تبیان، دستیار زندگی
همیشه روزهای خدمتم را پیاده تا حرم...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من هنوز خادم حضرتم


یادم می‏آید از اولین باری که قرار بود با این لباس بروم حرم. از شب قبلش بی‏تاب بودم پاهایم می‏لرزید، اصلا خوابم نمی‏برد، ذوق و شوق زائرها، رواق‏ها و همه آن چیزهایی که در تمام سال‏های زندگی آرزویش را داشتم ...


چیزی به اذان صبح نمانده. لباس می‏پوشم كه بروم سمت حرم. باد خنک این وقت شب را دوست دارم. محمد جواد توی‏ هال خوابیده است. یادم است اولین روز خدمتم هم محمد جواد خواب بود که صورتش را بوسیدم و لباس خدمت پوشیدم. چقدر جنس این لباس را دوست دارم. مدام لمسش می‏کنم. برایم آرامش دارد. خدا می‏داند چقدر آرزوی پوشیدن این لباس را داشتم!

کفش‏ها را از توی جا کفشی برمی‏دارم و یکراست می‏روم سمت در حیاط. محمد جواد هم دوست دارد خادم افتخاری شود؛ حالا 25 سالش است.

استغفراللهی می‏گویم و می‏خواهم زندگی همه جوان‏ها امام‌رضایی شود و زندگی جواد من هم.

یادم می‏آید از اولین باری که قرار بود با این لباس بروم حرم. از شب قبلش بی‏تاب بودم پاهایم می‏لرزید، اصلا خوابم نمی‏برد، ذوق و شوق زائرها، رواق‏ها و همه آن چیزهایی که در تمام سال‏های زندگی آرزویش را داشتم ...

من هنوز خادم حضرتم

بعدها فهمیدم لباس خدمت به امام رضا(ع) که پوشیدن آن آرزوی هر کسی است، چه احترامی ‏برایم آورده بود. توی محل، خانواده، فامیل، همه می‏خواستند بیایند سر سفره‏ای بنشینند که لقمه‏های متبرک حرم را داشت. همه دوست داشتند بنشینم و از حرم و آدم‏هایی تعریف کنم که شفا پیدا کرده بودند.

همیشه روزهای خدمتم را پیاده تا حرم می‏رفتم و این را همان روز اول عهد کرده بودم. به‏ نظرم قشنگ‏ترین لحظه‏های حرم هنگام اذان صبح است. اما امروز حال خاصی داشتم؛ یادم از آن صبح خدمتی می‏آید که اذن دخول خوانده بودم و وارد صحن شده بودم. به طور ناگهانی یک پسر بچه 5-4 ساله را در حال گریه توی صحن دیدم. کسی اطرافش نبود و این مشخص می‏کرد که تنهاست. جلو رفتم. پسرک در حالی که مدام لب می‏چید و گریه می‏کرد، آمد توی آغوشم و شکلات دستم را قبول کرد. مشخص بود خانواده‏اش را گم کرده. همان‌جا نشستم، در حالی كه توی آغوش گرفته بودمش. خودم هم نفهمیدم این قصه‏ها از کجا به ذهنم رسیده بود که برای پسر‌بچه تعریف می‏کردم. یکدفعه متوجه شدم همان جا وسط صحن نشسته‏ام و پسر بچه توی آغوشم خوابیده است. هنوز داشتم به اتفاقی که افتاده بود فكر می‏کردم که دیدم زن و مرد جوانی، در حالی که از گریه به هق‏هق افتاده بودند، مقابلم ایستادند و پسر بچه‏ای را كه حالا راحت توی آغوشم خوابیده بود، از دستم گرفتند. فهمیدم پدر و مادرش هستند. نمی‏دانم چرا هر وقت حرف خاطره می‏شود، تاثیر آن روز می‏آید توی ذهنم؛ و بعد اینکه چقدر عالی که من هنوز خادم حضرتم.


بخش حریم رضوی