تبیان، دستیار زندگی
کتاب خواندنی و مستند «شرح اسم» زندگی سیاسی اجتماعی آیت‌الله خامنه‌ای، از تبار و تولد تا سال‌های کودکی و نوجوانی؛ و کارنامه‌ای مختصر از آغازین کنش‌های سیاسی اجتماعی مقام معظم رهبری تا پیروزی انقلاب اسلامی، این روزها باز هم به صدر لیست پرفروش های بازار نشر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هاشمی گفت تحت تعقیبیم


کتاب خواندنی و مستند «شرح اسم» زندگی سیاسی اجتماعی آیت‌الله خامنه‌ای، از تبار و تولد تا سال‌های کودکی و نوجوانی؛ و کارنامه‌ای مختصر از آغازین کنش‌های سیاسی اجتماعی مقام معظم رهبری تا پیروزی انقلاب اسلامی، این روزها باز هم به صدر لیست پرفروش های بازار نشر آمده است.

شرح اسم

کتابی که هیئت داوران جایزه جلال آن را اثر برگزیده می دانند و هیئت علمی آن را شایسته تقدیر؛ کتابی که نویسنده اش هدایت الله بهبودی یکی از چیره دست ترین تاریخ نگاران و مستندنویسان معاصر است و همان جایزه تقدیری جایزه جلال را نیز به وزارت ارشاد بازگردانده است. کتاب «شرح اسم» که دربردارنده اسناد ساواک و همچنین متن خاطرات رهبر انقلاب از حوادث مختلف دوران زندگی (1357-1318) است علاوه بر اسناد ساواک، شهربانی و دادرسی ارتش شاه درباره دوران مبارزه و تبعید آیت‌الله خامنه‌ای، آلبوم عکس خوبی هم دارد.

در ادامه بخشی از کتاب را با هم مرور می کنیم:

آقای خامنه ای در گذر از خیابان شاهرضا [انقلاب اسلامی فعلی] تصادفاً در نگاه آقای اکبر هاشمی رفسنجانی نشست. آقای هاشمی سوار بر اتوبوس شرکت واحد، دیده بود که دوستش با خیالی آسوده، در حال رصد کتاب فروشی های روبروی دانشگاه تهران است. "یک مرتبه دیدم آقای هاشمی رفسنجانی دارد دوان دوان می آید... به من [که] رسید گفت تو همین طور صاف صاف راه می روی، تو را الآن می گیرند. گفتم : چطور مگر؟ قضیه چیست؟ گفت : گروه یازده نفره لو رفته و آقای آذری قمی دستگیر و زندانی شده و ما هم در تهران تحت تعقیب هستیم ... نگو ایشان داشته با اتوبوس رد می شده، دیده که من دارم بی خیال می روم. فهمیده که من خبر ندارم که تحت تعقیب هستم . خودش را رسانیده به من که بگوید ما تحت تعقیب هستیم."

آقای هاشمی راهی مکانی بود که آقایان ابراهیم امینی و علی قدوسی از دیگر اعضای آن تشکیلات با یکدیگر قرار ملاقات داشتند. آقای قدوسی را هر از گاه برای بازجویی می بردند و رها می کردند. قرار بود خبرهای بازجویی در این ملاقات گفته شود. شده بودند چهار نفر. "تهران به این بزرگی یک اتاق نبود که ما دور هم جمع بشویم و حرف هایمان را با هم بزنیم. قرار گذاشته بودند توی مطب دکتر واعظی، خیابان شهباز (17 شهریور فعلی) کوچه روحی... مطبش آنجا بود."

دکتر واعظی از این قرار ملاقات خبر نداشت. نمی دانست چهار روحانی در اتاق انتظارش نشسته اند. "به عنوان مریض خواستیم با هم حرف بزنیم دیدیم نمی شود جلوی این مریض هایی که مرتب [می خواهند] بیایند و بروند حرف زد."

نشد. احساس امنیت نکردند. "عزا گرفتیم که چه کار کنیم؟ کجا برویم؟"

یادشان افتاد که خانه آقای محمدجواد باهنر در همان حدود است؛ کوچه شترداران. دو اتاق، در طبقه دوم خانه ای از آن یک روحانی، کرایه کرده بود . در زدند . خانه بود؛ و تنها. به او گفتند خانه را خالی کند؛ حرف مگو دارند . آقای باهنر یکی از اتاق ها را با سماور و قند و چای تحویل رفقایش داد و از پله ها پایین رفت و در را پشت سرش بست. "بنا کردیم به گپ زدن ... آقای قدوسی نقل کرد که... لیست... یازده نفری دست اینهاست... می دانند که چه کسانی در این جریان بوده اند و دنبال این هستند و جداً هم می خواهند بگیرند."

دکتر واعظی از این قرار ملاقات خبر نداشت. نمی دانست چهار روحانی در اتاق انتظارش نشسته اند. "به عنوان مریض خواستیم با هم حرف بزنیم دیدیم نمی شود جلوی این مریض هایی که مرتب [می خواهند] بیایند و بروند حرف زد."

نشد. احساس امنیت نکردند. "عزا گرفتیم که چه کار کنیم؟ کجا برویم؟"

آقای قدوسی گفت که هنگام بازداشت، فهرست یازده نفره را که اسم سیدعلی خامنه ای در ابتدای آن نوشته شده بود به او نشان داده اند. "از این خبر به وحشت افتادم و ... گفتم احتمال نمی دهید که ساواک عمداً آقای قدوسی را آزاد کرده تا او را زیرنظر بگیرد و ارتباطاتش را کشف کند؟ تصور نمی کنید ساواک هم اکنون در حال مراقبت ما باشد؟"

یکی از نتایج جلسه این شد که آقای خامنه ای خود را مخفی کند. کجا؟ در تهران جایی برای پنهان شدن نداشت. تصمیم گرفت به مشهد بازگردد. به کسی نگفت. سوار اتوبوس شد و رفت. احتمال می داد مأموران در مشهد منتظرش باشند.نرسیده به شهر، در ابتدای جاد ه ای که به روستای اَخْلَمد میرفت، پیاده شد. بیش از ده کیلومتر تا رسیدن به روستا فاصله بود. شب بود و باید در تاریکی، بی چراغ، آن راه فرعی را پیاده می رفت. و رفت. گردنه های کوهستانی و سنگلاخ جاده را پشت سر گذاشت. با اخلمد آشنا بود. تابستانها به آن روستای ییلاقی می رفت. اهالی آن را می شناخت. وقتی رسید، روستا را خالی از سکنه یافت. بهار هنوز به پایان نرسیده بود و مسافران تابستانی راهی روستا نشده بودند.

به سراغ یکی از آشنایان رفت.مغازه دار بود. یکی دو شب نزد او ماند. نمی خواست حضورش در روستا آشکار شود. راهی مشهد شد. شب اول را در خانه پدری گذراند. شب دوم را در منزل پدرزنش سر کرد. خانه مستقلی برای استقرار نداشت. یا صبح های زود یا ساعت های آخر شب از خانه بیرون می آمد. برادرش، سیدمحمد، یکی از آن یازده نفر، در خانه پدری پنهان بود...

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منبع:خبرآنلاین