحان از من پرسید کسی را نداری؟ گفتم در تهران نه و نمی‌خواهم به خانواده اطلاع بدهم و موجب نگرانی شوم، خوب شدم به منزل می‌روم.

یک پا ایران و یک پا انگلستان

آن بنده خدا فهمید که من نمی‌دانم قطع نخاع شده‌ام، شماره تلفن منزلمان را گرفت و به خانواده‌ام خبر داد، من تازه فهمیدم که قطع نخاع شده‌ام.

یک روز با ناراحتی ملحفه را روی سر خود کشیده بودم که دیدم کسی آن را کنار زد، پدرم بود خیلی خوشحال شدم.

همان روز مرا به بیمارستان شهدای تجریش منتقل کردند، دکترها از بهبودی من ناامید شده بودند، پاهایم حس و حرکت نداشت، گفتند اگر حس به پایت برگردد ممکن است، حرکت هم پیدا کنی.

بعد از دو هفته به کرمان آمدم و سه ماه هم در بیمارستان کرمان درمان بستری شدم به سختی نفس می‌کشیدم و باید هر روز فیزیوتراپی انجام می‌دادم، بعد از مدتی مرخص شدم و فیزیوتراپ در منزل کارش را با من ادامه داد.

یک روز در حین فیزیوتراپی دچار اسپاسم شدید عضلانی شدم و زانوهایم به هم چسبید، فیزیوتراپ تلاش کرد زانوها را جدا کند که زانوی راستم شکست.

دکتر گفت برای کار درمانی باید به یک کشور اروپایی اعزام شوم، کسی من را اعزام نکرد و پای راستم را در اثر عفونت و شکستگی قطع کردند، فکر می‌کردم حالا که پایم را قطع کرده‌اند حتماً از درد هم رها می‌شوم، اما با این که پا ندارم احساس می‌کنم مچ پایم درد دارد.

اعزام به انگلیس

بعد از این اتفاق به خاطر اینکه بیشتر مایل بودم، روی طرف چپم بخوابم از ناحیه پای چپ دچار زخم بستر شدم، به بیمارستان ساسان تهران اعزام شدم، روز پرستار دکتر عراقی‌زاده معاونت درمان بنیاد شهید به بیمارستان آمد و من مشکلاتم را نوشتم به او دادم.

وی دستور اعزام من را به انگلیس داد، دو روز بعد اعزام شدم، اما این نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب بود، پزشکان گفتند دیر اقدام کردی و مجبور شدند مفصل پای چپم را بردارند، گفتند برو شش ماه بعد بیا تا مفصل مصنوعی برایت بگذاریم، اما شش ماه بعد به یک و نیم سال انجامید و وقتی رفتم، زخم پایم آنقدر عمیق شده بود که از لگن به مثانه راه پیدا کرده بود.

خیلی عذاب می‌کشیدم و مرتب باید ملحفه‌ام را عوض می‌کردند. گاهی در حمام می‌خوابیدم که کمتر ملحفه عوض کنم.

یک پایم ایران و یک پایم انگلستان

پزشکان گفتند دیر شده و کاری نمی‌توانیم انجام دهیم به ناچار پای چپم را هم در انگلستان قطع و در گورستان مسلمانان دفن کردند و هر کس از من می‌پرسید، کجایی؟ می‌گفتم یک پایم ایران و یک پایم انگلستان است.

سال 81 به درخواست یک خانم از تهران با وی ازدواج کردم، اما این ازدواج بیش از یک سال به طول نینجامید و به دلائلی به طور توافقی جدا شدیم.

خدا جواب ناشکریم و را داد

یک روز که با ویلچر در خیابان‌های تهران حرکت می‌کردم با دیدن مردمی که سالمند و راه می‌روند با خود گفتم چرا باید من این طور شوم؟ در همین حال یک ماشین به ویلچرم برخورد کرد و من داخل جوی آب افتادم و دستم شکست.

وقتی به بیمارستان رسیدم جمله‌ای توجه من را جلب کرد: «راضی بودن به رضای خدا؛ مصیبت‌های بزرگ را کوچک می‌کند.»

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری فارس